سلطه مردانه و فرودستی زنان از نگاه بوردیو
نوشته وندی آشال ، ترجمه نریمان رحیمی


• هدف این مقاله بررسی این موضوع است که آیا نظریه «پی‌‌یر بوردیو» درباره ی «سرمایه ی فرهنگی»، آنگونه که در کتابش به نام «سلطه مردانه» مطرح شده، می تواند به اندازه ی کافی مسئله جایگاه فرودست زنان و تداوم سلطه مردانه در موسسات آموزشی و محل های کار و اشتغال را توضیح دهد؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۶ مهر ۱٣۹۲ -  ٨ اکتبر ۲۰۱٣


مقدمه: هدف این مقاله بررسی این موضوع است که آیا نظریه «پی‌‌یر بوردیو» درباره ی «سرمایه ی فرهنگی»، آنگونه که در کتابش به نام «سلطه مردانه» مطرح شده، می تواند به اندازه ی کافی مسئله جایگاه فرودست زنان و تداوم سلطه مردانه در موسسات آموزشی و محل های کار و اشتغال را توضیح دهد؟ در واقع “خصلت جنسیتی شده”، آنگونه که توسط بوردیو در کتاب «سلطه مردانه» مطرح شده، به طور موفقیت آمیزی به موقعیت فرودست زنان می پردازد و ابزار سودمندی را برای تجزیه و تحلیل روابط  نابرابر قدرت میان دو جنس فراهم می آورد. در این مقاله همچنین تلاش می کنم تا نشان دهم که نظریه بوردیو درباره سرمایه ی فرهنگی می تواند این را توضیح دهد که چرا اغلب زنان در مورد موقعیت فرودست شان سازش می کنند؛ چرا هنوز دختران در مدرسه و پس از آن در دانشگاه به رشته های درسی که به طور سنتی “زنانه” هستند تمایل نشان می دهند٫ تمایلی که موجب راهیابی آنها به مشاغلی می شود که به طور سنتی همواره جایگاه پایینی داشته اند.
 
در آغاز بحث، تصور می کنم بهتر است که ما هنگام بررسی مقوله «جنسیت»، آن را نه فقط به عنوان موضوعی با اهمیت برای خصلت ها، بلکه در عین حال به عنوان شکلی از سرمایه ی فرهنگی، ببینیم. زیرا درک ما ازخصلت های زنانه و مردانه و مزیت ها و پاداش هایی که این خصلت ها با خودشان به همراه می آورند یا نمی آورند، به ما کمک می کند تا علل تداوم نابرابری جنسیتی را در جوامع معاصر درک کنیم.
 
به یاد بیاوریم که به رغم تأکیدهای موج دوم جنبش های فمینیستی بر جنسیتی شدن سرمایه داری هنوز راه درازی تا تئوریزه کردن روابط متقابل میان طبقه و جنسیت در پیش داریم. پیش از این در جای دیگری استدلال کرده بودم که ما باید به مطالعه ی “سرمایه ی جنسیتی” بپردازیم. مفهومی موازی با چیزی که امروزه “سرمایه ی نژادی” نامیده می شود. اینجا بر می گردم به همین استدلال در کتاب «سلطه مردانه». اگرچه بوردیو مطلبی کاملا تازه و بدیع در کتابش نمی آورد با این حال این کتاب تصویر کاملی از اندیشه او درباره جنسیت به مثابه دسته بندی سمبولیک و مدلی برای تقسیم بندی اجتماعی ارائه می کند.
 
۱ – ابتدا به طور خلاصه به توضیح نظریه بوردیو می پردازم و آن را در متن اندیشه مارکسیستی و ساختارگرایی ـ که این نظریه از آنها برخاسته ـ بررسی می کنم٫ سپس به طرح اقتباس اندیشه فمینیستی از تئوری بوردیو خواهم پرداخت.
۲ – پس از آن، موضوع استفاده از مفهوم “سرمایه” را آن طور که توسط مارکس و بوردیو مطرح شده بررسی خواهم کرد.
۳- و در پایان، تغییرات و اصلاحاتی که ای بسا موجب می شوند این نظریه بتواند به شکل بهتری موضوع پیچیده‍ی تداوم سلسله مراتب جنسیتی را توضیح دهد، ارائه می کنم.
 
۱- بوردیو، تحلیل طبقاتی، فمینیسم
 
پی‌‌یر بوردیو به عنوان یکی از تاثیرگذارترین جامعه شناسان سال های اخیر شناخته می شود. آراء و نظریه های او به طور گسترده ای مورد بحث و نقد و حتی نفی ـ یا تکه تکه شدن ـ قرار گرفته است. با وجود نقدهای بسیار اما به نظر می رسد که تئوری او درباره «سرمایه فرهنگی»، قادر به توضیح علت تداوم نابرابری طبقاتی هست. توضیحی که اغلب با تکیه بر نمونه هایی مانند نابرابری در دستآوردهای تحصیلی بیان می شود. طبق نظر بوردیو علت نابرابری دستآوردهای تحصیلی، در خود سیستم آموزشی نهفته است. می دانیم که بوردیو این فرض را که دستآوردهای نابرابر به دلیل تفاوت در “توانایی های طبیعی” بوجود می آیند به نقد کشید و به روشنی توضیح داد که: “بازده آموزشی عمل و کنش تحصیلی، بستگی دارد به سرمایه فرهنگی که توسط خانواده ی دانشجو از پیش فراهم آمده است.”
 
نظریه بوردیو دارای چند مفهوم کلیدی است. یکی از این مفاهیم کانونی، همانا شکل های متفاوت سرمایه از جمله: “سرمایه فرهنگی، سرمایه سمبولیک، سرمایه اقتصادی و سرمایه اجتماعی” است. این نظریه همچنین مفاهیمی مانند “میدان”، “خشونت سمبولیک” و “خصلت” را عرضه کرده است٫ بوردیو سرمایه ی فرهنگی را در سه صورتبندی: “تجسم یافته”، “عینیت یافته” و “نهادینه شده” توصیف می کند. با این حال این نوع تجزیه و تحلیل، مسئله ساز است چرا که با اولویت دادن به طبقه به مثابه خصوصیت مرکزی اجتماع، بقیه فاکتورهای کلیدی مثل جنسیت، سن و سال و قومیت کمرنگ می شوند. با این حال «جنسیت» یک موضوع مرکزی در اندیشه و استدلال بوردیو است. او مفهوم لوی-اشتراوس از جنسیت را به عنوان اصلی ترین تقابل دوگانه ی سمبولیک، واژگون می کند و آن را از شکل یک نظریه ایده آلیستی به صورت یک طرح زمینی و الگوی عینی (ماتریالیستی) در می آورد. کاری نه چندان بی شباهت با آنچه مارکس با اندیشه ی هگل کرد. علاوه بر این، بسیاری از فمینیست ها نظریه بوردیو را برای توضیح جایگاه فرودست زنان در جوامع معاصر غربی به کار می گیرند و پیوستگی های معینی بین این دو اندیشه می بینند.
 
بوردیو بر آن بود که هدف تحقیقات اجتماعی قادر ساختن مردمان برای درک بهتر عمل خودشان و فهم کنش دیگران است. طبعاَ این موضوع، منعکس کننده ی مطالبه فمینیستی برای انجام پژوهش به مثابه یک «روند توانمندسازی» است.  شیون-فونگ شی بر آن است که فمینیسم و بوردیو تمرکز مشترکی روی موضوعات بدن، زبان و عمل اجتماعی دارند. علاوه بر این، هر دو  روی اسلوب هایی که به وسیله آنها، این سه موضوع در روابط قدرت جاسازی می شوند تمرکز می کنند. بویژه که با آشکار ساختن رابطه متقابل بین تولید مثل “طبیعی” و “اجتماعی”، بوردیو می تواند به فمینیست ها در غلبه بر تقسیم بندی فمینیست های ذات گرا از غیر ذات گرا، یاری برساند. پس می بینیم که بین اندیشه های فمینستی و آراء بوردیو در بسیاری از موارد، همپوشانی و هم افزایی های فراوانی وجود دارد. با این حال، این پرسش همچنان بر جای می ماند که آیا ضرورتی برای تغییر و اصلاح این نظریه، برای توضیح کامل جایگاه فرودست زنان وجود دارد؟
 
۲- خصلت و سرمایه
 
در توضیح بوردیو در مورد نابرابری، مفهوم «خصلت» جایگاه مرکزی دارد. صورت های مختلف سرمایه ی فرهنگی، که نهایتاَ ریشه در مالکیت سرمایه ی اقتصادی دارند، وابسته به بازتولید سلسله مراتب اجتماعی هستند و طبیعت خودسرانه شان را پنهان می سازند. سطح تحصیلات افراد، میزان دارایی آنها از سرمایه ی فرهنگی، همراه با آن مقدار از امکانات و ارزش های شبکه های اجتماعی که در دسترس شان قرار دارد، و نیز میزان سرمایه ی اقتصادی شان، همه و همه، امتیازهای مثبت یا منفی را تشکیل می دهند که افراد بر اساس آنها امکانات شغلی و درآمدشان را شکل می دهند. تمامی شکل های مختلف سرمایه با هم، خصلت شخص یا آمادگی و پذیرندگی او یعنی مجموعه ای از گرایش های تجسم یافته و مقرر شده ی او را می سازند.
 
به این ترتیب استفاده ی بوردیو از مفهوم خصلت، باز می گردد به “حالتی کلی و دیرپا که کنش و عمل یک فرد در تمامی حوزه ی زندگی اش را پوشش می دهد.”  این به نوعی احیای استفاده از مفهوم کلاسیک خصلت است که پیش از این توسط  نظریه پردازانی مانند وبر و دورکهایم به کار برده شد. به این ترتیب برای بوردیو  خصلت، باز می گردد به آن حالت هایی که ایجاد کننده ی “اعمال، ادراکات و رفتارهایی که آگاهانه توسط قوانین، هماهنگ یا رهبری نمی شوند ولی با این حال آن قدر عادی هستند که سازگار تلقی می شوند و با نُرم ها و هنجارها مطابقت دارند. حالت هایی که واسطه میان عاملیت و ساختار هستند و نقش شان هم انگیزه عمل بودن است و هم  زمینه ای برای آن بودن.
 
خصلت، برای یک سوژه دریافت کننده عبارت است از بازنمایی اصیل جهان پیرامون و یا شبکه ای از معناها که خود سازنده آن بوده است. پس خصلت، هم مجموعه ای از گرایش ها و تمایلات تجسم یافته است و هم مکانیسمی که ممکن است باعث تشخیص اشتباه روابط قدرت شود. خصلت، فرهنگ است. با سازگاری خصلت با هنجارها، نابرابری می تواند طبیعی به نظر برسد و نابرابری های اجتماعی توسط تکرار آرام عمل به صورت قانون دربیایند.
 
طبق نظر بریژت فاولر، بوردیو مسئله را با یک تجزیه و تحلیل ثابت و تغییرناپذیر از تسلط جنسیتی ارائه می دهد. ولی این برداشت فاولر شاید از قوم نگاری (اتنوگرافی) قبیله «کابایل» به دست آمده باشد که با کار و تحقیق میدانی در سال های ۶۰ میلادی انجام شده بود. در حالی که تغییر در درون الگوی پیشنهادی بوردیو ممکن است.  موای، بوردیو را به صورت یک مارکس گرا توصیف می کند از آنجا که از نظر بوردیو نیز تغییر، ناشی از بحران در جریان عمل است و به این ترتیب تغییر، پایه در عمل و پراتیک دارد٫ این یک امر موقتی و بنابراین دینامیک و پویاست؛ سیستمی است گشوده که راه را برای تغییر اجتماعی باز می گذارد. بنابراین بوردیو قادر به ایجاد توازنی میان جبرگرایی اقتصادی، و فعلیت به معنای تجربه ی زیسته ی فرد است. برای بوردیو افراد آزاد هستند که خودشان انتخاب کنند، ولی این آزادی شامل شرایطی که آن انتخاب ها در آن شکل می گیرند نمی شود؛ شرایطی مانند: کمیت یا کیفیت سرمایه ی فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی که افراد دارا هستند و از طریق آن دارایی، طرز تفکرشان شکل گرفته است.  خصلت، با قدرت و توانایی تشکیل میدانی که خود از آن برخاسته است، هم جبری است و هم تولید کننده و سازنده.  خصلت، احساس بودن در بازی است و به نوبه خود، بازی را بازآفرینی می کند.
 
بوردیو به درستی «خصلت» را مولفه ای جنسیتی در نظر می گیرد و چنین استدلال می کند که جنسیت عبارت است از “خصلت با خصوصیت و کاراکتر جنسی که در نوع رفتار جسمی، تجسم می یابد”. طبق نظر بوردیو این یک تخالف نامتقارن است و همین است که دیالکتیک بنیادی و مرکزی طبقه بندی و عمل ما در جهان را تشکیل می دهد. وی مشخصاَ می نویسد که: “نظم اجتماعی به صورت یک ماشین بزرگ سمبولیک عمل می کند. ماشینی که گرایش به تصویب سلطه مردانه دارد و در واقع روی این سلطه مردانه بنیاد گذاشته شده. این نظم اجتماعی عبارت است از تقسیم جنسی کار.”
 
ماریا میس نیز نکته مشابهی را به میان می کشد و چنین استدلال می کند که تقسیم جنسی کار، پیشگام تقسیم سرمایه داری کار است. بدون تقسیم حوزه عمومی و حوزه خصوصی و کار بدون مزد زن خانه دار. کارگر آزاد برای فروش کارش “آزاد” نخواهد بود. در واقع این استدلال به این معنی است که رشد طبقات بر پایه ی اختصاصی شدن کار، “ذاتاَ با برقراری کنترل پدرسالارانه بر زنان که تولید کنندگان اصلی زندگی، هم در شکل بیولوژیک و هم در شکل اجتماعی هستند در هم تنیده شده است”. تقسیم جنسی کار، پایه ی تقسیم سرمایه داری کار است.
 
ولی چرا بوردیو جنسیت را نیز به عنوان شکلی از سرمایه در نظر نمی گیرد؟ استفاده او از مفهوم سرمایه هم استعاری (متافوریک) است و هم مادی (ماتریالیستی). کارل مارکس مفهوم سرمایه را برای ارجاع به ارتباط دیالکتیکی سلطه و مالکیت به کار برد اما بوردیو در تعریف خود از سرمایه ی فرهنگی، این اصطلاح و ترم را به صورت استعاری به کار می برد. با این حال مارتین و ژلنی به اشتباه استدلال می کنند که بوردیو سرمایه را به مثابه منبع و منشاء درآمد در نظر نمی گیرد. این در حالی است که برای بوردیو سرمایه، همان کار انباشته شده است و این روند انباشته شدن زمان می گیرد و علاوه بر آن دارای یک ظرفیت بالقوه برای تولید سود و بازتولید خود در شکلی یکسان یا گسترده است. همین توانایی سرمایه برای بازتولید خود است که بوردیو را به این نتیجه می رساند که بنابراین سرمایه بخشی از ساختار اجتماعی است که هم افراد را نسبت به زندگی قادر می سازد و هم آنها را محدود می کند. اتفاقاَ مفهوم سرمایه برای بوردیو مترادف است با قدرت، و طبق نظر مارکس قابل انتقال.  هر سه شکل سرمایه، مستقیم یا غیر مستقیم، قابلیت تبدیل به یکدیگر (و  نیز قابلیت تبدیل به سرمایه ی اقتصادی) را دارند اگرچه نمی توان آنها را تنها به اقتصاد تقلیل داد. بنابراین سرمایه ی فرهنگی می تواند به صورت غیرمستقیم قابل تبدیل به مزیت اقتصادی باشد. سرمایه ی فرهنگی سرانجام همیشه تابع منطق سرمایه ی پولی قرار می گیرد٫ اگرچه این ممکن است حقیقت داشته باشد اما به باور من این نیز درست است که بگوییم از آنجا که سرمایه به طور مستقیم قابلیت تبدیل شدن به سرمایه اقتصادی را دارد، بهتر آن است که به جنسیت و همین طور به نژاد نیز به عنوان شکلی از سرمایه نگاه کنیم زیرا سود ناشی از جنسیت و نژاد نیز قابلیت تبدیل غیر مستقیم به منفعت اقتصادی را دارد.
 
مایز با تشریح چگونگی وارد شدن یک زن جهان سومی به بازار کار، با طرح مفهوم “خانه دار کردن” کار ، تیغ دو لبه ی طبیعت سرمایه را نشان می دهد: از یک سو با تعریف او به عنوان یک زن خانه دار توسط شرکت های چند ملیتی، درآمد آن زن به عنوان مکمل درآمد شوهرش تلقی می شود و بنابراین میزان درآمدش پایین می ماند٫ ولی از سوی دیگر “انگشتان هنرمندش” موجب آسان پیدا کردن کار برایش می شود در حالی که ممکن است شوهرش در جستجوی کار مجبور به مهاجرت به شهر یا خارج از کشور شود. بنابراین زن “برنده” ی این رقابت می شود اما فقط با یک درآمد پایین جانبی و نه با یک درآمد اصلی. در همین مورد بوردیو نیز چنین استدلال می کند که: “تئوری اقتصادی اجازه داده تا تعریفی مبنی بر کنش های اقتصادی بر سرمایه تحمیل شود. تعریفی که از نظر تاریخی، اختراع سرمایه داری است … در حالی که دیگر شکل های داد و ستد را به طور ضمنی غیر اقتصادی تعریف کرده و نسبت به آنها بی توجه مانده است".
 
با مفهوم سازی جنسیت، هم به عنوان خصلت و هم به صورت شکلی از سرمایه، می توانیم حوزه ی غیر اقتصادی یا “خصوصی” را با روش ها و اصطلاحاتی مطالعه کنیم که بتوانند روابط قدرت را توضیح دهند. مفهوم قلمرو اقتصادی را گسترش بخشند و زمینه های متنی آن را مشخص سازند و همچنین منعکس کننده ی تمرکز بسیاری از فمینیست ها روی موضوع خانواده باشند.
 
٣ - جنسیت: هم به عنوان «سرمایه» و هم به عنوان «خصلت»
 
جنسیت، آن گونه که توسط بوردیو مطرح می شود، همه ی شکل های دیگر سرمایه را در بر می گیرد. جنسیت به ما می گوید که چگونه همه ی ما زندگی و احساس خود بودن را تجربه می کنیم. احساس جنسیت به طور اجتماعی ساخته می شود و خصلت های متفاوت جنسیتی تولید می کند. مطالعه روی کودکانی که موقع تولد، جنسیت شان “اشتباها” تعیین شده بود به نشان دادن این که هویت های جنسیتی، برساخته ی اجتماع و فرهنگ هستند یاری رساند. جنسیت نقش مهمی در اجتماعی شدن افراد بازی می کند. به این ترتیب که فرد، رفتار مناسب جنسیتی و ارزش های بیرونی را درونی می کند. از کودکستان به بعد بچه ها احتمال بیشتری دارد که همبازی هایی را از همان جنسیت خودشان انتخاب کنند و معلمان گرایش به تقویت فعالیت های مناسب با جنسیت بچه ها دارند، حتی هنگامی که اجبار رسمی در کار نباشد. این گرایش با انتخاب رشته ی دانشگاهی ادامه پیدا می کند و با اینکه دختران در مدرسه از پسران پیشی می گیرند ولی تمرکز زنان بیشتر روی علوم اجتماعی و انسانی و هنر است در حالی که مردان رشته های “سخت و دشوار” را انتخاب می کنند. زنان به طور مداوم وارد رشته هایی در بازارکارمی شوند که دارای “ارزش پایین تری” هستند و این امر تبعات مهمی برای آینده شغلی آنها و رفاه مالی شان دارد.
 
سرمایه ی اجتماعی نیز به مقدار زیادی از جنسیت تأثیر می پذیرد و این واقعیت را در بر می گیرد که زنان احتمال بیشتری دارد که تا سطحی ترفیع داده شوند که پیش از آنها زنی در آن سطح حضور داشته است. این تاحدودی در رابطه است با “جنسی کردن” مشاغل ولی همچنین با اتحادهای هم جنس بودن هم مرتبط است٫ چیزی که اصطلاحاَ «سقف شیشه ای» تلقی می شود در واقع می تواند دری شیشه ای باشد که تنها می تواند توسط خود زنان باز شود. البته اگر زنان دیگری آن در را پیش از آن، باز کرده باشند. سرمایه ی اجتماعی و فرهنگی همراه با هم، “خصلت جنسیتی” یا آمادگی و گرایشی را که تصمیمات، رفتارها و امکانات مردان و زنان را ساخته و پرداخته می کند شکل می دهند. با این حال، از آنجا که جنسیت یک “مقوله نامتقارن” است جامعه برای خصلت مردانه، بیشتر از خصلت زنانه اولویت قائل می شود و این مسئله بر روی زندگی افرادی هم که رفتار زنانه را بر می گزینند تأثیر می گذارد. یک نمونه ی این گروه آخر می تواند مردان همجنس گرا باشد که از خصلت مردانه پیروی نمی کنند و در این رابطه به عنوان افرادی کمتر از “مردان واقعی” با آنها برخورد می شود.
 
طبعاَ این سلسله مراتب سمبولیک، تأثیرات مادی دارد زیرا زنان از نظر اقتصادی اغلب در جایگاهی نامطمئن و آسیب پذیر قرار می گیرند و در مشاغل سطح پایین، کم درآمد و پاره وقت به کار مشغول می شوند. زنان و کودکان شان محروم ترین گروه انسان ها از نظر اقتصادی را در جهان تشکیل می دهند.  لوول چنین استدلال می کند که زنان امکانات متفاوتی برای مقاومت یا تسلیم در برابر سلطه جنسیتی (مثلا با گرفتن امکاناتی موقتی مانند مردان)  در اختیار دارند. امکاناتی که با طبقه ی اجتماعی آنها مربوط است. با این حال لوول ممکن است به اشتباه، خوش بین باشد وقتی که می گوید زنان به صورت گروهی، پایین تر از مردان به صورت گروهی، نیستند. تجربه ی زن بودن، با این که به صورت متفاوتی در طبقات مختلف اجتماعی حس می شود اما هنوز از تجربه ی مرد بودن جداست. بسیاری درباره “زنانه شدن فقر” بحث کرده اند و روندی مشابه را می توان درباره “سرمایه ی نژادی” در نظر گرفت. من بر خلاف لوول بر این باور نیستم که برای بوردیو جنسیت، نژاد یا جنس (و حتی سن و سال) به صورت کاملا ثانویه نسبت به طبقه ی اجتماعی در نظر گرفته می شود. اتفاقاَ بوردیو جنسیت را به عنوان پارادیم و الگوی «سلطه سمبولیک» درک می کند. نظریه بوردیو به ما امکان دیدن روابط متقابل میان شکل های مختلف سلطه را که در جامعه به صورت قانون و عمل در آمده اند عرضه می دارد. علاوه بر آن، در حالی که جزییات مربوط به تقسیم جنسیتی کار ممکن است در فرهنگ های مختلف متفاوت باشند ولی به نظر می رسد همه ی فرهنگ ها، به نوعی از جنسیت برای سازمان بخشیدن اجتماع شان استفاده می کنند. بنابراین سرمایه ی فرهنگی “جنسیتی شده” همه ی انواع گروه های اجتماعی و طبقات را در بر می گیرد و در واقع پیش شرط همه ی اشکال دیگر سرمایه است. از آنجا که سرمایه ی جنسیتی مردان و زنان به صورت نامتقارن در مقابل هم قرار دارند، مردان در می یابند که آنها بیشتر توانایی تبدیل سرمایه جنسیتی خودشان را به اشکال دیگر سرمایه دارند: سرمایه اجتماعی، تجسم یافته و نهادینه و در نهایت سرمایه ی اقتصادی.
 
اوکلی نشان داد که زنان، هنگامی که در بازار کار وارد شدند، تمایل به شغل هایی داشتند که دنباله ی نقش “سنتی” آنها یعنی پرستاری و مراقبت از دیگران بود. شغل هایی مانند مددکاری، معلمی، پرستاری، و غیره. روندی که تا امروز هم ادامه دارد. این مشاغل کم درآمد، پاره وقت و نامطمئن و موقتی، به «زنانه شدن فقر» یاری رسانده است. اگر نتایج و دلایل پژوهش اوکلی در «زنانه شدن فقر» واقعیت داشته باشد پس به چه دلیل زنان هنوز به این نوع مشاغل رغبت نشان می دهند؟ اگر ما این طور تئوریزه کنیم که زنان هنگام جستجوی کار، از سرمایه ی جنسیتی شان استفاده می کنند یا انتخاب رشته ی تحصیلی شان را بر آن اساس انجام می دهند، آن وقت شاید عقلانی و منطقی است که آنها بدنبال مشاغلی باشند که از نظر اجتماعی قابل قبول، درونی شده و باورپذیر هستند.
 
در حالی که “بلندپرواز” بودن برای یک مرد، تعریف از او محسوب می شود، این “بلندپرواز” بودن برای یک زن می تواند توهینی نسبت به او باشد. زن شاغلی که شغل او خصوصیات و کاراکتر قوی می طلبد ممکن است با مخالفت و تقبیح مردان و زنان دیگر رو به رو شود چون او را به عنوان موجودی از نظر جنسی خنثا و غیرزنانه در نظر می گیرند. ترس از چنین برخوردی، بسیاری از زنان را نسبت به دنبال کردن شغل های “مردانه” دلسرد می کند و این یکی از دلایل اصلی است که هنوز نشانه ای از برابری شغلی به چشم نمی خورد.
 
هراس از “غیرزنانه” در نظر گرفته شدن توسط دیگران و اعمال نکردن سرمایه جنسیتی، و به جایش به دنبال استراتژی های مردانه رفتن، می تواند مانع ورود زنان به نقش ها و شغل های مردانه شود و در عوض آنها را به سوی استحکام بیشتر صفات از پیش پذیرفته شده ی جنسیتی سوق دهد. ممکن است به این بعنوان یک استراتژی در محدوده ای که دنیای جنسیتی شده تحمیل می کند نگاه کنیم ولی با این حال این یک استراتژی است.
 
بدیهی ترین راهی که می توان “زنانگی” را به عنوان یک استراتژی در نظر گرفت، هم از نظر سرمایه گذاری و هم از نظر ثمره و نتیجه، “زیبایی” است. ایده آل های زیبایی زنانه برای انواع فمینیسم همواره یک مسئله بوده است. از یک سو بسیاری از نظریه پردازان معتقد بوده اند که زنان با نیاز یا میل به جذب نگاه خیره ی مردان به دام افتاده اند، و از سوی دیگر تعدادی از نظریه پردازان، جنبه های سیاسی رهایی بخشی را از طریق خود بازنمایی زنان در نظر گرفته اند. پائولا بلک و اورسالا شارما به یاد ما می آورند که مردان نیاز به مراقبت کمی از خود دارند برای این که بتوانند بدن های طبیعی شان را به صورت بدن های فرهنگی درآورند. ولی برای زنان، این زنانگی عبارت است از مدام مورد درخواست قرار گرفتن. برای مثال، موی صورت می تواند برای زنانی که می خواهند “معمولی” جلوه کنند مشکل آفرین باشد. مو داشتن به خودی خود می تواند طبیعی باشد ولی برای این دسته از زنان مطابقت داشتن با ایده های اجتماعی در مورد زنانگی، یک نوع مراقبت مخفیانه و پنهانی از بدن شان را طلب می کند. این سرمایه گذاری روی زنانگی می تواند به عنوان بخشی از اوقات فراغت زنان تلقی شود، که به اندازه ی شغل شان اهمیت دارد. یا این که کاملا به صورت کاری “عادی” در نظر گرفته شود. بلک و شارما می پرسند آیا این نتیجه ی نقش نهادهای مختلف در مراقبت از زنانگی است یا در رابطه با این واقعیت است که زنان در یک سالون زیبایی، در عرصه های متفاوتی روی زنانگی شان سرمایه گذاری می کنند [زن آرایش شونده و کارگر زن آرایش کننده]. آنها چنین استدلال می کنند که انواع مختلف پرداختن به زیبایی و انواع مختلف موسسات زیبایی که برای این کار وجود دارند ممکن است به دنبال جذب زنانی از طبقات مختلف اجتماعی باشند. مانند آن نوع پرداختن که کمتر شامل زیبایی زنان طبقه ی متوسط می شود در مقابل موسساتی که “پرداختن” به زیبایی نوع اخیر را عرضه می کنند.
 
“این رابطه ی متفاوت نسبت به بدن، احتمالا مدعای بوردیو را تایید کند که طبقه کارگر یک رابطه ی ابزاری با بدن خود دارد در حالی که برخورد طبقه متوسط  با بدن از راه نگاه به خود بدن و توصیف آن مشخص می شود. این تفاوت گذاری در نوع پرداختن به بدن، به نظر نمی آید نشانگر این باشد که تنها یک طبقه اجتماعی مشخص از زنان به سالن های زیبایی مراجعه می کنند بلکه نشان می دهد که وقتی زنان به سالن های زیبایی مراجعه می کنند خصلت آنها موجب انتخاب روش های متفاوت پرداختن به بدن شان می شود.”
تعامل طبقه ی اجتماعی زنان با جنسیت شان، آنها را نسبت به “تیپ ایده آل” زنانه در جایگاه های متفاوتی قرار می دهد. زنان دیگر ممکن است روی تحصیلات یا نقش شان در خانواده و مادر بودن شان تمرکز داشته باشند.
 
بوردیو استدلال می کند که زنان با تبدیل سرمایه ی اقتصادی به سرمایه ی سمبولیک، از طریق نمایش ذوق فرهنگی، نقشی کلیدی در خانواده بازی می کنند. سرمایه گذاری های ظریف تر روی جنسیت توسط شارما و بلک به بحث گذاشته شده است. مثلا “کار عاطفی” که ارجاع دارد به “مراقبت فعال از وضعیت عاطفی مورد کار، که اغلب با سرکوب عواطف خود فرد همراه است”. مطابق آنچه در صنایع و رشته های مراقبتی مرسوم است و غالبا هم پنهان و نانوشته، کار عاطفی می تواند دنباله ی نقش عاطفی زنان در خانه و یا خیلی ساده نقش غریزی زنانه به حساب بیاید. متخصصان زیبایی که شارما و بلک با آنها مصاحبه کرده اند روی کار عاطفی ذاتی و طبیعی که با نقش شان عجین شده تأکید داشتند، شاید به عنوان یک استراتژی برای بازنمایی حرفه خودشان به صورتی جدی تر. البته این استراتژی می تواند مشکل آفرین باشد چرا که با تأکید روی مهارت هایی که ذاتاَ زنانه تلقی می شوند و محصول تمرین و کسب صلاحیت شغلی نیستند احتمال دارد که این زنان ادعای خودشان را به عنوان داشتن جایگاهی “حرفه ای” زیر سوال ببرند.
 
همچنین لاول، استراتژی های سرمایه گذاری زنان طبقه کارگر و زنان نخبه را برای نبرد با زورگویی و ستم مردان و برای غلبه بر موانع، برجسته می کند. لاول نشان می دهد که این استراتژی ها می توانند مانند استراتژی های شرافتی و ناموسی مردان قبیله ی کابیل باشند، که هر دوی این استراتژی ها توسط شبکه های اجتماعی، کار عاطفی و مانند آن، قابل تبدیل به سرمایه ی اقتصادی هستند. با این همه، طبق نظر بلک و شارما، توانایی زنان برای تبدیل سرمایه ی جنسیتی شان به سرمایه ی اقتصادی با جایگاه طبقاتی آنها ساختاربندی می شود:
“توجه به این امر مهم است که فعالیت اوقات فراغت یک زن می تواند کار و شغل زنی دیگر باشد. خود صنایع زیبایی، ضمن این که مکانی را برای تکه های به دقت جدا و بسته بندی شده برای اوقات فراغت فراهم می آورند، همچنین مکانی هستند برای کار فیزیکی، کار عاطفی و مراقبتی، ساعات طولانی کار، درآمد کم و اغلب، تحصیلات پایین برای آنها که در این صنایع مشغول به کار هستند”.
 
در حالی که برخی زنان ممکن است با پرداختن به زیبایی شان، روی هویت های جنسیتی خودشان سرمایه گذاری کنند این خدمات اغلب توسط زنانی از طبقه دیگر اجتماعی عرضه می شود و این دسته ی اخیر نیز از هویت های جنسیتی استفاده می کنند. استراتژی های سرمایه گذاری زنان روی موضوع زیبایی، توسط تعلق طبقاتی آنها و نژادشان تحت الشعاع قرار می گیرد. “امکان دارد که به کار آرایشی و زیبایی – همانند کارهای منشی گری – به عنوان نوعی از کار “زنانه” نگریسته شود که مجرای تنفسی است برای دختران متعلق به طبقه کارگر٫ کاری که البته هنوز مایه ی کسر شان دختران متعلق به طبقه متوسط نشده است. بنابراین زنان هم از همان امکانات مردان برای تبدیل سرمایه ی فرهنگی شان برخوردارند ولی با این حال ارزش سرمایه ی زنان به اندازه سرمایه ی مردان نیست و اغلب نیز به سرمایه ی همسر یا همراه مردشان پیوسته است٫ این جنبه از جنسیت است که مرا به موافقت با نظر لابرگ هدایت می کند که مبتنی است بر این که به جنسیت باید به عنوان سرمایه ی تجسم و عینیت یافته نگریسته شود و با این که جنسیت، عینیت یافته است ولی قابل تبدیل هم هست. به یاد آوریم که “عادات و نظم جنسیتی همانند منابع قدرت عمل می کنند”.
 
بوردیو استراتژی های مردانگی مردان را به مثابه استراتژی های سرمایه گذاری می شناسد. همانگونه که مانوور دادن روی مسایل شرافتی و ناموسی تأثیرات اقتصادی و سیاسی دارد٫ “زنان با جدا ماندن از [این] بازی مردان، در موقعیتی بحرانی قرار می گیرند”. هم مردان و هم زنان به احمقانه بودن این بازی ها اذعان دارند و همزمان برای آن، ظاهری زیبا فراهم می آورند. با این حال برای بوردیو یک ناقرینگی ریشه ای میان مرد، به عنوان سوژه (در حالت فعال) و زن، به عنوان ابژه (در حالت غیر فعال) وجود دارد. میان مرد، که مسئولیت تولید و بازتولید را دارد و آن را کنترل می کند و زن، که محصول تبدیل شده ی این کار است. با تمرکز روی زنان به عنوان ابژه و موضوع داد و ستد میان مردان، بوردیو استراتژی های سرمایه گذاری زنان را از نظر دور می دارد. زنانگی، به همان اندازه ی مردانگی، می تواند، بسته به پیش زمینه ی موضوع،  به مثابه یک دارایی در نظر گرفته شود. در واقع موفقیت زنان را در امر آموزش می توان به تعداد زیاد معلمان زن و محیطی که خصوصیات “زنانه”  را از دانش آموزان اش می طلبد ربط داد. ممکن است به همین علت باشد که پسران عقب می مانند و از این رو دولت انگلستان مصمم است تعداد بیشتری معلم مرد را به سیستم آموزشی کشور جذب کند. علاوه بر این، استراتژی های متنوع فمینیست های طبقه متوسط که در ابتدا موجب افزایش آموزش زنان و موج دوم فمینیسم شد در عین حال می تواند مسئول آن بازسازی جدایی روانی و جسمی باشد که طی آن زنان طبقه کارگر را محدود و موظف می کند به انجام مشاغلی که مهارت های شان “به طور سنتی” در آن حوزه ها قرار دارند.
 
سرمایه ی فرهنگی در مواردی می تواند مستقل از قلمرو سرمایه ی اقتصادی عمل کند و حتی می تواند متناقض آن باشد. یکی از نقاط قوت بوردیو در توانایی او برای نشان دادن استقلال نسبی سلطه جنسیتی است. گولدنر نیز به درستی قابل تبدیل بودن سرمایه ی مالی را مشاهده می کند و این مهم است زیرا با استناد به دسترسی به سرمایه ی فرهنگی (که به طور نسبی خودمختار از قلمرو اقتصادی عمل می کند و در عین حال قابل تبدیل به سرمایه ی اقتصادی هم است) فمینیسم می تواند تجزیه و تحلیل بوردیویی را از هرگونه جبرگرایی اقتصادی رها سازد و از این رهگذر، ظرفیت رهایی بخش آن را نیز مادیت بخشد.
 
یک مسئله ی برخورد بوردیویی با تعامل میان طبقه و جنسیت، در عدم موفقیت آن در جایگزینی جنسیت درون یک «میدان» است. دشواری های مشابهی را می توان هنگام مطالعه ی نژاد به مثابه سرمایه، مشاهده کرد. به نظر موای از آنجا که جنسیت دارای یک میدان مختص به خود نیست بنابراین شکلی از سرمایه را تشکیل نمی دهد. با این حال، هیچ شکل و صورتی از سرمایه دارای یک میدان “محض” و کاملا مختص به خود نیست زیرا همیشه مقاومت و رخنه و تلفیق وجود دارد. با وجود همه ی این درآمیزی ها و مقاومت ها اما می توان گفت خانواده (که به میزان زیادی تحت سلطه جنسیت قرار دارد) می تواند میدان اولیه آن را تشکیل دهد. برای بوردیو خانواده یک “مقوله و کاتگوری تحقق یافته” است و همیشه می تواند به مثابه یک میدان، با همان روابط قدرت فیزیکی، اقتصادی ـ و بالاتر از همه سمبولیک ـ عمل کند. بدین ترتیب خانواده میدانی است که در آن، جنسیت بازتولید می شود و عینیت می یابد. بوردیو استدلال می کند که خانواده دارای نقش مرکزی در نگهداری و تثبیت نظم اجتماعی است و برای فهم و درک سلطه مردانه باید آن نهادهایی را که برای بازآفرینی این نظم اهمیت دارند مورد مطالعه قرار دهیم. مشابه همین استدلال نیز در اندیشه فمینیستی همواره مطرح بوده است و خانواده به مثابه مکان اولیه برای سلطه جنسیتی و بازتولید اجتماعی، برای مدت طولانی مورد مطالعه فمینیسم قرار داشته است.
 
برای تغییر و اصلاح جهان، باید روش هایی که این جهان را می سازند تغییر داد، و آن عبارت است از بینش نسبت به جهان و کنش هایی که از طریق آنها گروه های مختلف، تولید و بازتولید می شوند. با این حال این کافی نیست که به جنسیتی شدن سطوح مختلف سرمایه به عنوان محدودیت های امکانات زندگی نگاه کنیم بلکه به خود جنسیت باید به مثابه یک سرمایه و یک استراتژی نگاه کرد که توانایی گذشتن از میدان های مختلف را داراست.
 
نتیجه گیری
 
سه شکل سرمایه، آن گونه که توسط بوردیو طرح شده، با تأثیرات متقابل روی هم، نه تنها امکانات زندگی مردم را ساخت می بخشند بلکه نوع تفکر آنها را هم شکل می دهند. جنسیت، هر سه شکل سرمایه را تحت الشعاع قرار می دهد.  در حالی که برخی درباره ی “خصلت جنسیتی” بحث کرده اند، واقع بینانه تر این است که از مطالعه ی یک “سرمایه ی جنسیتی” هواداری کنیم زیرا این سرمایه پیش از همه ی شکل های دیگر سرمایه، تثبیت و پابرجا می شود و به تدریج قوام می گیرد و راه های تحقق شکل های دیگر سرمایه را ساختار می بخشد. سرمایه ی جنسیتی خود به طور غیر مستقیم می تواند به سرمایه ی اقتصادی تبدیل شود. به همان روشی که پدرسالاری بسیار پیشتر از ظهور سرمایه داری وجود داشت و راه رشد و تکامل خودش را ساختار بخشید، سرمایه ی جنسیتی نیز خبر از انباشته شدن سرمایه های اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی میدهد. یک کودک پیش از این که شروع به حرف زدن کند جنسیت پیدا می کند. سرمایه ی جنسیتی کسب شده توسط کودک پیامدهایی برایش در بر دارد که در طول زندگی با او می مانند. نوزادی که می آموزد تا زن باشد خواهد فهمید که زنانگی او برایش هم یک محدودیت است و هم یک عامل توانمندی. خصلت آن کودک، همانند آینده اش جنسیتی است. با یاد گرفتن چگونه زن بودن، او ناخواسته نظامی را بازتولید می کند که زنانگی را مطیع و مقیّد کرده است. یک زن، با انتخاب نوع و رشته ی تحصیلی و شغل اش، با اقتباس رفتاری که برای جنس او مناسب تشخیص داده شده و آموزش این رفتار به دخترش، در واقع نقش مهمی در تداوم سلسله مراتب اجتماعی موجود بازی می کند.
 
می دانیم که این سلسله مراتب اجتماعی یک برساخته ی اجتماعی-فرهنگی است و با این که صرفاَ به عوامل بیولوژیکی، وابسته و منحصر نیست ولی همین سلسله مراتب در جسم و وجود فرد، حک می شود. در واقع این سلسله مراتبی است دریافت پذیر شده، ساخته شده و بازآفرینی شده در قلمرو فرهنگ، اما آن چنان طبیعی جلوه می کند که غالباَ بیولوژی به عنوان عامل اصلی آن معرفی می شود.  تحت این شرایط پیچیده اگر فمینیست ها بخواهند وضعیت کنونی را تغییر بدهند آنها باید ابتدا این را درک کنند که هویت جنسیتی چگونه منتقل می شود و سپس به دنبال تغییر آن فرهنگی بروند که چنین تفاوت هایی را بین وضعیت زنان و مردان و انتظاراتی که از آنها می رود خلق می کند. آنجا که بوردیو روی تداوم و بازتولید، تمرکز می کند جودیت باتلر روی سیالیت و ناپایداری تأکید دارد که “برخی اوقات به طور کامل رو در روی تداوم وضعیت نزد بوردیو قرار می گیرد”. با این حال باید جنبه های تغییرناپذیر سلطه مردانگی توضیح داده شوند. بوردیو درست می گوید که نمی توان قربانیان خشونت سمبولیک را با فرمان و شعار و دستور، آزاد ساخت. گرچه در مواردی می تواند این گونه هم بشود اما هنگامی که محدودیت های قانونی وجود نداشته باشند.  علاوه بر این، روش بوردیو بیشتر قادر به روشن ساختن سازندگی هویت به صورتی ملموس است تا تئوری های پسامدرن مانند تئوری های باتلر. اگرچه ما نیاز به آگاهی از خطرات جبرگرایی سمبولیک داریم ولی این نمی تواند به معنی بازگشت به سیاست های هویتی باشد بلکه بحث بر سر آگاهی است درباره محدودیت های ساختاری شکل گیری هویت.  روشن است که ما باید میان صورت های مختلف سرمایه ی اجتماعی و مزیت ذاتی و طبیعی مرد بودن، تفاوت قائل شویم.
 
علاوه بر این، تحلیل بوردیو روی تأثیرات مخربی که “جدی گرفتن یک بازی جدی” روی خود مردان اعمال می کند تأکید دارد. مردان هم توسط جنسیت به دام انداخته می شوند. آنها نیز زندانی و قربانی خیانت دیده و فریب خورده ی بازنمایی ارزش های مسلط هستند. آن دسته از زنانی که “عاملان استثنایی” به شمار می روند ممکن است این طنز را بفهمند، با این حال زنانی که به خودمهم‌‌پنداری مردان در سمینارهای دانشگاهی می خندند امکان دارد خود را در وضعیتی بیابند که به آنها نه به عنوان ناقدان جدی و روشن تمسخر مردان بلکه به عنوان زنان سبک‌‌سری نگاه شود که قادر به درک یک موضوع خیلی جدی نیستند.
 
این مشکل هم وجود دارد که تحلیل بوردیو در مورد “همه چیز و برای همه” مطرح شود و این که طرح و الگوی او  با به کار گیری مفاهیمی مانند “سرمایه ی جنسیتی” تا حدودی مشخص بودن و قدرت توضیحی و روشنگر خود را از دست بدهد. در مورد مفاهیمی مانند “سرمایه ی نژادی” هم به همین ترتیب استدلال شده است. تری لوول مطالعه ی روی سرمایه ی زنانه را، در طول زمان و برای روشن ساختن استراتژی های سرمایه گذاری زنان و رابطه ی آن با استراتژی های مردان مطرح می سازد. با مطالعه طبیعت جنسیتی استراتژی های به کار گرفته شده در جوامع معاصر، نه تنها امکان روشن ساختن تعامل مدام تغییر یابنده ی میان جنسیت و طبقه ی اجتماعی وجود دارد بلکه می توان رابطه ی میان پدرسالاری و سرمایه داری را هم بررسی کرد و دید که آیا این ها پایه های اساسی و دوسویه هستند٫ آیا این “شکل های متفاوت” همیشه در رابطه با یکدیگر به صورت برساخته و به واسطه تجربه می شوند؟
 
یک موضوع مهم برای فمینیسم در کلیت آن، مسئله نقش زنان است در فرودستی موقعیت خودشان و برای درک این مسئله است که نظریه بوردیو به کار می آید. پس به دنبال لوول، من هم دعوت می کنم برای مطالعه استراتژی های زنان با به کار گیری ترم های بوردیویی٫ ترم هایی مانند دارایی های “سرمایه ای”، ترکیب بندی آن نوع سرمایه، مسیری که آن نوع سرمایه در طول زمان طی می کند و کنترلی که روی استفاده از آن اعمال می شود. این به ما امکان می دهد ببینیم آیا این ترم ها به ما کمک می کنند تا نوری تازه روی موضوع زنانگی تابیده شود؟
منبع: مدرسه فمینیستی