مسایل نظری چپ (۲)
برداشت آزاد از نظریات کارل مارکس
بهروز خلیق
•
روش درست و منطقی در برخورد با نظریات مارکس، برداشت آزاد از آن است. نظریات کارل مارکس برای ما به عنوان جریان چپ از جایگاه ویژه برخوردار است. بن مایه دیدگاه های ما از نظریات کارل مارکس متاثر است و ما در تبیین پدیده های اجتماعی و جامعه ایران از متد و آندسته از اندیشه های مارکس که همچنان اعتبار خود را حفظ کرده اند، بهره می گیریم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۲۵ مهر ۱٣۹۲ -
۱۷ اکتبر ۲۰۱٣
در چارچوب «فراخوان برای مشارکت در روند شکل دهی تشکل بزرگ چپ»، مباحث نظری برنامه ای و ارائه طرح ها و راهبردهای سیاسی و سازمانی توسط فعالین این پروژه، علاقمندان به رفع پراکندگی و صاحب نظران چپ آغاز شده اند. مقاله ی حاضر از طرف دست اندرکاران این پروژه برای درج در اخبار روز فرستاده شده است.
نظریات کارل مارکس و تحولات فکری و سیاسی قرن بیستم
نظریات کارل مارکس حوزه گستردهای را در بر میگیرد: از فلسفه تا اقتصاد سیاسی، از جامعهشناسی تا تبیین مادی تاریخ. امروز کمتر حوزه علوم اجتماعی را میتوان یافت که در آن اندیشههای کارل مارکس مطرح نباشد. اندیشههای کارل مارکس در دانشگاهها به عنوان روش و نظریه اجتماعی به ویژه در جامعهشناسی سیاسی از جایگاه برجستهای برخوردار است.
اندیشههای کارل مارکس در قرن بیستم به یکی از جریانهای اصلی فکری در سطح جهان و به ویژه در غرب تبدیل گردید و برپایه آن جریانهای متعدد مارکسیستی شکل گرفتند و بر تحولات فکری و سیاسی تاثیر جدی گذاشتند. از جمله جریانهای مارکسیستی: مارکسیسم فلسفی، مارکسیسم انقلابی، مارکسیسم انتقادی، مارکسیسم ساختگرا ..... به همین خاطر مارکسیسم بسیار فراتر از اندیشههای مارکس است.
اندیشههای کارل مارکس تنها در حوزه فکری نماند، پا به عرصه سیاسی و چالش نیروهای سیاسی و اجتماعی گذاشت و در قرن بیستم به بزرگترین جریان سیاسی تبدیل گردید و بیشترین تاثیر را بر تحولات سیاسی در سطح اروپا و جهان گذاشت. اندیشههای مارکس بر بستر جنبش کارگری در نیمه دوم قرن نوزدهم و قرن بیستم به شکلگیری جنبش سوسیالیستی انجامید.
جنبش سوسیالیستی مهمترین و گستردهترین جریانی بود که سرمایهداری را به چالش کشید. دامنه تاثیرات جنبش سوسیالیستی به مراتب فراتر از جنبش کارگری که پایگاه اصلی آن به شمار میرود، بوده است. به ندرت میتوان از جنبش اجتماعی و حرکت اعتراضی در یک قرن و نیم گذشته نام برد که ردپای اندیشههای مارکس و جنبش سوسیالیستی در آن وجود نداشته باشد: جنبش کارگری، جنبشهای دمکراتیک، جنبشهای ضداستعماری، جنبشهای ضدفاشیستی، جنبشصلح، جنبشهای نوین و اکثر انقلابات قرن بیستم.
نظریات کارل مارکس در کشورهای غربی زمینهساز پدید آمدن دولتهای رفاه بعد از جنگ جهانی دوم گردید، در روسیه و کشورهای عقب مانده به عنوان ایدئولوژی نوسازی و توسعه صنعتی به کار گرفته شد و در کشورهای جهان سوم به عنوان ایدئولوژی انقلاب و مبارزه علیه رژیم های ارتجاعی تبدیل گردید.
نظریات مارکس و جنبش سوسیالیستی نقش مهمی در دگرگونی چهره سرمایهداری و جامعه مدرن داشته است که بدون آن جهان میتوانست چهرهای بس سیاه به خود بگیرد و عرصه تهاجم بیچون و چرای سرمایه، بازار و میلیتاریسم و بی حقوقی هرچه بیشتر غالب شهروندان و به ویژه کارگران و مزدبگیران باشد.
اندیشههای مارکس به عنوان پرنفوذترین جریان فکری، قلب و فکر بسیاری از روشنفکران معترض در غرب و به ویژه در جهان سوم و از جمله کشور ما را به تسخیر خود در آورد و قرائت هائی از آن اندیشه ها، به راهنمای عمل آنها تبدیل گردید.
اندیشههای مارکس در عین حال بسترساز شکلگیری "سوسیالیسم واقعا موجود" در تعداد زیادی از کشورها گردید. در این کشورها تحت عنوان سوسیالیسم، حکومتهای توتالیتر و دیکتاتور حاکم گشته و جامعه را تحت انقیاد دولت درآوردند.
به نام اندیشههای مارکس و سوسیالیسم، اقدامات جنایتکارانه بیسابقهای در اتحاد شوروی در دوره استالین علیه کمونیستها و مردم صورت گرفت. اقدامان جنایتکارانه در برخی کشورهای دیگر مثل چین و کامبوچ نیز تکرار گردید. در این کشورها میلیون ها انسان از جمله کمونیست ها سربه نیست شدند.
اندیشههای مارکس در قالب لنینیسم و استالینیسم به صورت ایدئولوژی رسمی گروه حاکم بوروکرات و مدیران دولتی در "سوسیالیسم عملا موجود" در آمد و در گروه ها، سازمان ها و احزاب کمونیست هم به ایدئولوژی دگماتیک تبدیل گردید و اندیشههای مارکس در نزد آن ها از پویائی تهی گشت.
اندیشههای کارل مارکس و دریافتهای مختلف از آن
از نظریات کارل مارکس نه یک دریافت، بلکه دریافتها و قرائتهای متعدد وجود دارد. تعدد قرائتها به عوامل زیر برمیگردد:
ـ دستنوشتههای مارکس به صورت پراکنده باقی ماند و بخشی از آنها تا دهه ۳۰ قرن بیستم امکان انتشار پیدا نکرد. اثر اصلی مارکس یعنی "ایدئولوژی آلمانی" که دیدگاه وی در مورد مسائل فلسفی است تا دهه ٣۰ قرن بیستم منتشر نشده بود. آثار جوانی مارکس برای نخستین بار در دهه ١٩٣٠ منتشر شد.
ـ اندیشههای مارکس در طول حیات او دچار تحول گردیده و از اومانیسم فلسفی در دوره جوانی به تاریخگرائی و ساختگرائی در سنین میانی و پیری متمایل شده است.
ـ تعبیرپذیری و عدم قطعیت اندیشههای مارکس
ـ ابهامات در نظریههای مارکس
ـ تاثیر تحولات و مسائل اجتماعی و سیاسی قرن بیستم بر مفسران اندیشههای مارکس.
ـ مبنا قرار گرفتن نوشتههای انگلس به جای مارکس توسط پیروان او.
برخورد مارکسیستها با مارکس و انگلس به گونهای بوده است که گویا آندو یک جان در دو بدن بودهاند. "در عصر انترناسیونال دوم (و حتی سال های بعد از آن)، طکسان پنداشتن تام و تمام اندیشه مارکس و انگلس، یکی از ارکان ایمان بود" (از مقدمه لوچیو کولتی ـ دست نوشته های اقتصادی و فلسفی کارل مارکس ـ ترجمه حسن مرتضوی). در آثار مارکسیستها، بسیار میتوان دید که نویسنده از مارکس دفاع میکند اما هنگام مستند کردن این دفاع به جای مارکس از انگلس نقلقول می آورد. از جمله لنین. لنین میگوید: "نظریات مارکس و انگلس روشنتر و مشروحتر از هر جا در تالیفات انگلس تحت عنوان "لودویگ فویرباخ" و "آنتی دورینگ" که مانند "مانیفست کمونیستی" کتاب دم دستی هر کارگر آگاه است، بیان شده است"(سه منبع و سه جزء). منبع اصلی مورد استناد لنین در کتاب "ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم" نه آثار مارکس بلکه کتاب "آنتی دورینگ" است.
دست نوشته های اقتصادی و فلسفی و نقدی بر آموزه هگلی دولت مارکس که میان سال های ١٩٢٧ و ١٩٣٢ انتشار یافت، با استقبال سرد در اتحاد شوروی مواجه گردید و به بایگانی سپرده شد. آن چه موجب شد که این آثار خارج از مارکسیسم قرار گیرد، این بود که در آن سخنی از دیالکتیک طبیعت و مفاهیم مورد نظر انگلس نبود.
نگرش دترمینیستی (جبریگرائی) و اکونومیستی (اقتصادگرائی) در آثار مارکس کم نیست. اما انگلس در کتاب "آنتی دورینگ" در سال ۱۸۷۸نخستین برداشت دترمینیستی (جبریگرائی) و اکونومیستی (اقتصادی) از اندیشههای مارکس را به صورت جمعبندی شده و به عنوان یک دستگاه فکری ارائه داد. انگلس اندیشههای عمده در زمینه اقتصاد سیاسی و نقش کار انسان در تحول تاریخی را به عنوان جزئی از یک دستگاه فکری فراگیر و گسترده به کار برد. وی دیالکتیک را که در نظر مارکس اساسا در رابطه با تاریخ و جامعه و نقش انسان در آن مطرح شده بود، به عرصه طبیعت بیجان نیز تسری داد. از دیدگاه انگلس، دیالکتیک "قانون تکامل طبیعت، تاریخ و اندیشه" است.
مارکس در طول سالهای ۱٨۷۲ تا ۱٨۷۵ یعنی پنج تا هشت سال پس از نخستین ویرایش جلد اول "سرمایه" تغییرات و مطالب جدیدی را به اثر خود افزوده است. یکی از این تغییرات به رابطه انسان با طبیعت مربوط می شود. در متن ویراست انگلیسی چنین آمده است: "در حالی که انسان از طریق این حرکت بر طبیعت خارجی اثر میگذارد و آن را تغییر میدهد همزمان طبیعت خویش را نیز تغییر میدهد. وی توانمندیهایی را که در این طبیعت نهفته است تکامل میبخشد و بازی این نیروها را تابع قدرت مطلق خویش میکند." در ویراست فرانسوی ۱٨۷۵- ۱٨۷۲ این مطلب به صورت زیر تغییر یافته است: "انسان در همان زمان که از طریق این حرکت بر طبیعت خارجی اثر میگذارد و آن را جرح و تعدیل میکند، طبیعت خویش را نیز جرح و تعدیل میکند و توانمندیهای نهفته در آن را نیز تکامل میبخشد." این تغییر ظریف نشان می دهد که مارکس در ویراست فرانسه به جای سلطه انسان بر طبیعت (نظریهای که مورد انتقاد طرفداران محیط زیست قرار گرفته است) بر کنش متقابل انسان و طبیعت تاکید می کند.
تغییر دیگر به دیدگاه مارکس درباره جبرگرایی (دترمینیسم) مربوط می شود. در ویراست انگلیسی که به ویراست چهارم آلمانی متکی است، چنین آمده است: "کشوری که از لحاظ صنعتی توسعهیافتهتر است به کشورهایی که کمتر توسعهیافتهاند، فقط تصویر آیندهشان را نشان میدهد." این مطلب میتواند تائیدی بر این برداشت باشد که به نظر مارکس همه جوامع انسانی ناگزیر باید فقط یک مسیر تکامل را طی کنند و آن مسیر تکامل انگلستان سرمایهداری سده نوزدهم است، که در آن زمان توسعه یافته ترین کشور سرمایه داری بود. در ویراست فرانسه، این نکته به صورت زیر بیان شده است: "کشور توسعهیافتهتر از لحاظ صنعتی به کشورهایی که در مسیر صنعتی از پی آن میآیند، فقط تصویر آیندهشان را نشان میدهد." در اینجا مفهوم کشوری که مسیر کشور دیگری را دنبال میکند، به کشورهایی محدود شده است که به سوی صنعتی شدن پیش میروند. جوامع غیرصنعتی زمان مارکس مانند روسیه و هند در مقوله دیگری جای گرفتهاند و راه مسیرهای بدیل برای آنها باز گذاشته شده است.
موارد ذکرشده نشان میدهد که مارکس در طول چند سال پس از چاپ نخست جلد اول "سرمایه" دیدگاه خود را درباره موضوعات مهمی چون رابطه انسان با طبیعت و برخورد جبرگرایانه با تحول صنعتی کشورها تغییر داده یا دستکم تدقیق کرده است. اما انگلس آنها را در ویرایش "نهائی" لحاظ نکرده است (برگرفته ازنوشته "کوین اندرسون"ـ مندرج در جلد اول کاپیتال ـ مترجم حسن مرتضوی).
واقعیت این است که آنچه به عنوان "مارکسیسم" شناخته شده و نظریهپردازانی چون کائوتسکی و پلخانف و لنین نقش اصلی را در پیدایش آن داشتهاند، بیشتر از نظرات فلسفی انگلس سرچشمه گرفته است تا از نظرات مارکس. مارکس با واژه "مارکسیسم" که یک نظام فلسفی، اقتصادی و سیاسی را تداعی میکند، میانهای نداشت. مسئولیت اصلی ایجاد "مارکسیسم" به عهده انگلس اشت. مارکسیسم ارتدوکس و مهمترین نماینده آن یعنی "کارل کائوتسکی" زیر تاثیر مستقیم برداشتهای انگلس شکل گرفته است.
با انتشار آثار جوانی مارکس در دهه ۱۹۳۰ و دست نوشتههایش، معلوم شد که اندیشههای او در طول حیاتش دچار تحول شده و از اومانیسم فلسفی به تاریخ گرائی و ساخت گرائی متمایل شده است. تاکید مارکس بر مفاهیمی همچون پراکسیس و از خودبیگانگی در دوره جوانی به شکلگیری مارکسیسم فلسفی (کارل کرش، آنتونیو گرامشی و گئورگ لوکاچ) انجامیده و گرایش او به بررسی ساختها در دوره پیری به پدید آمدن مارکسیستهای ساختارگرا (لوئی آلتوسر و نیکوس پولانزاس) منجر گشته است.
در نظرات مارکس ابهامات، تناقضات و ناروشنائی فراوان وجود دارد. به عنوان نمونه:
ـ مارکس در برخی نوشتههایش میگوید که تمایل نرخ سود به تنزل بر اثر رقابت موجب فروپاشی سرمایهداری خواهد شد و در برخی دیگر اضافه تولید. بالاخره مارکس مشخص نمیکند که آیا تمایل نرخ سود به تنزل بر اثر رقابت موجب فروپاشی سرمایهداری خواهد شد یا اضافه تولید؟
ـ مارکس در برخی آثار خود از فرآیند اجتنابناپذیر تقسیم جامعه میان دو طبقه و یا دو قطب عمده و از میان رفتن لایه های میانی صحبت میکند. در حالی که در کتاب نظریات در باره ارزش اضافه رشد لایههای میانه و بخش خدمات غیرمولد را مطرح میکند.
ـ در نوشته های مارکس هم عناصر دترمینیسم را وجود دارد و هم پراکسیس.
عوامل تاریخی نیز در پدید آمدن قرائت های مختلف از اندیشههای مارکس تاثیرگذار بوده است. تحت تاثیر شرایط و عوامل تاریخی اندیشههای مارکس با مکاتب فکری در آمیخت. ترکیب مارکسیسم با داروینیسم (در اندیشههای کائوتسکی)، با مکتب نئوکانتی (در مکتب مارکسیسم اتریش)، با رادیکالیزم انقلابیون روسیه (در اندیشههای لنین)، با نظریات فروید (در مکتب فرانکفورت)، با اگزیستانسیالیسم سارتر، با ساختارگرائی...
مسائل نظری
دترمینیسم و پراکسیس
گرچه در آثار کارل مارکس رگه های دترمینیسم و اکونومیسم را میتوان به وفور یافت، ولی هسته مرکزی اندیشههای او به ویژه در آثار فلسفیاش، نظریه پراکسیس است. مارکس در تزهائی در باره فئورباخ میگوید: "فلاسفه همواره جهان را به صور مختلف تفسیر کردهاند، آنچه اهمیت دارد، تغییر جهان است".
مارکس بر پراکسیس انسان ها تاکید کرده و میگوید تاریخ انسان را ساخته و انسان تاریخ را میسازد. این نگرش فرجام روندهای تاریخی را از پیش تعیین شده نمیداند و بر این باور است که حرکت تاریخ غیرغایتمندانه، باز و چند وجهی است.
چنانچه گفته شد پراکسیس فرآیند کار انسان در تاریخ به عنوان محتوی اصلی اندیشه مارکس توسط پیروان وی جای خود را به برداشت ماتریالیستی و پوزیتیویستی از تحول تاریخی داد. در نتیجه مارکسیسم ارتدوکس و "قوانین تاریخ" به عنوان حقایق ازلی و غائی در حوزه اندیشه سیاسی نمودار شد.
در حالیکه فلسفه پراکسیس، بنا به سرشت خود، نمیتواند "قوانین تاریخی" را عامل تغییر اجتماعی بداند و آنها را خداوندان پنهانی بداند که انسانها را برای نیل به اهداف خود به کار میگیرند، بیشک هرگاه طبقه کارگر به پایهای از آگاهی برسد که در آن بتواند ابتکار عمل را در دست گیرد، با شرایط تاریخی مواجه خواهد شد که تغییر خودسرانه آن میسر نخواهد بود. نفی جبرگرائی مترادف قبول این حکم نیست که اراده انسان در هر شرایط به هرکاری توانا است و کرانی نمیشناسد. هیچ قانون تاریخی نمیتواند از ابتدا مشخص کند که در هر وضعیت مشخصی، کدامیک از عناصر بالقوههای تکامل، جامه عمل خواهد پوشید. زیرا تاریخ چیزی جز پراکسیس انسانی نیست.
مسئله اصلی برای مارکس رهائی نیروهای مولده از محدویتهای سازمان اقتصاد سرمایهداری بوده است. اندیشههای مارکس نظریهای است عملی برای آزادسازی انسان در عصر تمدن صنعتی. نظریه عملی تغییر جهان گرچه از درون سنت فلسفی خاصی برآمده بود، اما دیگر فلسفه به مفهوم قدیم به شمار نمیرفت. صرفنظر از اینکه فلسفه و نظریهپردازی خود عمل و مقدمه تغییر است، تغییر نیز نیازمند نظریهپردازی و فلسفه است. مارکس عنصر ذهنیت فعال و انتقادی را به عنوان جوهر تغییر جهان میداند و دیالکتیک ذهن و عین بیان چنین معنائی است.
فردریش انگلس و به ویژه کارل کائوتسکی رهبر و نظریهپرداز برجسته سوسیال دمکراسی بعد از مرگ کارل مارکس، سنگ بنای میراث اندیشگی او را به شکل جزمی درآورند. از آن پس سوسیالیستها و کمونیستهای جهان در بخش غالبشان با اتکا به جزمیتی که آنها جا انداختند، دکترینی را به نام "سوسیالیسم علمی" ابداع کردند که پایه نگرش احزاب کمونیست گردید.
ماتریالیسم تاریخی
ماتریالیسم تاریخی به عنوان قوانین عمومی توسعه و تکامل جامعه تعریف میشود. لنین میگوید ماتریالیسم تاریخی "تسری ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم فلسفی به حوزه جامعه است".
در ماتریالیسم تاریخی این موضوع مطرح است که آیا اعمال انسانی در تاریخ تصادفی و خودجوش است یا وسیله عوامل و نیروهای عینی تعیین میشود. به عبارت دیگر، آیا انسان تاریخ خود را میسازد یا تاریخ به وسیله عوامل دیگری ساخته میشود؟
ماتریالیسم تاریخی به عنوان نظریه دترمینیستی تاریخ را حاصل عوامل و نیروهای عینی تلقی میکند و فرآیند تاریخ را فرجاممند میپندارد. فرجام جامعه کمونیستی. در فرجام تاریخ، یعنی در کمونیسم، دیگر اعمال فردی تحت انقیاد نیروها و قوانین طبیعی نخواهد بود بلکه این نیروها تحت انقیاد فرد در میآید. به گفته انگلس: "قوانین اعمال انسانی که تا کنون در مقابل انسان همچون قوانین طبیعت بیگانه با وی ایستاده بود، از این پس به وسیله انسان با کمال آگاهی به کار برده خواهد شد .....بدینسان انسان از قلمرو ضرورت به عرصه آزادی قدم خواهد گذاشت"
مارکس در نوشتههای فلسفی بر تعامل عین و ذهن و بر نقش انسان در ساختن تاریخ تاکید میکند. مارکس در کتاب ایدئولوژی آلمانی (۱۸۴۶) در خصوص رابطه ذهن و عین و عملکرد نیروهای مولد انسان، در مقابل نظریه ماتریالیستی "خاماندیش" میگوید که انسان جهان واقع را در عین حال که از آن تاثیر میپذیرد، شکل میبخشد. کار انسان یعنی رابطه فعال و خلاق میان انسان و محیط مادی، زیربنای تحول تاریخی است. "تاریخ برخلاف آنچه ماتریالیست ها میگویند فعالیت تخیلی (روح) نیست. تاریخ عرصه کار انسان است...در جائی که تامل فلسفی پایان مییابد در همانجا یعنی در زندگی واقعی علم اثباتی آغاز میشود".
پس از مارکس روزا لوکزامبورگ نخستین کسی بود که دو وجهی بودن تاریخ را مورد تاکید قرار داد و در فرمول مشهور خود "سوسیالیسم یا بربریت"بر غایتمندی جزمگرایانه در تاریخ خط بطلان کشید و تاکید نمود که در مسیر پیشرفت سرمایهداری، هم امکان رسیدن به سوسیالیسم وجود دارد و هم در غلتیدن به وادی بربریت بشریت را تهدید میکند.
تحولات فکری و سیاسی یک قرن و نیم گذشته بر غایتمندی تاریخ، دترمینیسم و اکونومیسم خطر بطلان کشید و برخی از مارکسیستها (مثل آنتونیو گرامشی) و جریان های مارکسیستی (مثل مکتب فرانکفورت) از آن نگرش فاصله گرفتند.
زیربنا و روبنا
مفهوم زیربنا و روبنا به عنوان جزئی از ماتریالیسم تاریخی، اساس تفسیر اقتصادی جامعه به شمار میرود. زیربنا به اقتصاد و روبنا به سایر وجوه زندگی اطلاق میشد. مارکس میگوید: "وجه تولید در زندگی تعیین کننده خصلت عمومی فرآیندهای اجتماعی، سیاسی و روحانی زندگی است. آگاهی آدمیان، وجود ایشان را تعیین نمیکند بلکه برعکس وجود اجتماعی، آگاهی آنها را تعیین میکند". انگلس در "آنتیدورینگ" توضیح نهائی کل روبنا را در زیربنای اقتصادی جستجو میکند. براساس این تعبیر، پدیدههای روبنائی چون صرفا بازتابهای ایدئولوزیک زیربنا است، منفعل و بلااثر محسوب میشود.
اما انگلس پس از مرگ مارکس رابطه زیر و روبنا را مورد تجدیدنظر قرار داد و در نامه مشهورش به فراتنس مرینگ در ژوئیه ۱۸۹۳ اذعان کرد که در نسبت دادن علیت انحصاری به زیربنا دچار اشتباه شده است. به نظر او میان روبنا و زیر بنا رابطه علی وجود دارد و این تا حدی به معنی نفی دترمینیسم اقتصادی است.
میتوان گفت گرچه عناصر روبنائی متاثر از عوامل زیربنائی اقتصادی است، لیکن واجد منطق و تاریخ تکامل و تحول خاص خود میباشند و نمیتوان آنها را به زیربنای مادی تقلیل داد. با پیشرفت اجتماعی و تامین رفاه برای اکثریت شهروندان در کشورهای غربی، از درجه تاثیرگذاری عامل اقتصادی بر عناصر روبنائی کاسته شده و نقش عوامل دیگر به ویژه فرهنگ در زندگی اجتماعی افزایش مییابد.
شیوه تولید به مثابه وحدت دیالکتیکی نیروهای مولد و مناسبات تولیدی
تفسیر کلاسیک این تز چنین است که با هر درجهای از رشد و تکامل نیروهای مولده، شکل معینی از مناسبات تولیدی انطباق دارد. لیکن قرن بیستم نشان داد که قطعیت ارتباط مزبور فوقالعاده نسبی است. دامنه حالات نیروهای مولده که بر پایه مناسبات تولیدی سرمایهداری ـ و در نتیجه امکانات تکامل تدریجی این مناسبات نیز ـ رشد و تکامل پیدا میکنند، بسیار وسیعتر از آن از کار در آمدند که در گذشته تصور میشد.
دگرگونیهای ژرفی در پایه فنی ـ اقتصادی تولید اجتماعی روی داده است. در دهههای اخیر انقلاب علمی و فنی در قلمرو سرمایهداری پیشرفته به مرحله کیفیتا نوینی رسیده است. انقلاب تکنولوژیک به منزله تحولی انقلابی در نیروهای مولده به حساب میآید: دگرگونی ساختاری تولید اجتماعی بر پایه تکنولوژی علمبر، کاربرد تکنیک میکروپروسهها، انفورماتیک، تکنیک روبات، سیستم خودکار مدیریت و بیوتکنولوژی.
مارکس در دست نوشتههای اقتصادی سالهای ١۸۵۹ ـ ١۸۵۷ پیآمدهای همان تغییرات تکنولوژیکی را
شرح میدهد که در عصر ما مشاهده شدهاند. انقلاب تکنولوژیک در ماهیت امر صرفهجوئی فراوان کار زنده و بیرون رانده شدن آن از خود روند تولید را موجب میگردد. مارکس میگوید: "کار دیگر بیش از آن که در شمول روند تولید باشد، برعکس چنان کاری است که در جوار آن، انسان در رابطه با خود روند تولید همچون کنترل کننده و تنظیم کننده آن برآمد میکند ... کارگر به جای آن که عامل اصلی روند تولید باشد، در کنار آن قرار میگیرد"
بدین ترتیب ایجاد ثروت واقعی هر چه کمتر به زمان کار و کمیت کارصرف شده و هرچه بیشتر به قدرت آن عواملی از تولید وابسته میشود که در طول زمان کار به حرکت در میآیند و ثمربخشی بالایشان نه بواسطه با زمان کار برای تولید آنها، بلکه با سطح عمومی علم و کاربست آن در تولید و پیشرفت تکنیک معین میشود.
برپایه تز "شیوه تولید به مثابه وحدت دیالکتیکی نیروهای مولد و مناسبات تولیدی" میتوان گفت که این تغییرات در چارچوب مناسبات سرمایهداری نمی گنجد (مارکس هم این نکته را در "دستنوشتههای اقتصادی" یادآور میشود) و گذار به تراز بالاتری از مناسبات تولیدی یعنی گذار به سازمان سوسیالیسی جامعه را میطلبد.
لیکن تاریخ از "جبرتکنولوژیک" تبعیت نمیکند. انقلاب تکنولوژیک در شرایط سرمایهداری جریان مییابد، بدون آنکه به طور خودکار موجب انقلاب اجتماعی شود. میتوان گفت که تز "شیوه تولید به مثابه وحدت دیالکتیکی نیروهای مولد و مناسبات تولیدی" در عصر ما اعتبار خود را از دست داده است.
مناسبات سرمایهداری
مهمترین مسئلهای که مارکس بدان پرداخت یعنی روند تحول، مکانیسمها، بحران ها و تضادهای سرمایهداری و جهانی شدن سرمایه داری، هنوز مسئله روز است و در غیاب مارکس نمیتوان بدرستی آن ها را تبیین کرد. بحث اصلی مارکس هم چنان تازه است. چنانچه بحران سرمایهداری در چند سال گذشته، باز نظرات مارکس در باره بحرانهای سرمایهداری را به میان کشیده و خوانش کاپیتال را از نو در دستور گذاشته است.
برداشت آزاد از نظریات کارل مارکس
منطقی آن است که اندیشه های کارل مارکس را چونان یک پارادایم بنگریم که توسط وی برای تبیین تحول تاریخی، جامعه و مناسبات سرمایهداری طراحی شده است نه چون یک قانون و یا فراپارادایم که در تمام جوامع و زمان ها صادق است.
کارل مارکس اندیشمند سترگی بود. بخشی از اندیشه های او و متد تحلیلش در یک سده و نیم هم چنان اعتبار خود را حفظ کرده و امروز هم کاربرد دارد. اما بخشی از اندیشه های او در گذر زمان از اعتبار افتاده است. می توان گفت:
ـ وجوهی از اندیشههای مارکس از ابتدا اشتباه بوده و در گذر زمان خطا بودن آن آشکار شده است (مثل دو قطبی شدن جامعه سرمایهداری).
ـ برخی از نظرات مارکس که توسط پیروان وی امری قطعی و مسلم تلقی میشد، در واقعیت زندگی غلط از آب در آمده است. مثل اجتنابناپذیری انقلاب سوسیالیستی در کشورهای غربی و فروپاشی سرمایهداری با انقلاب.
ـ در تحلیل مارکس از سرمایهداری عواملی چون نقش دولت در نظر گرفته نشده است.
ـ برخی نظرات مارکس را گذر زمان از اعتبار انداخته است. مثل وحدت دیالکتیکی نیروهای مولد و مناسبات تولیدی و یا فقر مطلق کارگران.
ـ برخی نظرات مارکس منشا شکلگیری حکومت های دیکتاتور شده است. مثل دیکتاتوری پرولتاریا.
ـ مارکس برخی رویدادهای قرن نوزدهم را تعمیم داده و از آن نتایجی گرفته که چندان معتبر نبوده است. مثل کمون پاریس.
ـ دترمینیسم و اکونومیسم نقطه ضعف اندیشههای مارکس به حساب میآیند که بیاعتباری آن در طول یک قرن و نیم مشخص شده و توسط برخی جریان های مارکسیستی همانند مارکسیسم فلسفی و مارکسیسم انتقادی به زیر سئوال برده شده است.
ـ در همین ارتباط میتوان گفت که نظریه ماتریالیسم تاریخی پاسخگوی تبیین تحولات اجتماعی و واقعیتهای موجود نیست.
ـ دیالکتیک به عنوان شیوه بررسی پدیدهها همچنان کاربرد دارد و در عمل و نظر به کار گرفته میشود.
ـ پراکسیس و قرائت اومانیستی و فلسفی از مارکس همچنان نظریه معتبر به حساب میآید و میتواند در تبیین اندیشههای چپ و سوسیالیسم به کار گرفته شود.
ـ موضوع اصلی اندیشههای مارکس بررسی بحرانها و تضادهای سرمایهداری و روند جهانی شدن سرمایه بوده است که هنوز از اعتبار برخوردار است.
حدود یک قرن و نیم از طرح اندیشههای مارکس میگذرد. در این فاصله سیمای جهان به کلی دگرگون شده و پدیدههای جدیدی شکل گرفته است. مارکس فرزند زمان خود بود و محدودیتهای زمان خود را داشت و نمی توانست پدیدههای قرن بیستم و بیست و یکم را از قبل تبیین کند. لذا صرفا با اندیشههای قرن نوزده نمی توان به مسائل امروز پاسخ گفت.
امروز نباید با اندیشه های کارل مارکس به عنوان دستگاه فکری که تماما اعتبار خود را طی یک قرن و نیم حفظ کرده و هم چنان پاسخگوی مسائل پیچیده قرن بیست و یکم است، برخورد کرد. این شیوه برخورد نه اعتبار بخشیدن به اندیشه مارکس، بلکه تبدیل کردن آن به یک آئین مذهبی است. امری که مارکس از آن اجتناب می کرد. او می گفت من مارکسیست نیستم.
مقید شدن به تمام نظریات مارکس، به معنی غلطیدن در دگماتیسم است. روش درست و منطقی در برخورد با نظریات مارکس، برداشت آزاد از آن است. نظریات کارل مارکس برای ما به عنوان جریان چپ از جایگاه ویژه برخوردار است. بن مایه دیدگاه های ما از نظریات کارل مارکس متاثر است و ما در تبیین پدیده های اجتماعی و جامعه ایران از متد و آندسته از اندیشه های مارکس که همچنان اعتبار خود را حفظ کرده اند، بهره می گیریم و آن بخش از اندیشه های او را که از ابتدا نادرست بوده و یا گذر زمان آن ها را از اعتبار انداخته است، کنار می گذاریم.
|