مارکس و اندیشه نقد (۷)
امانوئل رنو - برگردان: م. ت. برومند


• در ۱۸۴۳، نقد سیاست و نقد فلسفه با هم پیش می رود. اما، بطور قطع چیزی از فلسفه درون نقد گرایی نهایی حفظ شده است. این تأملی بودن در نفس خود به شکل سیاسی تأمل نقدی کاهش می‌یابد. شاید گوهر سیاسی فلسفه از این راه حفظ و مجزا و هستی پذیر شده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲٣ مهر ۱٣۹۲ -  ۱۵ اکتبر ۲۰۱٣


علم و نقد
          به گفته هابرماس، کاپیتال مشخصه «بدفهمی نقد در نفس خود در هنگامی است که بعنوان علم درک گردد».(45) با آنکه مارکس اصل‌ نقد شناخت را که از خودآگاه بر پایه نفع‌های مادی سرچشمه می‌گیرد، اعلام داشت، « ضروری ندانسته است تئوری جامعه را از دید نقد شناخت توجیه کند».(46) تئوری ایدئولوژی که کاپیتال آن را توسعه می‌دهد، برای ساختن نقد اندیشمندان دیگر اقتصاد سیاسی مورد استفاده قرار گرفته است، اما بیش از آنکه مارکس آن را با گفتمان خاص خود منطبق سازد در ادعای بسادگی دگماتیکِ حقیقت مطلق فرو می‌افتد.
   ازینرو، هابرماس از عدول مارکس از اصل نقدگرایی‌اش تأسف می‌خورد و بدین ترتیب به دیدگاه کسانی می‌پیوندد که گذار از نقد به علم را می‌ستایند و عظمت کاپیتال را استوار بر پی‌ریزی یک علم می‌دانند. بنابراین تفسیر واپسین، جنبه نقد، غیر اساسی و خارج از گفتمان تئوریک است و بنابراین دیگراستوار بر نقد اندیشمندان اقتصادی پیشین که به توضیح دادن نوآوری پروبلماتیک مستقل علم جدید(47) اختصاص داده شده نیست. پس اعم از اینکه آن را بستاییم و یا جایی تأسف آن را بخوریم، «ایدئولوژی آلمانی» کلید کاپیتال است.
   بنظر می‌رسد که این دو تفسیر در قدرناشناسی از نوآوری مفهوم علم در کاپیتال سهیم‌اند. نمی‌توان انکار کرد که مارکس مدعی علمی بودن کاپیتال بود و گفتمان‌اش را با نیازهای ضروری و سیستم‌بندی که خاص هر توضیح علمی است، تطبیق می‌داد. اما این واقعیت که توضیح علمی مایه نقد را می‌پذیرد به این معنا است که علم دیگر مدعی خارج شدن از ایدئولوژی نیست. مارکس در کاپیتال اندیشمند بحران تئوری باقی می‌ماند. از این پس، مفهوم ایدئولوژی است که آن را مشخص می‌کند. هم ستیزی طبقاتی، نهاد سیاسی و پندار در تئوری و از این راه ظاهر تضادها را نمایش می‌دهد.(48) تمام داو کاپیتال فراهم آوردن زمینه دگرگونی عقلانیتی است که موفق به حفظ کردن آن درون این بحران که آن را رد می‌کند، گردد.
   هر چندکه علم در کاپیتال بعنوان مخالف ایدئولوژی اندیشیده نشده، توسط پی‌گفتار اثر نشان داده شده که علمیت گفتمان به هنجار عقلانیت مراجعه نشده، بلکه به تاریخ مبارزه طبقه‌ها رجوع شده است. تاریخ علم آنجا چونان تاریخ ناعلمی جلوه می‌کند که اصل اش را در نا عقلانیت مبارزه‌های اجتماعی می‌یابد. بدیهی است که نزد مارکس فرانمود کاملا دیگری از تاریخ علم وجود دارد که بنابر آن صیرورتی مستقل به علم نسبت داده شده است. (همانطور که در متن پیشگفته روش ‌های اسمیت و ریکاردو برای مقایسه به کار برده شده است). (T. 2, 161 sp) ازینرو، اغلب ملاحظه می‌کنیم که مارکس، خلاف گفته‌ خود ، بین دو مفهوم درون بود و برون‌بود متقابلا انحصاری دچار تردید می‌شود.(49) آیا به درستی آنها واقعا چنین‌اند؟ بنظر می رسد کوشش مارکس بیشتر پیوند دادن بهم پیوسته این دو مفهوم است. اگر علم ناگزیر به تاریخ اجتماعی رجوع می کند، برای این است که باید رابطه‌اش را با ایدئولوژی در نظر گیرد. البته علم باید ویژگی‌ای را در نظر گیرد که گفتمان علمی را از دیگر گفتمان‌ها متمایز می‌کند. به این منظور معین کردن مشخصه‌هایی که صیرورت علم را از صیرورت دیگر گفتمان های ایدئولوژیک متمایز می کند، ضروری است. لازم بودن پذیرفتن همزمان دید گاه درون‌بود در تاریخ علم‌ها از آنجا است.
       نخست این مفهوم درون‌بودرا بررسی می‌کنیم: برای این کار باید به کتاب چهارم کاپیتال رجوع کرد که موضوع آن تاریخ اندیشه اقتصادی است. در آن ملاحظه می‌کنیم که مارکس علم را در خارج از صیرورت آن درک نمی‌کند. در واقع: «تئوری‌ها درباره اضافه ارزش» به بررسی سیستم‌بندی و ناکافی بودن درونی تئوری‌های مختلف اقتصادی بسنده نمی‌کنند. بعلاوه، آنها به قرار گرفتن در چشم‌انداز تاریخی‌ دست می‌یازند که سیستم‌های مختلف را در دینامیک توسعه علمی وارد می‌کند. می‌توان آن را بنابر دو مشخصه تعریف کرد. نخست، صیرورت علم چونان صیرورت رفع پندارها نمودار می‌گردد. اندیشه کلاسیک‌ها در مفهومی علمی است که به زایل کردن نمودها می‌پردازد. از این دیدگاه است که کلاسیک‌ها اقتصاددانان نقدی نامیده شده‌اند.(50) البته، این نخستین مشخصه، گرایش تاریخی را نشان می‌دهد. علم که نمی‌تواند از ایدئولوژی آزاد شود، گرفتار در پندارها باقی می‌ماند. به این دلیل پندارها یکباره توسط علم زایل نمی‌شوند، بلکه همانطور که برتری ریکاردو بر اسمیت آن را نشان می‌دهد، آن ها بتدریج زدوده می‌شوند و همانطور که فتیشیسم بازمانده از ریکاردو آن را تأیید می‌کند، آنها نه بکلی بلکه تا اندازه‌ای با آن خواهند بود. دومین مشخصه دینامیک علمی حل مسئله‌ها است. پیشرفت یک تئوری نسبت به تئوری مقدم بر آن تنها استوار بر توسعه شناخت نیست، بلکه حل دشواری‌های آن است. تئوری‌ها ضمن انتقاد کردن از مسئله‌هایی که دیگر تئوری‌ها پدیدار می‌سازند، برخی از آن ها به برخی دیگر تکیه می کنند. در چارچوب این پروبلماتیک است که مارکس روش ریکاردو را که «ضرورت علمی در تاریخ اقتصاد» را تأییدمی کند، بعنوان راه حل دشواری‌های راه حل اسمیت نشان می‌دهد که با اینهمه در نفس خود بنابر واقعیتی توجیه می‌شود که با وضعیت پیشین توسعه تاریخی علم مطابقت دارد.(51)
       این دو مشخصه سنجه‌هایی فراهم می‌آورند که متمایز کردن گفتمان علمی را از گفتمان ناعلمی ممکن می‌سازد. ازینرو، مارکس توانست علمی بودن کاپیتال را با رجوع کردن آن به تاریخ اندیشه اقتصادی توجیه کند؛ همانطور که او این کار را در «پی‌گفتار» انجام داد. کاپیتال از آن جهت علمی است که در سیر تاریخی علم اقتصاد جای دارد – چه از حیث از بین رفتن پندارها- آنگونه که از بین رفتن فتیشیسم باز مانده از کلاسیک‌ها آن را نشان می‌دهد و از جانب تئوری فتیشیسم تایید شده است و چه از حیث راه حل مسئله‌ها – آنگونه که کتاب چهارم آن را ثابت می‌کند و نشان می دهد که اضافه ارزش، مسئله حل نشده موجود در نزد کلاسیک‌ها است.
   پس اگر مارکس در اثرش به اثر کلاسیک‌ها مراجعه می‌کند، این در چارچوب استراتژی است که هدف آن از آن خود کردن حقیقت شناخته شده توسط یک سنت به عنوان میراث است. همچنین می‌بینیم که او در هیچ چیز به پیشداوری علم‌گرایانه که بنابر آن رعایت روش ‌شناسی علمی برای حقیقت کافی است، تن نمی‌دهد. اگر مفهوم علم با مفهوم تاریخ سازگار است، برای این است که دیگر با مفهوم پندار متضاد نیست. بنابراین، ادعای علمی کاپیتال به این معنی نیست که بطور قطع رها از پندار باشد. البته مارکس حقیقت اقتصاد سیاسی کلاسیک را بدیهی فرض می‌کند، همانگونه که او در 1843 به پیش فرض قرار دادن وجود حقیقت در ایدئولوژی گرایش دارد. اما حقیقتِ، از این پس تاریخمند شده اکنون به گفتمانی بازگشت داده شده که در آن پندار و حقیقت همزیستی دارند. از این پس، محتوی مفهوم علم از این قرار است. با معناست که مارکس برای مشخص کردن علمی بودن گفتمان‌اش از راه مراجعه کردن به تاریخمندی ویژه علم، بیش از مراجعه کردن به سنجه‌های سنتی حقیقت و یقین (دلیل، قیاس و استقراء) تلاش کرده بود؛ در صورتی که در 1843، تاریخمند کردن نقدگرایی همزمان حقیقت را ایجاب و رد می‌کند. نقدگرایی از این پس برای فرمولبندی دوباره مفهوم حقیقت در رابطه‌های تاریخی بکار می‌رود.
   بنابراین، مارکس به رابطه‌اش با کلاسیک‌ها بنابر تاریخ علم‌ها می‌اندیشید. می تواند بنظر ‌رسد که با پذیرش مدل درون‌بود او تز استقلال علم راپذیرفته است. این درست نیست. راه حل مسئله‌ها سنجه توسعه علمی و نه پایه آن است. اگر مارکس گاهی کشف‌های خاص‌اش را چونان راه حل تضادهای اندیشه اقتصادی نمایش می‌دهد، این بخاطر توجیه کردن و نه توضیح دادن آنها است. در واقع، مارکس می‌کوشد این مفهوم درون‌بود و مفهوم برون‌بود را که صیرورت علم‌ها را به سیر تاریخ واقعی ربط می‌دهد، سازش دهد. مفهوم ایدئولوژی مشروط بودن اندیشه را بنابر سیر تاریخ واقعی نشان می‌دهد. پس این اوست که صیرورت علم و صیرورت تاریخی را با هم پیوند می دهد. (52) «پی‌گفتار» این پیوند دادن را به ما می‌نمایاند. اما آن جا مفهوم ایدئولوژی آشکارا در دو مفهوم متمایز مورد استفاده قرار گرفته است. هر چند مسئله در هر دو مورد عبارت از نشان دادن مشروط بودن توان اندیشیدن بنابر مادیت اقتصادی است، اما این مشروط بودن چه بمثابه مشروط بودن مکانیسم‌های اقتصادی بنابر تئوری ایدئولوژی کاپیتال و چه بمثابه مشروط بودن نفع‌های طبقاتی به شیوه ایدئولوژی آلمانی درک شده است. مفهوم ایدئولوژی که در این دو مفهوم مورد استفاده قرار گرفته، امکان شکل گرفتن سنخ‌شناسی‌ای را که مربوط به پایه تحلیل برون‌بودتاریخ اندیشه اقتصادی است، فراهم می آورد. اقتصاددانان در مقوله‌های اقتصاد کلاسیک، اقتصاد عامیانه و اقتصاد توجیه آمیز رده بندی شده‌اند.
   مقوله‌های اقتصاد کلاسیک و عامیانه تأثیرهای وارونگی واقعی و فتیشیسم در گفتمان اقتصادی را نشان می‌دهند. آنها از این راه مرزبندی کردن عرصه علم را معین می‌کنند. اقتصاد سیاسی علمی اقتصاد کلاسیک است. در واقع دیده‌ایم که علم بمثابه دینامیکِ زوال پندارها تعریف شده است. با اینهمه، گفتمان کلاسیک‌ها بنابر گسست‌اش از پندارهایی که از راه وارونگی واقعی شکل‌های پدیداری تولید می شود، مشخص می‌گردد. ازینرو، کلاسیک‌ها از عامیانه‌اندیش‌ها متمایزند. با وجود این، کلاسیک‌ها گرفتار پندارهای فتیشیسم باقی می‌مانند. البته، آنها علیه این پندارها به مبارزه کردن پرداختند. ازینرو، آنها در کار و بنابراین در سپهر تولید بیش از سپهر مبادله در جستجوی قانون ارزش بودند. با اینهمه، آنها همانطور که خلط ریکاردویی ارزش و ارزش مبادله نشان می‌دهد، تا اندازه‌ای در آن موفق بودند.
   مقوله اقتصاد توجیه آمیزِ مفهوم مشروط بودن توان اندیشیدن بر پایه منافع مادی به ایدئولوژی باز می‌گردد. مبارزه طبقه‌ها با مقید کردن توان اندیشیدن بنابر ضرورت توجیه نفع مادی که آن را بیان می کند، در خودآگاه طرح‌ریزی می‌شود و بدین ترتیب آن را تابع محدودیتی می‌سازد(53)، که سرآغاز گرایش نا علمی اقتصاد سیاسی است. ایدئولوژی با علم تنها در حد مطابقت آن با منافع مادی سازگار است. در معنی دقیق اصطلاح، مفهوم اقتصاد توجیه آمیز یک جریان اقتصاد سیاسی را که جانشین اقتصاد کلاسیک می‌گردد، نشان می‌دهد و بمثابه واکنش در برابر اقتصاد کلاسیک تعریف می‌شود. اقتصاد کلاسیک، بنابر زوال پندارهای مربوط به فتیشیسم و وارونگی واقعی مستلزم نقد نتیجه‌های ایدئولوژیک این پندارها است. این نقد، نامستقیم، نقد توجیه‌های شیوه تولید سرمایه‌داری را ایجاب می‌کند. در این مفهوم است که مارکس اقتصاد علمی و نقدی را همانند می‌داند. به این دلیل، اقتصاد توجیه آمیز رویاروی اقتصاد کلاسیک قرار می‌گیرد تا این نتیجه نقد را لغو کند. پس، مقوله اقتصاد توجیه آمیز نمایشگر جنبه‌ای است که در آن نفع مادی کوشش تئوریک را تابع توجیه خاص اش می‌سازد و بدین سان نافی علم می‌شود. و با این همه، از این را ه توضیح اقتصاد عامیانه معاصر اقتصاد کلاسیک را تدارک می‌کند و در حقیقت دلیلی را شناسایی می‌کند که به خاطر آن برخی اقتصاددانان به لایه قشری وارونگی واقعی: رضایت ایدئولوژیک ناشی از آن، بسنده می‌کنند. ازینرو بنظر می‌رسد که مارکس   (P.F. 12) اقتصاد عامیانه و اقتصاد توجیه آمیز را یکسان می‌داند.
   البته، گرایش توجیه آمیز تنها در اقتصاد نا علمی وجود دارد. در واقع، این گرایش نمایشگر اجباری است که بطور کلی دید طبقه بورژوازی را به اقتصاد سیاسی تحمیل می‌کند. ازینرو مارکس در کتاب چهارم (T. 2, 587 sp) گرایش‌های توجیه آمیز در انکار ریکاردویی بحران‌ها را برملا می‌کند. وانگهی، او نشان می‌دهد که این گرایش‌ها با تئوری ریکاردویی ارزش (T. 2, 6. 1 Note ) که با وجود این تجربه اساسی اقتصاد سیاسی کلاسیک را تشکیل می‌دهد، پیوند یافته است. بدین ترتیب باید درک کرد که مقوله توجیه آمیز همچنین نمایشگر نفع مادی از این حیث است که رویاروی زوال کلی فتیشیسم قرار دارد. اقتصاد کلاسیک که در دینامیک علمی و نقدی‌اش بنابر دید طبقاتی اش محدود شده ناگزیر است نتیجه‌های فتیشیسم را تحمل کند. ازینرو مارکس توانست اقتصاد عامیانه را بمثابه مستقل‌سازی گرایش قبلا موجود در اقتصاد کلاسیک بنمایاند(54) و ناممکن بودن هر پیشرفت اقتصاد سیاسی فراسوی ریکاردو را که در نفس خود حداکثر ناتوانی فتیشیسم را فراهم می‌آورد، تأیید کند:« علم اقتصاد بورژوایی آنجا با محدودیت عبور ناپذیر خود روبرو شده بود». (P.F. 11)
   بر پایه این سنخ شناسی، هر دو مفهوم ایدئولوژی یکدیگر را برای تشکیل تئوری کامل تاریخ علم اقتصادی تکمیل می‌کنند. تئوری ایدئولوژی کاپیتال مانع‌هایی را مشخص می‌سازد که گفتمان اقتصادی باید بر آن غلبه کند: در صورتی که ایدئولوژی در مفهوم ثانوی‌اش نفع طبقاتی را بعنوان مانع برای برداشتن مانع‌های نخستین شناسایی می‌کند. بنابراین، ایدئولوژی موجود بعنوان مانع و خاستگاه پندار در علم که بنابر زوال پندار تعریف می‌شود، آنجا فقط بطور سلبی موجود خواهد بود. با اینهمه، باید یادآوری کرد که متن هایی وجود داردکه در آن حرکتی که بنابر آن علم از پندار رها می‌شود، در نفس خود به شرط ایدئولوژیک موکول شده است. دیده‌ایم که تئوری ارزش کار ریکاردو می توانست حداکثر رهایی اقتصاد کلاسیک را نسبت به فتیشیسم در نظر گیرد. ازینرو، مارکس گاه به این پیشرفت علت ایدئولوژیک می‌دهد که گذار از اسمیت به ریکاردو را فراهم آورده است. این پیشرفت در مبارزه ایدئولوژیک مالکان زمین که اسمیت آن را نشان داد و مبارزه ایدئولوژیک بورژوازی صنعتی که ریکاردو بیانگر آن بود(55)، به ثبت رسیده است. داو تئوری ارزش کار عبارت از ثابت کردن این نکته است که زمین به هیچوجه به تشکیل ارزش، برای مبارزه کردن با مدیریتی که مالکان زمین از سیاست اقتصادی انگلیس درخواست می‌کردند، کمک نکرد.(56) تز چنین علیت ایدئولوژی درباره پیشرفت علمی با نقدگرایی مارکس مطابقت دارد. در واقع، منطق بنیادی کردن اصل تاریخمندی باید به دادن حداکثر توسعه مفهوم ایدئولوژی سوق داده شود. بنابراین، علم باید نه بعنوان حرکت رهایی از ایدئولوژی، بلکه بعنوان حرکت در ایدئولوژی اندیشیده شود. پس باید نشان داد که چگونه ایدئولوژی زوال پندارهای معین را ممکن می‌سازد.(57) در واقع، هیچ چیز مانع از این نیست که پذیرش مفهوم جهان – «افق- دید» یا «دیدگاه درباره جهان» (بنگرید به یادداشت ص 114)- با توجیه نفع‌های معین مادی محصول نتیجه‌های حقیقت وفق داده شود. با وجود این، اندیشه ای که در مبارزه طبقه‌ها در پیش گرفته شده به رها کردن هر امیدی از حقیقت نیانجامیده است.
   ازینرو، توجیه علمیت کاپیتال می‌تواند بر پایه این سنخ شناسی و رابطه‌های علم و ایدئولوژی نمایشگر آن صورت پذیرد. ایدئولوژی فقط مانع پیشرفت علم نیست، بلکه لازمه آن است.
   در پی‌گفتار، مارکس اقتصاد سیاسی و نقد اقتصاد سیاسی را متمایز می‌کند و آنها را بترتیب به دیدگاه‌های طبقه بورژوازی و پرولتاریا نسبت می‌دهد. بعقیده او، تشدید مبارزه طبقه‌ها طی دوره‌ای که نتیجه‌ انقلاب‌های 1830 است، چنان است که فقط گرایش توجیه‌ آمیز می‌تواند در اقتصاد سیاسی فرمانروا شود. به این دلیل، پیشرفت علم فقط می‌تواند این نتیجه را بدست دهد که نقد اقتصاد سیاسی از دیدگاه پرولتاریا انجام گرفته است. (58) هدف این تعریف نقد اقتصاد سیاسی بنابر مضمون ایدئولوژیک‌اش، تضمین کردن علمیت آن است. البته، نه اینکه ایدئولوژی پرولتاریا در نفس خود دلیل حقیقت باشد. در متن های دیگر، مارکس برعکس علاقمند است نشان دهد که دیدگاه طبقاتی پرولتاریا با فتیشیسم و پندارهای وارونگی واقعی سازگار است. یک سوسیالیسم عامیانه وجود دارد، همانطور که اقتصاد عامیانه وجود دارد. (59) از سوی دیگر، دیدگاه پرولتاریا در نفس خود مولد نوع جدید پندارها است که به توجیه موقعیت اجتماعی‌اش مربوط می‌شود. ازینرو، باوری که بر حسب آن «کار منبع هر ثروت و فرهنگ است»، توسط مارکس در «نقدش از برنامه گوتا» بیان شده است. (60)
   دیدگاه پرولتاریا نه بی‌میانجی، بلکه فقط با میانجی می‌تواند به پیشرفت علم کمک کند. دیدگاه ایدئولوژیک پرولتاریا مانند دیدگاه بورژوازی دیدگاهی محدود است. البته، این دیدگاهی تعارض آمیز است و بدین ترتیب امکان می‌دهد که با محدودیت ناشی از دیدگاه طبقاتی اقتصاد سیاسی مبارزه کند. هر چند این دیدگاه نمی‌تواند در نفس خود علمیت را تأمین کند، اما برداشتن مانع فتیشیسم را ممکن می‌سازد و در برابر دیدگاهی قرار می‌گیرد که برای برداشتن این مانع، مانع می‌تراشد. از این راه است که مسئله‌های تئوری ریکاردو را در عصر جدید بنحوی که حل آنها ممکن شده باشد، می‌نمایاند. در این مفهوم پیشرفت از ریکاردو تا مارکس می‌تواند کاملا بنابر مدل درون‌بود به نمایش در آید. در مقیاس معینی، مارکس به حل مسئله‌های کلاسیک بسنده می‌کند. البته این حرکت ظاهری راه حل اش را در بیرون از علم، در حرکت واقعی تاریخ و مبارزه طبقه‌ها می‌یابد.
   این تحلیل‌ها این واقعیت را با روشنی جدیدی توضیح می‌دهد که کاپیتال شکل نقد اقتصاد سیاسی را پیدا می‌کند. ما بدون توضیح دادن آن نزدیکی سیستم مقوله‌ای مارکس و سیستم مقوله‌ای اقتصاد سیاسی را ملاحظه کرده‌ایم. حال می‌بینیم که علمیت کاپیتال تنها در مقیاسی توجیه می‌شود که مضمون حقیقت اقتصاد کلاسیک را با آزاد کردن آن از پندارهای فتیش‌گرایانه تکرار می‌کند: فرانمود روش خاص و مفهوم‌های خاص مارکس بعنوان نتیجه نقد ساده فتیشیسم متبلور در مفهوم‌ها و روش‌ اقتصاد سیاسی کلاسیک از آنجا است. تنها به عنوان نقد اقتصاد سیاسی است که تئوری کاپیتال استوار بر علمیت است.
   پس کارکرد پی‌گفتار را در ساخت کاپیتال درک می کنیم که جنبه ثانوی، عنصر صوری روش ‌شناسی نقدی را تشکیل می‌دهد. در واقع جنبه‌ای را تشکیل می‌دهد که در آن تئوری در چارچوب تأمل درباره معنی تاریخی‌اش به توجیه خاص آن می‌پردازد و نشان می‌دهد که تاریخمندی‌اش استوار بر علمیت آن است تا این که او آن را انکار نکند. در مقیاسی که این توجیه به تئوری کاپیتال تعلق دارد، در نفس خود، خود تأملی آن را تشکیل می‌دهد. در حقیقت، از یکسو، تاریخ مبارزه طبقه‌ها که به مرحله‌های مختلف توسعه سرمایه‌داری وابسته است، در نفس خود در کاپیتال تئوریزه شده است. از سوی دیگر، تاریخ اندیشه اقتصادی که در کتاب چهارم کاپیتال توضیح داده شده، به موضوع اثر تعلق دارد. اینها نتیجه‌های نقدی هستند که در آنجا شرح داده شده و بنابر پیش‌بینی در پی‌گفتار برای توجیه کردن علمیت گفتمان مورد استفاده قرار گرفته‌اند.

   بعنوان نتیجه‌گیرِی
   نقد اقتصاد سیاسی فرجام تاریخمند سازی نقد مارکس است. این نقد تاریخمند سازی درونمایه نقد (که نقد بیرون نیست، بلکه نقد درون است که، تضادهای سرمایه‌داری را نمایش می‌دهد)، تاریخمند سازی شکل نقد (که کاپیتال حقیقت موضوع‌اش را ضمن پرداختن به بررسی شرایط تاریخی درستی این توضیح شرح می‌دهد) و نیز تاریخمند سازی موضوع‌اش را (که این موضوع دیگر مذهب یا سیاست نیست، بلکه سطح تاریخ واقعی: اقتصاد است) فرض قرار می‌دهد. این تاریخمند سازی‌ها که از 1843 بدست آمده، اکنون بنابر تاریخمند سازی‌های ماده و سوژه نقد تکمیل شده‌اند.
   در 1843 نقد به خودنقدی می‌پردازد. آنگاه مارکس، انگار هگلی نقد درون بود را بر پایه فرض مسلم ایده‌آلیستی بیان می کند که بنابر آن حرکت نقد اندیشه حرکت واقعیت نیز هست. او با این هدف نقد درونی و خودنقدی را متمایز می‌کند. البته، انگار خودنقدی نیز پیشداوری‌های ایده‌آلیستی درونبودی اندیشه در نفس خود و فرمانروایی اندیشه در نفس خود را حفظ می‌کند. در این صورت، نقد سوژه و ماده خاص آن است. بر پایه بیان‌های خاص آن است که نقد گفتمان نقدی را توسعه می‌دهد. اکنون برعکس آشکار می‌شود که نقد نمی‌تواند مدعی تولید کردن حقیقت در نفس خود باشد. نقد دیگر فلسفه نیست. بلکه برعکس باید حقیقت را در گفتمان‌ها بعنوان گفتمان‌های علم ها جستجو کند که ادعا‌های‌شان را در تماس با تجربه و ثبت‌شان در سنت استوار می‌سازند. ماده نقد که این سان تاریخمند شده اکنون، توسط اقتصاد سیاسی کلاسیک گرد آمده است.
    نقد بنابر سوژه‌اش، پرولتاریا، تاریخمند شده است. پرولتاریا پیش از این در 1843 سوژه نقد پراتیک بود. اما، فلسفه هنوز سوژه نقد تئوریک بود. اینجا نقد تئوریک یک سوژه تاریخی بود. مسئله دیگر عبارت از پرولتاریا بعنوان طبقه جهانشمولی که حقیقت را تضمین می‌کند، نیست؛ بلکه پرولتاریا بعنوان سوژه کامل تاریخی است که بنابر مبارزه طبقاتی که او را در برابر بورژوازی قرار می‌دهد که تشکیل دهنده بحران عصر است، تعریف شده . بدین ترتیب نقد بیش از همیشه درگیر بحران گردیده است. به این دلیل، عملکرد تأملی نقد اقتصاد سیاسی دیگر به توانایی فلسفی بازگشت اندیشه به خودش محول نمی‌شود، بلکه به این سوژه کامل و طرح این بحران در تئوری محول می‌گردد. در واقع، مبارزه طبقه‌ها در تئوری طرح‌ریزه شده و شکل ستیزه‌گری ایدئولوژیک پیدا می‌کند. این برونبودی کشمکش آمیز ایدئولوژی بورژوایی و ایدئولوژی پرولتری تأمل درباره اقتصاد سیاسی را ممکن می‌سازد: تأمل دیگراستوار بر بازگشت اندیشنده به اندیشیده در سایه هنجارهای از پیش فرض شده یا درک شده در همان اندیشیده نیست. تأمل با وفق دادن خود با بحران تئوریک به هنجاری بودن برای بسنده کردن به دلبستگی به تضاد ایدئولوژیک پایان می‌دهد. تأمل دیگر چیزی جز تأمل نقدی نیست. اگر او به تولید کردن نتیجه‌های حقیقت درون ایدئولوژی می‌پردازد، این با عمل کردن تضاد بحران و زایل کردن کرانمندی ‌های افق اندیشگی (دایره ها ی دیدِ) بظاهر متضاد است. چنان که مارکس در نقد خود از اقتصاد سیاسی کوشید حقیقت اقتصاد کلاسیک را بیان کند و از دیدگاه پرولتاریا به آن بیندیشد، همچنین او کوشید حقیقت شکل‌های سوسیالیسم را بیان کند و در نقدهای متفاوت برنامه‌ها و ایدئولوگ‌های جنبش کارگری به آنها از دیدگاه اقتصاد کلاسیک بورژوایی بیندیشد. وقتی توان اندیشیدن این چنین تاریخمند شده و به بحران تئوریک می انجامد، این تأمل نقدی فقط می‌تواند بعنوان یگانه نمونه عقلانیت ممکن نمودار گردد.
   ممکن است چنین بنظر آید که مارکس بدین ترتیب هنوز مدل نقد هگل را می‌پذیرد. آیا مسئله عبارت از تولید کردن حقیقت بر اساس آگاهی از تضادها نیست؟ آیا مسئله بدین ترتیب عبارت از دست زدن به خودنقدی ایدئولوژی نیست؟ با اینهمه، فاصله گرفتن از هگل مسلم و قطعی است. این فاصله‌گیری اکنون در آنچه که مفهوم تضاد دستکم در مفهومی که هگل به آن داد، نمودار می‌گردد، بطور کلی اینجا دیگر مناسب نیست. بعقیده او این یک شکل ستیزه‌گری (آنتاگونیسم) درونی را نشان می‌دهد ؛ واقعیتی که یک چیز یا یک مفهوم نامناسب در نفس خود است که خلاف گفته خود می گوید. البته، خودنقدی و نقد درونی ایدئولوژی 1843 از یک چنین مدل تضاد ناشی می‌شود. در واقع، شکل‌های متفاوت خودآگاه از تضاد درونی توجیه و اعتراض پیروی می‌کنند. از این پس، ستیزه‌گری که ایدئولوژی رادر بر می گیرد، به هیچوجه به درونبودش باز نمی‌گردد. بلکه برعکس در نفس خود از برونبودش مشتق می‌گردد، یا بنابراین واقعیت تنها عرصه رویارویی دو ایدئولوژی است. این ایدئولوژی‌ها دیگر شامل تضاد درونی نیستند. آنها تنها در مفهوم ناسازگاری متقابل‌شان متضاد هستند. برای نشان دادن این ستیزه‌گری در ارتباط برونبودی شایسته است بیش از تضاد از تقابل حرف زد (البته نقد اقتصاد سیاسی تئوری تضادهای سرمایه‌داری باقی می‌ماند). همچنین درک می‌کنیم که چرا مفهوم خودنقدی بطور کلی دیگر مناسب نیست. تأمل دیگر به عنوان بازگشت به خویش درک نمی‌گردد؛ از این رو استوار برهر هویتی نیست. مسئله عبارت از درونبود برای خود اندیشه یا ایدئولوژی است. تأمل بطور بنیادی بیرونی است و فقط یکی از امکان‌هایی است که بنابر ساختار ایدئولوژیک: برون‌بودی تقابل، ایجاد شده است. تکمیل مفهوم نقد مارکسی از این قرار است.
   در کاپیتال گفتمان نقدگرایی در آنچه که فقط به تضمین علم اعتماد نمی‌کند و جنبه تأملی به ارث رسیده از فلسفه را به آن می‌افزاید، ناشی می شود. به این دلیل، رابطه تأمل و بحران امکان می‌دهد، آنچه را که از پیوند فلسفه و نقد – آغاز نقدگرایی مارکس- حفظ شده، رها سازد.
   نقد سیاست جابجایی و فرو کاستی را دربر می‌گیرد. سیاست که از این پس در زمینه مبارزه واقعی تغییر مکان یافته است، مبارزه طبقه‌ها مفهوم خود را به آن می‌دهد. سیاست چیزی است که از ستیزه‌گری اجتماعی سرچشمه می‌گیرد. درباره فرو کاستی خودآگاه و توان اندیشیدن در سیاست، از این پس، مفهوم ایدئولوژی است که رابطه‌های آن را معین می‌کند. بطوری که تأمل از این سو به آن سوی سیاست است.
   نخست اینکه، آن را سیاست ایجاب کرده است. در واقع، این بعد ایدئولوژیک آن و پندارهای مربوط به آن است که به گفتمان تأملی شدن چه در زمینه شناخت علمی واقعیت و چه در زمینه نقد انقلابی واقعیت تحمیل می شوند.
   سپس اینکه، تأمل توسط سیاست ممکن گردیده است. ممکن است خارج شدن از ایدئولوژیک برای ممکن شدن اندیشیدن درباره آن و نه فقط تکرار آن ضروری بنظر رسد. برعکس، اگر اندیشیدن درباره آن بدون خارج شدن از آن ممکن است، برای این است که در نفس خود از مبارزه سیاسی عبور می‌کند؛ و نیز برای این است که رویاروی خویش قرار می‌گیرد و تقریبا می‌توان گفت که اکنون به خویشتن می‌اندیشد.
   به همین دلیل خود شکل تأمل اکنون سیاسی است. سیاست که بنابر مبارزه طبقه‌ها درک شده، دیگر برحسب مدل‌های هنجارین سنتی اندیشیده نمی‌شود، بلکه برحسب مدل ستیزه‌گری اندیشیده می‌شود. گوهر سیاست دیگر در هنجارهایی نیست که گروه‌هارا در برابر واقعیت قرار می‌دهد، بلکه در کشمکشی است که آنها بین خودشان آن را هدایت می‌کنند. ازینرو، کاهش نهاد سیاسی به ستیزه‌گری دیگر جز رابطه تقابل را نشان نمی‌دهد. این رابطه است که تأمل شایسته ای چون تأمل نقدی و همچنین تأمل هنجاری را در برمی گیرد.
   سرانجام اینکه، نهاد سیاسی خود موضوع تأمل است. اگر نهاد سیاسی درون گفتمان‌ها موجود است، تأمل نقدی بنابر آنچه که این حضور است دردسترس گفتمان است. مفهوم ایدئولوژی که از توان اندیشیدن اصطلاح منافع طبقاتی را می‌ آفریند، در واقع حضور نهاد سیاسی را در گفتمان‌ نمودار می سازد؛ اما همزمان نشان می‌دهد که حالتمندی این حضور انکار نهاد سیاسی (یکی دانستن منافع طبقاتی با نفع همه یا با یک ضرورت همیشگی) است. ازینرو، تأمل نقدی و خوانش چشم‌انداز دیگر ایدئولوژیک برای آشکار کردن بعد سیاسی ضرورت دارد. با کشف نهاد سیاسی در انکار آن است که کاپیتال خود را وقف آن کرده است؛ زیرا بعد سیاسی اقتصاد کلاسیک به درستی به انکار بعد سیاسی موضوع‌اش مربوط می‌شود. در واقع، تئوری فتیش‌گرایی ثابت می‌کند که بعد سیاسی اقتصاد کلاسیک از این قراراز گرایش‌اش به توجیه کردن و موجه دانستن شیوه تولید سرمایه‌داری بر پایه گرایش‌اش به کاهش اقتصاد به داده نا سیاسی بوجود آمده است و آن را بعنوان رابطه‌های بین شی‌ء‌ها در رابطه‌های فرمانروای اجتماعی نمودار می‌سازد که به منبع ارزش و بنابراین به پایه عرصه اقتصادی مربوط‌اند. در حقیقت این مضمون سیاسی اقتصاد کلاسیک نقد اقتصاد سیاسی را آشکار و اصلاح می‌کند و به نقد آنچه که فتیش‌گرایی از آن برمی‌خیزد می‌پردازد و بعد سیاسی را توسط تئوری مناسب از موضوع بیرون می‌کشد.
   نقدگرایی 1841 انگیزنده اراده برای دادن شکل مناسب به گوهر سیاسی‌اش در فلسفه بوده است. این همانندی سیاست و فلسفه امکان شناختن پندارهای یکی در پندار دیگری رافراهم می آورد. در 1843، نقد سیاست و نقد فلسفه با هم پیش می رود. اما، بطور قطع چیزی از فلسفه درون نقد گرایی نهایی حفظ شده است. این تأملی بودن در نفس خود به شکل سیاسی تأمل نقدی کاهش می‌یابد. شاید گوهر سیاسی فلسفه از این راه حفظ و مجزا و هستی پذیر شده است.
پایان

ویرایش جدید: تابستان 1392

پی‌نوشت‌ها
45- تئوری و پراتیک، ج 2، ص 45
46- «شناخت و توجه»،یورگن هابرماس، گالیمار، 1976، ص 78
47- ل. آلتوسر:« کاپیتال را بخوانید»، ج 2، ص 23: «نقد اقتصاد سیاسی می‌خواهد بگوید که پروبلماتیک جدید و موضوع جدیدی در برابر آن قرار می‌دهد...»
48- مارکس نوشت که: « اقتصاد (کلاسیک و بنابراین علمی) بیشتر به پایان خود نزدیک می‌شود؛ یعنی بیشتر به عمق می‌رود» و «بعنوان سیستم تقابل‌ها» بیشتر توسعه می‌یابد. (T. 3, 590)
49- مارکس در «تئوری‌ها درباره اضافه ارزش» چه مفهوم غایت ‌شناسانه (کاپیتال که هدف محرک صیرورت اقتصاد سیاسی کلاسیک است) و چه مفهوم نسبی‌گرایانه را (ضمن توضیح دادن این صیرورت بنابر توسعه سرمایه‌داری و بنابر مبارزه‌های طبقه‌ها) می‌پذیرد. برای بحث در باره اهمیت سمت‌گیری‌های درونبود و برون‌بوددر تاریخ علم‌ها، بنگرید به: G. Canguilhem «موضوع تاریخ علم‌ها»، «در بررسی‌های تاریخ و فلسفه علم‌ها» Vrin, 1983, P. 9-23
50- «شکل ازخودبیگانگی موضوع کار اقتصاددانان کلاسیک و بنابراین نقد ها است». (T. 3, 591)
51- اسمیت از خلط گوهر و پدیدارها با دست یازیدن به تحلیل انتقاد می‌کند. البته، روش او، که «خود را ... برای آغازیدن بازتولید آنها [پدیدارها] در زبان و در رونداندیشه توجیه می‌کند» مسئله آفرین (پروبلماتیک) باقی می‌ماند. زیرا تا اندازه‌ای آشکارا گوهر و پدیدارها را متمایز می‌کند. ازینرو است که ریکاردو به این موضوع پرداخته و می‌کوشد پدیدارها را از گوهر نتیجه‌گیری کند. اما بی‌واسطگی و شکل‌باوری این نتیجه گیری – که از همگن سازی فتیش‌گرایانه واقعیت ناشی می‌شود- آن را نارسا می‌سازد و بکار انداختن روش واقعا ژنتیک را ایجاب می‌کند (T. 2, 161 sp)
52- در واقع ایدئولوژی تنها یکی از اصل‌های تحلیل برون‌بود علم را فراهم می‌آورد. دیگری که بطور وسیع در تئوری‌ها مورد استفاده قرار گرفته به درجه توسعه سرمایه‌داری باز می‌گردد. آگاهی کامل از سرمایه‌داری توسعه کامل آن را آنگونه که او در P. F. 10,11 گفته است، ایجاب می‌کند. مارکس از نمونه دوم مشروط کردن اندیشه توسط تاریخ آگاه بود، تا آنجا که اعتراف می‌کند که گفتمان او فقط می‌تواند حقیقت گذرا و نه حقیقت قطعی باشد (در این باره بنگرید به پیشگفتارهای تجدید چاپ آلمانی و ترجمه روسی مانیفست حزب کمونیست: O. 1, P. 1480- 1484).
53- پی‌گفتار، ایدئولوژی بورژوایی را بمثابه «افق دید»، یعنی بعنوان چشم‌انداز ویژه در باره واقعیت و بعنوان عرصه دید محدود (مجهز به دایره دید) از نقطه‌ای که از آنجا (سود جویی) در گفتمان اقتصاددانان ملاحظه می‌شود، می‌نگرد. «افق دید» (Gesichtskreis کلمه به کلمه «دایره دید» معنی می‌دهد. این مفهوم در «مقدمه» نیز بکار رفته، جایی که مسئله در گفتمان حزب پراتیک سیاسی عبارت از «خصلت محدود افق دیدش» است.O. 3, 389). مارکس از «موقعیت‌های [تشدید مبارزه طبقه‌ها] صحبت می‌کند که به اقتصاددانان دیگر مجال نمی‌دهند بررسی‌های‌شان را در چارچوب افق دید بورژوایی بسادگی دنبال کنند» (P. F, 11). اتین بالیبار درباره ایدئولوژی آلمانی می‌نویسد: «مارکس اینجا تئوری ”خودآگاه طبقاتی“، به مفهوم سیستم ایده‌هایی که آگاهانه یا ناآگاهانه هدف‌های این یا آن طبقه را بیان می‌کنند، نیافریده است، او بیشتر تئوری خصلت طبقاتی خودآگاه، یعنی حدود افق فکری آن را آفریده است». فلسفه مارکس، op. cit., P. 48
54- این تنها هنگامی است که اقتصاد سیاسی به درجه معینی از رشد چشمگیر- یعنی بعد از آدام اسمیت - دست یافت و خود را وقف شکل‌های پایدار، عنصر بازتولید ناب پدیدارهایی چون فرانمود این پدیدارها و عنصر خاص عادی آن کرد و برای به وجود آوردن دکترین ویژه اقتصادی از آن جدا شد. ازینرو است که بعقیده سی(Say) فرانمودهای عادی که آدام اسمیت از نظر گذراند، جدا می‌شوند و در تبلوری که جنب اقتصاد کلاسیک وجود دارد تثبیت می‌شوند. با ریکاردو و ساخت‌های اقتصادی بعدی که او بنیاد نهاد، اقتصاددان عامیانه خوراک جدیدی پیدا می‌کند (زیرا در نفس خود چیزی نمی‌آفریند و بیشتر اقتصاد به پایان خود نزدیک می‌شود، یعنی بیشتر به ژرفا می‌رود و بعنوان سیستم تقابل‌ها گسترش می‌یابد و عنصر خاص عادی‌اش بیشتر در برابر آن بصورت مستقل قرار می‌گیرد، و از ماده فراهم آمده شکل‌هایی که به آن نایل می‌آید، غنی می‌شود، تا اینکه سرانجام بهترین تجربه‌اش را در یک اثر عالمانه، تلفیقی، بدون خصلت و التقاط بیابد.
55- T. 2, 50-51 . در بحث پیرامون لغو قانون‌های حمایت‌گرایانه درباره غله‌ها، ریکاردو بعنوان «مروج تجارت آزاد انگلیس » معرفی شده است. گفتگو درباره تجارت آزاد O. 1, P. 146
56- در این مفهوم است که مارکس می‌گوید: ریکاردو «آگاهانه از تقابل‌ نفع‌های طبقاتی... تخته پرش پژوهش‌هایش» را می‌سازد (P.F., 11). همچنین بنابر ناسازگاری اجتماعی است که مارکس پایه اقتـصاد کلاسـیک را پتـی(T. 1, 430-491) و نقــد سود بعـنوان شـکل مسـتقل اضـافـه ارزش (T. 3, 552-553) در بیان می‌آورد.
57- اینجا یک شناخت شناسی ابتکاری طرح ریزی شده که می‌کوشد درباره علم تحت شرایط تاریخی و ایدئولوژی بیندیشد. این شناخت شناسی به ویژه در نزد G. Canguilhem گسترش می‌یابد. بویژه بنگرید به «ایدئولوژی علمی چیست»، «در ایدئولوژی و عقلانیت در تاریخ علم‌های زندگی» Vrin، 1981، ص 45-33
58- بورژوازی در فرانسه و انگلستان قدرت سیاسی را بدست آورد. مبارزه طبقاتی در آن وقت در پراتیک و تئوری شکل‌های بیش از پیش روشن و تهدید آمیز پیدا کرد و ناقوس مرگ اقتصاد بورژوایی علمی را بصدا درآورد؛ «پس تحول تاریخی خاص جامعه بورژوایی هر پیشرفت ابتکاری ”اقتصاد“ بورژوایی را نفی می کرد، اما به هیچوجه پیشرفت نقد آن را نفی نکرد. و در مقیاسی که این نقد یک طبقه را معرفی می‌کند تنها به معرفی طبقه‌ای می‌پردازد که رسالت تاریخی دارد شیوه تولید سرمایه‌داری را در نوردد و سر انجام خود طبقه‌ها: پرولتاریا را از میان بردارد» (P.F. 11, 12)
59- موضوع عبارت از یکی از ایرادهای پایدار مارکس به نقد اجتماعی پرودون و سن سیمون است. مفهوم «سوسیالیسم عامیانه» در «تئوری ها در باره اضافه ارزش» وجود دارد: T. 3, p. 552
60- O. 1, p. 1413-1415