مارکس و اندیشه نقد
ویرایش جدید
امانوئل رنو - برگردان : م . ت. برومند (ب . کیوان)


• نقد گرایی خود را مدیون چیره شدن آنتی تز نسبی‌گرایی و عقل‌گرایی می‌داند. مسئله آن جا عبارت از مسئله تئوریک است. هدف ما نشان دادن این نکته است که چگونه مارکس آن را مطرح کرد و چگونه تلاش کرد آن را حل کند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۹ مرداد ۱٣۹۲ -  ٣۱ ژوئيه ۲۰۱٣


اشاره
             اندیشه مارکس در باره نقدهای متفاوت: نقد فلسفه هگلی، فلسفه نقدی، فلسفه، مذهب، سیاست، سوسیالیسم تخیلی، اقتصاد سیاسی شهرت فراوان دارد. یک چنین تأکیدی نمی تواند اتفاقی باشد. این اندیشه بیشتر یک طرح تئوریک نوآورانه، نقدی را در آن چه که می کوشدجدلی و هم زمان نادگماتیک باشد، نشان می دهد.
            اثر، در ارتباط با مرحله های عمده تحول اندیشگی نشان می دهد که انگیزه نقد از زمان جوانی این اندیشمند همواره عنصر تشکیل دهنده باقی می ماند. مارکس فلسفه نقدی هگلی های جوان را می پذیرفت ، در دوره کمال او کاپیتال با اقدام به نقد اقتصاد سیاسی آن را تکمیل کرد. در واقع، این امر مسلم است که یک طرح نقدی از مرحله های متفاوت درونی می گذرد و یکی از کانون هایی را تشکیل می دهد که بر اساس آن باید تفسیر شود.
فهرست گفتار ها :
پیشگفتار + پی نوشت ها. الف – فلسفه نقدی : ماهیت نقدی فلسفه + تاریخمندی سیستم های فلسفی + دیالک تیک و بحران + پی نوشت ها . ب – نقد فلسفه و نقد سیاست : جزم گرایی و نقد گرایی + از خود بیگانگی + اصلاح فلسفه + پی نوشت ها . پ – نقد اقتصاد سیاسی : نقدهای اقتصاد سیاسی + شناخت و اندیشه ورزی + علم و نقد +به عنوان نتیجه گیری + پی نوشت ها .

پیشگفتار
   انتقاد کردن همانا بررسی کردن موضوع به عبارت – دانش، پراتیک یا عمل- بمنظور معین کردن ارزش آن است. برای این کار باید موضوع را با عیار یک هنجار معتبر، یعنی توصیف مناسب ارزشی که موضوع آن می‌طلبد، سنجید.
   در این مفهوم شباهت زیادی بین فلسفه ونقد وجود دارد؛ زیرا از زمان افلاتون روش فلسفی بمثابه بازگشت بازتابی به دانش‌ها و پراتیک‌هایی که درصدد است ارزش آن ها را نشان دهد، تعریف می‌شود، حتا بنظر می‌رسد که فلسفه تنها نقد موجه است. درواقع، نقد داشتن یک هنجار معتبر را ایجاب می‌کند. البته، هر بازگشت به هنجاریت موجه نیست. اگر هرکس بخواهد تصور کند که دیگری باید کنش‌های او را بعنوان مدل اختیار کند و گفتمان‌های دیگر باید خود را با گفتمان او تنظیم کنند، با وجود این، همه گفتمان‌ها و همه کنش‌ها با هم مطابق نیستند. ممکن است بنظر رسد که فلسفه یگانه نقد موجه در مقیاسی است که بنابر خاستگاه‌های اش تنها گفتمانی درک می‌شود که بررسی گوهر هر نوع هنجاریت – هنجاریت حقیقت برای گفتمان‌ها، هنجاریت درست برای پراتیک‌ها و هنجاریت زیبایی برای اثرها- را بعنوان موضوع معین می‌کند. بنا بر این، تنها فلسفه می‌تواند کاربرد هنجارها را تضمین و نقد همه نقدها را پیشنهاد کند و حتا جانشین آنها شود.
   اما حتا از این راه جنبه نااساسی نقد برای فلسفه نمودار می‌گردد. هدف نخست فلسفه، پژوهش کردن حقیقت درباره حقیقی، درستی و زیبایی و نه کاربرد آن در یک دنیای تاریخی که از کنار درست، نادرست، حقیقت و اشتباه، انتقادهای معتبر و نامعتبر می‌گذرد. (۱)
   پس لازم است که این رابطه سنتی فلسفه و نقد تغییر کند تا موضوعی به عنوان فلسفه نقدی ظاهر شود. دو امکان گشوده شده است: خواه فلسفه پراتیک‌اش را برپایه موضوع نقد سمت و سو دهد، خواه شکل بررسی انتقادی به پژوهش حقیقت اش بدهد. این دو امکان با فلسفه روشنگران و فلسفه کانت و جنبش فلسفی هگلی‌های جوان که مارکس محصول آن است و کوشید آنها را ترکیب کند، مطابقت دارد. از زمان هگلی‌های جوان تا عصر ما، مفهوم نقد اغلب با فلسفه یکی دانسته شده است، البته، بنحوی که مفهوم همزمان هدف فلسفه را مشخص می‌کند. (۲) این تناقض فلسفه معاصر که یکی از انگیزه‌های اش را به این بررسی می‌دهد، در کانون اثرهای مارکس قرار دارد. درواقع، ما نتیجه ناگزیرطرح نقد را حرکت آن از همانندی فلسفه و نقد و راه یافتن به خروج از فلسفه خواهیم دید.
   سر چشمه این تناقض (ناسازه) در اندیشه هگلی‌های جوان است. عمده‌ترین نمایندگان آنها : فون سیزکوفسکی، بوئر، روگه، فویرباخ و استیرنرهستند. فرانمود طرح فلسفی آنها برخی ملاحظه‌های تاریخی را ایجاب می‌کند.
   فلسفه روشنگران، نقد در مفهومی است که در آن باز نمودن حقیقت از کاربردش در نا حقیقت جدایی‌ناپذیراست. تئوری حقیقت این فلسفه به انتقاد از پیشداوری‌ها و خرافه‌ها می‌پردازد و هدف روشن تئوری درست آن در شکل تئوری حقوق طبیعی، بررسی حقوق مثبت است. این فلسفه دو هدف انتقادی دارد: یکی علیه قدرت سیاسی که شکل نقد حقوقی پیدا می‌کند و دیگری علیه قدرت روحی که شکل نقد مذهب پیدا می‌کند. هر دو نقد با یکدیگر پیوند دارند. ازینرو، ناعقلانیت قدرت سیاسی استوار بر ناعقلانیت قدرت روحی است. بنابراین، یگانگی این فلسفه نقدی به تعریف آن بنابر امر و نهی‌های سیاسی بستگی دارد. (٣)
   پس این سیاست است که رابطه نقد فلسفه با دو موضوع جامعه و گفتمان‌ها و یگانگی این دو موضوع را فراهم می‌آورد. درواقع، این شکل نقد و این دو موضوع از ماهیت سیاست مایه می‌گیرد. آیا سیاست پرسش مشترک درباره عدالت در جامعه، بررسی انتقادی آن از دیدگاه هنجارهای درست نیست؟ آیا این پرسش شکل گفتمان پیدا نمی‌کند و بنابراین واقعیت، آیا بی‌درنگ مسئله اعتبار و بررسی‌شان را برپایه هنجارهای حقیقت مطرح نمی‌سازد؟ ازینرو، اگر بپذیریم که سیاست بطور اساسی انتقادی است، خواهیم پذیرفت که آن نیز در حقیقت فلسفه است. هگلی‌های جوان به این نتیجه‌گیری سوق داده شدند که نقد سیاسی باید در رادیکال بودن پرسش فلسفی ریشه بدواند.(۴) همچنین بررسی رابطه‌ای که بین فلسفه و سیاست برپایه نقد برقرار می‌گردد، به ما امکان می‌دهد که درستی داوری‌ای که می‌پذیرد قدرت سیاسی نزد مارکس مبهم باقی مانده، بررسی گردد. (۵)
   حال به اندیشمندان دوره روشنگری باز می‌گردیم: بعقیده آنان، این استقلال و نابی عقل و استعداد آن در بیان کردن هنجارهای حقیقی و درست، استقلال آن در برابر آنچه که خودش نیست، به آن امکان می‌دهند که نقد را بکار اندازد، یعنی درباره مطابقت حقوق و گفتمان‌هابنا بر امر درست و حقیقی داوری کند. بنابراین، نقد تابع عقل است و آن چیزی جز رسم سیاسی نیست. اعتقاد به نقد، اعتقاد به خرد، اعتقاد روشنگران به اصل‌های حقوق طبیعی و پیشرفت علم است که باید در همه قلمروهای دانش توسعه یابد. فلسفه کانت نمایشگر تکمیل و نفی این مفهوم نقد است. زیرا اگر همه چیز تابع نقد، پراتیک ها و گفتمان ها باشد، چرا عقل در نفس خود این چنین نباشد؟ چنانکه می‌دانیم، اثرهای کانت استوار بر تابع بودن عقل به بررسی خاص آن و بیان کردن داوری نقدی است که بنا بر آن کاربردهای موجه و ناموجه‌اش متمایز می‌شوند. از تحلیل، این نتیجه به دست می آید که هنجارهای خرد در نفس خود نقد گفتمان ها و پراتیک ها را بر نمی تابند و آن ها فقط در چارچوب محدود و مکمل شان بنا بر ناخرد، آزمونی و تاریخی اعتبار دارند. پس کاربرد موجه، ناخالص و محدود است. بنابراین واقعیت، نقد نمی‌تواند در همه گفتمان‌ها و همه پراتیک‌ها توسعه داده شود. ازینرو، مذهب و حقوق باید تا حدودی از سلطه و نفوذ آن بپرهیزند.
   با وجود این، کانت یگانگی سیاسی فلسفه و نقد را رد می‌کند. اما پدیداری فلسفه نقدی جدید را ممکن می‌سازد. او برای نخستین بار نوعی فلسفیدن را می‌آغازد که شکل آن بررسی انتقادی اعتبار خاص آن است. در حالی که فلسفه جزمی توانایی عقل را در بیان کردن هنجارهای حقیقی و درست مسلم می‌داند، فلسفه نقدی به بررسی این توانایی می‌پردازد. هگل بویژه این توانایی عقل را در انجام دادن نقد خاص خود حفظ می‌کند و خود شکل شناخت واقعیت را از آن می‌سازد. او برپایه مفهوم دیالکتیک شکلی را انتخاب می‌کند که بنابر آن دانش با تأمل روی ناکافی بودن نتیجه‌هایی که قبلا بدست آمده پیشرفت می‌کند و تصحیح های لازم در آن را نتیجه می‌گیرد. ازینرو، دیالکتیک حرکتی است که در آن دانش با کاربرد بررسی انتقادی در خویشتن خود را می آفریند. حرکتی که در آن حقیقت از نفی نا حقیقت فراهم می آید.
   بعقیده روشنگران، نقد، رابطه فلسفه با موضوع‌هایش را نشان می‌دهد. با کانت نقد رابطه خود را با خودش به نمایش می‌گذارد. ازینرو، برای هگلی‌های جوان چیزی جز ترکیب کردن این دو سمتگیری برای یگانه کردن نقد و فلسفه باقی نمی‌ماند. آنها می‌ پنداشتند امکان آن را در دیالکتیک بیابند. در واقع، آنها آنجا خصلت جدایی‌ناپذیر پژوهش فلسفی حقیقت و نقد نا حقیقت تاریخی و بدین وسیله پایه یک اصلاح نقد سیاسی را ملاحظه می‌کردند.
   با وجود این، این امر مستلزم یک دگرگونی در مفهوم دیالکتیک است که ضرورت دارد آن را در یک کلمه بیان کنیم. حرکت دیالکتیکی برای هگل حرکت Aufhebung (۶) است که همزمان بمعنی نفی و حفظ است و می‌توان آن را حذف (Supression) ترجمه کرد. با این همه، مسئله عبارت از حرکت نفی است که ضمن این مخالفت، نا حقیقت دانش، حقیقت را می آفریند. البته این یک حرکت برای حفظ است. زیرا اگر نا حقیقت بدین ترتیب توسط حقیقت نفی ‌شود، هم زمان در مقیاسی که در نا حقیقت، حقیقت می‌یابد، حفظ می‌گردد. بعقیده هگل، حرکت دانش نیز حرکت واقعیت را می آفریند. اگر تضاد می‌تواند حقیقت تولید کند، بخاطر این است که تضاد واقعی و مثبت است. در واقع، هر واقعیت کارآیی‌اش را از تضادهایی بیرون می‌کشد که بر آنها استوار است. بنابراین، بعقیده او، شناخت تضادهای واقعیت نباید به نقد واقعیت بیانجامد.
   از دید هگلی‌های جوان آن جا دریافتی محافظه‌کارانه از دیالکتیک وجود دارد. زیرا تضادهای واقعیت خیلی بیشتر نشانه ناعقلانی بودن آن است. همچنین مسئله عبارت از تبدیل شدن نفی هگلی به نفی واقعی، آزاد کردن جنبه نفی از جنبه حفظ و گسترش دادن دیالکتیکی است که خصلت ویرانگر تضادها را تصدیق می‌کند. (۷) آنها امکان آن را باز نزد هگل جستجو می‌کنند. درواقع، فلسفه تاریخ اش به ما نشان می‌دهد که چگونه هر عصر ضمن تحقق یافتن خود را نفی می‌کند. این قانون که در «درس‌هایی درباره فلسفه تاریخ» و در «پدیدارشناسی روح» توضیح داده شده، بیش از مطرح ساختن واقعیت بنابر تضاد، برعکس به نظر به ما نشان می‌دهد که چگونه واقعیت تاریخی تن به تضادهای خاص خود می‌دهد. بنظر می‌رسد که در آنجا نفی بر حفظ پیشی می‌گیرد. (٨)
بدین ترتیب، موضوع نقد هگلی‌های جوان آنها را به تنظیم دوباره تم‌های هگلی از دیدگاه فلسفه تاریخ سوق می‌دهد. موضع فلسفی آنها، که می‌توان آن را یگانه انگاری تاریخی نامید، بیان به ویژه روشنی در نزد فون سیزکوفسکی پیدا کرد. زیرا بعقیده او تاریخ یک میکروسکوپ یعنی یک بخش از کل که او در آن بازتاب می‌یابد، نیست، بلکه میکروسکوپی است که همه واقعیت‌ها را دربر می‌گیرد. (۹) بعلاوه این موضع پی‌ریزی هدف سیاسی فلسفه نقدی را بطور هستی شناسانه ممکن می‌سازد. هگلی‌های جوان در مبارزه علیه سلطنت پروس که دارای انجمن هایی با اختیارهای مشورتی بود، از حزب لیبرال دفاع می‌کردند. و این با توجه به درک آنها از تاریخ بمثابه صیرورتی که انقلاب فرانسه جهت آن را نشان می‌دهد، در حقیقت تمایل اصلاح‌گرایانه‌شان را تغذیه می‌نمود. (آنها همچنین معتقد بودند که آلمان در پایین‌تر از سطح تاریخ قرار دارد. (٣٨۵، O. ٣) آنها به شیوه هگل تاریخ را چونان پیشرفت دیالک‌تیکی روح و خرد و از این قرار بمثابه کوشش در جهت سازماندهی منظم جامعه برپایه اصل آزادی درک می‌کردند. اگر این روند دیالکتیکی است، برای این است که آنجا روح بتدریج خود را از آنچه که او نیست آزاد می‌کند و بنابر تضاد گوهر عقلانی و عامل‌های ناعقلانی واقعیت یابی خود در هر دوره بحرکت درمی‌آید (ازینرو، عامل‌های سلطنت طلب و مذهبی نهادهای پروسی با محرک‌های دمکراتیکی که دربر دارند، در تضاد آشتی‌ناپذیرند). بر پایه این تضاد است که گوهر و معنی تاریخی فلسفه آشکار می‌شود. در واقع این تضاد به عنوان جنبه تأمل روح در خویشتن تفسیر شده که [هر] عصر از جنبه‌های عقلانی آن آگاهی می‌یابد، و بدین ترتیب، تضاد عقلانی و نا عقلانی برای او هویدا می‌گردد. فلسفه جنبه نقدی تاریخ است. (۱۰) هگلی‌های جوان بدین ترتیب تئوری هگل را که بر حسب آن هر فلسفه همزمان بیان و نفی عصر خویش است، اصلاح می‌کنند: اما گوهر فلسفه را از آن می‌آفرینند. در صورتی که بعقیده هگل، مسئله تنها عبارت از پدیدار تاریخی گوهر نا تاریخی فلسفه است. (۱۱) پندار فرا آزمونی (transcendance) عصر توسط فلسفه برای آن هایک پندار فراآزمونی تاریخی، پندار فرا آزمونی آینده در رابطه با حال است. به همین دلیل، آنها پس از فون‌سیزکوفسکی طرح فلسفه آینده را که چیز دیگری جز تکمیل بعد نقدی فلسفه نیست، بنا می‌نهند.
   یک چنین فلسفه تاریخ هدف دوگانه نقد سیاسی را امکان پذیر می‌سازد: یکی هدف نقد واقعیت تاریخی و دیگری هدف گفتمان هایی که آن را توجیه می‌کند؛ فلسفه هگلی در بین آنها قرار دارد. فلسفه با بیان ضرورت حرکت دیالکتیکی که هر هستی تاریخی باید تابع آن باشد، به نقد وضعیت اجتماعی- سیاسی می‌پردازد. و از سیستم هگلی، در مقیاسی نقد می کند که این سیستم شرح دادن مفهوم تاریخ از منظر ناتاریخی است، که به حمایت کردن از تز پایان تاریخ می‌انجامد و بدین ترتیب امید به دگرگونی بنیادی وضعیت اجتماعی – سیاسی عصر را نفی میکند. یگانه انگاری تاریخی هگلی‌های جوان آنها را به داوری کردن ناموجه درباره این ادعای فلسفه در فراسو بودن تاریخ سوق می‌دهد.
   آنها با تصدیق کردن این مطلب که فلسفه فرانمود یک عصر است، به این اندیشیدن راه یافتند که فلسفه نمی‌تواند مدعی نقد کردن واقعی عصر باشد. نتیجه از واقعیت حفظ تزهای هگل که اصل آن رد شده، دور شده است؛ در واقع این اندیشه مفهوم تاریخ و پیشرفت روح در آن است که امکان می دهد فلسفه را نه فقط بعنوان فرانمود یک عصر، بلکه بعنوان فرانمود حرکت تاریخی عقلانی تفسیر کنیم. البته، اندیشه مفهوم تاریخ ایجاب می‌کند که فلسفه قادر به بیرون کشیدن خود از تاریخ برای سیر کردن در صیرورت آن باشد. این دشواری با مسئله ناسرگی خرد برخورد می‌کند که پیش از اینکانت با آن برخورد کرد. هنجارهای خرد که توسط صیرورت (شدن) تعین یافته چگونه می‌توانند اختیاری حفظ شوند. اگر داوری‌های هنجاری فرانمود حرکت تاریخی هستند و این حرکت توسط هنجارها رهبری نشده باشد، چه ارزشی می‌توانند داشته باشند؟ در این صورت روا بودن نقد چیست؟ این مسئله‌ها که هگلی‌های جوان از آنها پرهیز کرده‌اند، نقش قطعی در مسئله‌گزاری (پروبلماتیک) مارکس بازی می‌کنند. آنها به رابطه دوسویه و چیره نشده هگلی‌های جوان بر هگل باز می‌گردند. بنظر می‌رسد که گزینش تزهای پذیرفته و رد شده بیش از منطق منسجم فلسفی با ضرورت‌های استراتژیک مطابقت دارد . بعلاوه، تزهایی مانند تزهای پیشرفت عقلانی تاریخ فقط پیش‌فرض‌هایی هستند. آنها بطور عقلانی و هنوز کمتر با روش نقدی تدوین نیافته‌اند. بدین ترتیب، نقدگری هگلی‌های جوان به نزدیک شدن به نقدگری روشنگران گرایش دارد که استوار بر اعتقاد ساده به نابی خرد و استعداد آن در داوری ناعقلانی است. این نیز مسئله ای است که با گفتگوی مارکسی روبرو می شود.
   اندیشه مارکس، وارث فلسفه هگل جوان همواره با یک اعتقاد دوگانه نظم و ترتیب یافته بود. اعتقادی که بعد تاریخی تئوری از آن می‌طلبد که آن را با کاربردش در هدف‌های سیاسی و پراتیک‌اش سازگار سازد. ازینرو، اثر او شکل‌های متفاوت کاربرد انتقادی تئوری را بر حسب توضیح ‌های گوناگون سیاسی که او طی می‌کند، نمایش می‌دهد. سپس اعتقادی که تاریخمندی تئوری، شکل ویژه را از آن کسب می‌کند. مارکس هرگز به محدود کردن کاربرد مفهوم نقد در موضوع‌های سیاسی و پراتیک‌های تئوری بسنده نکرد. او اصل هگل جوان را در زمینه رابطه میان تاریخمندی گفتگو و شکل انتقادی آن حفظ کرد. بنابراین می‌بینیم که در چه مفهومی می‌توان از نقد گرایی مارکس سخن گفت. در این مفهوم است که او همواره کوشیده است کاربرد خاص تئوری‌اش را با تفسیر گوهر و هدف‌های تئوری وفق دهد. مسئله ی این مطابقت توسط خود مارکس در متن هایی که می کوشیم آن را تفسیر کنیم موضوع بندی شده که یا به پی ریزی فلسفی و یا توضیح روشمندانه رفتار خاص اش می پردازد.
   ما اینجا بررسی نقد گرایی مارکس را بعنوان شکل تئوریک در نظر داریم و توانسته‌ایم از تز بیهودگی چنین بررسی دفاع کنیم. (۱۲) در واقع، یک نقدگرایی وجود نداشت، بلکه نقد گرایی ‌هایی وجود داشت که هر یک خود را بنابر چسبندگی مارکسبه یک موضع سیاسی ویژه تعریف می کنند. این نقد گرایی ها بطور مشترک دارای یک طرح تئوریک ویژه نبودند، بلکه برعکس، فقط دارای اراده نقد سیاسی بودند. بعقیده ما یک یگانگی و پیوستگی تئوریک در نقدگرایی مارکس وجود دارد. اندیشه ورزی او در باره نقد – که البته روی مسئله معنی‌های ضمنی پراتیک اندیشه تکیه می‌کند- همواره درگیر مسئله اساسی رابطه اندیشه و تاریخ بوده است. مسئله برای او عبارت از یک موضوع است، زیرا تاریخمندی تئوری بعنوان پایه بعد نقدی آن و بعنوان ناسرگی تاریخی که برای هدف‌های نقدی‌اش مانع ایجاد می‌کند، درک شده است. تز مشکوک بودن تئوری بنابر تاریخ ناگزیر به نسبی‌گرایی و شک‌گرایی می انجامد. اما رابطه نقد با هنجاریت مانع آن می‌شود. به همین دلیل نقد گرایی خود را مدیون چیره شدن آنتی تز نسبی‌گرایی و عقل‌گرایی می‌داند. مسئله آن جا عبارت از مسئله تئوریک است. هدف ما نشان دادن این نکته است که چگونه مارکس آن را مطرح کرد و چگونه تلاش کرد آن را حل کند.

پی‌نوشت‌ها :
1- نقد همانا «عمل فلسفه در رو آوردن به خارج» است. در صورتی که فعالیت فلسفی «عمل فلسفه در رو آوردن به خویش»، به حقیقت، به عقلانیت است. مجموعه اثرها pléiade. T. 3, P 86 (از این پس اثرها با O نشان داده می‌شود و در پی آن شماره‌های جلد و صفحه ذکر می گردد). اغلب متن‌هایی که بعد ذکر می‌ شود، دوباره توسط نویسنده و فرانک فیشباخ ترجمه شده‌اند.
2- برخی توضیح‌ها درباره این جنبش را نزد پ. و. زیما می‌یابیم: «تجزیه تحلیلی، یک نقد»، PUF، مجموعه «فلسفه‌ها»، 1994.
3- بعنوان تفسیری از روشنگران برپایه چنین «برخورد انتقادی» بنگرید به م. فوکو، «نقد چیست؟»، بولتن انجمن فرانسوی فلسفه، 1978، بعنوان بررسی جنبه‌های دیگر رابطه میان فلسفه و نقد در قرن هیجدهم، اِ. کاسیرر، فلسفه روشنگران، فییارد، 1966؛ ک. کوزلک، فرمانروایی نقد، Minuit، 1979.
4- «فیلسوفان انقلابی‌های واقعی و بسیار خطرناک هستند، در حقیقت بخاطر اینکه بسیار منطقی‌اند و ملاحظه‌کارانه رفتار نمی‌کنند»، ب. بوئر، واپسین ترومپت داوری علیه هگل، زندیق و ضد مسیحی، یک اولتیماتوم، Aubier Montaigne، 1972، ص 163
5- مثلا پ. لاکونه لابارته و ج. ل. نانسی تز «وابستگی مشترک اساسی امر فلسفی و امر سیاسی» را تأیید می‌کنند (T. 1. P. 14)، نزد مارکس، در پی س. لوفورت، «خلاء سیاست» را تفسیر می کنند (همانجا، ص 21- 20)، عمل کردن دوباره قدرت سیاسی، Galilée، 1981
6- انسیکلوپدی، ص 81- 79، منطق، کتاب 1، فصل 1،C, 3, rq
7- «تنها کسی قدرت آفریدن چیز تازه دارد که در شجاعت کاملا نفی گر باشد». فویرباخ، در مانیفست های فلسفی، PUF،1973، ص 97. «آنچه که منفیت بوده است در نفس خود نفی شده است» (Marx, O. 3, 845). درباره این مسئله‌ها بنگرید به د. مک لولان، هگلی‌های جوان و کارل مارکس، Payot، 1972، ص 36- 32. همچنین بنگرید به فصل نخست لودویک فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان از انگلس