الحکایت وَ التمثیل (۳)
علیرضا بزرگ قلاتی (عرفان)
•
هان شنو اینک، حدیثی پُرجنون
کَز وی آید هر دَمَش، صد بویِ خون
آن فُضَیلی را که جان فیّاض بود
کُنیَتَش در آن زمان عَیّاض بود
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲ شهريور ۱٣۹۲ -
۲۴ اوت ۲۰۱٣
منقطع کردم غم و تیمار را
زانکه نک گفتم غم عطار را
(عرفان)
هان شنو اینک، حدیثی پُرجنون
کَز وی آید هر دَمَش، صد بویِ خون
آن فُضَیلی را که جان فیّاض بود
کُنیَتَش در آن زمان عَیّاض بود
روز و شب شد راهزن بر کاروان
ای عجب آن عارفِ بسیاردان!
تا که روزی، کاروانی شد به راه
مردی از آن کاروان با اشک و آه
بانگِ دُزدان را ز دور اِشنیده بود
خیمه ای از سویِ دیگر دیده بود
بَدره ای زر داشت در دستش، دوان
شد به سویِ خیمه گاهش، بی امان
بَدره در دست، اندرونِ خیمه شد
گفتی آن دَم، غم بر او صد قیمه شد
عارفی بر صورتِ پیغمبران
دید اندر کنجِ خیمه ناگهان،
زود اِسپُردَش امانت بَدره زَر
تا کند او قایمَش جایی دگر
بعد از آن شد رهسپارِ کاروان
دید اَشکانشان به خون چون ناودان
مردمان دلریش و افکنده به راه
جمله از یغما ز گیتی دل سیاه
جملگی را دست بگشاد آن زمان
تا که اندر رَه شوند آن دَم روان
بعد از آن گفتش به خود در طولِ راه
گاهِ آن شد تا شوم در خیمه گاه
بَدره ی زَر از امانت دَربَرَم
گَه به پای آرَم، گَهی بر سر بَرَم.
ای عجب، تا او بدانجا دررسید
آهی از سوزِ جگر بر جان کشید
دیدش آنجا، درنشسته آن فُضَیل
خود شده مِهتر بر آن دزدانِ خَیل
گفت با خود میشَکی دیدم وَرا
لاجُرم او گُرگ گشت اینک مرا
خود کجا دانم که در تقدیر چیست
زان که نَک، خودکرده را تدبیر نیست
ناگَهَش بانگی برآمد بس دُرُشت
کز هجایَش، مرد را لرزید پُشت
گو، چه حاجت خواهی اینجا، نیکمرد؟
کین چنین از رنگِ رُخ گشتی تو زرد؟
گفت من خواهم هزاران دِرهَمَم
کو به دستت شد امانت، آن دَمَم.
بیدرنگش گفت آن دَم در جواب
هین بگیر، این بَدره و رو در شتاب.
مرد را آن بَدره اَندَر دست شد
گفتی آن دَم از عَدَم در هست شد
بعد از آن گفتند یارانش بدوی:
از چه آن بَدره بدادی نقدِ اوی؟
ما به جان در کاروان اِشتافتیم
اَلحَق آنجا، یک دِرَم نایافتیم
خود همینَک ده هزاران را دِرَم
دادیَش بر نقدِ حالِ آن دژم.
آهی از دل برکشید آن جمع را
ای عجب سوزِ زبان آن شمع را.
گفتش او بر من گمان نیکو بِبُرد
اینچنین کاری نَشایَد دید خُرد
من گمانَش راست گرداندَم دلا!
تا که حَقّش راست گردانَد مرا
چون که در حَق، او مرا نیکو بدید
آمد از من اَلحَق این نیکی پدید
توبه ای کردم وَرایِ صد نُصوح
تا که بر دل آرَد اینک صد فتوح
اینچه عرفان گوید اندر حَقِّ حَق
این حقیقت زان حقیقت کُن تو شَق
کان حَقی کَز حَقِّ پیغمبر بُوَد
بر غمش صد دیده از خون تَر بُوَد
ای عجب آن خاتمِ پیغمبران
میزد اندر راهِ حَق، صد کاروان
مالِ مردم را گرفتی خود به شر
صد کلاهِ شرعی اش نادی به سر
بعد از آن کردی غنیمت نام را
بوالعجب آن خاتمِ احلام را!
گو چرا نامش غنیمت کرده ای؟
هان، تو از حَقّش چه قیمت کرده ای؟
بعد، گویی مردمان کُفّار را
آن خردمندانِ آتشخوار را
صد شهاب الدین و منصور از جهان
مُثله کردی پیشِ خَلقی، در عَیان
صد نصارا و یهود از ذاکرین
گفتیَش وَاللهُ خَیرُالماکِرین
بر سرِ کفّار هر دَم چَخ مَزَن
نَفس را خاموش کن، گردن بزن
ای عجب، خلق از تو رَبّی ساختند
یوسفِ جان را به چاه انداختند
یوسفِ جان را به خواری سوخته
وانگَه او را بر سری بفروخته
میندانی ای گدایِ هیچکس!
میفروشی یوسفی در هر نَفَس
گر بیابی یوسفِ خود را ز چاه
بَرپَری با آن، تو از ماهی به ماه
پای در نِه همچو مردان و مترس
درگذر از کفر و ایمان و مترس
چند ترسی؟ دست ازین طفلی بدار
بازشو چون شیرمردان پیشِ کار
قِسمِ خَلق از حَقّ خیالی بیش نیست
زو خبر دادن محالی بیش نیست
ذرّه ذرّه در دو گیتی، وَهمِ توست
هرچه دانی از خدا، آن فهمِ توست
مُنکِری گر گوید این بَس مُنکَر است
عشق گو از کفر و ایمان برتر است
عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عاشقان را لحظه ای با جان چه کار
هر که را در عشق محکم شد قَدَم
درگذشت از کفر و از اسلام هَم
واعظان را وَعده ی فردا بُوَد
لیک نَقدِ عاشقان اینجا بُوَد
همچو عرفان که عاشقِ عطار شد
از جهانی عشق برخوردار شد
هر دو عالَم را و صد چندان که هست
گر بسایی و ببیزی هر چه هست،
چون سَرایِ پیچ پیچ آیَد تو را،
بر سَرِ غربال، هیچ آیَد تو را!
|