یک تذکر کوچک...


ناصر زراعتی


• از شاعر و پژوهشگرِ خودمان که جهاندیده نیز هست و غیر از دیدار از اروپا و آمریکا، در آن سرزمینها نیز مدتی زیسته و کار کرده [همین چند سال پیش، مدتی استاد مدعو دانشگاههای آمریکا بودند ایشان]، میتوان و باید انتظار داشت که بداند این در اصطلاح [گذشتگان ما] «مخنث»ها هم «انسان» اند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۲٣ شهريور ۱٣۹۲ -  ۱۴ سپتامبر ۲۰۱٣


 
 در این قحط سال دمشقی
اگر حُرمتِ عشق را پاس داری
تو را میتوان خواند عاشق

وگرنه به هنگامِ عیش و فراخی
به آوازِ هر چنگ و رودی
توان از لبِ هر مخنث
رَه عاشقی را
شنیدن سُرودی.
*
این شعرِ کوتاه [در سی و هفت کلمه] را در صفحه‍ی فیسبوکِ آقای دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی [که شاید دوستداران ایشان راه انداخته باشند]، دیدم و واقعاً حیرت کردم. پس، آن را همراه یکی دو جمله، با آوردنِ معناهای واژه‍ی «مخنث» از «فرهنگِ سخن»، در معرض دید و داوری دوستان فیسبوکی قرار دادم.
مُخٓنَث:
١. آن که از نظر جنسیّت خُنثی است؛ نه مرد و نه زن.
2. پسر جوانی که به سن بلوغ نرسیده است؛ اَمرَد، به ویژه آن که در عمل جنسی مفعول واقع میشود.
٣. مردی که رفتار و حرکاتی مانند زنان دارد.
٤. نامرد.

پیش از هر چیز این توضیحِ واضحات را بدهم که: اَجر مقام و زحماتِ آقای دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی ـ در مقامِ شاعری خوب که شعرهایی زیبا سروده و پژوهشگری که کارهای ارزنده ای در زمینه‍ی ادبیات کهن و معاصر نوشته و منتشر کرده و نیز استادِ ادبیاتی که شاگردان بسیاری پرورده است ـ البته که مأجور است. این نقد کوتاه هم اتفاقاً به همین دلیل که ایشان شاعری نام آورند و دوستداران بسیار دارند، نوشته میشود. تصور میکنم هم خود ایشان و هم تمام دوستان و شاگردان و دوستدارانشان میباید که از اینگونه نقدها استقبال کنند؛ همچنان که همه مان میباید که از نقدِ درست استقبال کنیم و اگر ـ به هر دلیل، هر جا و هر زمان ـ خطایی کردیم، چون تذکر دادند، بپذیریم و بکوشیم تا آن خطا تکرار نشود و خود را اصلاح کنیم.
اگر چنین شعری را [که البته در مقایسه با شعرهای دیگر استاد، از قوت چندانی برخوردار نیست و مطمئنم خودشان هم قبول دارند که چه از نظر شکل و زبان و چه از لحاظ محتوا کار معمولی و ضعیفی است] شاعری گمنام یا مثلاً منِ نوعی سروده بودم، خیلی شاید حتا تذکرش هم اهمیت و ضرورتی نمیداشت، اما نام و سابقه و مقامِ ادبی آقای دکتر شفیعی موجب میشود هزاران انسان فارسیزبان این شعر را بخوانند. پس، نقد آن لازم مینماید.
بند اول شعر، از «پاس»داشتنِ «حُرمتِ عشق» میگوید، آن هم «در قحط سال دمشقی» [که همه میدانند اشاره ای است به بیتِ بسیار مشهورِ سعدی: «چنان قحط سالی شد اندر دمشق/ که یاران فراموش کردند عشق»]... از آنجا که تاریخ دقیق سرودن شعر را نمیدانیم و مطمئن نیستیم که همین روزها سروده شده باشد، میگذریم از این تصور که ممکن است به وقایع سوریه نیز اشاره و گوشه چشمی داشته شاعر...
حرفی نیست در مفهومِ این بند در این سه خط...
میرسیم به بندِ دوم [وپایانی] شعر... میگذریم از واژه هایی چون «عیش و فراخی»، کاری نداریم که امروزه، مردم بسیار بیش از آن که با «چنگ و رود» سرو کار داشته باشند در زمینه‍ی موسیقی و عیش و عشرت، انواع و اقسام گیتارهای برقی و غیربرقی و ارگهای الکترونیک و سازهای ملی و غیرملی ریخته است توی دست و بالشان... کاری هم نداریم که «رود» و «سُرود» چون همقافیه اند، در این شعر حضور یافته اند... واژه‍ی «رَه» [همان: «راه»] را هم میفهمیم که اشاره است به اصطلاحاتِ موسیقی و ظرافتی شاعرانه در اینجا به کار رفته است... که ناگهان چشمان می افتد به واژه‍ی «مُخنث» که از کلماتِ ـ میتوان گفت ـ تقریباً منسوخ شده است و امروزه، خیلی کم به کار میرود.
از سعدی و عبید زاکانی یا سوزنی سمرقندی و شاعران و نویسندگانِ قرنها پیش شاید توقع بیجایی باشد انتظار داشتن اینکه [بقول خودشان:] «مُخَنَث»ها را هم داخل آدم حساب کنند و با دیده‍ی حقارت به آنان ننگرند، اگرچه باز هم به نظر من، لازم است با نگاهِ منتقدانه به گذشته و گذشتگانِ نگریست، نه برای آن که سرزنش و محکومشان کرد... که دستشان از دنیا کوتاه است و توقعِ بیجایی هم هست بخواهیم آنان همچون ما در این زمانه، به مقوله ها و پدیده های جهان و هستی، از جمله «انسان»، نگاه کرده و پرداخته باشند....
اما از شاعر و پژوهشگرِ خودمان که جهاندیده نیز هست و غیر از دیدار از اروپا و آمریکا، در آن سرزمینها نیز مدتی زیسته و کار کرده [همین چند سال پیش، مدتی استاد مدعو دانشگاههای آمریکا بودند ایشان]، میتوان و باید انتظار داشت که بداند این در اصطلاح [گذشتگان ما] «مخنث»ها هم «انسان» اند؛ انسانهایی که بطور طبیعی به دنیا آمده اند؛ نه «زن»اند، نه «مرد»اند یا هم «زن»اند و هم «مرد»... یا بقول «فرهنگ سخن»: «مردی که رفتار و حرکاتی مانند زنان دارد.»، اما اینان نیز «انسان»اند و مانند دیگر انسانها که یا «زن»اند یا «مرد»، احساس دارند، میتوانند و حق دارند «عاشق» شوند و بقول شاعر، در «رَهِ عشق»، سرودی، همراه با هر نوع ساز، چنگ و رود یا گیتار و سه تار، بسُرایند و بنوازند و بخوانند. گمان کنم ایشان قبول داشته باشند که هیچ انسانی ـ از هر نوع: زن، مرد، دوجنسه ـ بر انسانِ دیگر برتری ندارد. همه‍ی انسانها باهم برابرند و چون «انسان»اند، احساس دارند.
امیدوارم این تذکر [که ابتدا، به دلیل حیرت و بعد هم خشم من، کمی تند مطرح شد و متأسفم از این بابت] برخورنده نباشد و اثر مثبت بگذارد.