گزارش روزانه
یک بار خواب چلوکباب دیدم
پدیده ترابی


• خودش خانه نشین است و اهالی محل و اقوام به او خرجی می‌دهند. تقریباً ۳۵ ساله بود اما صورت چین خورده و افسرده‌اش سن او را بیشتر نشان می‌داد. محمدعلی بهانه گرفت. وسایلم را به دست همکارم دادم و با او مشغول توپ بازی شدم. چند دقیقه‌ای بازی کردم و باز کنار مادر برگشتم. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۹ آبان ۱٣۹۲ -  ۱۰ نوامبر ۲۰۱٣


 با همکارم برای بازدید و پیگیری تجمیع خانه‌ای قدیمی به کوچه ای درحوالی خیابان آریانا رفتیم. پسربچه‌ای به نام محمدعلی تنها در خاک و خل مشغول توپ بازی بود. به او گوشزد کردم که کنار دیوارها نرود چون سم موش ریخته شده. مادرش هم به ما ملحق شد. زنی تکیده و ریزنقش اما نه پیر. گفت محمدعلی را برای بازی به کوچه آوردم تا کمی خسته شود و بخوابد.
خواهرش مدرسه است و من هم بی‌حوصله. سر حرف باز شد. معمولاً در بافت فرسوده اکثر جماعت ساکن در آن، هم فرسوده‌اند هم بی‌حوصله و در انتظار ورود آدم جدیدی برای درد دل. به وضوح می‌توان کمبود توجه را در رفتار و گفتار مردم این منطقه دید.
خودشان می‌گویند ما در منطقه فراموش شده کره زمین ساکنیم و هیچ‌کس ما را نه روی نقشه می‌بیند نه روی زمین. دو سال پیش شوهرش براثر تصادف فوت کرده است. از آن زمان خودش خانه نشین است و اهالی محل و اقوام به او خرجی می‌دهند. تقریباً ٣۵ ساله بود اما صورت چین خورده و افسرده‌اش سن او را بیشتر نشان می‌داد. محمدعلی بهانه گرفت. وسایلم را به دست همکارم دادم و با او مشغول توپ بازی شدم. چند دقیقه‌ای بازی کردم و باز کنار مادر برگشتم.
بین من و مادرش درباره ازدواج مجدد گفت‌و‌گویی شکل گرفت. گفت موارد زیادی برای ازدواج آن هم ازنوع موقت دارد اما روحیه و انرژی ورود به یک رابطه جدید را ندارد. گفت این بچه‌ها انرژی زیادی دارند و من حتی کشش ندارم برایشان غذا درست کنم. از جثه ضعیف و بسیار لاغرش گلایه‌مند بود. آرزو داشت می‌توانست بیشتر غذا بخورد تا چاق شود. اگر زنی با ۴۵ کیلو وزن از کوچه رد می‌شد او را می‌ستود و به گونه‌ای می‌نگریست که گویی چاق‌ترین انسان زمین را دیده است.
باز محمدعلی صدایم زد برای بازی. چند دقیقه‌ای با او فوتبال بازی کردم و به نزد مادرش برگشتم. لاغریش نه نشانه‌ای از بیماری داشت نه نشانه‌ای از وضع عادی. گرسنگی و افسردگی را می‌شد در جثه کوچک و تحلیل رفته او دید. گفت ماه‌ها است که یک وعده غذای سیر نخورده است. گفت غذای خوب و دلبخواه باشد پیشکش مان. گفت یادم رفته قرمه سبزی چیست. فسنجان که یک آرزوی دور و دراز است. چشمانش درخشید: یک شب خواب دیدم دارم چلوکباب کوبیده می‌خورم. سه پرس چلوکباب کوبیده تو سفره‌مان بود و با بچه‌هایم می‌خوردیم. بچه‌هایم مدام می‌خندیدند.
محمدعلی پر انرژی، صمیمی و دوست داشتنی‌تر از آن بود که در نگاه اول دیدم. با چشمانی سبز و دیدنی. به مادرش پیشنهاد دادم بهتر است از بین کسانی که خواهانش هستند گزینه مطلوبی برای ازدواج انتخاب کند بلکه حرکتی در زندگیش ایجاد شود و نان‌آوری به جمع خود اضافه کند تا بتواند خوراک بیشتری بخورد و به این زندگی کســــــــالت بار و بی‌انرژی خاتمه دهد و دخترش فاطمه و پسرش محمدعلی از زندگی خوب بهره‌مند شوند. گفت: کاش شما جمعه‌ها هم برای بازدید می‌آمدید اینجوری ما به بهانه حضور طولانی مدت شما در کوچه از خانه خارج می‌شدیم و غم و کسالت غروب جمعه را حس نمی‌کردیم.
ما جایی برای رفتن نداریم. امان از غروب جمعه که هیچ وقت در آن حس و حال نداریم و در خانه من غربت و غم طولانی مدتش را در این همه سال با چیز دیگری عوض نکرده است. محمدعلی از توپ بازی خسته شد و به گوشه دیوار پناه برد. توپ را برداشتم و کنارش نشستم تا خاطره‌ای کوچک از بازی در زمین خاکی در ذهن خود بکاریم. سرش را پایین انداخت و گفت خاله چی می‌شد ما هم غذای خوب می‌خوردیم.
دیرگاهی است با کار در محدوده‌های رنجبار بافت فرسوده، آموخته‌ام که دلسوزی هیچ فایده‌ای ندارد و باید با دقایقی وقت گذاشتن و رد و بدل کردن کلامی هرچند ساده، ساعتی را در غم مشکلات تمام نشدنی مردمی که از همه نعمت‌های روی زمین محرومند شریک شوم.
منبع:ایران