جُستاری کوتاه به مناسبت
سالگرد درگذشت «منوچهر جمالی»

فرامرز حیدریان


• سنجشگری ی محصولات ایده ای و فکری و پژوهشی ی زنده یاد «منوچهر جمالی»، کاری بسیار شاق و استخوانسوز است. او، متفکّری نامتعارف و سیستم گریز و اصیل بود که با هر گونه آتوریته ی متابعتی به شدّت گلاویز و سنجشگر بود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۴ تير ۱٣۹۲ -  ۵ ژوئيه ۲۰۱٣


جُستاری کوتاه به مناسبت سالگرد درگذشت «منوچهر جمالی»
( زایش: یکم ژانویه 1929 م. / مرگ: پنجم ژوئیه 2012 م. )

سنجشگری ی محصولات ایده ای و فکری و پژوهشی ی زنده یاد «منوچهر جمالی»، کاری بسیار شاق و استخوانسوز است. او، متفکّری نامتعارف و سیستم گریز و اصیل بود که با هر گونه آتوریته ی متابعتی به شدّت گلاویز و سنجشگر بود. او در دامنه هایی به پرسشگری و پژوهیدن و کند – و – کاو و اندیشیدن پرداخت که برای کثیری از پژوهشگران، دامنه های تاریک و مه آلود تاریخ و فرهنگ و روان ایرانیان به حساب می آیند. به عبارت دقیق تر و حقیقی تر؛ یعنی کلیدی ترین ریشه های مُعضلات اجتماعی / فرهنگی. مُعضلاتی که دلیرترین و ژرف اندیش ترین جویندگان را به هماوردی و چالش فکری فرامی خوانند؛ زیرا رو آوردن به آن دامنه ها و سنجشگری ی ساختار آنها به معنای درگیر و گلاویز شدن با قدرتهای حاکم و ذینفع و ذینفوذ بر ذهنیّت و اجتماع انسانهای یک جامعه می باشد. او، نخستین ایرانی بود که با مسئولیّت و دلیری و وجدانی بیدار از بهر « کشف و شناخت » گستره های تاریک و مُعمّایی تاریخ و فرهنگ ایرانیان، یک تنه به پا خاست. از نقاطی آغازید که فقط ردّ پاهای خردلوار و تکه / پاره های رنگ باخته از گذشته های دور تا امروز در گوشه و کنار ایرانزمین به جا مانده بودند. اینکه غنای شگفت انگیز دستاوردهای پژوهشی و ایده ای و فکری ی او تا کدامین کرانه ها می توانند به مُعضلات باهمستان ایرانیان و مسائل حادّ کشور داری، پاسخ درخور بگویند، بحثیست که تا کنون هیچکس با جدّیّت پژوهشی و شناختجویی دانشورزانه به آن، رو نیاورده است. کوششهای من تا امروز برای تفهیم و بازشکافی و توضیح کلیدی ی ایده ها و افکار او بوده اند؛ یعنی کارهایی مقدّماتی از بهر متوجّه کردن ایراندوستان خویشاندیش و دلاور به « مایه های غنی و بار آور و کارساز فرهنگ باهمستان ایرانیان = مهر و داد و راستی و گزند ناپذیری جان و زندگی ».
بزرگترین مشکل این است که حجم آثار وی، زیاد می باشند و فهمیدن محتویّات آنها به نیروی تخیّل و آگاهی ژرف در زمینه های مختلف اسطوره ای / زبانی / دینی / ادبی / فلسفی / تاریخی محتاج می باشد؛ طوری که بتوان تمامیّت آثار او را در گستره ی ایده هایی دریافت و ارزشیابی کرد که فرش ایرانزمین را در معنای فرهنگی / جهانی / کیهانی می اندیشد. در این زمینه باید برای کژبرداشتهای احتمالی از افکار و ایده های او به همان اندازه گشوده فکر بمانیم که برای پرسشهای فردی ی خود، سرسختی نشان می دهیم. من به تن خویش، وجود چالشهای نظری را اجتناب ناپذیر می دانم. از این نظر، تلاشهای من برای گشودن پنجره ای به سوی یک « منظومه ی بدیع فکری » هستند که در نوع خود و تاریخ سرزمین ما، منحصر به فرد می باشد.
آثار « منوچهر جمالی »، هر چند در نگاه نخست، ساده و روان می نمایند، ولی به دلیل آنکه بسیاری از ویژگفتاره ها و نامها و واژگان و تصاویر اسطوره ای بر لوح ذهنیّت ما ایرانیان در طول تاریخ کشمکشهای فرهنگی، کم رنگ و محو و حتّا در معانی ی به شدّت، ضدّ و نقیض جا افتاده اند، خود به خود، دریافتن و فهمیدن و پذیرش و سپس پیوند یافتن انگیزشی با بُنمایه ها و اصل معانی ی ویژگفتاره ها و نامها و واژگان و تصاویر اسطوره ای، سختگوار می باشد. بویژه وقتی که بخواهیم از بُنمایه های فرهنگ ایرانزمین به زایش ایده ها و افکار نو از بهر بالندگی و پرورش و نوزایی باهمستان ایرانی، انگیخته و پُرسنده شویم. ولی هیچ جوینده ای نباید با تصوّر و تلقینِ فهم ناپذیری و ثقیل بودن افکار او، از مطالعه و بررسی ی آثار « منوچهر جمالی» رو برگرداند؛ بلکه بایسته و شایسته است به تن خویش بکوشد که با مطالعه ی عمیق و چند باره و تلاش از بهر فهمیدن مغزه ی اندیشه ها و ایده های او، راهی بجوید به سوی آفرینش فردیّت و استقلال فکر و راه و روش زندگی ی شخصی ی خود.
« منوچهر جمالی »، مدّعی رسالت برای هیچ قاهر و جبّار فرا کائناتی نبود. وی تئوریسین و توجیه گر جنایتهای هیچ قدرتپرست خونریز و غارتگر زمینی نیز نبود. او، یک ایرانی ی دلاور و اندیشنده و ایرج منش بود که هیچگاه، شمشیر به دست نگرفت؛ بلکه یقین داشت که با اژدها نیز می توان سخن گفت. او، پهلوانی سیمرغ پروده بود که نه تنها هیچ نصّ استبدادی و خونریز را از آغاز جوانی تا مرگروزش، تبلیغ و حمایت و توجیه نکرد؛ بلکه بر تار – و - پود شیرازه ی فرهنگ باهمستان ایرانیان؛ یعنی « مهر و داد و راستی و گزند ناپذیری جان و زندگی »، در هر کوی و برزن، پایورزی ی سر سختانه کرد. او متفکّری جوینده و پرسنده و قائم به ذات و انگیزنده به فکر بود که تا آخرین دقایق حیاتش با لبخندهای دوست داشتنی و سخنهای شاد خوارانه و ژرف - اندیشیده، انسانهای مشتاق و بیدار وجدان را به زایش حقیقت فردی ی خودشان می انگیخت. یاد عزیزش جاودانه باد!

در این جُستار کوتاه به چکیده ای از مسائل فکری ی وی می پردازم. کلّیّه جملات داخل گیومه از آثار « جمالی » برگرفته شده اند. کسانی که مایل هستند در باره ی افکار و ایده های او، بیشتر و اساسی تر بدانند، می توانند به کتاب من ( = فلسفیدن انگیزشی [ در آمدی بر اندیشه ها و ایده های « منوچهر جمالی » ]                www.4shared.com       ، مراجعه کنند.

اینک می پردازم به جُستارم.

« منوچهر جمالی » در مسئله ی گسستن و یافتن آغازگاهی دیگر برای نوزایی و دگرگشت و پوست اندازی ی فرهنگی بر این اندیشه است که: [ .... هر کسی خودش به تنهایی، مسئولیّت در برابر حقیقت دارد که در هیچ شکل از اشکال، قابل انتقال نیست. وقتی ما با جستجوی حقیقت روبرو می شویم، ترک آنچه آموخته ایم، بریدن از آنچه باور داشته ایم و پرستیده ایم، دور انداختن آنچه بدان پرورده شده ایم، آغاز می گردد. شروع کردن، منجر به بریدن از همه ی چیزها، شنیده ها، خوانده ها، دانسته ها، باورداشته ها می شود. یافتن آغاز نو، شرط اولیّه برای جستجوی حقیقت است. حقیقت، سنّت ندارد. در حقیقت، هر کسی باید از نو، آغازی تازه کند. ]. گسستن به معنای پاره - پاره کردن وجود خویش نیست؛ بلکه « فاصله گرفتن آگاهانه » از چیزهائیست که ذهنیّت ما را رقم می زنند و نیروگاه رفتارها و گفتارها و قضاوتها و کنشها و واکنشهای تک، تک ماست در برابر حسّیّات فردی و تاثیرات محیط فرهنگی ی زیستبوم خود.
چیزهایی را که در پروسه ی زایش و بالنده گی از راههای با واسطه و بی واسطه می آموزیم و سپس در طول عمر خود بر حجم آنها می افزاییم یا از انبوه آنها می کاهیم، همه و همه به مویرگهای عاطفی و خاطره ای و منفعتی و سوائق جور واجور آدمی، عجین و وابسته می باشند. چیزهایی که ذهنیّت ما را می سازند و عواطفمان به آنها وابسته و آعشته اند، باعث می شوند که انسان برای دریافتن و فهمیدن واقعیّتهای زندگی از یک طرف در زیستبوم میهنی خود و از طرف دیگر در زیستبوم گیتایی با دشواریهایی گلاویز شود که ذهنیّت کلیشه ای و قالبی و سیاه / سفیدی از پاسخ دادن به آنها، ناتوان می باشد. به همین دلیل است که تنش انسان با واقعیّتها و پدیده ها آغاز می شود. پیامد تنشها نیز بحرانهای پی در پی فردی و اجتماعی و جهانی می باشد که بر شدّت فلاکتها و پیچیده گی مسائل فردی و اجتماعی و جهانی نیز می افزایند.
مسئله ی « گسستن »، تلاشیست برای شناختن موانع و اهرمها و اشباح و سایه هایی که ذهنیّت ما را در غُل و زنجیر گرفته اند و باید بازکاوی و سنجشگری بشوند تا بتوانیم امکانهای فردی و اجتماعی ی خود را در تجربیات نو – به - نو داشتن از پدیده های بدیع و واقعیّتهای نامکرّر بشناسیم و به گسترش دامنه های فکری و روحی و سرزنده گی و شادابی ذهنیّت گشوده فکر و انعطاف پذیر خود بیفزاییم. گسستن از هر چیزی که مانعی عظیم در مقابل عطش نوجوییها و نو- روشهای ما می گذارد؛ یعنی رها کردن خود از چیزی که در مرحله ای از زندگی ی انسان، باعث آزار آدمیست؛ نه امکانی برای خوشیهای آدمی. در گسستن از هر چیزی می کوشیم که با فاصله گرفتن از همان چیز، نه تنها بندهای اسارت کننده ی آن را از هم بشکافیم و ذهنیّت فعّال و آفریننده و مبتکر خود را آزاد کنیم؛ بلکه می کوشیم آنچه را که اسیر و در بند آن بوده ایم، بهتر و دقیق تر و ژرف تر بفهمیم و دانشی درخور از آن به دست آوریم. در گسستنهایی که با آگاهی و سنجشگری ی بار آور صورت گیرند، از موضوع سنجشگری ی خود، نه نفرت خواهیم داشت، نه به آن، کینه ای خواهیم توخت، نه بازگشتی توام با حُب و شیفته گی به آن خواهیم داشت. چیزی را که از آن می گسلیم به نام پوسته ای و لباسی که روزی، روزگاری بر قامت وجود ما، زیبا می نشست؛ ولی به مرور زمان، فرسوده و کهنه و مندرس و فاقد کیفیّت پوششی شده است و درخور زمانه و لحظات زیستی ی ما نیست، به کنار می گذاریم تا در پوششی تازه و جذّاب و دگرسان به زندگی ی خود، معنایی تازه و شادی آفرین بدهیم. گسستن، معادله ای تخریبی – تهاجمی نیست؛ بلکه گزینشی - تبدیلی و جنبشی آگاهانه است که هر کسی به تن خویش می تواند آن را در گلاویز شدن با محتویّات ذهنیّت خودش بیاغازد و نم نم به فاصله گرفتن از چیزهایی رو آورد که روح آزاد و فراکاونده ی او را در قفس تاریک یکنواختی و یکسانی و یکفرمی اعتقادات و باورداشتهای کلیشه ای – قومی – قبیله ای محبوس و اسیر نگاه داشته اند. از این نظر، [ مسئله ی اساسی کلیّه بریدنها در تاریخ انسانی، مسئله ی « نیمه تمام بریدن » است. هیجانی که از ظفرهای بریدن، پدید می آید، ما را از دیدن « نیمه گی برشها » نابینا می گذارد؛ ولی هر تزلزل و اغتشاشی در عقیده یا فکر ما، طلیعه ی نوید بخشی برای بریدن است. ما در منطبق سازی و تصحیحات، عقیده و مذهب یا فکر را نه تنها از تزلزل نجات نمی دهیم؛ بلکه فجر حقیقت را در خود، تاریک می سازیم. ]
زیستن در جهان و کائنات معمّایی و مجهول، واقعیّتیست بسیار متکثّر که هیچ دین کتابی و مذهب و تئوری و ایدئولوژی و دستگاه فلسفی نمی تواند سراسر حتّا چهره های پدیدار شده ی واقعیّتها را در خود بگنجاند؛ چه رسد به چیزهایی که همچنان در تاریکی ی مجهولات هستند و هنوز در دامنه ی حواس ما نیستند و از میدان امکانهای تجربی ما نیز بیرون می باشند. به همین دلیل است که به هیچ چیزی نباید بازماند و آن را به نام « نهائی ترین و آخرین و خاتم جوینده گیها و پرسشها » دانست. مسئله ی بنیانی ی زندگی اینست که ما در « مجهولاتی » می توانیم پاسخ پرسشهای اکنون خود را بازیابیم که فراسوی واقعیّتهای اکنون هستند. بنابر این، تلاش برای فراسوی مرزهای آهنین و خاراسنگی ی هر عقیده و دین و مذهب و ایدئولوژی و مرام و مسلکی رفتن، کوششیست برای « امتداد دامنه های زندگی از بهر یافتن پاسخی برای پرسشهای خویش ». مسئله ی « گسستن » از سراسر چیزی که ذهنیّت ما را متعیّن و تثبیت می کند، آزاد کردن روح اسیر ما و گشودن بالهای جوینده گی در تاریکی ی مجهولات می باشد.
« منوچهر جمالی » می اندیشد که پروسه ی گسستن از بندهای اسارتبار در مغز و روان ما و حاکم بر مناسبات اجتماعی در هر فرمی که تصوّر پذیر باشد، به راههای مختلف، امکانپذیر است که برخی از آنها عبارتند از:
[ 1- طغیان (= سرکشی ): در برابر « معرفتیست مقتدر ». یا قدرتیست که استوار بر معرفتیست. دزدیدن معرفت. معرفت، از آن هیچکسی نیست. نامعتبر بودن اصل مالکیّت در معرفت. 2- شک ورزیدن: روش عقلی (= راسیونالیستی ) برای گسستن. 3- تاویل کردن: رها کردن ظاهر برای رسیدن به باطن. 4- دیالکتیک ( پاداندیشی / شطحیّات ): از کفر به دین، و از دین به کفر رفتن. آگاهانه به ضدّ رفتن. ناآگاهانه به ضدّ، کشیده شدن. 5- طنز 6- نسبی سازی 7- مستی / بیخودی / دیوانه گی ( از دست معرفتهای آگاهبودانه، آزاد شدن )، از خودآگاهبود رهیدن. 8- از معرفت به هنر ( زیبائی ). زیبایی، معیار اخلاق و دین و سیاست. 9- گستردن یک اندیشه تا به سرحد پوچی ( غلوّ، اغراق، بی نهایتگرایی ) و امثالهم. ]
انسان جوینده و پرسنده در روشهای گسستن بر آنست که از « آنچه می داند، آگاهی ی سنجیده به دست آورد و از آنچه که آگاه است، دانشی سنجیده ». ما بسیاری از چیزهایی را که می دانیم، چندان آگاهی و دانش ژرف در باره ی چم و خم آنها نداریم؛ بلکه فقط داده هایی خام هستند که مانند بسیاری از حبوبات در یخچال مغز و روان خود، آنها را تلنبار کرده ایم بدون آنکه از محتویّات و چگونه گی ی خواص آنها، آگاهی ی درخور داشته باشیم. همچنین بسیاری از چیزهایی را که از تمام چم و خم آنها، دانش داریم، در نحوه های کاربستی ی آنها، آگاهی ی سنجیده نداریم. مسئله ی گسستن به گرداگرد این محور بنیانی می چرخد که با فاصله گرفتن از محتویّات ذهنیّت و روان خود به سرند کردن چیزهایی رو می آوریم که وجودشان در ذهنیّت و مغز و روان ما می توانند خطر فریب خوردنها و گسترش « شرّ » را در مناسبات انسانی شدّت بدهند و وجود خود ما را قربانی کنند. بهترین روش گسستن آنست که انسان به تن خویش با خودش رویا رو شود و با مسئولیّت و آگاهی و دلیری بپذیرد که تمام دانسته ها و آگاهیها و « آنچه که به طور کلّی به او داده شده است »، همه و همه، فقط « خرافات زبانی » می باشند. این بدین معناست که [ بزرگترین خرافات هر کسی، حقایق او می باشند. برای مبارزه با خرافات خود، باید با حقایق خود، مبارزه کرد. ]
با تلاش برای گسستن از « آنچه که هستیم » از بهر زایش و آفریدن « آنچه که نمی دانیم هنوز چیست و فقط در سپیده دم ذهنیّت ماست » به گستره ی گرگ و میشی و برزخ « بیگانه گی » فرو می آییم؛ زیرا آنچه که در پروسه ی گسستن از وجود ما « زاییده » می شود، « خود آینده ی » ماست که مجهول می باشد و نم نم، خودش را به سراسر وجود ما می گستراند تا جایگزین کهنه اعتقادات و غُل و زنجیرهایی شود که ذهنیّت و روان ما را در بند خود نگاه داشته اند. پروسه ی گسستن بسان « پوست اندازی ی مار » می باشد. ما از درون چیزهای کهنه و پوسیده و متحجّر و سنگسان و پژمرده شده به سوی زایش و آفرینش چیزهایی تازه و جوان و شاداب و فرحبخش و شادی آفرین انگیخته می شویم. روند گسستن به سوی آفرینش چیزی نو ( = خود زایی ) به گونه ای نیرومند و تزلزل افکن است که خود کهنه ی ما از تاب آوری و پذیرفتن آن به وحشت می افتد؛ زیرا با دردی همراه است که بسان « زایمان » می ماند و هر زایشی را نمی توان بدون « درد کشیدن » در نظر آورد. نو شدن و آفرینش و پیشرفت و دگرسانی، با دردی جانگداز همپاست؛ ولی به دنبال خود، شادیهایی بدیع نیز به ارمغان می آورد.
اگر روزی روزگاری فرا رسید که در جوامع بشری به پرسش « چه عقیده و مرام و دین و مذهب و مسلکی » دارید؟، انسانها با قهقهه بخندند، آن روز، انسانها به آزادیهای اصیل فردی ی خود دست یافته اند؛ نه به آزادیهای عقیدتی. ما هنوز که هنوز است در اجتماع ایرانزمین با تمام جانسختیهای خود، همچنان داریم برای « آزادی ی عقیده و بیان »، مبارزه ی سرسختانه می کنیم و خبر نداریم که « آزادی ی عقیدتی »، « آزاد بودن از عقیده » نیست؛ بلکه همچنان، اسیر ماندن در طنابهای عقیده می باشد؛ زیرا عقیده در ما به « حقیقت » تبدیل شده است و ما برآنیم که « حقیقت خود » را به سمع و بصر دیگران، عرضه کنیم؛ در حالیکه [ حقیقت، ضدّ اندیشیدن است. چون حقیقت، تجسّم و تبلور « فکر جاوید و ثابت » می باشد. اندیشیدن، به آفریدن « اندیشه ای جاوید »، اغوا و فریفته می شود و در جستجوی اندیشه ی جاوید، هستی خود را که اندیشیدن است نه تنها به خطر می اندازد؛ بلکه از بین می برد. حقیقت، فراخواست اندیشیدن می شود. بدین ترتیب که اندیشیدن بر ضدّ جوهر هستی خود که حرکت است چیزی می خواهد. حقیقت، فراخواست اندیشیدن است، چون ضدّ اندیشیدن می باشد. ما به حقیقت، موقعی می رسیم که اندیشیدن در ما به پایان رسیده باشد ( اندیشیدن، منتفی شده باشد ). ]
انسانها برای زندگی ی گیتایی نمی توانند راههایی را پیدا کنند که مستقیم باشند. خرافه ی « صراط المستقیم »، راهی می باشد که جنونِ خیالات آدمی را ترضیه می کند؛ ولی پاسخگوی پرسشهای عمیق و تکاندهنده ی او نمی باشد. حتّا مومن ترین و متّقی ترین آنانی که تصوّر می کنند در « صراط المستقیم » به سوی الاه خود، روان هستند، در بیراهه ها و گمراهه ها و گیجراهه ها و سرگشته راهها و باریکراههای بسیار پُر پیچ و خم است که می کوشند منفذی به سوی مقصد خود، پیدا کنند. در جهانِ زیستی ی انسانها، هیچ راهی که مستقیم باشد، وجود ندارد. رویاها و خیالات و آرمانها و اعتقادات زنگار گرفته به ما می قبولانند در مسیری که می پیماییم همان نیز « راه مستقیم » می باشد؛ زیرا ایمانمان به ما، چگونه رفتنش را ابلاغ کرده است. راه مستقیم، راهیست که می خواهد تمام بیراهه ها را حذف کند تا انسانها، کورمال کورمال و محتاط به یافتن مقصد خود، آزاد و مختار نباشند.
مشکل انسان، تنبلیها و راحت طلبیها و مسئولیّت گریزیهای اوست. تا نیاموزیم که چگونه می توان خود را از خیالات جنون آسای « صراط المستقیمی » برهانیم و راه فردی ی خویش را بیافرینیم، از « شرّ » فریب دهنده گان و حاکمان آمر بر خود نیز، آزاد و رها نخواهیم شد. « آزادی » را در هیچ کجای جهان، مفت و مجانی به کسی ارزانی نمی کنند. حتّا « آدم » نیز برای آسوده شدن از اقتدار و آتوریته ی « خدای سفّاک و حاکم در جنّت » و در شور و شوق داشتن برای « آزادی » بود که با رغبت تمام به « خوردن سیب »، رو آورد تا راه فردی ی خود را برغم همه ی دشواریها و فلاکتهای زیستی در جهان تاریکیها بیافریند.
مسئله ی « گسستن »، مسئله ی سرکشی و ایستاده گی و استواری در برابر تمام اهرمهای مرئی و نامرئی اقتدار و آتوریته ی اسارتبار در ذهنیّت و روان ماست. بنابر این، طبیعیست که با واکنش خود در برابر چنان مقتدرانی به رانده و محکوم و مطرود و ملعون و دُژنام و تنها شدن، تبعید خواهیم شد. امّا آنانی که می گسلند، در پروسه ی جستجوی راه فردی می آموزند که به نیروها و استعدادها و تواناییها و امکانهای فردی ی خودشان اعتماد و اطمینان کنند. می آموزند که تنها خودشان هستند که تصمیم گیرنده می باشند و باید مسئولیّت عواقب تمام تصمیمهای فردی ی خود را نیز به عهده بگیرند. گسستن، پروسه ایست که ما را به گستره ی « آزادی » سوق می دهد. به همین دلیل، [ انسان باید راهی را برود که آن را نه الاهان می شناسند نه غارتگران و راهزنان. بر سر راه تازه ای که انسان برای خود می سازد، هنوز هیچ راهزنی و باجگیری و کنترلچی ننشسته است؛ زیرا راهزنان بر سر راههای مستقیم می نشینند. از بیراهه ها، انسان بی خطر تر و بی دردسرتر پیش می رود. ]
انسان در کاوش برای واقعیّت پذیری ی آزادی ی فردی ی خود می پذیرد که اشتباه نیز خواهد کرد. مزیّت پذیرش، این است که ما به تصحیح و بازاندیشی ی خطاهای خود و اندیشیدن در باره ی راههای پیموده شده و سپس، سنجیده گام برداشتن، بیشتر و بیشتر آموخته و پخته و مجرّب می شویم. آنانی که از اشتباه کردن می هراسند، خیلی زود به رهبرانی و پیشوایانی و مجتهدانی و فقهایی و سلاطینی و امثالهم ایمان کور می آورند. ولی همه ی رهبران نیز اشتباه می کنند و مجبورند که خطاهای خود را اصلاح کنند با این تفاوت بزرگ که انسان در خطاهای فردی ی خودش، هیچکس دیگر را مقصر و گناهکار و مسئول مصیبتها و عواقب خطاهایش نمی داند؛ امّا در ایمان آوردن به رهبران باید نه تنها، عواقب تمام فلاکتها و بدبختیها و سیه روزیهای خود را؛ بلکه اجتماع امّت صفت را نیز به دوش بگیرد؛ زیرا [ برای آنکه انسان بداند چه می کند، فقط خودش هست که باید بداند چه می کند. عمل هر شخصی از معرفت خود آن شخص، جدا ناپذیر است. بهتر است که ما، جرم یا اشتباه و یا گناه خود را بپذیریم تا متوجّه بشویم که یاد گرفتن از اشتباه و عدم مبادرت مجدّد به جرم فقط موقعی ممکن است که خود، سرچشمه ی معرفت خود بشویم. کسی که خود نمی داند و جرم و اشتباه می کند، نه اشتباهش از اوست، نه جرمش از اوست. به همبن دلیل، جرم و اشتباهش را به رهبرش، به گروهی دیگر، به حزبش، به طبقه ی دیگر، ملّت دیگر، به اقلیّتی دیگر در اجتماع و امثالهم رجعت می دهد و به خودش حقّ می دهد که جرم و اشتباه را به دوش دیگری بیندازد. ]
سرچشمه ی معرفت فردی شدن، بحث استقلال در اندیشیدن و سهیم شدن در پُرسمان قدرت می باشد؛ ولو چنان سهمی به اندازه ی سر سوزن باشد. در معرفت فردی، مرجع، مغز اندیشنده و مسئولیّت پذیر ماست که به چند و چون مسائل و تصمیمها و نتایج آنها رو می آورد بدون آنکه مرعوب نیرویی یا اقتداری فراسوی قوّه ی فهم و شعور و آگاهی فردی ی خود شویم. در منبع و ماخذ معرفت فردی شدن، تک، تک ما هستیم که به آنچه زاییده ی وجود ماست یقین می آوریم و اعتماد و اطمینان می کنیم. اگر ایمانی نیز به دنبال چنین جوششهایی در ما ایجاد شود، بی گمان، رنگ و بوی فردیّت و معرفت آزمونگرای ما را دارد. ولی انسانی که معرفتش را مدیون نیرویی فراسوی شعور و فهم و گستره ی آزمونهای فردی ی خودش دارد، آن انسان برغم ادّعای شفاهی و زبانی ی ایمان به چنان معرفتهایی، هر چیزی را بسان ابزار در نظر خواهد گرفت که به کمک آن می تواند به تمام نیّتها و اهداف و اغراض شخصی / گروهی / حزبی و امثالهم دست یابد. او اگر به الاهی نیز ایمانی داشته باشد، چنان ایمانی، جنبه ی ابزار سازی ی الاه را دارد؛ زیرا [ انسانی که خدایش را آگاهانه یا ناخودآگاهانه و علیرغم اکراه و انکارش، عبد خود می سازد، خطرناک تر از انسانیست که ایمان به خدا ندارد. خدا هم می تواند آلت دست انسان و معرفت انسان بشود، در حینی که او می انگارد که عبد و خادم اوست. وقتی صدای ملّت، صدای روحانی، صدای روشنفکر، صدای حزب، صدای خدا یا حقیقت شد، باید از صدای ملّت و از صدای آخوند و از صدای روشنفکر و از صدای حزب ترسید. به همین سبب، موقعی باید از خدا ترسید که در خدمت انسانی یا طبقه ای ( روحانیون یا نخبگان و روشنفکران ) در آید و از زبان آنها سخن بگوید. وحشت و ترور، همیشه از مترجم خدا یا مترجم حقیقت، شروع می شود. ]
لازم می دانم همچنان بر این « مسئله ی اساسی » تاکید کنم که تلاش من در روشنگویی و بازشکافی ی فهمآپذیر ایده ها و اندیشه های « منوچهر جمالی » در جهت انگیزاندنِ انسانهایی می باشد که بر آنند به استقلال فکری و آفرینش وجدان و نیروی داوری و جهاننگری خود دست یابند. من، معلّم هیچکس نیستم. بحثهایم نیز، تدریسی نیستند؛ بلکه انگیزشی می باشند. من بیش از هر چیز، امیدوار هستم که با انگیزاندن دیگران بتوانم آنها را در مطالعه ی آثار « منوچهر جمالی » و سپس با مغز و نیروی فهم و شعور خودشان به سنجشگری رو آوردن، تشویق و ترغیب کنم. دُرُست در گلاویز شدن با مسائل و مُعضلات فردی است که می توان از کرانه های افکار و ایده های « منوچهر جمالی » برگذشت. بنابر این، سنجشگری، فقط به این معنا نیست که ما به رد کردن نظریهّ ای یا ایده ای یا افکاری رو آوریم؛ بلکه همچنین می توان با انگیخته شدن از مایه های فکری / ایده ای هر متفکّر و فیلسوفی به زایش ایده ها و افکاری از خود، موفّق و کامیاب شد؛ یعنی افکار و ایده هایی که می توانند در تکمیل و سنجشگری و تقابل و امتداد و بازگستری ی دامنه ی ایده ها و افکار متفکّران جهان – مهم نیست که خاستگاهشان کجا باشد - ، نقش اساسی ایفا کنند.
بحث گسستن را می توان یکی از کلیدی ترین مایه های فکری ی ایده های « منوچهر جمالی » دانست؛ زیرا دامنه ی افکار خود او را نیز در بر می گیرد. به این معنا که گسستن در این سمت و سو نیست که ما ذهنیّت و روان خود را از چیزهایی ببریم و سپس به چیزهایی دیگر، ایمان و اعتقاد بیاوریم و به آنها متّصل شویم؛ بلکه گسستن همانطور که قبلا نیز نوشته ام به معنای « فاصله گرفتن از چیزی برای شناختن دُرُست و دقیق آن چیز بدون داشتن حُب و بغض نسبت به آن » می باشد. در نتیجه، [ عبور از دستگاههای فکری، نه برای رسیدن به یک دستگاه فکری نهائیست؛ بلکه برای تامین جنبش مستقل و دائمی تفکّر انسانی خود می باشد. ما، همه ی دستگاههای فکری و دینی و ایدئولوژیکی را می آزماییم تا تفکّر مستقل خود را به آخرین حدّ توانائیش در آفریننده گی برسانیم. دستگاه فلسفه ای که ما را به اعتقاد و ایمان به خود می کشاند، بدترین فلسفه هاست؛ زیرا نقش اولیّه هر فلسفه ای، کمک به « متفکّر شدن هر انسانی » و اندیشیدن آزاد، اندیشیدن وراء آن دستگاهی که حاکم بر اجتماع است، می باشد. این سکون تفکّر ماست که از یک دستگاه فکری، حقیقت مطلق می سازد. روزی که تفکّر ما، شوق به حرکت را از دست می دهد و می خواهد جائی لانه کند و در بستری بیارآمد، اشتیاق به تملّک حقیقت مطلق را پیدا می کند. ]
در هر گسستی که ما بر آنیم آن را در وجود خویش بیازماییم، ترس و دلهره و بیقراری بر ما مستولی می شود؛ زیرا نمی دانیم از چه چیزی در وجود خود باید بگسلیم و منظور از گسستن چه چیزی می باشد و چگونه می توان خودی یا اعتقاداتی را از وجود خود، دور افکند و چشم اندازهایی تازه در وجود خویش آفرید. مسئله ی گسستن را نمی توان از امروز به فردا، اجرا کرد. چنین کاری ناممکن است. البته هستند موقعیّتها و فرصتها و رویدادها و تجربه های عریان و بی واسطه ای که به شکل ناگهانی و رادیکال، سراسر اعقادات آدمی را فرو می پاشند و درهم می ریزند. ولی چنین رویدادهایی به ندرت در زندگی ی آدمی اتّفاق می افتند. اصل اینست که ما بیاموزیم نهال درخت پُر بار گشوده فکری را در وجود خویش بپرورانیم و نسبت به عقاید و مذاهب و ادیان کتابی و ایدئولوژیها و نظریّه ها و دیدگاهها، تعصّب و جانبداریهای خشک و حقّ به جانبی نداشته باشیم. بکوشیم « پرنسیپها و اصلها و بُنمایه ها » را بشناسیم و ارج گزاریم و در دوام و به -آرایی و زیبایی آنها بکوشیم. مسئله ی گسستن از هر چیزی باید ما را چابک اندیش و خندان و سبکبال و بهمنش بار آورد؛ نه اینکه بر خاراسنگی ی جهالت و بلاهت و سفاهت و حماقت در وجود ما، شدتّ بدهد. هدف از گسستن، آفرینش روحیه ی بازی در وجود خود می باشد؛ یعنی اینکه بیاموزیم چگونه می توان « روحیه ی بازی » را در تمام نگرشها و ایدئولوژیها و نظریّه ها و ادیان کتابی و مذاهب و غیره و ذالک دمید و با آنها بر نشاط و خوشی و خوشزیستی خود و دیگران افزود؛ نه اینکه چگونه می توان جهنّم را برای خود و دیگران، برپا ساخت و دوام آن را ابدیّت داد. به همین دلیل، [ روش آزمودن و اشتباه کردن، روندیست معتبر برای رسیدن به معرفت. زندگی انسان از این دیدگاه، برابر شدن با فریبها و فریب خورده گیها و بیدار شدن و به خود آمدن از درون این فریب و دردهاییست که از آنها باید کشید. کار گوهری انسان، پیکار همیشه گی با اهریمنست و گوهر اهریمن، واژگون ساختن حقیقت و مهر و ناپدیدار ساختن دروغ در حقیقت و پنهان ساختن کینه در مهر است. ضدّ را با ضدّش می پوشاند. آنچه به نظر، نیکی می رسد، می تواند بدی باشد. آنچه به نظر، آزادی می نماید، می تواند استبداد باشد. از این رو، باید همیشه پرسید که آنچه به نظر روشنیست، تاریکی نباشد؟. آنچه به نام داد کرده می شود، بیداد و ستم نباشد؟. معرفت حقیقت با گذشتن از درون فریبها ممکن می گردد؛ نه در گریز از فریب یا در جدا ماندن از فریب. ]
با نخستین تلاش سنجشگری ی عقاید و اصول ادیان کتابی و نظرات و دیدگاههای ماست که بلافاصله متوجّه می شویم آیا عقیده در وجود ما به « حقیقت » واگردانده شده است یا اینکه هنوز عقیده ای سنجش پذیر می باشد و می توان از آن گسست و از بهر زایش افکار و ایده های نو، همّت کرد. معمولا کمتر انسانهایی را می توان یافت که بپذیرند « حقیقتهایشان » همان عقایدشان می باشند و هیچ پیوندی و اینهمانی با آن چیزی ندارد که نامش « حقیقت » هست و هیچکس نمی داند چیست؟. انسانی که به عقاید خودش ایمان خشک و سفت و سخت دارد در سنجشگری ی عقایدش، حسّ زخمی شدن شخصیّت و غرور خود را می کند؛ زیرا معتقد است که عقایدش، بهترین و عالی ترین و سنجش ناپذیرترین عقاید هستند. او وقتی نتواند و آنقدر دلیر و جوینده و کنجکاو نیز نباشد که از عقیده ی خودش بگسلد با شنیدن و مطالعه ی سنجشگریها بر ابعاد عقیده اش، به عذابی شدید دچار می شود و وقتی که نتواند با کاربست فحّاشیگری و هتّاکی و پرخاشگری ی لفظی و قلمی بر سنجشگر، غالب آید، آنگاه است که به بدترین خشونتها و تجاوزها و زورگوییها و جنایتها و تبهکاریها در حقّ سنجشگر عقایدش رو می آورد. خطر بازمانی در زندان عقاید و اصول ادیان کتابی و مذاهب و ایدئولوژیها و نظریّه های آکادمیکی و به ظاهر علمی همین است که انسان را می توانند به سفّاکی خونریز و مردم آزار تبدیل کنند. نباید از یاد برد که [ یک فکر، موقعی عقیده می شود که قدرت گسستن ما از آن فکر بکاهد و همانطور بالعکس یک عقیده، موقعی می تواند تبدیل به یک فکر بشود که قدرت گسستن ما از آن عقیده، بیفزاید. بدون اینکه ما بتوانیم از فکری یا عقیده ای بگسلیم، نمی توانیم از آن آزاد بشویم. آزادی، قدرت انسان در بستن به افکار و عقاید و گسستن از افکار و عقاید است. آزادی این نیست که انسان، بی فکر و بی عقیده و بی ایدئولوژی باشد یا نسبت به همه، لاقید و بی اعتنا باشد. یک فکر یا عقیده یا ایدئولوژی داشتن، به خودی خود بد نیست؛ بلکه در یک فکر یا عقیده یا ایدئولوژی ماندن، بد و شوم است. چه در ایمان بازمانیم چه در کفر، هر دو بت پرستی است. تلاش در یک فکر یا عقیده برای رشد کردن در آن و بالاخره برای « برون روییدن از آن » و « فراتر رفتن از آن »، درک و تجربه ی آزادیست. آزادی، همین حرکت از فکری به فکر دیگر است. ]