آنسوی شیشه


ناصر پسانیده


• پرده را کنارزد. بیرون خانه سرد بود و این سو لایه ای نازک از بخاربرروی شیشه نشسته بود. ازمیانِ شیشه ی مه گرفته و هوای گرم و مرطوب درون، درختها لخت و نحیف مانند شبهی بنظر می آمدند ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۷ مهر ۱٣۹۲ -  ۹ اکتبر ۲۰۱٣


 (۱)

به آنها که ازمیان نفرت به اوج عشق صعود می کنند.


پرده را کنارزد. بیرون خانه سرد بود و این سو لایه ای نازک از بخاربرروی شیشه نشسته بود. ازمیانِ شیشه ی مه گرفته و هوای گرم و مرطوب درون، درختها لخت و نحیف مانند شبهی بنظر می آمدند که که گویی او را به آغوش خود می خواندند.

انگشتان دستش را گشود، کف دست خود را بنرمی برروی لایه ی خنک ونازک بخارِ یخ نماِی روی شیشه ی پنجره فشار داد، از میان کف دست و انگشتانش که سرما را درجانش آب می کرد، بخاری ظریف و کم پیدا جدا و در فضا رها شد.

این سو، درون چهار دیواری او بود و آنسو موجودی ناآشنا که از میان سرما و مه و دیوارهای پیدا و ناپیدا دست و پا می زد و درهم تنیده می شد و فریاد می کشید.

نگاه می کرد و می دید که در آنسویِ سکوتِ سرد و عمیق، طوفانیست سوزان.

سکوت بود، سکوتی مه گرفته. شاخه های لخت درختان چون شبهی در میان مه ـ دست در دست هم ، کورمال گویی سرانگشتانشان خود را درجستجوی گذرگاهی میان ابرهای زمینی بنرمی و بی قرارانه فرو می برند.

آنسو چون کودکی ناشناخته گرما را از میان انگشتان خشکیده در شیشه و از اعماقِ جان او می مکید و او می دید و حس می کرد که چگونه او در عمقِ سکوت از آنسو جذب و اندک اندک درآن هضم می شود.

پیش خود گفت:

ـ باید آنسو خبری باشد. دلم می خواهد دستم را دراز کنم و پرده ها را کنار بزنم و ببینم آنجا، آنطرفها ، پیش شما چه خبریست!
ـ می خواهم به سراغتان بیایم! و سپس بآرامی دستش را ازروی شیشه ی یخ نما جدا کرد و به سوی درِبِ خروجیه مشرف به حیاط رفت. دستگیره دررا بنرمی چرخاند و در را گشود.

موجِ فشرده و انبوه مه و هوای سردِ انباشته در پشت در به درون سرازیر شد. وسوسه ای دیوانه کننده، اراده ای ناخواسته از اعماق او را اندک اندک به آنسو می کشید ومی برد. (می راند و می خواند)

ازمیان جاذبه ی گرما وسرما، مات و مبهوت،

بار دیگر پیش خود گفت:

ـ آنسو خبری است.!

ازمیان درب اطاق مشرف به حیاط و موج سرما و مِهی که به درون هجوم می آورد و گرمای مرطوبی که از پشت او را به درون می خواند، ناگهان آتشی درمیان زانوانش اراده از او گرفت، بی خود ازخویش خود رابدست اراده ی آتش سپرد و بآرامی پابه بیرون نهاد. آهسته و در حالی که دستها و بازوانش بصورت نیمه گشوده بود، به درون غلظت مه و سرما پیش رفت. گویی هرگامش برابر بود با صدها و هزاران سال. هرچند پیش می رفت ، می دید که چگونه سرما و مه جانش را حریصانه می مکند و به دندان می کشندواو بود که ذره ذره جویده و بلعیده می شد .

تجربه ای میان بودن و نبودن .! میان خواب و بیداری . از تن جدا شدنی چون، آمیختن و آمیزش، همچون رهایی در همبستری با الهه ی زیبایی!

ابرها در هم تنیده می شدند و تن او را در تن خود می جویدند و سپس به تن خود می تنیدند، شکلها از شکلها جدا می شدند و سپس شکلی دیگر از خود می ساختند، گویی به هیچ شکلی رضایت نمی دادند، می بافتند و می تافتند و بار دیگر و بار دیگراوج می گرفتند و فرود می آمدند، می باریدند و می باریدند، گاه باران می شدند و گاه برف.

تن او لحظه به لحظه تجزیه می شد و ترکیبی دیگرگونه به خود می گرفت. در میان بخار و قطرات بی کران و مو جهای ابر دست به دست می شد و گویی هیچ دستی رضایت به دست دیگر نمی داد و به فرادست داده می شد.

ـ جنس او گویی از جنس دیگری است یکی می گفت.
ـ باید بیشتر و بهتر تجزیه شود، دیگری می گفت.
ـ برق و جرقه ای از میانشان فریا د برآورد: برفراز اقیانوس و میان دو قاره، آنجا که پداران و پیشینیانش زندگی می کردند باید اورا تجزیه کرد و سپس او را به سوی شرق، آنجا که اقلیم در تن خویش به او ماوآ و گرما ی عشق و سُکنا می بخشد، ترکیبش کرد .

ـ میان دو قاره کجاست؟
ـ شرق و ماوآی عشق کجاست؟

غرش ابرها و رعد و برق پیوسته در هم می آمیخت و آرام نمی گرفت و آسمان گویی در گلویش لقمه ای ناشناس داشت که نمی توانست قورتش دهد، و همچنان می جوید و سرفه می کرد.   

رعد در پیکر آسمان بی قرارتر از همیشه، از میان ابرهای تیره چنگ به زمین و زمان می انداخت و نعره برمی آورد:
ـ نمی دانم! نمی دانم! اراده ای دیگرکه من او را نمی شناسم، او را نمی بینم، از من می خواهد که به شما بگویم که او را بدست من بسپارید. شما رشته ها و اجزاع ضروری را در او سرِشته و ناخالصیِ غیر ضرور راتا آنجا توانسته اید از او جدا کرده اید .اینک او باید بدست من سپرده شود.! او را به من بسپارید.!


ـ شما کی هستید(؟!) این کار ماست، تاکنون اینچنین بوده و اینگونه نیز ادامه خواهد یافت!. ما اورا بارور کرده و طبقِ قراری که با باد داریم اورا بدست او خواهیم سپرد.

ـ من رعد و رگِ بیداری شما و همانا فرزند نامهربانی ها و غرور ناآرام شما هستم.! جسم تجزیه شده دردست شما فراتر از آن هست که بتوان اورا دوباره و به این سرعت فرود آورد. وظیفه ی من این هست که او را در نوع و شکلی دیگر تجزیه و ترکیب کنم، و از اینرو باید ابتدا بسوی غرب آنجا که دو قاره و خشکیِ وسیع از هم جدا شده و فاصله گرفته اند رهسپار شویم. در میان و اعماق آندوخشکی پدران و پیشینیان او روزگاری زیسته واینک در جنسِ جان ما، یعنی شما و من لانه کرده و ما را به جنب وجوشی متفاوت از آنچه بود وهست فرا می خوانند.

من شاهرگ زندگی، از میان شما و در آسمانم که صدا را به کلام و کلام را به تن و تن را به حرکت وا می دارد.

ـ ولی چرا می غُرری و فریاد می کشی؟!

ـ بر خود بسیار جفا کرده ام ، نتوانسته ام بفهمم، با باد درآمیخته به سودایی از آب بر خاک و اینک در شما زنده شده ام ، ملیونها سال است که اینگونه می زیم، می بَرَم و می آورم، گاه با باد گاه با خاک اندکی در آب و آتش می سوزم زبانه می کشم و جاری می شوم تا شاید روزی به خود آیم. معجونی که شما اینک در بر دارید کلید رهایی من و شما از این زنجیره های عذاب آور تکرار است. بگذارید از این زنجیره رها شویم . آن را به من بسپارید.!

ابرها در هم فرومی رفتند، تیره تر و سیاه تر می شدند. ازمیانشان اشکال خشمگین گاه با داس وتبرو گاه با شمشیر و توپ و تفنگ سربرمی آوردند و رعد از میان خود به آسمان و زمین شلیک می کردند.   

آسمان تاریک می شد و ابرها می غریدند و همچنان فریاد برمی آوردند:

ـ آنجا که می گویی میان دو خشکی کجاست(؟!) آیا بلایی بر سر آنجا آمده ؟.

وقتی رعد خود را از میان حجمِ فشرده ی ابرهای سیاه و عظیم و عمق تاریک آنها رها می کرد، تو گویی با چنگ و دندان که بخواهد از صخره های آسمان صعود کند، نعره کشان برپهنای زمین و زمان می خروشید که :
ـ هزاران کیلو متر دورتر از ما، در اعماق اقیانوسها، جزیره ای با شهری عظیم آرمیده. در آن جزیره روزگاری زندگانی بودند.آنزمان ما اینگونه نبودیم که هستیم و آسمان بالای سر ما و زمین اینگونه نبود که ما اینک می بینیم. جایی بود بنام آتلانتیس، ما و او بنوعی دیگر در آنجا بودیم. رهایم کنید،! بگذارید از این سرنوشت شوم بخلاسیم! اورابه من بسپارید!

ـ ما در شانه های خود زمین را به آسمان حمل می کنیم ، رشته های جان زمین را به جان و جهانِ آسمان می بافیم و می تنیم و پیوند می زنیم تا بباریم. جان و عصاره ی زمین را می آلاییم، رشته ها و ناخالصی ها و لایه ها را از هم جدا می کنیم تا رشته های نو و لایه های بهترو در فرمی دیگربه جهان هدیه کنیم.برماست که بیالاییم، همه را در آغوش خویش برگیریم بارور کنیم وسپس به زمین بازگردانیم.

غرش ابرها و نمایش آسمانی بر روی پرده ی سیاه و گسترده بر چهره ی آسمان لحظه ای آرام نمی گرفت، هرآن که جدال وخشم شدت می یافت ، تیره گی و خشم سیاه به زمین نزدیکتر و نزدیکتر می شد. ابرها فرود می آمدند و به زمین نزدیکتر و نزدیکتر می شدند. مردم با نگاه های نگران از پشت شیشه ی پنجره های خود به آسمان چشم دوخته بودند. اتومبیل ها ایستاده، قطارها وهواپیماها از حرکت و پرواز بازمانده و گویی در انتظار اتفاقی بودند. همه می گفتند:

ـ آسمان تاکنون چنین چهره ای از خود ننموده بود.

جنب و جوش زمین خوابیده بود. ماهواره های مخابراتی و شبکه های ارتباطی از کار افتاده و دکل های برق و سیمها و کابلها از هم گسسته بود.

یکی فکر می کرد که دیگری در خواب است و دیگری فکرمی کرد که کسی نمی داند. همه فکر می کردند که می دانند. گاه آهسته به کنجِ فکرهم می خزیدند و گاه با ولع رگهای هم را پاره می کردند.

آسمان نگاه می کرد و نگاه می کرد و نگاه می کرد:

ـ من تو را بخشیده ، خود را در تو زنده و زندانی کردم و عشق و اعتمادم را در توبازآفریدم و همچنان به عهد خود وفادارم. دوستت می دارم و درد و آلامت را به جان می خرم، هر چند در پی طرد و نابودیم باشی!.

در این میان زمین می پخت و می جوشید و دم و بخار به آسمان می داد. آسمان بخاررا می مکید و چون خمیری با دستهایش با ابرها می آمیخت و هم می زد و می تافت :

ـ باید شعله های آتش داغتر شوند و اوج بگیرند.

در دل زمین غوغایی بود. سنگها و صخره سنگها و کوهها دردلِ مذابِ زمین می سوختند و آتش به جان زمین می انداختند و دریاها و اقیانوسها بخارمی شدند و کوهها آتش به آسمان می فشاندند. زمین در تبِ خود می سوخت و می لرزید و بخار می شد.

ـ باید این بناها فرو ریزند و تو از نو برخیزی و به خود آیی ای فرزند زمین و آسمان!

(۲)

درمیان عشق

«از اَزَل پَرتوِ حُسنَت به تَجَلی دَم زَد»
«عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زَد»


ـ من از سوختن جان می گیرم ، شعله می تنم و نور می بخشم ، برای اینکه باور می کنم و ایمان دارم که می توانم ، وازاینروست که اعتقاد، اعتماد و ایمان به تودارم و برمن است که همواره از نامردمی ها و خیانت ها ی تو بسوزم و عشق به تو عهدیه کنم چرا که جنس من از عشق ، اعتماد، و بخشش است و جنس توازخیانت و بی اعتمادی وحسادت و دروغ و انتقام...است.


فکر پرسه زن و ماه

خیابانهای شهر آرام بود. درختها بی صدا و در کنار پیاده روها زیر نور دکلِ چراغهایِ برق، تو گویی آسمان و زمینِ شهر را می پایدند. ماه در قرص کامل و بزرگترو درخشنده تر از هر شب دیگرازقلبِ آسمان پر ستاره به زمین نگاه می کرد. اینجا و آنجاو از میان ساختمانها و بناهای ریز و درشت کورسویی از نورها به بازی با نورهای آسمانی و زمینی می پیوستند.هوا گرم بودو دم داشت. فکری در میان ماه و زمین سرگردان پرسه می زد. نیمه های شب بود . دور نبود، نزدیک هم نبود، جایی بود میان ساکنان شهر. تاریک و روشن بود. نور کم بود. کسانی بودند میان چهاردیواری های تنگ که نَفَس می کشیدند . نمی خوابیدند، در انتظار بودند یا نبودند و فکر همچنان در آسمان شب پرسه می زد و ماه نگاه می کرد و مردمان در تنگنای دیوارها و نفسهایشان خیره به دیوارها و درها.

سکوتِ وهم آوری بود. بنظر می رسید که ماه خسته از نگاه و نگاهبانی ، و فکرِ پرسه زن درخیال و سودای شبیهخون، به ناحیه و شعاعِ تاریک و روشن یکدیگر نردیک و نزدیکتر می شوند. وقتی که سایه یِ فکرِپرسه زن به قرص ماه و شعاع نور او نردیک شد، زوزه یِ گرگها از میان جنگلهای تاریک به آسمان برخواست و فکرِپَرسه زن ناگهان در زوزه ی گرگ به خود آمد و به یکباره نورِ ماه را بلعیدو درهای آهنین در میان چهاردیوارهای تنگ در لولا چرخیدند واز بیرون باز شدند ودر چشمهای گرگ (ها) برق زدند و ازمیان تاریکی به درون چهاردیواری تنگ و ننماک رخنه کردند و رعشه برجانِ محبوسان فکندند:

ـ مادر قحبه ها بلند شوید!بلخره پیشوا حکم را صادر کرد!.
نیشِخندو برقِ چشم گرگ در هیبت انسان در تاریک وروشنِ درب سلول، نَفَس و نور حیات از محبوسین می ربود.
سایه ی هیبت در حالی که تکان می خورد با انگشت نشانه به سوی اسراء:

ـ تو، تو، تو، تو، تو،تو و... بلند شید(! ) به یاری خدا اولین حاکمیت واقعی اسلام بعد از پیامبر عظیم الشان به رهبری امام برروی زمین پیاده می شود. علفهای هرز را باید سریع از روی زمین نیست و نابود کرد.

درب سلولها یکی پس از دیگری در لولا می چرخیدند و گرگها در هیبت انسان، انسانها راازمیان چهار دیواری های نمناک دسته دسته به راهروهای تاریک و طولانی هدایت می کردند، راهروهایی که آنسویش تاریکتراز این سویش بود.

سایه ی مرگ به آرامی می خزید وخود را از در و دیوار خانه ها به درون منزلها و تن ها می رساند.

سکوت وهم آوری بود. فکرِ پرسه زن در بستر ماه از خانه ای به خانه ی دیگر و از تنی به تن دیگر نفوذ(رخنه) می کرد.

اینجا و آنجا در زیر بامِ بناهای گنبد دار، فکرِ پرسه زن در بستر ماه خرناس می کشید وازمیان بلندگوهای نشانه رفته به سوی شهرتاریک موجِ ناءشه گی و بیداردرخواب را القا ء و ارسال می کرد.

خانه ها پر می شد از صلوات، «انشالله» ، «لا اله الا الله» ، «محمدالرسول الله» ... . خانه ی کلامِ ... به کام بود و امن.

از میانِ بسترماه و خرناسِ فکرِ پرسه زن، ازدانه وازجوهرکلامِ تننده، واز میان تششعات و امواج ارسالی و القایی ، جُزدانه های سیاه، در تن و خانه ی مردمان شهر شروع به روییدن کردند. بوی غریبی از رویش درفضا و آسمان پیچید. جزدانه ها چون گل آفتاب گردان درهیبت لشگریان سیاهی درآمدند که به سوی ماه می چرخیدند وازبسترفکرِپرسه زن وشعاع ماه الهام می گرفتند و در گروهای عظیم به سجده و رکوع می رفتند.

جزدانه ها در زیر زبان خود همه به یک کلام تکرار می کردند، به رکوع می رفتند و سجده، گویی در خواب بودند. گویی نمیدانستند و تکرارمی کردند و تکرارمی کردند و تکرارمی کردند. هرآنچه می شنیدندو شنیده بودند وانمود می کردند که آنگونه شدند از آنچه که می شنوند. گروهی دیگر می خواندند و می نوشتند و گمان می کردند آنگونه هست که می خوانند و می نویسند. آنها فکرمی کردند که می دانند.

آسمان در آنسوی زمین فضای دیگر داشت. آفتاب بود ، زمین و موجودات چون موریانه ها و کرمها در هم می لولیدند. صداها و تششعاتی از آسمان و زمین ارسال می شد. همه می جنبیدند و می جنبیدند و می جنبیدند، گویی همه به یک گونه می رقصیدند و همه به یک صدا می خندیدندو همه به یک سو می خزیدند. می فهمیدند یا نمی فهمیدند. ولی همه می خندیدند و می رقصیدند و می جنبیدند.

زمین برقرار بود وبی قرار می چرخید تا اینکه کم کم پشت خویش را به شعاع نور آفتاب رساند، نور خورشید وقتی به تن و فکر پرسه زن برخورد کرد، پرسه از تن او گریخت و او خمیازه کشید و ناگهان نور ماه از دهان او جست وگرگها شروع به دریدن کردند و فکر پرسه زن به خواب رفت.

از میان بنا های گنبد دار گرگها دسته دسته بیرون می آمدند، از پشت کوهها و دهکده ها و بیغوله ها در خیل عظیم به هم می پیوستند و به سوی انسانها هجوم می بردند و می دریدند. گرگها در دسته های چند ده ، صدتایی گاه جدا جدا و گاه با هم ازهر سو به شهرها هجوم می بردند، شهرها را تصرف می کردند.


گرگها:

همه جا پرِ گرگ بود. «بیست میلیونی» ، سی میلیونی، چهل، هزار، صدها هزار، میلیونها میلیون گرگ، یک ملیارد وشاید دو یا سه (؟!) همه می دریدند و می خوردند. گرگها می دریدند، می خوردند، و زیادتر و زیادتر می شدند. کارخانه درست می کردند، شرکت می زدند، درختها را می بریدند و زمینها را می کندند و سوراخ می کردند.

مردمان وقتی به چشمهای گرگها می نگریستند مسخ و محصور، بیمار می شدند و خود خواسته خویش را خوراک آنها می کردند، و.در خورده و بلیعیده شدن از هم سبقت می گرفتند. به یکدیگر می گفتند و تعریف می کردند که چگونه جویده خواهند شد و چگونه خودشان و خون شان، درخون، با خود و خونِ گرگ خواهد آمیخت و چگونه خود نیز گرگ بدنیا آمده و زمین و زمان را خواهند بلعید. مردمان از اینکه می توانستند گرگ شوند و ببلعند، خوشحال بودند. مدرسه ها و دانشگاههایی برای کودکان می ساختند که روشها و تکنیکهای زیبای شکار و دریدن وصدها و هزاران راه و چاه را به کودکانشان می آموخت و نشان می داد. کودکان باید می آموختند که چگونه ازدرد جویده شدن در میان دندانهای گرگ لذت ببرند. اگر کودکی زرنگ بود و خوب آموزش دیده و به فنون خورده شدن با نمرات عالی از مدارس و دانشگاه فارغ التحصیل می شد و شانس می آورد می توانست طعمه ی گرگی بزرگ و خوش رنگ و نشان شود، و او وقتی در خون گرگ می آمیخت ، می توانست در آینده ای نه چندان دور به گرگی به بزرگی اسب ویا حتی فیل درآید. در آنصورت او امکان بلعیدن و خوردن بیشتر و بیشتری را بدست می آورد و شاید فرزندان او روزی شاه گرگهایی می شدند که مردمان بیشتری تمایل به جویده و بلعیده شدن در میان دندانها آنها از خود نشان می دادنذ.

گرگها آموخته بودند که درمیان دندانهای خود طمعِ جنسِ گوشت و خونِ مردمانِ مختلف و گوناگون را بعد از مزه مزه کردن، تشیخص داده و از همدیگر سوا کرده ویا حتی توانسته بودند با دیدن و بوییدن و چشیدن و شنیدن جنسهای مختلف را از یکدیگر جدا و بدآن طریق موسسات ومجموعه های متفاوت و مشترک و در عین حال در هم تنیده وپیوسته ای ازگروه های گرگی را در شبکه ای عظیم سازماندهی کرده و گرد هم آورند.

گرگها با سوا و جدا کردن جنسهای گوناگون از یکدیگرتوانسته بودند به روشی دسترسی پیدا کنند که در آن همه و هرکس بنا به جنس و نوع و شکل تعیین و مشخص شده، به کار در ساعت و در مکان و جای وپژه خود به مجمعوعه ی عظیم گرگها در شبکه ی طراحی شده وصل می شد.

گرگها درمجموعه ها، جدا جدا و سوا سوا و در شبکه های مختلف با طرحها و مدلهایی به کار خود مشغول می شدند و نتایج کارو موفقیت یا فقدان آن را به همدیگر و گاه با صلاحدید شاه گرگها از میان شبکه هایی که همه را به هم وصل می کرد به اطلاع عموم می رساندند و از آن میان می بایست مردمان به همراه گرگهای ریز و درشت می فهمیدند که چه راهکارهایی را برای موفقیت، در خوردن یا خورده شدن، در بلعیدن یا بلعیده شدن و بزرگ شدن، پیش روی خود بگیرند.

نتایج کارها باید مورد آزمایش و تایید مجموعه های تحقیقی ودانشگاهی و دیگر ارگانهای بسته و وابسته قرار می گرفت و بعد از عبور از کانالها مختلف اجازه ی ورود به شبکه ی همگانی می یافت، چراکه گرگها و مردمان می بایست در فضایی بی دغدغه و به زغم خود سالم، گفتمان سازی کرده تا براحتی برای جذب و هضم هم آماده می شدند.

بعدها نیز گرگها امکان جدا و سوا کردن جنس ها و گونه های مختلف را با توجه به رشدِ حجم و پراکندگی انسانها و به مدد تکنولوژی سفارش داده از سوی موسسات گوناگون، را گسترش داده و با اسکان خود در پایگاه های مشخصِ زمینی و با کنترل از راه دور و بواسطه ی صدها و هزاران ماهواره و سفینه و دکل های مخابراتی و غیره حجم انباشت و تغذیه ی خودرا برای روز مبادا، بهتر و بیشتراز پیش فراهم آوردند.

گرگها می توانستند در حجم وسیعی از زمین، بخش عظیمی از انسانها را با تکنیک و تکنولوژی خود زیر نظر گرفته و با جمع آوری اطلاعات از انسانها و تجزیه و تحلیل آنها به نوعِ جنس انسانها دسترسی پیدا کرده وسپس باسوا و جدا کردن و طبقه بندیهایِ خود کشف کرده و با توجه به نیازهای خود، مردمان را در روزها و ساعات و ایام مشخص روی میز رستورانهای زنجیره ای خود برای همنوعان و هم کیشان خود سرو کنند. مردمان نیز خوشحال از اینکه روی میزگرگها بلخره روزی گرگ بدنیا خواهند آمد خوشحال ، سر از پا نمی شناختند.

مردمان عاشق پول و صندلی هایی بودند که گرگها برای آنها درست کرده بودند. برای گرگ شدن ابتدا و باید، مردمان خورده و بلعیده می شدند تا می توانستند استعداد جمع کردن پول و نشستن روی صندلی را پیدا می کردند. پروسه ی آمیزش و آموزش در جسم و خون گرگ نیز، پروسه ای دشوار و طولانی بود. ارگانها و اندامهای درونی گرگ تنِ انسانهای بلعیده شد را می باید لحظه به لحظه و گام به گام از هم جدا می کرد و متناسب با تن خود تغییر شکل و نوع می داد. هر بخش از ارگانهای درونی گرگ متفاوت و جدا از بخش دیگر عمل می کرد و مسئولیت و کار یک بخش نمی توانست در بخش دیگر ادغام شود.   

مردمان بعد ازپروسه ی تجریه و ترکیب در اندامهای درونی گرگ و جدا شدن از آن، با سرعتی غیرقابل تصور به دنبال پول و صندلی ازهم سبقت می گرفتند و همدیگر را به زمین میزدند و کلکهای تازه می آموختند. و وقتی مردمان پروسه ی گرگِ کامل شدن را به تمام کمال به سرانجام می رساندند، بر روی صندلی در نظر گرفته وتدارک دیده شده می نشستند. صندلی گرگها ویژه گی خاصی داشت. وقتی مردمان گرگ شده روی آن می نشستند، همه چیزرابه شکل و نوع دیگری می دیدند. مردمان گرگ شده در رسیدن و نشستن بر روی آن سر از پا نمی شناختند وشاه گرگها عاشق این بازی گرگ کوچکها بودند و پیوسته آنها را به این بازی تشویق و ترغیب می کردند و رسانه های دیداری و شنیداری خود را مملو از نمایش این بازی ها می ساختند.

وقتی گرگی گرگ دیگررا به زمین میزد، به اشکال مختلف مانند : پاداشهای کتبی و ارتقا رتبه و درجه و مزیا و حقوق ماهیانه تا مصاحبه های مطبوعاتی و تلویزیونی و غیره که راه او را برای پیوستنن به جمع فوقانی و به شاه گرگها نزدیک می کرد، تشویق و تمجید می شد.

مردمان و کسانی که در پروسه ی گرگ شدن، خواسته یا ناخواسته شرکت نمی کردند، می باست بر اساس طرحها و مدلهای ساخته و ارائه شده در مراکز تحقیقی گرگها، ابتدا بعداز تشخیص چرایی و چگونه گی امتناع و به اصطلاح دلیل عدم مشارکت و یافقدان یا طرد آن از سوی مردمان ویا گرگهای خاطی، تحت عناوین گوناگون، ابتدا، طبقه بندی شده و سپس در پروسه های متفاوت، مورد مواخذه و محاکمه و تنیح و زندان نصیبشان می شد و یا با صلاحدید گرگهای متخصصِ پزشک و رونشناس و غیره ، و تحت عناوین گوناگون به مراکز درمانی درنظر گرفته شده، فرستاده، تا درآنجا ودر پروسه ای دیگر به جنس گرگ خویش بازگردانده می شد.


ادامه دارد