سنگین تر از همیشه، غم دوریت را احساس می کنم
رخشنده حسین پور
•
باقی هر چه هست در مه و غصه غرق شده. یادم نمی آید چطور گذارم به خاوران رسید، کی تصمیم به خروج از ایران گرفتم. چطور به برلین رسیدیم. مرگ علی پایان دنیا نبود. غم آخر هم نبود. هنوز شصت و هفت در راه بود و خبر مرگ برادر و هم رزم دور و دیرین. ولی رفتن او نماد درد شد. هر درد دیگری در این سی ساله داغ او را تازه کرد
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۲۰ آبان ۱٣۹۲ -
۱۱ نوامبر ۲۰۱٣
اخبار روز: روز شنبه 3 نوامبر در شهر فرانکفورت در آلمان، مراسمی به مناسبت سی امین سالگرد اعدام علی مهدی زاده از اعضای بنیان گذار راه کارگر (سازمان انقلابی کارگران ایران) برگزار شد. متن زیر توسط خانم رخشنده ی حسین پور همسر وی در آن مراسم خوانده شد که اینک در اخبار روز منتشر می شود.
گزارش ویدیویی این مراسم را می توان در آدرس زیر مشاهده کرد:
www.akhbar-rooz.com
می خواهم از او بگویم که سی سال است به نبودنش عادت نکرده ام. آن قدر در این مدت با او حرف زده ام، شادی و غم را تقسیم کرده ام، لبخند زده ام، بغض کرده ام، قهر و آشتی وخلاصه زندگی کرده ام که می دانم هیچ وقت تبدیل به خاطره نمی شود. همیشه در کنارم بوده. با همه از او گفته ام و از هر که او را می شناخته نشانش را گرفته ام. تصویرم از او با خاطراتی که در همه ی این سال ها از دوستان، رفقا و هم بندانش شنیده ام شفاف تر و غنی تر از هر زمان دیگری است و حالا می بینم که خاطرات شان با خاطراتم گره می خورد، نمی توانم جدای شان کنم. اشکالی هم ندارد. او هیچوقت فقط مال من نبود و حالا در این دوران فراموشی و سرعت، یافتن رد پایش در ذهن و زبان خیلی ها گاهی بسیار تسلی بخش است.
اصلأ بگذارید از خودم بگویم. از دختر جوان و ماجراجویی که یک روز از شهرستانی ساحلی به تهران آمد. با مردی آشنا شد و چنان زندگیش را به او پیوند زد که هیچ چیز حتی مرگ نتواند آن ها را از هم جدا کند.
آن وقت ها بیست و اندی ساله بودم. از خانواده ای با پیشینه ی مبارزاتی و سیاسی می آمدم. پدرم پس از کودتا سال ها مخفیانه زندگی کرد. خاطره ای که از آن دوران دارم، ماشین رفیق حزبی اش بود که ما را سوار می کرد و هربار به جایی برای دیدار با اومی برد. برادرم و من از همان زمان یاد گرفتیم که بعضی چیزها را نباید به همه گفت وباید منتظر نوبت خود ماند. اوایل اقامتم در تهران که با قوم و خویش ها زندگی می کردم، بوسیله ی یکی از آشنایان که به آن جا رفت و آمد داشت با جریانات سیاسی آن روزها آشنا شدم. مثل خیلی ها با خواندن جزوه و کتاب شروع کردم و بعد جلسات کمی خصوصی تر. دوستان جدید، زندگی پر تلاطمی که در اطرافم موج می زد، جوانی و میل به زیرورو کردن دنیای کهنه مرا به سوی خود می کشیدند. آشنای ما یکی از پایه گذاران ستاره ی سرخ بود و من هم جذب این گروه که دوستان زیادی در آن پیدا کرده بودم، شدم. شبی که با همین دوستم در سینما بودیم برای اولین بار او را دیدم. دوستمان ما را با هم آشنا کرد. از نحوه ی برخوردشان حدس زدم که از ماست. شاد و پر از زندگی و هیجان بود و با من برخوردی بس صمیمی و مهربان داشت. وسط های فیلم دیدم آن حس ناشناخته و غریب که تا آن روز تجربه اش نکرده بودم، انگار به سراغم آمده است. گرم و شیرین در جانم منتشر می شود و نفس گیر و پرتوان مرا به خود می خواند. سعی کردم بدون آن که دستم رو شود، اطلاعات بیشتری از آشنای مان درباره ی او بدست آورم. آن وقت ها، شرایط نیمه مخفی جای زیادی برای این پرسش ها نمی گذاشت و فقط این را فهمیدم که امکان دیدار دوباره وجود دارد. باقی ماند به عهده ی خیال پردازی و رویا و بار دومی که دیدمش دیگر عاشق بودم. علی براستی با ما بود و چه اتفاق فرخنده ای. صدایش در آن جلسات خانه ی بیست و چهار اسفند هنوز در گوشم است که دفاعیات پاکنژاد را می خواند. ترس را موج گرم عشق و شور مبارزه پس می زد. دلم می خواست تا آخر دنیا بخواند و گوش کنم. بخوانم و گوش کند. نمیدانم از کی او رابط من با تشکیلات شد. خانه ای مخفی درجنوب شهر کرایه کردم و شدم محمل خیلی از دیدارها و جلسات. او با جان و دل به مبارزه رو آورده بود. دلم میخواست در برابرش کم نیاورم. هرچند دیدارهای پس از کار و قرارهای تشکیلاتی را هم بسیاردوست می داشتم. گریزهای کوتاه و بندرت که شاید به همین دلیل آن قدر دوست داشتنی و عزیز بودند. تماشای فیلمی در انجمن ایران و شوروی، کوه رفتن های روز جمعه که یک بار گم شدیم و او مرا گذاشت و رفت تا راه را پیدا کند. اطمینان از بودنش جایی برای ترس نمی گذاشت. و بعد یک سفر به شمال. اولین مسافرت مان، انگار یک جور ماه عسل باشد. کوتاه بود ولی در آن دو روز زادگاه خودم را دوباره با او کشف کردم و وقتی وسط دریا از قایق به آب پرید و ناپدید شد، برای اولین بارترس از دست دادنش جانم را پر کردو شادی و آرامش بودنش درکنارم وقتی که پس از مدتی سر از آب بیرون آورد. در تهران اما سخن از موج دستگیری و تعقیب مبارزان سیاسی بود، هر روز خبر جدیدی به گوشمان می رسید. کشف خانه ی تیمی، اعدام رفیقی در بند، درگیری چریک ها و مجاهدین با نیروهای امنیتی رنگ اضطراب و نا امنی را به زندگیمان می پاشید و بالاخره در یکی از همین روزها خبر دستگیری او و چند تن دیگر از اعضای گروه بگوشم رسید. جایی برای غم و غصه نبود. در آن روزهای دشوار باید اسناد و مدارک را نابود می کردیم، به آن ها که مانده بودند خبر میدادیم، باید به سراغ بعضی از خانواده ها می رفتیم و هزار کار دیگر و وقتی همه ی این کارها به اتمام رسید دیدم که با این همه نزدیکی هیچ پیوند رسمی با او ندارم. جز رفقا کسی از رابطه مان خبر نداشت. حتی در رابطه با فعالیت مشترکمان نمی توانستم حرفی بزنم. بارها و بارها با خانواده اش به زندان رفتم ولی پشت در ماندم. ترس در فضا موج می زد. توی همان روزها به محل کار من هم آمدند ومرا همراه خود بردند. به کمک همکاری که خیلی کمرنگ از فعالیت های ما خبرداشت موفق به نابودکردن مدارک خطر ساز شدم. سه چهار ماهی مهمان آقایان بودم. حالا دیگر خیلی ها نصیحت می کردند که فراموش کنم، بروم دنبال زندگیم. تعهدی که ندارم. بیخود خود را به خطر نیاندازم. ولی من انتخاب خود را کرده بودم و ثبت این تصمیم در یک محضر کوچکترین اهمیتی برایم نداشت. با گذشت زمان و تشکیل دادگاه برای اعضای گروه ستاره ی سرخ و گرفتن محکومیت ده ساله دیگر کم کم همه فهمیدند که من بر سرعهد خود ایستاده ام. بالاخره توسط آشنایی توانستم برگه ای دست و پا کنم که با آن می شد گاهی به دیدارش رفت. انتظار را آن روزها با خیلی ها می شد قسمت کرد. آن ها که مانده بودند همدیگر را پیدا کردند. پشت درهای زندان، در محیط های فرهنگی، تئاتر وکوه دیدارها تازه می شد. ومن هربار در بازگشت از ملاقات خود را پر توان تر و مصمم تر از پیش میدیدم. یک سال قبل از انقلاب و با آغاز ناآرامی ها دوباره در های زندان برویم بسته شد. فقط اقوام و همسر می توانستند به ملاقات بروند. این بار تصمیم هردومان برازدواج بود. غیابی عقد کردیم و وقتی باخیال راحت و بعنوان همسرش به ملاقات رفتم تک تک هم بندانش که چهره شان حالا جلوی رویم است. این جا مهران شهاب الدین، آن جا... قبل از آنکه به دیدار عزیزان خود بروند، با شادی به سویم آمدند و تبریک گفتند. سر آخر خودش آمد و در حالی که خنده صورتش را پرکرده بود گفت :آخرش طوق لعنت را به گردنمان انداختی. آن قدر پیروزی را نزدیک و ممکن می دیدیم که جایی برای غم و غصه نمی ماند. همه باور داشتیم که روزهای سخت را پشت سر گذاشته ایم دیگر چیزی نمانده تا زندگی به روی ما هم لبخند بزند. تا آن روز هم به اندازه ی کافی کار داشتیم. نمی گذاشتیم انتظار کشدار و تلخ شود. شرکت در تظاهرات، جلسات شعر خوانی و کتاب خوانی، تحصن ها اوقاتمان را پر می کرد. هر روز گروهی از زندانیان آزاد می شدند و من در همه جا حضور داشتم. خبر آزادی او را اما خواهرش به من داد. داشتم حاضر می شدم تا به ملاقاتش بروم که زنگ و زد و گفت علی آمده. به دیدارش شتافتم و وقتی دستش را بر شانه ام گذاشت، احساس کردم که حتی یک لحظه در این هفت سال از او جدا نبوده ام وحالا با حضورش فقط آن آرامش و امنیت بازگشته است. دوباره از اعماق آب ها در آمده بود و می خواست تا خود ابدیت با من بماند. ابدیت شاید فقط یک شب طول کشید. مبارزه در وجود علی موج می زد. سال ها در زندان خوانده بود، فکر کرده و بحث کرده بود. فکر می کرد که اشکالات کار را می شناسد. می خواست نظراتش را با خیلی ها در میان بگذارد، می خواست بسازد، قانع کند، بجنگد، بیاموزد. و از همه مهمتر می خواست کار ناتمام انقلاب را به اتمام برساند. فریادش از پشت بام خانه هنوزدر گوشم است « ما ملت بیداریم ما شاه نمی خواهیم». و در کنارش دوستان که برای دید و بازدید می آمدند و بحث هایی که شکل می گرفت و ساعت ها و روزها ادامه می یافت. 22 بهمن که رسید دیگر می دانستم که امر مبارزه به این سادگی ها تعطیل پذیر نیست. اما امیدوار بودم که در کنارش بتوان زندگی کرد. بچه دار شد، به سفر و گشت و گذار رفت. حالا دیگر خانواده ام تمام تردیدها را کنار گذاشته و یک سره جذب این مرد پرشور، از خودگذشته و جذاب شده بودند. برادر بزرگم که در همه ی این سال ها یار و یاورم بود، حالا دوش به دوش او فعالیت می کرد و برادر کوچک و پرشورم بشدت هوادارش بود. حالا دیگر خانه ای داشتیم که با این که درش به روی همه باز بود، باز هم می شد گه گاه بلوز صورتی محبوبش را بپوشم وکنارش بنشینم و تصور کنم همه چیز روبراه است. در نشریاتمان می خواندم که صدای پای فاشیسم می آید ولی سایه ی سنگینش را که بر سرمان افتاده بود هنوز نمی دیدم. بعد از دوسال باردار شدم. نگرانی را در چشم هایش سعی می کردم ندیده بگیرم. کرامت که متولد شد، عشق به او به همه ی تردیدها پایان داد. علی درست آن پدری شد که همیشه در ذهنم آرزویش را داشتم. با میل و رغبت به همه ی امور بچه داری وارد شد و دیدن پدر و پسر در کنارهم مرا سرشار از حس امنیت می کرد با این که حالا دیگر در خانه ی مخفی زندگی می کردیم. با نامی مستعار و دیوارهایی که در پناهشان مدارک و اسناد سازمانی را مخفی کرده بودیم. خبرهای بدی می رسید. کشتار، شکنجه، اعدام، مصاحبه های تلویزیونی. دیگر نمی شد به مردمی که تا دیروز پا به پایت می آمدند، اعتماد کرد. خمینی از مردم؛ نه از ارتش بیست ملیونی اش خواسته بود که هر حرکت مشکوکی را خبر دهند. بعدها بارها و بارها به آن دوران فکر کردم. یعنی می شد طور دیگری پیش برود؟ می شد از مهلکه نجاتش داد؟ می توانست از کشور خارج شود. می توانست مدتی از تهران و فعالیت دور شود. هربار که تنها شدم، هربار که امنیت و آرامش حضورش را کم آوردم به آن روزها برگشتم و سعی کردم یک طوری گذشته را تصحیح کنم. شاید می شد نجات پیدا کند و هربار صدایش در گوشم طنین انداخت که می گفت: من با مردم ایران می مانم. این ها مرا نجات دادند. ترکشان نمی کنم. یادم می آید که در آن روزهای سخت خانه مان را فروختیم و من از او خواستم تا پنج هزارتومانش را برای روزهای پیش رو در بانک بگذاریم و او پاسخ داد که بچه ها در خیابان مانده اند. در این شرایط پول به چه کارمان می آید. چهره اش را وقتی به خانه مان ریختند و او رابردند هنوز پیش رویم است: به روبن اگر زنگ زد بگو مرا به بیمارستان بردند. خودش می داند.
شب بی رحم افتاده بود روی شهر. کرامت بعد از رفتن پدرش تب کرده بود. رفت و امنیت وآرامش را هم با خود برد. می دانستم که اسمش را نمی دانند. باز هم من مانده بودم و کوله بار اسناد و مدارکی که باید نابود می شد. هیچکس را نمی توانستم خبر کنم. خانه در محاصره بود. می دانستم دوباره می آیند. فقط یک فکر در سر داشتم. وقتی می آیند، نباید هیچ چیزی بدستشان بیافتد. هر چه بود را از جاسازی های توی دیوار بیرون کشیدم و ریختم توی ماشین رختشویی. نمی دانم کارم چند ساعت طول کشید. خستگی و غصه را حس نمی کردم. کارم که تمام شد، کرامت خواب آلوده و تبدار را برداشتم و از خانه بیرون زدم. شنیدم فردا صبح دوباره آمدند و خانه را زیرورو کردند. جاسازی های خالی را پیدا کردند. دیوارها را کندند. خانه از دست رفت و بعد از آن تا روز آخر زندگیم در تهران خانه ای نداشتم. و بعد در غربت مدت ها طول کشید تا جایی به نام خانه من و پسرم را در خود جا دهد و وقتی چنین جایی پیدا شد دیدم که بدون او هیچوقت آنی نمی شود که باید باشد. بدون او زندگی ما همیشه چیزی کم داشت. نبودنش همنشین مان شد . این ها را آن شب نمی دانستم. امیدوار بودم با نابود کردن مدارک به هوئیتش پی نبرند، لو نرود و شاید باز هم در یکی از همین تلخ و شیرین روزها بیاید و امنیت و آرامش را با خود بیاورد. حتی به خانواده اش هم خبر ندادم. سه ماه در بیم و امید گذشت تا خبر رسید که در اوین شناسایی شده است. حالا دیگر خانواده می توانست به ملاقاتش برود. از آنان خواست تا از آمدن من جلوگیری کنند. پسرش را ولی یک بار دید. شاهدان می گویند با دیدن او رنگ باخت. یک لحظه هجوم احساسات بر او غلبه کرد و مدتی طول کشید تا به خود آید. در همان چند لحظه ی دیدار حضوری به او گفت که عازم سفری طولانی است و قلبی از هسته ی خرما را در میان لباس هایش جاسازی کرد و برایم فرستاد. قلبی که می خواستم همیشه با خود داشته باشم ولی در راه ترکیه از دست رفت و مدت ها غصه دارم کرد. اوضاع روزانه بدتر می شد. خواهرش که از ملاقات می آمد، غم زده و نگران بود. می گفت علی مطمئن است که اعدام خواهد شد. امید رنگ می باخت و من همچنان می جنگیدم. به هر دری می زدم. خانواده ام همه جا پا به پایم می آمدند. پدرم آمده بود که ببیند چه کار می شود کرد تا آن روز که باز خواهرش زنگ زد و خبر شوم را داد. علی را زدند. علی را زدند.
بازهم نمی شد فریاد کشید، نمی شد گریه کرد. مادرم یک اتاق درتهران اجاره کرده بود.نباید صدا به گوش صاحبخانه می رسید. نباید کرامت که مات و مبهوت به من که به خود می پیچیدم خیره شده بود چیزی می فهمید. نباید نباید...
باقی هر چه هست در مه و غصه غرق شده. یادم نمی آید چطور گذارم به خاوران رسید، کی تصمیم به خروج از ایران گرفتم. چطور به برلین رسیدیم. مرگ علی پایان دنیا نبود. غم آخر هم نبود. هنوز شصت و هفت در راه بود و خبر مرگ برادر و هم رزم دور و دیرین. ولی رفتن او نماد درد شد. هر درد دیگری دراین سی ساله داغ او را تازه کرد. هربار که در زندگی در ماندم، هر بار که تنهایی،غربت، کمبود و بیماری هجوم آورد دیدم که دلم می خواهد او را در کنارم داشته باشم. نبودش هر دردی را چند برابر کرد و هرشادی کوچک و بزرگی را بی رنگ. فقط لحظاتی چون این که خود را در جمع آنان که با او همنشین و همراه بوده اند می بینم و احساس می کنم دردم نه مال من بلکه متعلق به همه ی انسان های آزاده ای ست که در هر جبهه ای برای آرمان های بزرگ و انسانی اش می جنگند، دلم گرم می شود و بخشی از آن امنیت و آرامش را که در حضورش داشتم دوباره تجربه می کنم.
فرانکفورت آلمان 2013.11.2
|