چو دشمن سپه کرد و شد تیزچنگ بباید بسیجید ما را به جنگ
رضا پرچی زاده
•
به دلیل اینکه فرهنگسالاری جمهوری اسلامی همه راه ها را به روی تغییر بسته، و اگر منفذ و روزنه ای هم باقی گذاشته، حرکت در مسیر آن در نهایت به نفع خود رژیم تمام می شود، در آنجا هم که اذهان عمومیِ داخل این چارچوب بر این عقیده اند که دارند با این رژیم مبارزه می کنند، در حقیقت معمولا در مسیر همان ایدئولوژی حاکم قدم برمی دارند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱۰ مهر ۱٣۹۲ -
۲ اکتبر ۲۰۱٣
«جنگ» لزوما «عینی» نیست، بلکه می تواند «ذهنی» باشد؛ و جنگ ذهنی می تواند و معمولا همراهی می کند جنگ فیزیکی را به منظور غالب آمدن بر حریفان. در خلال سالهای دهه بیست و سی میلادی، پس از به تحقق نپیوستن وقوعِ انقلابات کارگری در سراسر ممالک کاپیتالیستی که مارکس و انگلس مطابق اصل «حتمیتِ تاریخی» (historical determinism) بارها وعده اش را داده بودند، بسیاری از کمونیستها را برق گرفت. این برق-گرفتگی باعث شد که برخی از آنها بنشینند فکر کنند و در مواضع مارکس و انگلس تجدیدنظر بنیادی کنند. برجسته ترینِ این نسل شاید آنتونیو گرامشی (۱٨۹۱-۱۹٣۷)، فیلسوف و مبارز سیاسی ایتالیایی بود که بعدها در زندان فاشیسمِ موسولینی روزگار به پایان برد.
گرامشی که عمری با آثار مارکس و انگلس دمخور بود، شگفتزده شد هنگامی که دید ستمدیدگانی که امثال وی برای رهایی شان مبارزه می کردند، بر خلاف حقیقت و حقانیت و عدالت و در تضاد با منافع مسلم خودشان، کرور کرور به اردوگاه فاشیسمی می پیوندند که از آنها سوء استفاده کرده به بیگاری شان می کشد، و به عوضش با امثال وی به دشمنی می پردازند. این امر، پس از مطالعات بسیار، گرامشی را به این نتیجه رساند که طبقه حاکم، حاکمیتش را نه فقط به وسیله زور نظامی و سیاسی و اقتصادی، بلکه از طریق (قبض؟ و) بسط ایدئولوژی اش در جامعه حفظ می کند.
این ایدئولوژی که در نفس کاملا در خدمت منافع حاکمیت است، در اثر تبلیغ مداوم، به اذهان عمومی هجوم آورده حکمِ امر «طبیعی» و «عادی» را پیدا می کند و به جای «خرد جمعی» جامعه می نشیند؛ امری که باعث می شود ستمدیدگان خیر و منفعت خویش را با خیر و منفعت حاکمیت ستمکار یکی بگیرند؛ و بدین ترتیب، به جای اینکه بر ظلم بشورند و به قصد بهبود اوضاع انقلاب کنند، دستیار و پشتیبان ستمکاران شوند در امتداد «وضعیت موجود». گرامشی این پدیده را «فرهنگسالاری» (Cultural Hegemony) نام نهاد.
از قضا، این دقیقا همان بغرنجی است که امروز جامعه ایرانی با آن دست به گریبان است: جمهوری اسلامی، نه تنها به وسیله زور و پول و سیاست، که از طریق تهاجم ایدئولوژیکی به اذهان عمومی، فضای فرهنگی جامعه را چنان به تسخیر خود درآورده که حتی بسیاری «بی-نفع» نیز در این میان، یه بهانه «منافع ملی»، چشم بر جنایات متعددش می بندند و بعضا از آن دفاع هم می کنند. نمونه مبرهن اش دفاع صریح یا ضمنی بسیاری از پروژه اتمی رژیم است؛ یعنی امری که برای هیچکس نفعی ندارد مگر برای خود رژیم؛ که از ترس سرنگونی به توسط حمله خارجی، به نظر می رسد که در پی ساختن کلاهک هسته ای باشد؛ یا اگر نیست، می خواهد از ابهام در این قضیه برای به دور نگه داشتن دشمنانش استفاده کند – که البته تا به حال هم عمدتا نتیجه معکوس داده است. حال آنکه اگر جمهوری اسلامی حکومتی دموکراتیک بود و به پشتوانه مردمی دلگرم، هرگز از سرنگونی توسط حمله خارجی هراسی به دل راه نمی داد.
بنابراین، با توجه مفهوم فرهنگسالاری، در این مقاله قصد دارم نشان بدهم که چگونه جمهوری اسلامی، به عنوان یک «رژیم ذهنی»، از ابتدای ظهورش در حقیقت «جنگ»ی تمام عیار برای تسخیر اذهان عمومی آحاد ایرانیان – شامل موافقان و مخالفان رژیم – به قصد همراه کردن عمدتا «ناخودآگاه» آنها با خود به راه انداخته است؛ و اینکه چرا برای آزادسازی اذهان عمومی از اسارت این رژیم فاشیستی، بایسته است که بی وقفه و با برنامه در برابر آن پدافندی نمود.
در اواخر دهه پنجاه شمسی، آنچه قرار بود بعدها علقه جمهوری اسلامی بشود، از آشفتگی اذهان عمومی در اثر تحمل یکصد سال فشار مبارزه با استبداد و استعمار سوء استفاده کرد و در طی چندین «حمله برق-آسا» (blitzkrieg)، «سرزمینِ اذهانِ عمومیِ» ایرانیان را به تسخیر خویش درآورد. به عبارتی، «ژئوپولیتیکِ» این جنگ در حقیقت ذهن و روان ایرانیان بود. در اولین گام پس از تسخیر این «سرزمین»، جمهوری اسلامی آنچه که از تتمه «عقل» و «خرد» و «عدالت» و «سکولاریسم» در آن مانده بود را در سیاهی دخمه های ایدئولوژیکی، پای دیوار گذاشت و تیرباران کرد. سپس، با زور و تزویر و وحشت و دروغ بر سرزمین اذهان عمومی غالب آمد و «حکومت نظامی»ای را بر آن حاکم ساخت که بیش از سی سال است ادامه یافته است.
این حکومت نظامی، که هر اندیشه متفاوتی را به محض رویت ترور یا اعدام می کند، از طریق خشونت و بگیر و ببند (چنانکه مثلا در قضایای «انقلاب فرهنگی» و «قتلهای زنجیره ای» و سرکوب مداوم مطبوعات و انحصار رسانه های صوتی-تصویری در ایران کاملا مشخص است)، به افکار عمومی اجازه نمی دهد تا از چارچوب بسته ایدئولوژی حاکم خارج شوند. از ترسِ دژخیمانِ ذهنیِ بی صورتِ این رژیم، افکار عمومی به چارچوب تنگ دیوارهای رژیم-ساخته ای که در اثر تداوم و تکرار، «خودساخته» نیز شدند، خزیده اند. از آنجا که رژیم ذهنی جمهوری اسلامی، اذهان و افکار عمومی را عمدتا «شرطی» (conditioned) و «خودتنظیم» (self-regulatory) کرده، این افکار – آسوده از امنیتی کاذب در پیله خویش – معمولا دیگر چندان کاری به کار این ندارند که در خارج از آن چاردیواری امنیت انتزاعی چه دارد می گذرد؛ که آدمها دارند هر روز در دنیای واقعی اعدام می شوند، که هزاران نفر در زندانها در حال پوسیدن اند، که اساسی ترین حقوق بسیاری – از جمله خودشان – روز به روز ضایع می شود، و اینکه ایران دارد قدم به قدم به سوی نابودی سوق داده می شود.
به دلیل اینکه فرهنگسالاری جمهوری اسلامی همه راه ها را به روی تغییر بسته، و اگر منفذ و روزنه ای هم باقی گذاشته، حرکت در مسیر آن در نهایت به نفع خود رژیم تمام می شود، در آنجا هم که اذهان عمومیِ داخل این چارچوب بر این عقیده اند که دارند با این رژیم مبارزه می کنند، در حقیقت معمولا در مسیر همان ایدئولوژی حاکم قدم برمی دارند، و در نتیجه تنها وضعیت موجود را امتداد می دهند. به عبارتی، می توان گفت که افکار عمومی در ایران امروز عموما به «سندروم استکهلم» دچار شده اند؛ و به همین علت به جای اینکه با «گرونگانگیرِ» خود، یعنی رژیم جمهوری اسلامی، دست به یقه شده تلاش کنند او را مغلوب کنند، بعضا با وی به همکاری پرداخته حیات استبدادی اش را امتداد می بخشند.
بدین ترتیب، می بینیم که آنچه جمهوری اسلامی بر اذهان عمومی ایرانیان قالب کرده، در حقیقت یک «جنگ تحمیلی» است. اصل «النصر بالرعب» خامنه ای که عموما در جنگ و سرکوب فیزیکی نمود پیدا می کند، آبشخورش همین فرهنگسالاری سیاسی/اجتماعی است. بنابراین، وضعیت حاضر نیز در حقیقت یک «وضعیت جنگی» است. در این وضعیت جنگی و در جایی که سرزمین اذهان عمومی ایرانیان به اشغال قهرآمیز رژیم جمهوری اسلامی درآمده، برای آزادسازی آن، باید با متجاوزان اشغالگر پدافندی نمود: توپخانه آزادی-خواهان باید در همه جبهه ها مدام مواضع اشغالگران را بکوبد و آتشبارشان همیشه در حال آتش-ریزی بر سر ستمکاران باشد تا بدین وسیله جنایتکاران را از سرزمینهای تحت اشغال بیرون برانند.
البته طبیعی است که در گیر و دار چنین جنگی، خودفروختگان و «جاسوسهای دوجانبه»ای نیز پیدا شوند که به علل بسیار، از جمله بی-مایگی یا منفعت-طلبی، در حالی که مدعی خیر و منفعت ملت و مملکت هستند، در حقیقت قصد دارند – یا اگر قصد ندارند، عملا چنین می کنند – تا حاکمیتِ رژیم زور و تزویر و دروغ و وحشت بر سرزمین اذهان عمومی ایرانیان را امتداد دهند. از آنجا که امروز، چنانکه پیشتر ذکر شد، در «وضعیت جنگی»ای به سر می بریم که ایران و ایرانی را به تباهی کشانده، مماشات با جاسوس و خودفروخته جایز نیست. اینها را باید به پای میز محاکمه کشانید و نقش مخربشان در امتداد حاکمیت فاشیستی را آشکار ساخت.
این خطای بسیار بزرگی است که بعضی – عمدتا در پی تلاشهای مذبوحانه همین خودفروختگان و جاسوسهای دوجانبه – گمان می کنند که با نرمش در برابر اشغالگران فاشیست و چشم بستن بر جنایاتشان، آنها دست از جنایت خواهند کشید. سی و خورده ای سال است که جامعه عمدتا با اشغالگران مصالحه کرده، و نتیجه اش چیزی به جز قهقرای مطلق و جنایت و بی عدالتی بیشتر نبوده است؛ و تا زمانی هم که سرزمین اذهان عمومی در اشغال ایدئولوژی حاکمیت فاشیست است، آب از آب تکان نخواهد خورد، چون عملا مطالبه ای جدی برای «تغییر» شکل نمی گیرد. بدین ترتیب، برای اینکه صلح و عدالت در ایران برقرار شود، باید اول جانانه «جنگید» و اشغالگران را از سرزمین اذهان عمومی ایرانیان بیرون راند. به قول فردوسی:
چو دشمن سپه کرد و شد تیزچنگ/بباید بسیجید ما را به جنگ
اگر مرگ باشد مرا بی گمان/به آوردگه به که آید زمان
بکوشیم و مردی به کار آوریم/بر ایشان جهان تنگ و تار آوریم
|