اپورتونیسم خنده رو


نگار کمینه


• البته "بازار آزاد" هم بلافاصله پس از پیروزی در انتخابات به دیدن اتاق بازرگانی رفت. حالا هم نوبت سرزنش چپ هاست که چرا از پیروزی "بازار آزاد" در انتخابات خوشحال نیستند و با مردم همراهی نمی کنند. و بدتر از همه، چرا به "بازار آزاد" و طرفدارانش فحش می دهند؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱ مرداد ۱٣۹۲ -  ۲٣ ژوئيه ۲۰۱٣


امروز برخی (...) از سرخوشی پیروزی نولیبرالیسم در انتخابات سر از پا نمی-شناسند. فقط مشکل این است که کمی دیر شادیشان را با مسخره کردن این و آن بروز می دهند. بهتر بود جشنشان را یک ماه پیش از انتخابات برگزار می کردند. همانطور که آقایان غنی نژاد و شرکا حتی پیش از ثبت نام نامزدها، «با مسرت فراوان» اعلام داشتند که «کاندیدای اتاق بازرگانی برای انتخابات ریاست جمهوری یازدهم "بازار آزاد" است.» البته "بازار آزاد" هم بلافاصله پس از پیروزی در انتخابات به دیدن اتاق بازرگانی رفت. حالا هم نوبت سرزنش چپ هاست که چرا از پیروزی "بازار آزاد" در انتخابات خوشحال نیستند و با مردم همراهی نمی کنند. و بدتر از همه، چرا به "بازار آزاد" و طرفدارانش فحش می دهند؟
طبیعتاً در جشن عروسی خانم سرمایه و آقای قدرت، چنین سرزنش هایی با چاشنی طنز و لودگی همراه خواهد بود. اکنون قاه قاه به ما می خندند. زیرا ما با کناره گیری از ائتلاف انتخاباتی، خود را در خیال محال انقلاب غرق کرده-ایم. آنان ما را دعوت می کنند تا کمی واقعگرا باشیم. و اتفاقاً همین جاست که بازی گره میخورد. زیرا بدبختانه واقعیت هم چیز صاف و ساده ای نیست. همانقدر که از نظر آنان «مردمی بودن سیاست رفسنجانی» واقعی به نظر می رسد، از نظر ما این «مردمی بودن» چیزی ساختگی و دروغین است. همانقدر که از نظر آنان "بازار آزاد" برابر با آزادی واقعی است، از نظر ما "بازار آزاد" صرفاً به معنای آزادی غارتگران و شکنجه گران است. این اختلاف هم فقط اختلاف نظر نیست. بلکه تضادی است که به نحو واقعی وجود دارد. غارتگران و شکنجه گران می-توانند واقعاً آزاد باشند، اما آزادی آنها به معنای بردگی غارت شدگان خواهد بود. آزادی پااندازها و جاکشها لزوما به معنای آزادی کسانی که نیست که مجبورند برای لقمه ای نان تنشان را بفروشند. البته هر یک از این دو گروه می-توانند واقعاً آزاد باشند. اما آزاد شدن یکی از آنها از قید و بندهای مادی، معنایش آزاد نبودن دیگری است. به همین ترتیب «مردم» هم به منزله ی "جماعت دوستان" وجود ندارند. مردم به طبقاتی تقسیم می شوند که هر طبقه منافع متضادی با دیگران دارد.
مارکسیستها طی یکی دو ما گذشته، به اندازه ی کافی و با اتکا به دلایل تاریخی و واقعیات اقتصادی، موضع خویش را نسبت به انتخابات شرح داده اند و من قصد ندارم بار دیگر همه ی آن مسائل را بازگو کنم. مقاله ی «نیاموختید هنوز» آقای مالجو یکی از روشنگرترین بحث ها در این مورد است. اما اکنون مسأله به کل چیز دیگری است. بحث در اینجا بر سر این است که کدام گروه در اوهام خویش غرق شده است؟ آنان که به ائتلاف نیم بند و بی پشتوانه آری گفتند یا آنان که به دنبال ساختن آلترناتیوی دیگرند. راستش را بخواهید حیفم می آید در چنین بحثی راجع به هپروت و واقعگرایی، پای رمان «دن کیشوت» را وسط نکشم. هر چه باشد این رمان روشنگرترین اثری است که درباره-ی آدم های متوهم نوشته شده است. سروانتس در این داستان، تمثیلی را درباره ی واقعگرایی بازگو می کند که نوری بر مسأله می افکند؛ در تمثیل «نقاش اوربانژا» تصویرگری زبر دستی را می بینیم که تابلوهایش با واقعیت مو نمی-زنند. اما او از فرط علاقه به واقعیت، هر چیزی را که از پیش چشمش بگذرد روی بوم ثبت می کند و هرگز به خود اجازه نمی دهد کوچکترین تغییری در صحنه ایجاد کند: واقعگرایی به سبک اعلاء. برای مثال اگر در حین نقاشی از یک داد و ستد در بازار، دو خروس را ببیند که در آنجا دعوایشان شده، آنها را هم روی بوم می آورد. «نقاش اوربانژا» نمی تواند هیچ دلیلی برای موضوعاتی که کشیده بیاورد. زیرا از میان واقعیات موجود دست به انتخاب نزده و از هیچ عنصری چشم نپوشیده است. به همین خاطر وقتی ازش بپرسید: «این دو خروس اینجا چه می-کنند؟» جوابی ندارد که بدهد. در نتیجه مجبور می شود زیر نقشهایی که کشیده یک سری توضیح واضحات بنویسد. مثلاً زیر خروسها می نویسد: «اینها دو خروسند که دعوایشان شده.» یا «اینها بازرگانانی اند که مشغول معامله اند.» گرچه «نقاش اوربانژا» واقعگراست، اما ملاحظه می کنید تابلوهایش تا چه حد گنگ، نامفهوم و بی معنی اند.
به نظر می رسد که امروز، «اپوزیسیون واقعگرای ایران»! هم به بلای مشابهی دچار شده است. آنان نقشی تاریخی از مبارزه ی مردم علیه «فشار اقتصادی» ترسیم کرده اند. اماّ بدبختانه در این تابلو، «غارتگران مردم» هم دوشادوش «مردم» ایستاده اند. آن وقت اگر ازشان بپرسید «خب اینها اینجا چکار می کنند؟» شروع می کنند به ارائه-ی توضیح واضحات: «اینها یکسری تکنوکراتند که تغییر کرده اند اما همچنان تکنوکراتند.» «اینها نولیبرال هایی اند که با ما دوستند.» یا «این یک چپ است. اگر چه عکس یک نولیبرال در دستانش به اهتزاز در آمده.» و غیره و ذلک. مواجهه ی اینان با واقعیت، به جای آنکه آن را فهم پذیر نماید، ابهام، تیرگی و عدم شفافیتش را افزایش می دهد.
می توان به راحتی فهمید چرا غنی نژاد از پیروزی "بازار آزاد" در انتخابات خوشحال است. چیزی که درک ناپذیر است این است که چرا ما هم باید در این شادی سهیم شویم؟ گمان نمی کنم هیچ گفتار واقعگرایانه ای این قدر سردرگمی ایجاد کند. آیا فاصله گرفتن از سیاستمداری که چیزی جز فقر و نکبت برای بزرگ ترین طبقه های مردمی (کارگران و دهقانان) به بار نمی آورد به معنای فاصله گرفتن از «مردم» است؟ این اتهامات به قدری آلوده به مغالطه اند که به نظرم لازم نیست جوابی بهشان داده شود. بنابراین ترجیح می دهم در موردشان سکوت کنم. این وسط تنها یک اتهام باقی می ماند که بیشتر از دیگر بحث ها اذیتم می کند: اینکه مارکسیست ها یک مشت آدم خشک-مغزند که هم خود نمی توانند شادی کنند و هم چشم دیدن شادی دیگران را ندارند. عجب!
برای مثال آقای علی ثباتی (شاعری جوان) ادعا می کند معیار نهایی دمکراسی روحیه ی طنز است و از آنجا که مارکسیست ها روحیه ی طنز ندارند، بنابراین ضددمکراسی هستند. البته ایشان بلافاصله روحیه ی طنز خویش را هم به رخ می کشد تا ثابت کند که چقدر دمکراسی خواه است. اصلی ترین نقد مارکسیستی بر فواد شمس این است که نوشته ها و مواضع او و امثال او باعث می شود هواداران چپ سردرگم گردند و نتوانند مسیر کنش درست را بیابند. ثباتی در نقد این نقد از قبایل بدوی مثال می آورد که جای علت و معلول را با هم اشتباه می گیرند. از نظر ثباتی مارکسیستها هم کمابیش شبیه اقوام بدوی اند، زیرا تشخیص نمی دهند حمله ی شبه-چپ فواد شمس به مارکسیستها، نتیجه ی نقص تئوری مارکسیستی است و می پندارند شکست تئوری مارکسیستی به خاطر مواضع شمس و امثال شمس است. گویی اصطلاح «اپورتونیسم» هرگز به گوش ثباتی نخورده است. شاید در جای دیگری فرصت کنم و به تفصیل توضیح دهم که چگونه اپورتونیستها، سر بسیاری از بزنگاههای تاریخی امکان تشکیل جامعه ای سوسیالیستی را بر باد دادند. خوشبختانه یا بدبختانه مثالهای تاریخی در این مورد فراوان است: ائتلاف با فاشیستها علیه انقلاب ۱۹۱۹ آلمان، تبدیل انقلاب کارگری ۱۹٣۵ اسپانیا به انقلابی بورژوا دمکراتیک، خلع سلاح کموناردهای پاریس پس از پایان جنگ جهانی و روانه کردن آنان به سوی جبهه ای مهم تر (یعنی معادن تولید زغال-سنگ برای اعتلای فرانسه) و ... اپورتونیستها در حین رواج مواضع راست در میان چپ، می توانند بگویند: «ببینید رفقا، ما هم از خودتانیم. اما فعلاً بایستی واقعگرا بود.»
امّا همچنان که گفتم مسأله فعلاً بر سر "روحیه ی طنز" و نسبت آن ناگسستنی آن با دمکراسی است. خواننده ی ناآگاه در نگاه اول در این تز ثباتی ردپایی از باختین را می بیند. اما حتی باختین هم مرتکب چنین اشتباه مهلکی نمی شود. چرا که از نظر باختین فقط در قرون وسطی بود که می شد طنز را ابزاری برای مقاومت در برابر ظلم و ستم دانست. اما در جوامع دمکراتیک مدرن، وحشتناک ترین سلطه ها دقیقاً از خلال همین "روحیه ی طنز" اعمال می-شوند. از قضا روی دیگر ارتجاع همین روحیه ی طنز است. لابد آقای ثباتی با روحیه طنز فاشیست های وطنی آشناست که چه قدر جالب و بامزه، مقابله ی تیرکمانهای جنبش انتفاضه را با تانکهای اسرائیل مسخره می کنند. با این حساب فاشیستها از همه ی ما که مسأله ی فلسطین را جدی گرفته ایم، دمکراتیک ترند. پس بی دلیل نیست که آقای خاتمی هم اخیراً "آزادی واقعی" را برابر با "آزادی فاشیستها" دانسته بود. طبیعتاً مارکسیستهایی هم که نمیخندند، اولاً خشک مغزند، دوماً ضد دمکراسی اند و سوماً از اخلاق بویی نبرده اند. اگر هم برشت زمانی گفته بود «آنکه می خندد هنوز خبر فاجعه را نشنیده است» گور بابایش. در واقع باید گفت برشت هم اشتباه می کرد. اتفاقاً آنکه می-خندد به خوبی از واقعیت آگاه است. بعید می دانم در دوره ی ما هنوز کسانی باشند که خبر فاجعه را نشنیده باشند. در قرن ما آثار ادبی گرانسنگی نوشته شده اند که به خوبی دلایل چنین خنده هایی را توضیح می دهند. دست کم خنده این خاصیت را دارد که باعث می شود فاجعه نوعی شوخی گذرا به نظر برسد. خودفریفتگان در حین همدستی با فاجعه می خندند تا نشان دهند خود نیز به خطای مهلکشان آگاهند. اگر ایشان علاقه داشته باشند می توانم لیستی از رمانهایی را که به این موضوع پرداخته اند در اختیارشان قرار دهم.