آفرینش استدلال
ناصر کاخساز
•
مار به حوا گفت: دردسر دانایی یا بهشتِ نادانی؟
حوا گفت: چطور مگر؟
مار گفت: قدمِ اولِ دانش، توانایی دیدنِ خود است که در بهشت از آن محرومید. مشاهده، کاخ پوشالی تساوی را درهم میریزد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۹ شهريور ۱٣۹۲ -
٣۱ اوت ۲۰۱٣
مار به حوا گفت: دردسر دانایی یا بهشتِ نادانی؟
حوا گفت: چطور مگر؟
مار گفت: قدمِ اولِ دانش، توانایی دیدنِ خود است که در بهشت از آن محرومید. مشاهده، کاخ پوشالی تساوی را درهم میریزد.
حوا گفت: مشاهده به تساوی چه ربطی دارد.
مار گفت: تشخیص تفاوت ها کارکرد دیدن است. اگر تفاوت ها را نبینی به این معنا ست که نگاه میکنی اما نمیبینی. تشخیص شباهت و تساوی مرحلهی بعدی تشخیص تفاوت است. یعنی شباهتها را انسان پس از تشخیص تفاوت ها تشخیص خواهد داد.
حوا گفت: خدا گفته است در صورت نافرمانی میرا میشویم.
مار گفت: نامیرا بودن شما در بهشت محصول تجربه نکردن زندگی است. لطفی ندارد که آدم بیرون از زمان نامیرا بماند. نامیرا شدنِ نژادِ شما مستلزم میرا شدن شماست. خدا تنها نیمهی حقیقت را به شما گفته است.
آدم گفت: چگونه میتوان مرگ و جاودانگی را در هم آمیخت.
مار گفت: اگر شما به این سیب گاز بزنید، نخست به دانش و سپس به عشق دست پیدا میکنید. انسان با عشق خودش را در قالبهای نوینی بازتولید میکند. انسان به همان نسبتی که در تولیدش بازتابانده میشود در آن مضمحل میشود. این مضمحل شدن است که لذت می آفریند، که انسان را میرا میکند. نامیرا لذت را نمیشناسد.
حوا گفت: اما چرا اول دانش و سپس عشق؟
مار گفت: برای این که عشق شعلهای است که پس از دیدن – مشاهده- زبانه میکشد.
حوا گفت: پس زود سیب را بده گاز بزنیم.
مار گفت: دانایی اما دردسر بسیار با خود می آورد. همانگونه که فیلسوف نیچه بعدا خواهد گفت آنهمه بلا را دانایی بر سر ادیپ (خواهد) آورد.
در این اثنا اما حوا سیب را گاز زده بود.
مار گفت: اکنون شما اتوماتیک از بهشت اخراجید.
آدم گفت: خیلی هم اتوماتیک نیست. هم اکنون با شمشیرهای آخته دارند تعقیبمان میکنند.
مار گفت: همانگونه که «شاگال» بعدا تصویرش خواهد کرد و بویژه «توماسو ماساچیو» در تابلوی «تبعید از بهشت»، حتا شمشیر نگهبان را که تا نزدیک گردن فراریان رسیده بود، ترسیم خواهد کرد.
در میان راهِ فرار به زمین حوا گفت: ولی سیب عجب مزهای داشت. هنوز زیر زبانم است.
مار گفت: این مزهی آزادی است.
آدم گفت: ولی با همهی رنجها و پیآمدهایش
حوا گفت: به رنجهایش میارزد.
مار گفت: اکنون شما میل به دانش، گرایش به عشق، علاقه به پرسش، نافرمانی، احساس درد، و حساسیت به زمان را بر صفحهی سفید سرشت نژادتان نوشتید.
و سپس مار گویی پیچ و تابی خورد، میرقصد و کمرنگ و کمرنگ تر شد و به آهستگی مرز تفکیکاش را با هوا از دست داد و در حالی که در امواج هوا ناپدید میشد با خود گفت: انسانِ زمینی فرزند جدل من با خداست. بدون این جدل انسان پیش از به هستی آمدن در بهشت تساوی چوب کبریتیاش نابود شده بود.
همین حرف را حوا، وقتی که پایش را به زمین گذاشت باید به آدم گفته باشد: مار نماد جدل درونی من با خدا بود.
ناصر کاخساز
31.82013
http://www.hadewasat.com
|