گل سفید


یاسوناری کاواباتا - مترجم: شکوفه تقی


• دکتر جوانی چنان از او مراقبت می‌کرد که انگار تنها مریضش بود. هر روز صندلی پارچه‌ایش را مثل یک گهواره بغل می‌کرد و می‌برد بیرون تا لب آب. آنجا نی‌ها همیشه تو آفتاب برق می‌زدند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۵ آذر ۱٣۹۲ -  ۲۶ نوامبر ۲۰۱٣


 
 

گل سفید
١٩٢٤

یاسوناری کاواباتا
شکوفه‌تقی

ازدواج‌های فامیلی نسل‌ها ادامه پیدا کرده بود، تا جایی که خانواده‌ی دختر تدریجاً از بیماری ریه نابود شده بودند. او هم شانه‌های کوچکی داشت. مردها وقتی بغلش می‌کردند جا می‌خوردند.

یک وقت زن مهربانی به او گفت، "تو ازدواج مواظب باش. لازم نیست طرفت خیلی قوی باشد. یک مردی که ضعیف به نظر بیاید، اما مرضی نداشته باشد حتی اگه صورتش کمی رنگ‌پریده باشد...هم خوبست. همین قدر که سابقه مرض ریه نداشته باشد. همیشه صاف بنشیند، عرق نخورد و زیاد لبخند بزند."
ولی دختر، در خیالاتش همیشه مردی را می‌دید با بازوهای قوی-که وقتی دورش پیچیده می‌شدند دنده‌هایش صدا می‌کرد. برای همین صورتش آرام بود اما درونش غوغا.
چشم‌هایش را که می‌بست، می‌دید تنش روی اقیانوس زندگی شناور شده، جرزومد آب او را به هر طرف می‌برد. این به او یک حال و هوای عاشقانه می‌داد.
یک نامه از پسر عمویش آمد. "بالاخره سینه‌ام برایم دردسر درست کرد. این قدر بگویم که اجلم سررسیده و من خودم را تسلیم کرده‌ام. آرام هستم. ولی یک موضوعی خیلی زجرم می‌دهد. چرا وقتی که هنوز سلامت بودم از تو خواهش نکردم که اجازه بدهی ببوسمت؟ لطفاً نگذار لب‌هایت با این جِرم آلوده بشود."
او با عجله به خانه‌ی پسر عمویش رفت. اما طولی نکشید که خودش به یک بیمارستان در کنار آب فرستاده شد.
دکتر جوانی چنان از او مراقبت می‌کرد که انگار تنها مریضش بود. هر روز صندلی پارچه‌ایش را مثل یک گهواره بغل می‌کرد و می‌برد بیرون تا لب آب، جایی‌که نی‌ها همیشه در آفتاب برق می‌زدند.
خورشید طلوع کرده بود
"اوه تو واقعاً بهبودی کامل پیدا کرده‌ای—واقعاً کاملاً. چقدر منتظر چنین روزی بودم." دکتر او را از استراحتگاهی که روی صخره درست کرده بودند برداشت. "زندگیت مثل آن خورشید در حال طلوع دوباره   است. چرا کشتی‌ها در دریا برای تو بادبان‌ صورتی‌ به اهتزار در نمی‌آورند؟ امیدوارم مرا ببخشی. من برای این روز با دو قلب صبر کرده‌ام—هم بعنوان دکتری که ترا درمان کرده و هم خود دیگرم. چقدر آرزوی رسیدن امروز را داشته‌ام. چقدر برایم دردناک بود که نمی‌توانستم وجدان پزشکیم را یک گوشه بیندازم. تو الان کاملاً سلامتی. اینقدر حالت خوبست که می‌توانی از بدنت برای بیان احساساتت استفاده کنی... چرا همه‌ی اقیانوس برای ما صورتی نمی‌شود؟"
دختر پر از حقشناسی به دکتر نگاه کرد. سپس چشمش را به سوی دریا گرداند و منتظر شد. ناگهان درک اینکه او هیچ به تقوای جنسی فکر نکرده بود او را وحشت‌زده کرد. مرگِ خودش را از بچگی پیش‌بینی کرده بود، وقتی برایش نمانده بود. و به تداوم زمان هم اعتقادی نداشت. پس پرهیزگاری چرا.
"خدا می‌داند چند بار به تن تو با همه‌ی احساساتم نگاه کرده‌ام. اما به سراسر تنت با عقل هم چشم دوخته‌ام. از دید من بعنوان یک دکتر، بدن تو یک آزمایشگاه بود."
"چی؟"
"یک آزمایشگاه زیبا. اگر مسئولیت پزشکی نبود، تا حالا ممکن بود ترا با احساساتم کشته باشم."
دختر داشت از دکتر حالش بهم می‌خورد. جا به جا شد تا از نگاهش بپرهیزد.

یک داستان‌نویس جوان که در همان بیمارستان بستری بود با او صحبت کرد، "ما باید به هم تبریک بگوئیم. بیا هر دو در یک روز بیمارستان را ترک کنیم."
هر دو سوار ماشینی که جلوی دروازه بود شدند و در میان کاجستان راندند. نویسنده کم‌کم دستش را روی شانه‌ی دختر گذاشت. دختر به او تکیه داد، مثل چیز سبکی که داشت می‌افتاد و نمی‌توانست خود را متوقف کند.
هر دو به سفر ادامه دادند.
"این سپیده‌دم صورتی زندگی است—صبح تو صبح من. چقدر داشتن دو صبح هم زمان، در این جهان شگفت‌انگیز است. دو صبح یکی خواهد شد. خوبست. من یک کتاب به نام دو صبح خواهم نوشت."
او پر از شادی به داستان‌نویس نگاه کرد.
"نگاه کن. این طرحی‌ست که از تو در بیمارستان کشیدم. حتی اگر من و تو مرده بودیم هم در داستان من به زندگی ادامه می‌دادیم. اما حالا دو صبح وجود دارد—زیبایی درون‌نمای خصوصیاتی که دیگر اصلاٌ خصوصیات نیستند. با تو یک زیبایی‌ست مثل عطر، که با چشم معمولی قابل رویت نیست. مثل گرده که همه‌ی مزارع بهار را معطر می‌کند. داستان من یک روح زیبا پیدا کرده است. چطور این را بنویسم. روحت را بگذار کف دستم تا به آن نگاه کنم؛ مثل یک دانه‌ی کریستال. آن را با کلمات طراحی خواهم کرد..."
"چه مواد زیبایی—اگر من یک نویسنده نبودم احساساتم به تو اجازه نمی‌داد که در آینده زندگی کنی."
دختر از نویسنده هم حالش بهم خورد. روبرویش را نگاه کرد تا چشمش به چشم نویسنده نیفتد.
در اتاق خودش تنها نشست. پسر عمویش یک کمی پیش از آن مرده بود.
"صورتی، صورتی."
همینطور که دست بر پوست سفیدش می‌کشید کم‌کم روشن شد، یاد کلمه‌ی صورتی افتاد و لبخند زد.
"اگر یک مردی می‌توانست با یک کلمه من را جادو کند..." سرش را بعلامت تأیید تکان داد. و لبخند زد.