باغبان و مرگ، شعری از نویسنده و شاعر هلندی پیتر فان ایک، ۱۸۸۷ – ۱۹۵۴


اکبر ایل بیگی


• صبحگاه باغبانم رنگ پریده و وحشت زده
با شتاب بر من وارد شد و گفت: آقا، آقا
هنگام که در بوستان مشغول چیدن گل بودم
ناگهان مرگ را در پشت سر خویش دیدم ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۱۲ آذر ۱٣۹۲ -  ٣ دسامبر ۲۰۱٣


 Pieter van Eyck
باغبان و مرگ، شعری از نویسنده و شاعر هلندی پیتر فان ایک، 1887 – 1954 ، ترجمه اکبر ایل بیگی

این شعر را شاعر هلندی از زبان یک شاهزاده ایرانی سروده است که اولین بار در سال 1926 منتشر شد و مورد توجه بسیاری از مخاطبان قرار گرفت. شهرت او به عنوان یک شاعر بیشتر به خاطر همین شعر است. شاعر در سال های بعد به شدت مورد انتقاد قرار گرفت که بدون هیچ اشاره ای آن را از روی شعری از نویسنده و شاعر بزرگ فرانسوی ژان کوکتو، 1889 - 1963، سروده است.
حکایت باغبان و مرگ همان حکایت مولانا در مثنوی و عطار در الهی نامه است. شعر پیتر فان ایک از زبان یک شاهزاده ایرانی نوشته شده است که نقش سلیمان در حکایت مولانا و عطار را بازی می کند:
باغبان (جوان و مرد در حکایت عطار و مولانا) صبحگاه با شتاب به خانه ام آمد و هراسان برای فرار از مرگ (عزرائیل در حکایت عطار و مولانا) از من کمک طلبید. باغبان گفت که ای ارباب، اسبی ( میغ و باد در حکایت عطار و مولانا) به من دهید تا با آن از اینجا به اصفهان (هندوستان در حکایت عطار و مولانا) بگریزم. من هم فرمان دادم تا اسبی به او دهند تا به اصفهان رود. روز بعد که مرگ را دیدم از او پرسیدم که چرا باغبان را آواره کردی؟ مرگ گفت: حیرت من از این بود که باغبان اینجا بود، زیرا قصد داشتم جان او را در اصفهان بگیرم.
این حکایت در ادبیات اروپا سابقه طولانی دارد، حکایتی که در یکی از کتاب های مذهبی یهود به نام تلمود آمده است. حکایت پیتر فان ایک به حکایت مولانا در مثنوی نزدیکتر است تا حکایتی که در تلمود آمده است. تلمود اولین بار در سال 1523 در شهر ونیز ایتالیا نشر یافت، سپس در هلند و آلمان و چند کشور دیگر اروپایی به ترجمه و چاپ رسید. در تلمود حکایت چنین آمده است: فرشته مرگ در دیداری به سلیمان می گوید که قصد دارد جان دو تا از خدمتکارانش را بستاند. سلیمان به چند روح دستور می دهد که آن دو خدمتکار را به سرزمینی دور به نام لوز(سرزمین هیتی ها) ببرند تا آن دو از مرگ در امان باشند. روز بعد فرشته مرگ خندان به سلیمان می گوید: شما آن دو نفر را به سرزمینی فرستادید که من در همانجا قصد داشتم جان آنها را بگیرم.

باغبان و مرگ
: از زبان شاهزاده ی ایرانی
صبحگاه باغبانم رنگ پریده و وحشت زده
با شتاب بر من وارد شد و گفت: آقا، آقا
هنگام که در بوستان مشغول چیدن گل بودم
ناگهان مرگ را در پشت سر خویش دیدم
وحشت کردم و با شتاب به هر سو گریختم
اما مرگ همه جا چون سایه به دنبالم بود
آقا، اسبی به من دهید، رخصتی تا که بگریزم
شاید پیش از تاریکی به شهر اصفهان رسم.

آنگاه که باغبانم با اسب در دورها گم شد
مرگ را در باغ درختان سدر ملاقات کردم
به او که ساکت و صبور ایستاده بود، گفتم:
چرا امروز چنین باغبانم را ترساندی؟
مرگ خندید و گفت: تهدیدی در کار نبود
که باغبان از من بترسد، تنها حیرت کردم
وقتی صبح او را اینجا مشغول کار دیدم
چون شب قصد جان او را در اصفهان داشتم.



(مولانا جلال‌الدین محمد بلخی، مولوی، ۶۰۴ - ۶۷۲ هجری قمری)

مثنوی معنویدفتر اول
زاد مردی چاشتـــــــگاهی در رسید / در سرا عدل سلیمــــــــان در دوید
رویش از غم زرد و هـــر دو لب کبود / پس سلیمان گفت ای خواجه چه بــود؟
گفت عزرائیل در من این چنیــــــن/ یک نظر انداخت پُر از خشم و کـــین
گفت هین اکنون چه می خواهی بخواه / گفت فرما باد را ای جـــــــــان پناه
تا مرا زینجا به هنـــــدوستان برد / بو که بنده کان طـــرف شد جان برد
نک ز درویشی گـــــــریزانند خلق / لقمه ی حرص و اَمَل   زآنند خلــــق
ترس درویشی مثال آن هــــــراس / حرص و کوشش را تو هندستان شناس
باد را فــــــــــرمود تا او را شتاب / بُرد سوی قعر هندوستـــــــان بر آب
روز دیگر وقـــــــــت دیوان و لقا / پس سلیمان گفت عزرائیـــــــــل را
کان مسلمــان را به خشم از بهر آن / بنگریدی تا شــــــــــد آواره ز خان
گفت مــن از خشم کی کردم نظر / از تعجب دیــــــــــدمش در ره گذر
که مرا فـــــرمود حق کامروز هان/ جان او را تو به هندستــــــــان ستان
از عجب گفتم گر او را صد پر است / او به هندستان دور اندر اســـــــــت
تو همه کـــــــار جهان را همچنین / کن قیاس و چشـــــــــم بگشا و ببین
از که بگریزیم ؟ از خود ؟ ای محال /از که برباییم از حــــــق ای وبال
گر شود ذرّات عــــــالم حیله پیچ / با قضای آسمان هیچند هیــــــــــچ
چون گریزد این زمیـــن از آسمان / چون کند او خــــویش را از وی نهان

محمّد عطّار نِیشابوری (۵۴۰ - ۶۱۸ قمری) الهی نامه، بخش ششم.

شنیدم من که عزرائیل جانسوز / در ایوان سلیمان رفت یک روز
جوانی دید پیش او نشسته / نظر بگشاد بر رویش فرشته
چو او را دید از پیشش بدر شد / جوان از بیمِ او زیر و زبر شد
سلیمان را چنین گفت آن جوان زود / که فرمان ده که تا میغ این زمان زود
مرا زین جایگه جائی برد دور / که گشتم از نهیب مرگ رنجور
سلیمان گفت تا میغ آن زمانش / ببرد از پارس تا هندوستانش
چو یک روزی به سر آمد ازین راز / به پیش تخت عزرائیل شد باز
سلیمان گفتش ای بی تیغ خون ریز / چرا کردی نظر سوی جوان تیز
جوابش داد عزرائیل آنگاه / که فرمانم چنین آمد ز درگاه
که او را تا سه روز از راه برگیر / به هندستانش جان ناگاه برگیر
چو اینجا دیدمش ماندم در این سوز / کز اینجا چون رود آنجا به سه روز
چو میغ آورد تا هندوستانش / شدم آنجا و کردم قبض جانش
مدامت این حکایت حسب حال است / که از حکم ازل گشتن محال است
چه برخیزد ز تدبیری که کردند / که ناکام است تقدیری که کردند
تو اندر نقطهٔ تقدیر اول / نگه می‌کن مشو در کار احول
چو کار او نه چون کار تو آید / گلی گر بشکفد خار تو آید
چو مشکر بود هر کو در دوئی بود / بلای من منی بود و توئی بود
چو برخیزد دو بودن ازمیان راست / یکی گردد بهم این خواست و آن خواست
ز هر مژه اگر صد خون گشائی / فرو بستند چشمت، چون گشائی؟
چو دستت بسته‌اند ای خسته آخر / چه بگشاید ز دست بسته آخر؟
گرفته درد دین اهل خرد را / میان جادوی خواهی تو خود را
همه اجزای عالم اهل دردند / سر افشانان میدان نبردند
تو یک دم درد دین داری؟ نداری / بجز سودای بیکاری نداری
اگر یک ذره درد دین بدانی / بمیری ز آرزوی زندگانی
ولیکن بر جگر ناخورده تیغی / نه هرگز درد دانی نه دریغی

گنجور: ganjoor.net



متن اصلی شعر باغبان و مرگ به زبان هلندی:
De tuinman en de dood
Een Perzisch Edelman:
Van morgen ijlt mijn tuinman, wit van schrik,
Mijn woning in: "Heer, Heer, één ogenblik!
Ginds, in de rooshof, snoeide ik loot na loot,
Toen keek ik achter mij. Daar stond de Dood.
Ik schrok, en haastte mij langs de andere kant,
Maar zag nog juist de dreiging van zijn hand.
Meester, uw paard, en laat mij spoorslags gaan,
Voor de avond nog bereik ik Ispahaan!" -
Van middag (lang reeds was hij heengespoed)
Heb ik in 't cederpark de Dood ontmoet.
"Waarom," zo vraag ik, want hij wacht en zwijgt,
"Hebt gij van morgen vroeg mijn knecht gedreigd?"
Glimlachend antwoordt hij: "Geen dreiging was 't,
Waarvoor uw tuinman vlood. Ik was verrast,
Toen 'k 's morgens hier nog stil aan 't werk zag staan,
Die 'k 's avonds halen moest in Ispahaan."
P.N. van Eyck