هفت اوج*


مجید نفیسی


• هفت بار به اوج می روی
در زیر پای من
و بر فراز سرم
و می گذاری تا من، بی وزنی پرواز را حس کنم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
شنبه  ۱۱ آبان ۱٣۹۲ -  ۲ نوامبر ۲۰۱٣


 هفت بار به اوج می روی
در زیر پای من
و بر فراز سرم
و می گذاری تا من، بی وزنی پرواز را حس کنم
از زمینِ پست جدا شوم
و پشت بام های کوتاه
و دستان پُر تضرع سیمان
و قطار همیشگی مورچگانِ آب و دان
و شیارهای آبله
و اخمِ خاک
و یادگاری های کوچک را رها کنم
و همراه با تو، از ابرها بگذرم
و به جایی شوم که آفتاب همه روزه می تابد
و هیچ کس را توان ورود به آن نیست.

با هواپیما که می آمدم
تمام راه به دنبال تو می گشتم
و در هیکل ابرها ترا می جستم
اما هنگامی که هواپیما از اوج به زیر آمد
از درون مه گذشت
بر فراز خانه ها و شاهراه ها چرخید
و بار دیگر بر شانه های پهن خاک بوسه زد
دانستم که باید بازگردم
چرا که عشق تو را
تنها در بی وزنی پرواز می توان یافت
جایی که همه چیز گزندپذیر می شود
و حتی صدای آرام بخش مهماندار
و بانگ گاه و بی گاهِ چاووش
که با شمردن اعداد و ارقام
می خواهد ثبوت از دست رفته را به تو بازگرداند،
کارگر نیست
و تو می دانی که هیچ چیز ترا حفظ نخواهد کرد
و خود را به آبی ی آسمان می سپاری.

گیسوانت را این بار بافته ای
و نیم تنه ای چل تکه بر تن داری
که نقشی از سیمرغ بر آن است.
در آغوشت می گیرم
می بینم که بار دیگر سبک می شوم
و همراه با تو ـ ای هُدهُدِ زیبای من!
به هفت وادی بی نام سفر می کنم.
در جایگاه اول خدای دانته را می بینم
بئاتریس را در دامان دارد
و از دلِ شاعر به او می چشاند.
دوم نظامی را می بینم
خمسه ی خود را سوزانده است
و آفاق نامه می نویسد
سوم نیما را می بینم
که بر کرانه ی ماخ اولا نشسته است
و دزدانه به صفورا نگاه می کند
و می داند که یوش را ترک نخواهد کرد
چارم عزت را می بینم
دو بال خوشرنگ بر پهلو دارد
و گلوله بر او کارگر نیست
پنجم حامد را می بینم
در دشتی از گل های نرگس ایستاده است
و ماه را نظاره می کند.
ششم گیل گمش را می بینم
هنوز بر بالین برادرش انکیدو می گرید
و می داند که آدمی را از مرگ رهایی نیست.
در جایگاه هفتم تو در می گشائی
و در کنار گل های ژولیده ی نرگس
که ماه پیش برای زادروزت فرستادم
مرا به چاشت دعوت می کنی.

چه چیز مرا به سوی تو می کشاند
و وا می دارد تا پا از زمین بردارم
و خود را به توفان های آسمانی بسپارم؟
آیا انگشتان بلند توست
که چون آنها را به دست می گیرم
هرگز رها نمی شوند؟
آیا گونه های توست که چون بخندی
تمامی آفتاب من از فراز آنها طلوع می کند؟
آیا شانه های عریان توست
که چون گیسوانت بر آنها فرو ریزند
سیاه و سفید را به دام می کشند؟
آیا سُرینک های توست
که تمامی شیطنت ترا در خود گرد آورده اند؟
و یا انگشتان پایت
که چون آنها را بر چشم بگذارم و ببوسم
از پشت چون ده برادرِ یکدل می نمایند
که سر در لاک خود فرو برده اند؟
و مهربانی ات که کدورت مرا می شوید
و رضایت ات وقتی که ایثار می کنی
و شور بی پایانت به زندگی
که در پای ی بسته
تنها شوق به رفتن را می بیند.

من سحر می شوم
و انگشتانم بر سراسر پوست تو سبز می شوند
و گرده ی مهربانی تو
بر تمامی پرچم های من می نشیند
من باز می شوم
باز می شوم
و بوی گل نرگس ما را در بر می گیرد
پلک بر هم می نهم
و تو را می بینم که چون شاطری مهربان
با انگشتان چابک ات مرا می ورزی
و خوب نرم می کنی
و خمیر مرا
با بوسه هایت گرد می کنی
و با نوک زبانت شکل می دهی
و از گل خنده هایت بر آن
دانه های خوشبوی صحرائی می پاشی
و آنگاه که دیگر
تن من، تن توست
و از اندام واحد ما
تنها چهار دست روئیده اند
تا بر حقیقتِ تندیس آریستوفان گواهی دهند
ناگهان مرا رها می کنی
تا آتش بگیرم
و از خامی به پختگی درآیم
و از طلب به عشق
و از معرفت به استغنا
و از توحید به حیرت
و فنا راه سپارم
و سی مرغ را سیمرغ ببینم.
تو دندان هایت را کلید می کنی
پلک هایت را بر هم می فشاری
سرت را به چپ و راست می چرخانی
ناخن هایت را بر کف دست می سائی
و همراه با فریادهایی
که به صدای ستارگانِ نوزاد
در دامن بی انتهای کهکشان ماننده اند
ناگهان فرو می ریزی
و تمامی شتابِ پرواز را بر روی یک نقطه
و فقط یک نقطه
             رها می کنی
من چون همیشه خود را به تو می سپارم
و هفت بار
از اوجی به فرود
و از فرودی به اوج دیگر پا می گذارم
و ناباورانه به تو می نگرم
که چنین آسوده بال
تمامی نیروی تن خود را
در یک نقطه از روح خود جمع می کنی
و همراه با هفت امشاسپند جاوید
مرا از تنگنای چینواد گذر می دهی
تا به تاکستان های بهشت درآیم.

با تو هفت شهر عشق را می گردم
و هفت درگاه آسمان را یک به یک می کوبم
می خواهم همیشه در بی وزنی پرواز بمانم
و هرگز به سکون خاک بازنگردم
و جز شانه های پهن عشق پناهی نجویم
تو لبخند می زنی
و از خوشه ی خوشرنگ انگور
حیه های لب تُرش را
دانه دانه جدا می کنی
و در دهان من می گذاری
من با هر دانه ای که زیر دندان می افشرم
طعم عشقی را می چشم
که دیرگاهی ست
در تاکستان زرین ما
به بر نشسته است.

۶ فوریه ۱۹۹۶

*- شعر دهم از مجموعه ی "سرگذشت یک عشق: دوازده شعر پیوسته".