عصمت ایرانی


رضا اسدی


• عصمت ایرانی، برای تمامی ملیت های مختلف نامی آشنا بود. هموطنانش او را"عصمت خون جگر" صدا میکردند. تکه کلام خودش بود. در جواب هر سئوالی میگفت: نگو و نپرس که جگرم خون است. همین و بس. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲۱ مرداد ۱٣۹۲ -  ۱۲ اوت ۲۰۱٣


 عصمت ایرانی، برای تمامی ملیت های مختلف نامی آشنا بود. هموطنانش او را"عصمت خون جگر" صدا میکردند. تکه کلام خودش بود. در جواب هر سئوالی میگفت: نگو و نپرس که جگرم خون است. همین و بس.
هیچکس در کمپ پناهندگی نمیدانست که چرا جگر عصمت خون است؟ سرچشمه این خونریزی از کجاست؟ عاملش کیست؟
شایعه ها زیاد بود. در گوش یکدیگر پچ پچ ها میکردند. با دیدن عصمت زمزمه شروع میشد. ازیک کلاغ، چهل کلاغ می ساختند. بعضی ها میگفتند که یک "آر پی جی" همسر نو جوانش را در سنگر متلاشی نموده. دیگری حدس میزد که در شب زفاف یک بمب سقف خانه اشان را به روی سرشان خراب کرده. شوهرش تکه تکه شده و خودش هم حواس پرتی گرفته. شنیده شده بود که بعد از مرگ شوهرش بچه اش را سر زایمان از دست داده. یک نفر از همه جا بی خبر هم میگفت که احتمالا مورد تجاوز گروهی قرار گرفته. استدلالش این بود که هرروز و هر ساعت این اتفاق میافته. کی به کیه؟ عصمت نه اولیش بوده و نه آخرینش خواهد بود. دیگری احتمال میداد که شوهرش عضوی از احزاب مخالف حکومت بوده و اکنون در زندانه. شاید هم اعدامش کرده باشند.
اینکه عصمت چطور سر از کمپ پناهندگی در هلند درآورده در ابهام بود. مسئولین هم چیزی را لو نمی دادند. آنها وظیفه داشتند که اسرار را محفوظ نگهدارند. اکثر پناهنده ها خودشان سفره دلشان را پیش هر کس و ناکسی باز میکردند و هر چی که در اندرونشان بود بیرون می ریختند. اما عصمت خون جگر از آن نوعی نبود که به راحتی زبان باز کند و اسرار مگو را فاش نماید. هرگز هم کسی نفهمید که عصمت در صندوق خانه دلش چه چیز هایی را پنهان نموده بوده و چرا جگرش پر از خون شده.
یک روز عصمت با یک جوجه قناری، در یک قفس فلزی کوچک به اطاقش برگشت. معلوم نبود که او را از کجا آورده. شاید پیدا نموده بود. احتمال میدادند که او را خریده باشد. اسمش را " مراد" گذاشته بود. هرروز و هر ساعت جلوی قفس مراد می نشست و با او حرف میزد. با کلماتی نامفهوم. زیر لبی.
بازهم شایعه پشت شایعه. یکی میگفت که حتما اسم معشوقش "مراد" بوده. آن دیگری حدس میزد که میخواسته اسم بچه سقط شده اش را مراد بگذارد. حتما از قبل میدانسته که او پسر است.
مراد بزرگ و بزرگتر شد. شروع به خواندن و سپس چهچه زدن نمود. هربار که قناری میخواند، عصمت خون جگر چشم از او بر نمی داشت، اشک از هردو چشمانش، بمانند باران بهاری سرازیر می گردید. یک روز درب قفس را باز کرد و به تماشای مراد نشست. پرنده از قفس بیرون آمد. به جای پرواز به طرف پنجره، مستقیما به جهت عصمت رفت. روی شانه اش نشست. از آن پس مراد روزها با بلند شدن انگشت سبابه عصمت، از قفس به بیرون می پرید. روی انگشتش می نشست و به چشمانش زل میزد. شب ها وقتی که عصمت به درون رختخوابش میخزید، او هم به داخل قفسش باز میگشت و چرت میزد. اگر عصمت از اطاق خارج میشد، پس از بازگشت مورد غضب مراد قرار می گرفت. اومنقار و بالهایش را بمانند عقاب باز میکرد و به طرف عصمت غرش می نمود.
نوروز بود. روز اول بهار. عصمت نیز بمانند تمامی ایرانی ها مختصر سفره هفت سینی روی میز خودش ردیف نموده بود. لیوانی پر از سرکه در میانشان بود.
عصمت برای صرف نهار به سالن عمومی رفت و سپس لختی در کنار کانال آب به تماشای جوجه مرغ آبی ها نشست. آنها به دنبال مادرشان در حرکت بودند. از اضافه نانی که با خودش آورده بود برایشان در آب انداخت و اشک هایش را با آستینش پاک نمود. وقتی به اطاقش بازگشت مراد را در آنجا ندید. درون قفسش هم نبود. عصمت در گوشه ای چمباتمه زد و زانوی غم در بغل گرفت. ناگهان چشمش به زیر میز افتاد. مراد را دید که پریشان حال، به روی زمین پهن شده و بال هایش به اطراف پخش گردیده است. او را برداشت و نوازشش نمود. هاج و واج و سر در گریبان در جستجوی راه چاره بود که چشمش به لیوان سرکه افتاد. آن را خالی دید. قناری در غیبت عصمت، تمامی سرکه ها را نوشیده، مست گردیده و به روی زمین ولو شده بود.
از آن پس، و هر از گاه که عصمت برای صرف غذا به سالن و یا برای دیدار مرغابی ها به کنار کانال آب می رفت قفس مراد را نیز با خودش میبرد.
در آن روز، وقتی محافظان کمپ به اطاق عصمت خون جگر وارد شدند، او را بی حرکت، بر روی تختخوابش دراز کش یافتند. مراد روی سینه اش نشسته بود. بال ها و منقارش را به مانند عقاب باز نموده و چهچه غم انگیزی میزد.