صدایشان می کنم...
بیست و پنجمین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی در ایران
ابوالفضل محققی
•
چراغی در خاطرم می افروزم. در دالان های تنگ و پیچ در پیچ خاطره می چرخم. از سلولی به سلولی. از چهره ای به چهره ای. صدایشان می کنم. رضا! شاهپور! مهرداد! رضی! لادن! لیلا.صدائی نمی اید. تنها سکوت!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۷ شهريور ۱٣۹۲ -
۲۹ اوت ۲۰۱٣
چراغی در خاطرم می افروزم. در دالان های تنگ و پیچ در پیچ خاطره می چرخم. از سلولی به سلولی. از چهره ای به چهره ای. صدایشان می کنم. رضا! شاهپور! مهرداد! رضی! لادن! لیلا.صدائی نمی اید. تنها سکوت! سپس زمزمه ای هول انگیز در گوشم می پیچد. بیهوده مگرد. انها رفته اند. دیرگاهی است که رفته اند. سال ها پیش. دیگر صدایشان نمی آید. چشم های پرشورشان باز نمی گردد. دیگر هیچگاه صدای خنده اصغر محبوب را نخواهی شنید. سیمای ارام و نجیب محمدرضا غبرائی آرامشت نخواهد داد. انها رفته اند و دیگر باز نمی گردند. سنگینی جهان را بر دوش خود احساس می کنم. صدای شکستن استخوانهایشان را به هنگام غلطیدن در گور های دسته جمعی می شنوم. صدای شکنجه و فریاد، صدای گروه مرگ. صدای خلخالی. صدای گیلانی. صدای موسوی تبریزی. صدای لاجوردی. صدای پورمحمدی. این ها هیچ کدام فرقی با هم ندارند. چه انکه سالها پیش مجروح خوابیده بر برانگارد را اعدام می کرد، چه انکه عقال فلسطینی بر صورت می بست و از پشت عینک ذره بینی ترس آورش بر محکومان نگاه می کرد و از کشتن و تواب ساختن کودکان و نوجوانان لذت می برد، و چه این که تنها با یک کلمه اری یا نه با حرکات رقص گونه اش حکم کشتار صادر می کرد و حال بر اریکه عدل تکیه زده است. همه بمانند یکدیگرند. با دستهائی آلوده و آبشخوری یکسان. می شنوم، می شنوم صدای فرود افتادن مردی از طناب دار و آخرین صدای خرخری که قبل از مرگ از گلویش بر میخیزد. صدای گلوله و چشمانی که به ابدیت خیره شده اند. صدای هیاهوی کامیون ها که جنازه ها را حمل می کنند. به درختان بلند تبریزی زندان اوین می اندیشم. به صدای کلاغ ها. و آخرین فریادی که محکومان می کشند. به ان چهاردیواری غم انگیز، مغموم و رعب انگیز می اندیشم، به نمادی از دو رژیم. و جان های آزاد محبوس در آن. به چهاردیواری دیگری می اندیشم. چهاردیواری غریب. تک افتاده در گوشه ای از ایران. به خاوران، به خاک تیره، به جنازه های خفته در آن. به دست های بیرون مانده از خاک؛ پیراهن های پاره شده و مادری که در میانه میدان ایستاده و فریاد می زند و جهان را و انسان را به دادخواهی می طلبد. من مویه مادران را می شناسم، مویه پدران را نیز هم. زمانی که گلهایشان تاراج می گردد. و سینه از عطر خاطره، از بوی پیراهن لبریز می شود. از برادرش، از خواهرش، همسایه اش، همشهری اش و هموطنش استمداد می طلبد. از انسانیت بی رمق و کم رنگ شده. ما را یاری کنید! فرزندانمان در جنایتی هولناک بی گناه کشته شده اند. در این سرزمین اسلامی، در این چهاردیواری زیباترین فرزندان ایران زمین خوابیده اند، با سینه هائی مملو از عشق به آزادی؛ به انسان. جنایتی عظیم رخ داده است. در ابعادی گسترده. به فتوای کسی که بر دوش مردم بر قدرت نشست. مردی که می گفت هیچ حسی نه به این سرزمین و نه به مردمان آن دارد. مردی که با خود جز فقر؛ عقب ماندگی و جنایت به ارمغان نیاورد. و هنوز جانشینان او و مجریان این جنایت بر قدرت نشسته و در چشم مردم خاک می پاشند. گویا این سرنوشت تلخ این ملت است که از خودی و بیگانه جز ظلم؛ ستم و شکنجه و کشتار نبیند.
در این چهاردیواری هیچ گوری را نشانی نیست. خفتگان در آن عزیزان تمامی کسانی هستند که با قلب های دردمند به این چهار دیواری می ایند و غم خود را تقسیم می کنند. ما در کجای این چهاردیواری ایستاده ایم، در این سو یا در آن سو؟ من از این راه دور، در آن خاک غریب، در آن خاک پربها که تنها یک گلدان شکسته با یک گل میخک به نماد ان بدل گردیده؛ دنبال چه می گردم؟ ربع قرنی بر این جنایت گذشته است. تنهایک خاطره مانده و بس. فریاد می کشم. نه! نه! زمان نگذشته، هیچ چیز کهنه نشده و از خاطر نرفته است. این دروغ است که انسان به مرگ عزیزان نیز عادت می کند. به خارخلیده در قلب چگونه می توان عادت کرد. هنوز مادران سر از خاک عزیزان بر نگرفته اند. همین دیروز بود که نامه ها و گزارشات رسیده از ایران به رادیو زحمتکشان را می خواندم و اشگ می ریختم. بر رفتن رفیقانی که می شناختم و انهائی که نمی شناختم. بسیار جوان بودند. پاره ای از تن ملت. در آرزوی زندگی، عشق، کار و ایجادگری. در روزهای انقلاب، باتمام شور جوانی آزادی را فریاد می زدند. برای همگان عدالت می خواستند؛ هنوز جای شلاق دوران شاهی بر کف پای بسیاریشان از بین نرفته بود. باور کردنی نبود. هر چند انقلاب با خود خشونت نیز به همراه می اورد؛ مرگ را به امری عادی بدل میسازد. در فضای انقلاب سره و ناسره به هم امیخته می شود و احساس بر عقل چیره می گردد.
بدینگونه نخستین اعدام های جمهوری اسلامی اعتراض کسی را بر نمی انگیزد. حال از خود می پرسم چرا؟ چرا چشم بر اعدام های پشت بام مدرسه مروی فرو بستیم؟ اعدام نخستین بهائیان را دیدیم دم بر نیاوردیم. اعدامهائی که از فردای بقدرت رسیدن حکومت اسلامی اغاز شد و تا امروز ادامه دارد. هیچکس از تیغ اخته در دست حکومتیان مست قدرت در امان نیست. دم فروبستیم، چرا که میخواستیم از کوتوله های تاریخ دمکرات های انقلابی بسازیم. در چنین ساختن و پرداختن یکطرفه ای بود که بسیاری از اصول را زیر پا نهادیم. سیمای یک اپوزسیون مستقل و متکی به خود و نیروهای اجتماعیش را از دست دادیم و به جای تلاش برای وحدت تمام نیروهای اپوزیسیون؛ سیاست اتحاد یک جانبه را زیر عنوان شکوفائی جمهوری اسلامی پیش بردیم و امکان سرکوب تک تک نیروها را به او دادیم و نهایت خود نیز قربانی شدیم. قربانیانی رفته در خاک و قربانیانی زنده در فراسوی خاک وطن.
دردآور این که هنوز بعد از این همه قتل و کشتار حاضر نیستیم فتوا دهندگان، اجرا کنندگان و تداوم بخشندگان به این جنایت ها را بی آبرو سازیم. چرا که هر بار سیاستی تازه اصول ما را در سایه قرار می دهد، گاه اصلاح طلب تر از اصلاح طلبان و گاه معتدل تر از اعتدال طلبان. حال اینکه اگر اراده واقعی بر اصلاح و اعتدال وجود دارد و جنگ بر سر لحاف ملا نیست، دفاع از زندگی و محکوم کردن کشتارهای جمعی ملاک اساسی اصلاح طلبی و اعتدال خواهی است. تا زمانی که چوبه های دار در سرتاسر این سرزمین بر پاست وتا زمانی که این فتوای جنایتکارانه خمینی <اقایانی که تشخیص موضوع بر عهده انان است وسوسه و شک و تردید نکنید و سعی کنید (اشداء علی الکفار)> به قوت خود باقی است و قاضی صلواتی حکم اشداءعلی الکفار را صادر می کند خون کشته شدگان و شهیدان می جوشد و ما را به دادخواهی فرا می خواند. چرا که مردگان آن سالها و این سالها <عاشق ترین زندگان بودند> و گورشان در گلوگاه ماست! و هزاران بلبل عاشق در این گلو گاه می خوانند.
آخر <باغ شود سبز و سرخ گل به بر آید>
|