روانشناسی داستانی - ۴
خود و جامعه را در آیینهی خود و جامعه دیدن
هادی پاکزاد
•
این تصور که زمان با گذشت عمر رها میشود، در صورتی صحیح است که از آن غافل شویم و قدر و اهمیتش را ندانیم!. تردید ندارم که «زمان» تا پایانِ زندگی، ما را تنها نمیگذارد!. پس به او نباید هرگز با نگاه ترس و وحشت نگریست و تدوامِ حرکتش را سرزنش نمود!. باید ذات «زمان» را که حرکت است آنگونه پذیرفت که شایسته است و شایسته آنگونه است که آن را به زیبایی هرچه تمامتر از آنِ خود کنیم
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۲۴ شهريور ۱٣٨۵ -
۱۵ سپتامبر ۲۰۰۶
• دو اظهار نظر متفاوت !
کمی رنگم سرخ شد! اصلاً هدفم این نبود که توی ذوقِ میزبانم بزنم. پس، فوراً گفتم :
- منظوری نداشتم. فقط بهنظرم رسید که این نوشته کمی اغراقآمیز است! اینکه در یک زندگی معمولی و طبیعی، خب هرکسی ممکن است ماشین داشته باشد. پس همهی ماشیندارها که از یارانهی بنزین استفاده میکنند از نظر شما مرتکب گناه میشوند؟! یا اینکه به مردم چه ارتباطی دارد که ملک و زمین و دارو ندارشان در این مملکت زایش میکند و پولدار شدهاند! مگر آنها مالِ کسی را خوردهاند؟! اصلاً مگر بد است مردم پولدار باشند؟ مگر بد است همه خانه، ماشین، امکانات آموزشی، بهداشتی، تفریحی، آسایشی، درمانی و خلاصه در یک کلام از همهی نعمات خداوندی برخوردار باشند؟ آیا همهی اینها بد است؟. شاید به نظر شما این خوب باشد که، به قول شما،آدمها تند و تند زیر خط فقر بیافتند!!، کجای فقر و فقیر بودن لذت دارد؟ حتماً آدم باید از زور بدبختی صبح زود از خواب بیدار شود تا بهانهای برای پیادهرویاش پیدا کند تا آن به سلامتیاش کمک کند؟! مگر نمیشود آدم بدبخت نباشد و مثل دیگر مردم صبح زود از خواب بلند شود و به پارکها برود و ورزش کند و از هوای صبحگاهی استفاده کند و به منزل برگردد و یک صبحانهی جانانه میل کند و اگر کاری داشت با وسایل شخصیاش به سر کار برود و در سر کارش به این و آن دستور بدهد و از کرنش و احترام زیردستانش کیف کند و به هرکه دلش خواست صدقه بدهد و برای بچههای بیبضاعتِ بدبخت که تولدشان محصولِ حماقتهای والدینشان بوده است، مدرسه بسازد و از همهی کارهای خیری که میکند لذت ببرد و البته باید همیشه هم خدا را شکر کند که انسان به سرنوشت تأسفبار این قهرمان داستان شما دچار نشود !!.
راستش خودم هم نفهمیده بودم که چرا داشتم پشت سرهم جملاتی که به ذهنم میآمد بیان میکردم!! جالب اینجا بود که این چهار نفری که دورهم نشسته بودند، هیچکدام هم نمیخواستند مرا از این پرگوییها نجات دهند! گویی مهر سکوت بر دهان هر یک از آنها خورده بود و ابداً تمایلی برای اظهارِ وجود نداشتند!. از همه مهمتر این دوستِ پر حرف چاپچی خودم بود که انگار همهی حرفها و سخنرانیهایش را قورت داده باشد، به سکوتش همچنان ادامه میداد! از او تعجب کرده بودم!! او که هنوز مرا ندیده بود، میخواست دربارهی نقشِ عوامل داخلی و خارجی پدیدهها حرافی کند! نمیدانم چرا حالا رحمی هم به حال من نمیکرد و نمیخواست مرا یاری رساند!. خودش شاهد است آن روزی که برای اولین بار با هم آشنا شده بودیم در یکی از همین بحثها همه به جان هم افتاده بودند و کسی به دیگری امکان حرف زدن نمیداد، تا جایی که آن صحنه او را به نیشخند وا داشته بود!. حالا معلوم نبود که چرا امروز این چند نفر آدم همه و همه مودب شده بودند و به اتفاق تصمیم داشتند که به قولِ این دوست چاپچی با فکر حرف بزنند. شاید هم به قول این میزبانِ نویسنده که گفته بود: «طنزی نوشته»، خاصیت طنز این باشد که آدمها پس از شنیدنش باید هم سکوت کنند و هم توی دلشان بخندند !.
به خیالِ خودم حرفهایم را زده بودم و رُک و بیپرده نوشتهاش را انتقاد کرده بودم و حالا انتظار داشتم که این میزبانِ صاحب اثر! شروع به پاسخ دادن کند!. اما معلوم نبود چرا کسی نمیخواهد حرفی بزند! این جنابِ میزبان هم به جمعِ آنها پیوسته بود. گویی تازه متوجه شده بود «که در سکوت حکمتی هست که در ورراجی نیست!»، این جمله را همین دوستِ پر حرف چاپچی خودِ من زده بود!! دنیا چه کارها که نمیکند! گاهی پیش آمده است که خودِ این آقا تا آدم را ندیده، میخواهد حرف بزند، آنوقت از حکمتِ سکوت کردن میگوید. معلوم نیست که آدم باید به چه سازی برقصد !.
راستش من هم که نمیخواستم حرف بزنم. منِ فلکزده داشتم مثلِ همین دو آقا و دو خانمِ سنگین و موقر، فکر میکردم! گناهم چه بود که گاهی اوقات بلند فکر میکنم! و همین باعث میشود که زودتر از همه، نخودِ هر آش شوم!!. توی همین عوالم بودم که خوشبختانه صدای ملایمِ زنانهای مرا از خود رها کرد. تکانی به خود دادم تا اشتباه نکرده باشم، آخر میترسیدم که باز هم دارم صدای خودم را میشنوم و نکند که دوباره دستهگلی آب دادم! اما خوشبختانه تصورم، واقعی نشده بود! هشیار و کنجکاو شاهد شنیدنِ همان صدای آرامِ زنانه بودم که مرا مخاطب قرار داده بود :
- تصور میکنم اظهار نظر شما در بارهی این نوشته، با آنکه نکات جالب و مثبتی را در خود دارد، کمی شتابزده است و همهی جوانب امر را در نظر نگرفته!. من تصور نمیکنم که در هیچکجای این نوشته با داشتن ماشین و برخورداری از آن مخالفت و ضدیتی شده است. در آنجا، نویسنده تلاش داشته است تا با زبان استعاره نقدی گذرا برچگونگی توزیع یارانهها را به تصویر کشیده باشد که به نظرِ من بسیار هم زیبا و ظریف بدین کار موفق بوده است!. نکتهی دیگری که باید به آن توجه کرد، بیان روان و سادهی نویسنده در ارایهی نمایش یک زن و شوهر پا به سن گذاشته است که آنها پس از عمری کار و تلاش، امروز نگاهشان به آن حداقل حقوقِ بازنشستگی معلمی است که تنها با آن حقوق میتوانند دوسوم اجارهی محلی را که در آن زندگی میکنند بپردازند که تازه آن مکان، آنطور که از نوشته برمیآید، یک زیرزمین است. آیا چنان وضعی در جامعهی ما در مورد بازنشستهها عمومیت دارد یا ندارد؟ آیا اکثریت آنها که خود بهخاطر پیری و از کار افتادگی در معرض هرگونه بیماری و افسردگی و پریشانی هستند، آیا انصاف است که نگرانِ گذر زندگی، آن هم برای لقمهای نان باشند؟ سزاوار است که چشم بهدست فرزندان خود داشته باشند که آنها نیز خود برای اداره زندگی دچار مشکلاتِ فراوانند؟! آیا باید شرمنده نوه و یا نوهها باشند که نمیتوانند آنها را با کادویی هرچند کوچک خوشحال کنند؟ و بسیار آیاهایی که این نوشته با زبانِ بیزبانی به نقد آنها پرداخته است. نوشته سوال دارد که چرا باید مرتباً جمعیت زیر خط فقر روندگان فزونی یابد؟ چرا باید بیکاری بیداد کند؟ ...
دوستِ محترم، تصادفاً این نوشته، از این که دیگر مردمان، که آن را در تمثیلِ شصتسالهها به نمایش گذاشته است، باید از همهی مواهب برخوردار باشند ابراز شادمانی کرده است و هرگز گناهِ افزایش و زایشِ ارزشهای کاذبِ زمین و ملک و آب و دان را به گردنِ آنان که چنین داراییها را داشتهاند نیانداخته است!. نوشته بر چنین مناسباتی لعنت فرستاده و تصادفاً آنان که از همین نعماتِ باد آورده برخوردار شده و یا برخوردار بودهاند، همهی آنان را هم با دیدهی ترحم مینگرد چرا که همان آدمها نیز بر استمرار اطمینانبخش زندگی خود، دارند با تردید نگاه میکنند و همان نوع زندگیاشان است که بهوجود آورندهی همهی حرصها، آزها، حسرتها، خودخواهیها، ناامنیها و هزاران «های» دیگر شده است که نمیدانند و یا نمیخواهند بدانند که چگونه باید از آنها خلاصی یابند.!. نوشته با همهی کوتاهیاش معضل ترافیک را به روشنی بازگو میکند و فریاد برآورده که این ماشینها شهر را مبدل به یک پارکینگِ عمومی کردهاند. هوای آلوده دارد همه را خفه میکند. ثروت ملی برای سوخت ماشینها که درصد بسیار بالای آنها کاری مفید انجام نمیدهند دارد به باد میرود. وقتِ مردم که دیگر نه با طلا بل با آهنِ کهنهی همین ماشینهای اسقاطی هم قابل مقایسه نمیتواند باشد، دارد بیخیال تلف میشود. بیمارستانها، همچنان بر آمار مرگهای ناشی از همین اوضاع نابسامان ترافیک و نتایج حاصل از آن که روز به روز هم بدتر میشود، تأکید میکنند و اخطار میدهند. آیا واقعاً چهار، پنج میلیارد دلار پولِ کمی است که بابت خرید بنزین، آن هم از هزینهی عمومی، مصرف شود و نتایج مرگبار برای همهی جامعه هم داشته باشد؟ آیا واقعاً این نوشته، طنز را به مفهوم واقعیاش ارایه نداده است؟ آیا به این همه غُصه و تأسف و درهم و برهمی این زندگی نباید در حینِ گریه خنده کرد؟!. به حق هم این نوشته در بارهی آن سه پاکت شیرِ کذایی چه زیبا قلمفرسایی کرده است. این شیر چه معجزهها که ازش برنیامده است!!. در تمامی سطور این نوشته تفاوت ناعادلانهی طبقاتی را میتوان با تمامِ وجود درک کرد و نسبت به این پدیدهی دیرپای جامعهی بشری بیشتر کنجکاو شد که چگونه میتوان با آن مبارزه کرد!. آخر همین ماجراهای شیر به وضوح نشان داده است که به قول ماکسیم گورکی که در یکی از کتابهایش، شاید «هدف ادبیات» باشد که آن را کمی نزدیک به متن اصلیاش نقل میکنم: « همهی انسانها در یک جامعهی طبقاتی، بدبخت هستند. شک نیست، آنهایی بدبختتر هستند که با اعمال و کارهایشان باعث بیچارگی اکثریت مردم میشوند! آنان آنقدر بدبخت هستند که بزرگترین ترحم نسبت به آنان نابودیشان است.»، از این حرف گورکی، بعضی از دوستان لازم نیست که بترسند، بهتر است که به آن بیشتر فکر کنند. شاید منظور از نابودی آنها نادبودی نگرشِ آنگونه تفکرها و عملهایی بوده است که اجازه میدهد ارزشهای واقعی نیروهای کار کمرنگ و نابود شوند و به جای آنها، ارزشهای کاذب که هر آدمی به تنهایی در بهوجودآوردنِ آنها چندان گناهی ندارد! مطرح و کارساز و ارزش به حساب آیند. یعنی این که اگر شما به هر دلیلی دارا باشید، دارای ارزش هستید! یعنی اینکه اگر بچهی من فقیر بهدنیا آمده باشد و بچهی شما ثروتمند پا به این جهانِ مشکوک گذاشته باشد، بچهی من بیارزش و بچهی شما با ارزش است!. آیا واقعاً مناسباتی که برای بچههایی که خود نمیدانستهاند چرا باید به این جهان گام بگذارند، باید این چنین ناعادلانه باشد؟ هیچیک از این بچهها که مثل آن شصت سالهی قصهی میزبان ما، نسنجیده زندگی نکردهاند که کارشان به ماجراهای شیر یارانهای بکشد و تازه این شصت سالهی مورد بحث چه خوشبخت بوده است که توانسته از درک ضرورتها، بهینهترین شیوههای زیست را برای خودش اختیار کند. اما متأسفانه همهی شصت سالهها چنان توفیقی را ندارند! اما موضوع این است که این بچهها چرا باید تاوانِ ندانم کاریهای این شصت سالهها را بپردازند؟ آیا واقعاً آنان مقصر هستند؟ یا جامعهای که آنان را در خود جای داده و آنان را تا زمانی که جانی در بدن داشتهاند دوشیده و حالا این تفالهها را به امان خدا رها کرده است؟ کدام مقصر هستند؟! و بالاخره پاسخ ندادیم که گناه آن بچهها که هنوز متولد نشدهاند چیست؟ .
تصور دارم که نوشته سعی دارد تا با زبان گزندهاش بگوید: این مناسبات اجتماعی است که بیشترین سهم را در چنان گناهی باید به دوش بگیرد. نوشته میگوید: اندیشه داشتن به تنگناها و کمبودها و کنکاش در علتها میتواند مسولیت افراد را در عمل به رفعِ همهی نارساییها جدیتر سازد. نوشته زیبایی زندگی را در هدفمند بودنِ انسان میبیند و با بیان ویژهی خودش ابراز میدارد که هر چه هدف انسانیتر و تاریخسازتر باشد، زندگی شخصی آن انسان پُر محتواتر و پُرانگیزهتر میشود. زندگی این شصت سالهی داستان، که به نظر میرسد در کمال سادگی به گرفتنِ چند شیر یارانهای محدود شده است، اما به نظر من حکایتی بس زیبا از به خدمت گرفتنِ ضرورتهای پیشرو را به همراه دارد که او بهنحو شایستهای آنها را مورد استفادهی بهینه قرار داده است، تا هم روزگار را خوش بگذراند و هم در تغییر آن منفعل نبوده باشد که این همان تاریخسازی است که به آن اشاره کردم!. این نوشته باز هم حرفهای بسیاری برای گفتن دارد که در فرصتی دیگر، اگر ضرورت داشته باشد به آن خواهم پرداخت .
• درک هر چیز براساس منافعِ خود !
این خانم که در بین ما از همه کوچکتر بود، شاید سی چهل سالی بیشتر نداشت، پاک مرا شگفتزده کرد!. عمده حرفهایش شبیه دوستِ چاپچی من بود!!. اول فکر کردم که آنها باید از قبل با یکدیگر آشنا بوده باشند، ولی بعدها که از دوستم پرسیدم، او گفته بود که آن خانم را برای اولینبار دیده بود. حرفهایشان نشان میداد که هر دو نفر آنان باید در یک مکتب درس خوانده باشند!!. خوب شد که او در بارهی سودِ پول حرفی نزد!. جای شکرش باقیست که فقر و اینجور چیزها به سودِ پول ربطی پیدا نمیکند!. اگر ربط پیدا کند، کمی اوضاع غمانگیز میشود!، آن وقت معلوم نیست که برای چه باید این بانکها برای جذب سرمایههای سرگردان، این همه تلاش کنند و زحمت بکشند؟!. کاش بعضی حرفهای این دوستِ چاپچی من الکی و بیخود باشد. حرفهای این خانم را هم نباید دربست قبول کرد! دربست قبول کردن هر چیزی درست و معقول نیست. این را بارها همین جناب چاپچی ، خودش گفته است. واقعاً هم حرف درستی زده است. انسان نباید بدون مطالعه هر حرفی را قبول کند!. میگوید: ماکسیم گورکی گفته، همهی انسانها در یک جامعهی طبقاتی بدبخت هستند!، والله من همین حرف را قبول ندارم! از طرفی میگویند باید امکان برخورد اندیشهها فراهم باشد و شرایط گونهای باشد که افکار و عقاید بتوانند آزادانه بایکدیگر برخورد کنند تا باعث رشد و پویایی شود، از طرف دیگر اعتقاد دارند که طبقات نباید وجود داشته باشد!، خب اگر طبقات نباشند، افکار و عقاید گوناگون هم وجود نخواهد داشت!!، پس همه یکجور فکر خواهند کرد و وقتی همه یکجور فکر کردند، تکلیف پیشرفت چه میشود؟. حدسم درست است این خانم مثل همین دوست چاپچی من فکر میکند. اصلاً همهی آنها شبیه هم هستند! درست مانند این بچههای خیابانی که انگار آنها را یک ماشین آدمسازی، همقد و همشکل و هماندازه، درست کرده است. شما هم اگر کمی دقت کنید، همیشه میتوانید آنها را سر چهار راهها، این گوشه و آن گوشه، بالای شهر، پایینشهر، همه جا مشغول گدایی ببینید. البته قبول دارم که آدم میتواند مرتباً خودش را به کوچهی علی چپ بزند و هیچ کس و هیچ چیزی را که دوست ندارد نبیند!. هر کسی حق دارد آنطور که میخواهد باشد، به کسی هم مربوط نیست!. بله داشتم میگفتم ماکسیم گورکی، هر که میخواهد باشد، این حرفش چندان جالب نبود! اگه این خانم و حتا این دوستِ چاپچی من که بهنظر میرسد هر دوی آنها محصول یک کارخانه هستند!، نگاهی به همین همسایهی شمالی میکردند و میدیدند که همهی آن حرفها پوچ درآمد و این «سرمایه» است که دارد حرف اول را میزند، دیگر دست از سر ماکسیم گورکیها برمیداشتند و اینقدر کلیشهای برای فقر و بدبختی و جنگ و نکبت و اعتیاد و خودکشی و هزار چیز دیگر، این نغمههای تکراری را سر نمیدادند و مردم را مچل خودشان نمیکردند !!.
باز مثلِ آنکه قاطی کرده بودم! خدا کند این افکار داهیانه! فقط در مغزم در گردش بوده باشد و از آنجا گریزی به بیرون نزده باشد، در این صورت پاک آبِرویم میرود!. مگر این دوست چاپچی من و یا آن خانم چه میگویند که باید همیشه یک چیز را برایشان چماق کنیم و تا حرف میزنند آن را به سرشان بکوبیم؟! آنها که نگفتند با سرمایه مخالفند!. آنها میگویند ما با سرمایهداری سرناسازگاری داریم!!، ما از خصوصیسازی بدمان میآید!!، بسیار خوب، هرچه دلِ تنگتان میخواهد بگویید، ولی آخر کسی نیست که به این حضرات یادآوری کند که سوسیالیسمِ شماها هم که متأسفانه آن برسرش آمد که خودتان بهتر میدانید!. تا آنجا که من فهمیدم، سوسیالیسم یعنی اینکه همه کار کنند و همه به اندازهی حقشان و به بیانی دیگر به اندازهی کاری که میکنند از آن برخوردار باشند. تا اینجای کار هیچ اشکالی ندارد! اشکال از آنجا سر برآورد که آنها، یعنی سوسیالیستها، خودشان روی حرفِ خودشان نماندند و ترجیح دادند تا دیگران کار کنند و آنها که حکمران شده بودند، خوب بخورند!!. پس نتیجه باید گرفت که همهی آنها، آن حرفها را برای شیره مالیدن به سر همین بدبخت، بیچارهها میگفتند تا خر خودشان را از پل رّد کنند!!. من نمیدانم که این خانم چهکاره است، ولی میدانم که این دوست چاپچی بنده هم اگر پول و پَلهای داشت، این حرفها را نمیزد و عمر خودش را در این راهها که حتماً بهش نان و حلوا هم ندادهاند تلف نمیکرد، او هم مثل هر بندهی خدای باهوشی، شرافتمندانه پولدار میشد و به بانکها کمک میکرد تا هم خودش در پیری وکوری بینصیب نماند و هم بانکها بتوانند به مردمِ بیچاره کمک کنند !.
***
• عاشقانِ دموکراسی آمریکایی !
به هرحال با اینکه این دوست چاپچی من و آن خانم حرفهای چندان بدی هم نمیزنند، ولی من آمریکا را بیشتر از شوروی آن زمان که وجود داشت دوست داشتم و امروز هم دوستش دارم!. آنجا آزادی وجود دارد. یک مجسمهی خیلی بزرگ دارند که اسمش را مجسمهی «آزادی» گذاشتهاند!. در آنجا کسی به کسی کاری ندارد. همه آزاد هستند که بَلانسبت هر غلطی که دلشان خواست انجام بدهند!!. میگویند در این کشور ایدهآل آدمی زندگی میکند که بزرگترین پولدار جهان است. اسمش آقای «بیل گیتس» است و صاحب شرکت ماکروسافت میباشد! من شنیدم، درست و غلطش مربوط به من نمیشود، میگویند درآمد این عالیجناب با درآمد چند ده کشور ِحالا بگوییم نه زیاد ثروتمند، برابری میکند!!. از این دست آدمها در آمریکا فراوان یافت میشود. نه، ببخشید! در خودِ آمریکا هم فقط همین یک دانه وجود دارد! مابقی به ترتیب قد، چه در آمریکا و چه در شعباتِ آمریکا وجود دارند که تعدادشان خیلی هم فراوان نیست!!. مهم این است که این کلان پولدارها که همگی آنها را من خیلی دوست دارم، دارند دنیا را اداره میکنند!، به همه آزادی میدهند تا هرکس که دلش خواست مثلِ آنها پولدار شود!، البته به کسی اصرار نمیکنند که حتماً باید پولدار شوید. آن جا دموکراسی وجود دارد! قرار هم نیست که به کسی به زور پولدار شدن را تحمیل کنند! البته تحمیلِ دموکراسی چندان بد نیست! مثلاً هیچ اشکالی ندارد که به هر طریقی که ممکن باشد دموکراسی را به این ور و آن ور دنیا ببرند! حتا میتوانند دموکراسی را از طریق ماهواره، اینترنت، رادیو، تلویزیون، کنفرانس، خیرخواهی برای مناطق وحشی و نیمه وحشی که به فراوانی در این جهان وجود دارد ببرنند! و یا اگر با این شیوههای بسیار خیرخواهانه و دوستانه نشد، برای این که به دموکراسی برنخورد ، از قدرت نظامی دموکراسی بهره میبرند و با زور دموکراسی را به هرآنجا که دموکراسی نیاز داشته باشد، میبرند. راستش خیلی خوب شد این اتحاد شوروی فرو پاشید. دنیای تک قطبی خیلی بهتر از دنیای چند قطبی است. ولی فقط این دنیا یک اِشکال کوچک برای دموکراسی درست میکند! و آن این است که مثل همان شوروی که، بهقولِ عاشقانِ دموکراسی، میگفت همه باید همانند من فکر کنند، این دنیای تک قطبی هم، وقتی خیلی تک قطبی بشود دیگر کسی نمیتواند و یا نباید بهگونهای دیگر فکر کند. از این بابت کمی دلم برای آمریکا و نه، برای دموکراسی میسوزد!. البته زیاد هم نباید نگران بود، این دموکراسی که من میبینم بالاخره یک فکری برای خودش میکند. هرچه هست، چیزِ بدکی نیست، از همه مهمتر با سودِ پول موافق است. راستش دموکراسی همه را دوست دارد به شرطی که کسی مُخلِ آن نشود، البته اگر کسی بخواهد با دموکراسی، یعنی با این چند هزار نفر فوق پولدار جهان دربیافتد و دموکراسی آنان را به خطر اندازد، حق دارند که با کسی شوخی نداشته باشند. اتحاد شوروی این دموکراسی را زیاد جدی نگرفته بود! عاقبتش را هم دید !.
معلوم نیست که چرا از کجا پریدم به کجا؟! این مغز آدم اگر ولش کنید، به هیچکسی کاری ندارد! خودش برای خودش میبافد و میدوزد!. از هر پدیدهای دموکراتتر است! هرکاری که دلش بخواهد انجام میدهد و از هیچکسی هم ترس و واهمه ندارد! بیخود نیست که میگویند جلوی همه چیز را میتوان گرفت، اما جلوی افکار را نمیتوان گرفت. البته باید بپذیرم که افکار داریم تا افکار، بعضی افکار را که هر کاری با آن بکنی، چیز زیادی از توی آن درنخواهد آمد! میبینی یک عمر میگذرد، وقتی همهاش را جمع میکنی، تازه اگر خیلی هم گشاده دست باشی، به اندازهی شعور یک خرگوش نمیتوانی از آن چیز دربیاورید!!، ولی خوشبختانه افکار این خانم هم مثلِ دوستِ چاپچی من، کمی پاره سنگ برمیدارد!، از این حرف منظورم این بود که آنها چیزهایی برای گفتن دارند که بدک نیست، ولی با احتیاط آنها را باید شنید!، چون اگر آدم خیلی به آنها جدی فکر کند ممکن است برای شخص آخرعاقبتِ خوشی ببار نیاورد .
آنقدر تو خودم رفته بودم که نمیدانم بحثِ آن خانم و دیگران به کجا کشید. فقط زمانی به خود آمدم که همان دوست چاپچی مرا تکان میداد و میگفت: خیلی وقت است که خوابیدی، بلندشو برویم که خیلی دیر وقت شده است!. تکانی به خود دادم و بیاختیار از جا پریدم!. کسی جز میزبان و دوستم را ندیدم! همه رفته بودند. زیر لب به خود گفتم که انسان در خواب چه آزاد است !.
بیرون که رفتیم، هنوز هوا ابری بود و باران که قبلاً باریده بود، باز هم میلِ به باریدن داشت. خیسی زمین باعث شده بود که آسفالتِ خیابان تیرهتر بهنظر برسد و فضا را بیشتر تاریک نشان بدهد!. روشنایی تیرهای برق هم در این فضای ابری بارانی کار زیادی از دستشان برنمیآمد. هوا تیره و تار بود. باز هم معلوم نیست شاید من هنوز هم خواب بودم و طبیعیست که آدمهای در خواب درک درستی از واقعیتها نمیتوانند داشته باشند و حتماً هم فهم آنان در شناختِ از دموکراسی چندان قابل اعتبار نخواهد بود. هر چه بود گذشت، با دوستم خداحافظی کردم و چند دقیقهی بعد به طرف بستر خودم شیرجه زدم، با این امید که دیگر خوابی به سراغم نیاید تا راحت بخوابم. من این رهایی در خواب را که اینهمه در وصفش حرفهای خوب زدهاند زیاد دوست ندارم !.
• سازگاری و ناسازگاری«زمان »
امروز تلفنی با دوستِ چاپچیام تماس گرفتم، خواستم که دربارهی ماجرای دیشب و سرانجام آن نوشته که تا مغز استخوان مرا تحریک کرده بود! برایم بگوید. او خیلی تلگرافی گفت که همه در آن باره اظهار نظر کردند و بیشتر از آن در بارهی حرفهای من با یکدیگر کلنجاررفتند!. چون سَرِ کار بود و نمیتوانست زیاد با تلفن حرف بزند قرار شد شبِ جمعه برای اولین بار به خانهاش بروم تا درآنجا از سرِحوصله ماجراهای بعد از خوابیدنِ من را شرح دهد. علاوه برآن، مژده داد که آن دو خانم و میزبان و دوستش هم خواهند آمد!. جالب شده بود! پس، بعد از اینکه من به خواب رفته بودم حضرات آنقدر با هم گرم گرفته بودند که قرار و مدار بعدی را هم با یکدیگر گذاشته بودند. مبارک باشد. امیدوارم همیشه دوستیها سر گیرد و پایدار بماند !.
دو روز به شبِ جمعه مانده بود و من ساعت شماری میکردم تا این شبِ جمعه هرچه زودتربرسد!. هرگز نفهمیدم چرا وقتی انسان انتظار کسی یا چیزی را میکشد، زمان با او سرِناسازگاری میگذارد! اصلاً دلش نمیخواهد جلو رود، انگار او را به سقف اتاق میخکوب کرده باشند. حالا شما ممکنه سوال کنید که این دیگر چه تمثیلی است که تو بهکار میبری! سقف اتاق ؟ آن هم زمان را!!. این دیگر یکی از خصوصیات شخصی من است که هربار در حالت انتظار و بیقراری، به سقف اتاق زُل میزنم و بهنظرم میرسد که میتوان زمان را با هیپنوتیزم تسخیر نمود و او را از آن بالای سقف نجات داد!. ولی در اینجور مواقع هرچه بیشتر به سقف زُل میزنی کمتر به تو محل میگذارد. گویی با زبانِ بیزبانی میگوید: جایم بسیار خوب است و لازم نیست که تو بهخاطر خودت در فکر نجاتِ من باشی!. راستش بعضی اوقات این زمانِ لعنتی با آدم لجبازی هم میکند!. تا چشم برهم میگذاری یکمرتبه متوجه میشوی ده سال، بیست سال، سی سال و چهل و پنجاه و شصت سال گذشته است!. به او میگویی: این همه عجله برای چه بود؟ برای چه این سیصدوشصت و پنج روزت را اینقدر تند تند گذراندی؟. این حرف را فقط خودم نمیگویم! پیش هر کس که میروی همین را میگوید: «نفهمیدیم که این زمان چه جوری گذشت». خب، وقتی یک حرف را همه بگویند حتماً درست باید باشد!. البته این دوست چاپچی من، شاید تنها آدمی باشد که من شناختهام که اعتقاد دارد، زمان با معرفت است!. زمان تند و سریع و بیاعتنا به کسی کار خودش را انجام میدهد و درگذر است!. هنوز نفهمیدم که آیا این دوست چاپچی با زمان چه کرده است که گویا زمان هم او را بگی نگی دوست دارد!. میگویید چطوری ممکن است زمان کسی را دوست داشته باشد؟. خب، داستانش را از زبان همین دوستم که مرتباً در زندگی من سایهاش را گسترانده و گویا خیال هم ندارد دست از سرم بردارد، تعریف میکنم :
- هر وقت به ساعت نگاه میکنم، به شکوه حرکت ثانیهها که بیوقفه در تلاش هستند تا عقربهی دقیقه شمار را کمی جلو ببرند میاندیشم که در همین ثانیهها چه رویدادهایی در این جهان، که به یقین میتواند زیباتر از همیشه شود، روی میدهد که هر نمودِ آن نتیجهی طیطریقِ بینهایت گذر همین تکانهای مکررّ ثانیهها، دقیقهها و ساعتها... روزها، هفتهها، ماهها و سالها است. بله، هر پدیدهای که زادهی تداومِ ماهیت رشدِ اضدادِ ماقبل خود است، میتواند حکایتهایی بس جذاب، شگفتانگیز و زندگیساز در خود داشته باشد که تعمق در هر زمینهای که آن را سازگار با توان و علاقه و خلق و خوی خود بیابیم، میتواند آنگونه ما را در خود فرو برد که وجود هرلحظهای را لمس کرده و همهاش را مال خود گردانیم!. در این صورت است که هرگز «زمان» فراری نخواهد شد و شما میتوانید پایداریش را در نمودهای ساخته شده به دست خودتان و دیگر انسانها که به واقع انسان بودهاند ببینید و از آنها بهره ببرید و ممنون آن باشید .
این تصور که زمان با گذشت عمر رها میشود، در صورتی صحیح است که از آن غافل شویم و قدر و اهمیتش را ندانیم!. تردید ندارم که «زمان» تا پایانِ زندگی، ما را تنها نمیگذارد!. پس به او نباید هرگز با نگاه ترس و وحشت نگریست و تدوامِ حرکتش را سرزنش نمود!. باید ذات «زمان» را که حرکت است آنگونه پذیرفت که شایسته است و شایسته آنگونه است که آن را به زیبایی هرچه تمامتر از آنِ خود کنیم!. نباید تردید کرد که تمامی اندوختههای جوامع بشری مدیونِ «زمان» است. و این ما هستیم که اگر بخواهیم میتوانیم درکش کنیم و ضرورتهای استفاده از آن را بشناسیم تا نه تنها از ما نگریزد و فرار نکند، بل ما را از آنِ خود بداند .
« زمان» به آدمی، چه بخواهد و چه نخواهد، میآموزد که اندازهی طولش، اگر بیمحتوا و پوچ و بیهوده بگذرد، ارزشی نخواهد داشت. اما این عرض آن است که حتا با کوتاهی طول هم میتواند در مقایسه با کسانیکه چند ده ها سالی را تلف کردهاند، و برآیند وجودشان، حتا برای خودشان، جز افسوس و پشیمانی چیزی ببار نیاورده، عرضاندام کنند که؛ با کوتاهی همین عمر توانستهاند به بلندای همهی هستی زندگی کرده باشند !.
من نمیدانم چرا با دانستن همهی این حرفها، هنوز دارم به سقفِ اتاقم زُل میزنم!!. شاید این بار میخواهم از زمان خواهش کنم کارم را هرچه زودتر راه بیاندازد!. بعد از آن قول میدهم که قدرش را بدانم و زیاد برای آمدنش شتاب نکنم. من هم کوشش میکنم تا بهجای زُل زدن به سقف اتاق به ساعتم نگاه کنم تا شاید از حرکت پی در پی ثانیهها چیزی نصیبم شود. اصلاً نمیدانم چرا همهاش باید در انتظار سرعت حرکت زمان باشم؟ وقتی نیامده است، میگویم چرا نمیآیی! وقتی آمده است و بیخبر از من رفته است، میگویم چه تند آمدی و رفتی! این زمان، خودش هم نمیداند که باید به چه سازهایی برقصد!. آخر اگر دیر بیاید، انتظار مرا برای دریافت سودِ پولهایم که در بانک گذاشتهام بیشتر میکند. واقعاً گیج شدهام آیا این زمانِ لعنتی تند تند بیاید تا من هم تند تند از بانک سودِ پولم را بگیرم، یا این که کند کند بیاید تا این عمر را که فکر میکنم خیلی هم دوستش دارم، سهل و بیهوده از دست ندهم !!.
بههرحال باشد، فعلاً گاهی به ساعتم نگاه میکنم و گاهی هم به سقف اتاقم زُل میزنم!، شاید این دو روز لعنتی هرچه زودتر بگذرد تا این دوستم را که دیگر خیلی به او مشکوک هم شدهام، ببینم !.
• علتِ واقعی جنگ و ستیزها چیست؟ !
روز موعود فرا رسید، بعد از آن همه انتظار معلوم بود که باید شاد باشم که بودم!. سرِ ساعت مقرر خود را در خانهی این دوستِ مهربانم یافتم. چندی دیگر نگذشت که دیگر مهمانان از راه رسیدند. من با خود عهد کردم که جلوی این خوابِ بیموقعام را که ناگهان به سراغم میآید بگیرم تا همهاش مجبور نباشم که خودم در تنهایی، آنهم در خواب، با خودم بحث کنم!. این نوع حرف زدن با خود، کارِ درستی نیست!، آدمی که با خود بحث میکند اغلب اوقات یکطرفه به قاضی میرود و البته راضی هم برمیگردد!. همین دوستم که حالا در خانهاش لم دادهام، میگوید که انسان، تنها میتواند در برخورد با دیگران، خود را بسنجد و بداند چند مَرده حلاج است!. البته منظور او از برخورد، بزن بزن نبود، او میگفت بزن بزن کارِ آدمهای، در تحلیلِ نهایی، وحشی است! من هم فکر میکنم همینطور باشد. اما منظورش را از دو کلمهی «در تحلیل نهایی» نه آن موقع که گفت فهمیدم و نه حالا که برای شما نقل قول میکنم. این زیاد مهم نیست، شاید در فرصتی از او پرسیدم و شما مطمئن باشید که اگر قسمت باشد، حتماً جوابش را به اطلاع شما هم خواهم رساند !.
تعریف میکرد: از زمانی که انسان توانست بگوید «مالِ من»، قرنها گذشته بود و او توانسته بود از مدتها پیش ابزار را بشناسد و از مزایا و کاربرد عملیاش بهرهمند شود .
در این زمان دیگر ضرورت نداشت تا آنچه حاصلِ کار جمعی بود به تساوی بین همگان تقسیم شود، چرا که دیگر عدهی کوچکی از جمع هم میتوانست همان شکارهای دستهجمعی را بهچنگ آورد .
ابزار کمی رشد یافته بود. کشاورزی، تا حدودی مسألهی پسانداز آذوقه را عملیتر ساخته بود و تفاوتِ نیروهای فیزیکی، توانایی در شکار را به کمک ابزار برای فرد و یا با چند نفر امکانپذیر ساخته بود و حاصل کار این شد که افراد تمایل پیدا کردند که از جمع امتیازهای بیشتری بخواهند و خود را برای دریافت سهمِ بیشتر محق بدانند .
این اضافهخواهیها کمکم مسابقهای را آغازگر شد که تا کنون بشر در همین آغاز قرنِ جدید و با تمام پیشرفتهای تکنولوژیکیاش نتوانسته است تعادلی در مناسبات اجتماعی خود بهوجود آورد تا بتواند مقولهای بهنام چگونگی تولید و برخوداری از آن را در راستای بهرهوری همگانی حل کند .
این است ریشه و علتالعللِ تمام جنگها و کشت و کشتارها در طول این تاریخ پر فراز و نشیب جامعهی بشری که امروز نیز بیش از گذشته، همچنان سایهی شومش را بر سر تمامی بشریت گسترانده و گویا قصد ندارد که به این زودیها وجود پلیدش نابود گردد !.
• تولید جمعی، توزیع جمعی را ضروری میکند !
واقعیتِ آنچه که اکثر بزرگانِ اندیشه به آن باور دارند، این است که بهکارگیری ابزار تولید توسط افراد و کاراییآنها در بهرهوری از آن توانسته گرایش به مقولهی «مالِ من» را در ضمیر و ذاتِ انسان نهادینه سازد. اما از دیرباز و همراه با همین تواناییهای فردی در برآورد نیازهای شخص، نیاز به اجتماع و برخورداری از این مناسبات اجتماعی، گونهای بوده است که موجودی بهنام انسان را نمیتوان جدا از آن مناسبات شناخت و انسان نامید. پس پذیرش و نهادی بودنِ مناسبات انسانی به مراتب نهادیتر و ذاتیتر در انسان است تا گرایش برای تحمیلِ مقولهای به نامِ «من خواهی و مالِ من». انسان، بعد از همان مناسبات جمعیاش به دلیل برخورداری از ابزارها برای تولید که توانست آن تولیدات را بهطور فردی نیز انجام دهد، میل و طمعِ جامعهگریزی را دربخشی از آدمها بهوجود آورد که بعداً این جامعهگریزی که پاسخگویش در بینیازی از جامعه نبود او را بهسوی دیگر انسانها کشاند تا از آنان به مثابه شکار استفاده کند و آن را به سود خود و در تعلق خود نگاه دارد. این امر به صورت فهم غالب جامعه درآمد که نمودِ برجستهی آن را در شکلهای جوامع بردهداری میتوان مشاهده کرد. همانطور که اشاره رفت ستیزی پایانناپذیر بین آنان که توانسته بودند ابزارهای تولید را مالِ خود کنند و دیگران را بهصورت برده به مالکیت خود درآورند و انسانهای استثمار شونده که به مثابهی ابزارهای تولیدی مورد استفاده قرار میگرفتند درگرفت که متأسفانه تا کنون ادامه داشته است .
امروز و از دیرباز سخن این بوده است که اگر هر تولیدی در عصر فوقِ سرمایهداری موجود به صورت انفرادی امکانپذیر نیست و انسان دیگر نمیتواند در محدودهی خود با بهکارگیری همان ابزارهای ابتدایی شکاری تهیه کند و خود را برتر از دیگران ببیند، پس چرا باید این مناسباتِ توزیعی نابرابر و بسیار وحشیانه همچنان پا برجا باشد؟. تردید نباید کرد که «تولیدِ اشتراکی، الزاماً توزیع اشتراکی را طلب میکند» و از این روندِ پیشرفت گریزی نیست. باید به این امر اعتقاد داشت که سرمایهداری و در رأس آنها امپریالیستها، هرگز نخواهند توانست از همهی توزیع نعماتی برخوردار شوند زیرا که تولید آن نعمات بدون کار اجتماعی امکانپذیر نخواهد بود. آنها با مقاومت و ایجادِ کُشت و کشتار در بین ملتها و قومها و نژادها، تنها میتوانند هزینههای تکاملِ انسانها را بیشتر کنند!، ولی تردید نباید کرد که نابودی آنان و آمریت آنان در برقراری چنین مناسبات ظالمانهای که امروز بشریت با آن درگیر است، حتمی و جبری و انسانی میباشد. باید پذیرفت که جنگ و کشتار و نابودی انسانها، که همین انسانها برجستهترین نمودهای نیروهای مولده را تشکیل میدهند، یکی دیگر از پلیدترین و وحشیانهترین خصلتهای «سرمایه» است که «امپریالیسم» برجستهترین سمبل آن میباشد .
این مختصر، فشردهای از حرفهایش بود که در بارهی ریشههای جنگ و ستیز انسانها با یکدیگر گفته بود. من واقعاً نمیدانم که آیا همهی حرفهایش درست بوده و یا درست نبوده! تنها این را میتوانم از همهی حرفهایش در این زمینه به روشنی بپذیرم که جنگ و علتهای وجودی آن باید ناشی از تضادهایی باشد که حل آنها از طُرقِ دیگر ممکن نشده است. من باور دارم که درگیریها علتهای بسیاری میتوانند داشته باشند، اما همانطور که اشاره کردم، دقیقاً نفهمیدهام که مبنای اصلی همهی جنگها، ریشه در مناسبات سرمایهداری داشته باشد!. باید به این موضوع با کنجکاوی بیشتری نظر انداخت و عمیقاً به آن توجه کرد .
حالا، دیگر دوستان همه جمع شده بودند و هرکدام داشتند بهطور خصوصی در گوش هم نجوا میکردند! نه، داشتند به آرامی با یکدیگر مباحثه میکردند. من هم فرصتی یافتم تا در ذهن خود مروری داشته باشم از اطلاعات در بارهی این زن و شوهری که امشب میزبان ما شدهاند :
این چاپچی و همسرش که ما امشب مهمانِ آنان هستیم، در این خانه تنها زندگی میکنند. دو بچهی آنها مدتها بود که ازدواج کرده بودند و به قول معروف سرگرمِ کار و مشغلههای مربوط به امور جاری زندگی خودشان بودند. اما از حق نباید گذشت که همهی دوستان و آشنایان که نسبت به فرزندانِ این خانواده آشنا بودند، همگی؛ آنان را جوانانی بسیار شایسته و برازنده و انساندوست میشناختند. رابطهی عاطفی بچهها با مادر و پدرشان فوقالعاده با ارزش بود و همسرانِ آنان نیز دستِ کمی از آن دو پسر نداشتند. ما هرچه در بارهی مناسبات زیبا و جذابِ این خانواده بگوییم، کم گفتهایم .
چاپچی، تعریف میکرد: بیست و چهار ساله بود که با دختری دانشجو در یکی از همین نشستهای مشابه با مهمانیهای امروزی خودمان آشنا شده بود. آن زمان تبِ مبارزه داغ بود. هر روز در یک دانشگاه، به هر بهانهای سر و صدا راه میافتاد. این اعتراضها از سادهترین درخواستهای صنفی گرفته تا پیچیدهترین مسایل سیاسی و اقتصادی کشور و جهان را شامل میشد. برای مثال، بعضی اوقات بهخاطر کمبودِ خوابگاهها، بدی سرویس دادنِ غذاها، اعتراض به فلان استاد و... اعتراض به آمریکا برای بمبارانهای بیوقفه برروی بنادر، جنگلها، مناطق مسکونی و اساساً اعتراض به کشتار وحشیانهی مردم ویتنام. اعتراض به حضور نظامیان ایران در جنگ داخلی ظفار. اعتراض به حضور مستشارانِ بیبند و بار آمریکاییها در کشور... و همانطور که گفتم فضا آمادهی اعتراض و اعتصاب و درگیری بود. در چنین شرایطی بود که او با همسر آیندهاش که فرزند کارمندِ دونپایهی ادرهی پست بود، در یکی از همین نشستها، درگیر بحث و جدل شدند !.
این بحثها و جدلها ادامه پیدا کرد تا اینکه چاپچی با این خانم معلم که دیگر از دانشگاه فارغالتحصیل شده بود، خیلی ساده، بدون مهریه و بدونِ دیگر تشریفاتِ معمول، ازدواج کردند. امروز که نزدیک به چهل سال از آن زمان گذشته، همیشه با هم بودهاند و امروز هم که ما در خانهاشان مهمان شدهایم حضورِ فعالِ آن دو را در مناسباتِ صمیمانهی آنان با یکدیگر شاهد هستیم .
فکر میکنم معرفی این دوست چاپچی تا همین جا کافی باشد. شاید اگر فرصتی دست داد، مابقی آن را در شکلِ چگونگی نگرش آنها دربارهی زندگی خصوصی، و رضایت آنان از این زندگی را از گفتگوهایی که آنها در بارهی «معنای زندگی» خواهند داشت، متوجه خواهیم شد .
به قولِ نویسندهی داستانِ شیر!، از هرچه بگذری، سخن دوست خوشتر است. دیدم که همه نشستهاند و همچنان مشغول گفتگو با هم هستند و هیچ فکر نمیکنند که در این چند روز، برای انتظار این نشست، چه بر من گذشته است!. آنها نمیدانند که در این مدت، من چگونه از زُل زدن به سقف اتاق تا نگاه کردن به حرکت بیوقفهی ثانیهشمار ساعت، با خود کلنجار رفتم و ریشهیابی جنگها و ستیزها را در ذهنم مرور کردم و انتظار کشیدم تا بتوانم امروز را ببینم که همه دور هم جمع هستند و میخواهند در ادامهی بحثِ گذشته که در بارهی آن داستان که نامش ماجراهای شیر یارانهای بود، حرفهایی زده شود. حالا نمیدانم چرا بهجای وارد شدن در اصل موضوع، همه دارند آرام و خاموش، در گوش هم حرفهایی را رد و بدل میکنند. راستش، موضوع خاصی اتفاق نیافتاده بود!. خطا از من بود که هنوز در حال انتظار بودم!. گاهی اوقات حالتِ انتظار، عجله را سبب میشود، عجله هم بیتابی میآورد. باید بگویم که در مجموع هفت- هشت دقیقهای نگذشت که چاپچی به میان ما آمد و در کنار همسرش نشست و با خوشآمدگویی به جمع دوستان، پیشنهاد کرد تا دربارهی آن داستانِ یاد شده گفتگو را آغاز کند :
- در این مدت که گذشت، در بارهی آن داستان که فکر نمیکنم فقط محصول تخیلِ نویسندهاش بوده باشد، بسیار مرا به خود مشغول داشته بود. یقین دارم که این دوستِ گرامی هرآنچه نوشته، بخشی از واقعیتهای موجود را که اکثر مردم مستقیماً با آن سروکار دارند، به درستی منعکس ساخته است. همانطور که اشاره رفت، ایشان توانستهاند با زبانِ طنز بیشترین تصاویر را در ذهن خواننده از معضلات، تگناها، ندانمکاریها، اتلاف وقتها، فاصلههای بیرحمانهی طبقاتی، اقتصادِ بیمار و غیره را برجستهتر سازند و یا موفق بودهاند که همهی آنها را بهتر یادآوری کنند !
• پاسخ به انتقادها
این داستان ادامه دارد
HADI.PAKZAD@YAHOO.COM
|