جویبار*


مجید نفیسی


• با تو در زمزمه ام
               از آغاز آفرینش
از هنگامی که پونه سبز شد
و با جویبار به گفتگو نشست، ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ٣ آبان ۱٣۹۲ -  ۲۵ اکتبر ۲۰۱٣


 با تو در زمزمه ام
               از آغاز آفرینش
از هنگامی که پونه سبز شد
و با جویبار به گفتگو نشست،
از ساعت یازده، آن شب
هنگامی که من گوشی سبز را برداشتم
و بر یازده شماره انگشت فشردم
و صدایی سبز از آن سو گفت: "سلام"
و مرا با خود
به جویباری از سنگریزه های رنگین برد:
"پدرم سوزنبانی ساده بود
و مادرم به مهربانی دهکده ای در کنار راه
هر صبح جیب هایم را از اضطرابِ راه می انباشتم
و بعد از ظهرها به باغ می رفتم
تا آنها را با جیرجیرک تنهایم، قسمت کنم.
در شَلمه آموختم
که ستاره ها حرف می زنند
یک شب با حامد به مرغزار رفتیم
به صدای ستاره ها گوش دادیم
و تکوین کوکبی را جشن گرفتیم.
در زندان اوین
آسمان پرستاره، ما را به یکدیگر پیوند می داد
تا یک شب صدای خاموشی او را شنیدم
و زمین برای من از جنبش ایستاد."
می گویم:
"سرت را بر سینه ام بگذار
می خواهم گیسوانت را ببویم
و به صدای قلبت گوش دهم
که در این شب تنها
با من حرف می زند."
تو چشم هایت را می بندی
و من از یاد می برم
که در کدام حاشیه ی جویبار نشسته ام
و خود را به نوازش انگشتان آب می سپارم
و بر بالشی از عطر و خاطره به خواب می روم.
می گویی:
"کجایی؟ کجایی؟
آیا صدای ستاره ها را می شنوی؟"
می گویم:
"در شهر فرشتگان ستاره ها خاموشند
اما اگر به آفتابدره بیایم
و در چشم های تو بنگرم
آسمان من از گفتگو پُر خواهد شد."
می خندی
و پلک هایت را دوباره می بندی.
می دانم که صبح به دانشگاه می روی
و ظهر یک تُک پا به خانه می آیی
تا شام آیدین و پدرش را حاضر کنی
و بعد به سر کار می روی
تا شب به خانه بیایی
و میان خواب و بیداری درس بخوانی
و در ساعت یازده خود را
به جویباری از آواهای نخستین بسپاری.
می گویی:
"چگونه باور کنم؟
ستاره بدون من در تهران قد می کشد
و گیسوی نهال دیگر به کمرگاهش می رسد."
به یاد می آورم که نی های کنار زاینده رود
دوازده بار دور از من به گُل نشسته اند
و کبوتران کفترخوان اصفهانک
هزار بار بر فراز جالیزهای خوشبو چرخ زده اند
و می گویم:
"مهاجران هم می بالند
گُل می دهند و می ریزند."
تو سبز می خندی
و من ناگهان درمی یابم
که در کنار جویباری که هر شب
در حاشیه ی آن با تو به گفتگو می نشینم
پونه هایی خوشبو رسته اند
که از مرزه های جوی پوده سبزترند.
می گویم:
"سرت را خم کن
گوشت را نزدیک بیار
بگذار این سایه های خوشبو ترا پُر کنند."
بوهای نخستین را می شنوم
هنگامی که آدمی از درخت به زیر آمد
تا در کنار رودهای پُر راز جهان،
سفر پُر درد خود را آغاز کند.
آب با گیسوانت بازی می کند
و سنگریزه های رنگین در بسترِ جو می درخشند.
صبح نزدیک است.
گوشی را از گوشی به گوش دیگر می گذارم
و به زمزمه ی شیرین هستی خود گوش می دهم.

۲۰ نوامبر ۱۹۹۵

*- شعر هشتم از مجموعه ی "سرگذشت یک عشق: دوازده شعر پیوسته".