خلاصی
هیچ مصلحتی در ازدواج دختر بچه ها نیست
نیلوفر شیدمهر
•
امروز سرانجام کوچه و آفتاب
و کوههای نامحرم البرز
مادربزرگم
سلطنت خانم را می بینند.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
۹ آبان ۱٣۹۲ -
٣۱ اکتبر ۲۰۱٣
امروز سرانجام کوچه و آفتاب
و کوههای نامحرم البرز
مادربزرگم
سلطنت خانم را می بینند.
بهشت زهرایی ها آمده اند او را ببرند
و خانم درختها را خواهد دید
مغازه ها را،
خانه اش را از بیرون
و یگانه فرصتی که دارد
تا خلاص شود بین در حیاط و آمبولانس
از بدنی که به زور چهار مرد قوی هیکل
سر آخر جا کن شده از عصا
و از تشکی که مثل دعا
سالها میخکوبش کرده بود
در دسترسِ سینی هفت رنگی
از کپسول و قرص
از جانماز و کنترل تلویزیون،
تا سریال محبوبش شرلوک هولمز را ببیند،
از دندانهایش توی شیشه ی آب
و از لگنش و پرستار مهربانی
که به دلخواه او غذاهای چرب می پخت،
کل کل می کرد و سه قاشق شکر
قاطی آب میوه اش می کرد.
بین این کتهای سفید و برانکار
مادر جان فرصتی دارد برای پریدن
که ما هیچ کدام نداشته ایم، چون ما
نه یخ حوض را شکسته ایم
در شبهای سرد خانی آباد
تا کهنه یِ بچه های شیره به شیره مان را بشوریم
نه از ایروان بقچه به دوش
در سه سالگی مهاجرت کرده ایم تهران،
و نه روز عروسیمان ذوق کرده ایم
در نه سالگی کنار یوسف سی ساله ای
ناشناس
چون تمام شب
چراغ توی تور سرمان را
روشن و خاموش کرده ایم
با کلید کوچکی که دستمان داده بودند
تا از تاریکی
و از مرد غریبه نترسیدیم.
نه این تنها سلطنت خانم است
که می بیند
این فرصت طلایی را به رنگ موهایش،
تا از دستهایش با مفصل های معیوب
خلاص شود و از پاهای باد کرده اش
قد متکا و پیری و درد و کوفت
و نشسته نماز خواندن
و رماتیسم و نذر کردن
برای دخترهای شوهر نکرده ی فامیل
و بالاخره ازچاقی و عشق مفرط پسرهایش
به اضافه ی آبروی دخترها
و غده های چربی سرش
و حتی از شر قالیچه هایی که داداشش
در خانه ی او به امانت گذاشته بود
و این که به زن ها تشر بزند
این دست و بال بچه ها را بشورید
و بعد به سینه اش بزند و بگوید
خدا خودش این مردهایتان را
از "هارهارگیری" بیاندازد.
امروز، بله
مادربزرگ از خانه اش در سلطنت آباد در رفت
و بعد دوازده شکم زاییدن
از پاسداران گریخت
و بالاخره آزاد شد
از منظره ی به قول خودش
کریهِ کهنه هایش
که روی دسته مبلها
هنوز دارند خشک می شوند.
و حالا
تنها اوست که می تواند
پیش از این که توی آمبولانس جایش کنند
جایی میان آژیر،ازدحام، و فریاد
و بگو مگوهای در و همسایه،
چادرش را بیندازد
بدنش را جا بگذارد و سر و پا برهنه
قرقی بدود
به دیدن بچه هایش برود و حتی تا کانادا
بیاید خانه ی نوه ی در به در شده اش
و سبک پخش شود
روی شانه های بارانی ونکوور
تا شاید یکروزدر سال آفتاب
آنقدرپرپشت باشد که من صبح
سبک بلند شوم ازاضطراب و هوس کنم
تا بالای کوههای دلتنگ "گروس" بروم
و موهای طلایی او را
در آینه ی آسمان شانه کنم.
/
نیلوفر شیدمهر
ونکوور به یاد مادربزرگم
٣۰ اکتبر ۲۰۱٣
|