سوسیالیسم شیلی؛ فاشیسم اندونزی
«جاکارتا» آمد، «سانتیاگو» نمی‌رود
آندره واچک - ترجمه: مریم امیری


• ویکتور خارا، لحظاتی پیش از مرگ و با دست‌های شکسته «سرود مردم» خواند و این لحظه‌ای تعیین‌کننده و مهم بود. لحظه‌ای قاطع که جاکارتا و سانتیاگو را از هم جدا کرد؛ لحظه‌ای که فرآیند دشوار و طولانی آمریکای لاتین آغاز شد: فرآیند مبارزه برای آزادی. زیرا در این لحظه بود که ویکتور خارا ایستاد، چشم در چشم شکنجه‌گرانش خواند: Venceremos ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۲ دی ۱٣۹۲ -  ۲٣ دسامبر ۲۰۱٣



سال‌ها پیش با دو نفر از اعضای دولت آلنده که توانسته بودند از چنگال پینوشه بگریزند حرف می‌زدم. یکی از آنها می‌گفت: قبل از کودتا، قبل از آن ۱۱سپتامبر وحشتناک، آنها (راست‌ها) همیشه به ما می‌گفتند، ببینید «جاکارتا» دارد می‌آید. آن موقع نمی‌فهمیدیم چه می‌گویند. اصلا درباره جاکارتا چندان نمی‌دانستیم. فقط می‌دانستیم پایتخت کشوری دوردست به نام اندونزی است، اما دیری نپایید که منظورشان را دریافتیم.
«جاکارتا» تنها پایتخت چهارمین کشور پرجمعیت دنیا نیست. جاکارتا «سکونت‌ناپذیرترین شهر بزرگ آسیای دور» هم نیست. علاوه بر اینها جاکارتا یک «مفهوم» است. یک آزمایش عظیم روی بشر که «غرب» آن را با سرعت مثل برنامه کاری همه کشورهای درحال توسعه اجرا کرد. موضوع این آزمایش این بود: اگر کشور فقیری که کودتای خشن نظامی را از سر گذرانده، مجبور شود زیر چرخ‌های سرمایه‌داری مفرط و فاشیسم هم له شود، چه اتفاقی می‌افتد؟ اگر علاوه بر این، سابقه فرهنگی آن هم نابود شود و به جای آموزش، مکانیسم‌های شست‌وشوی مغزی اجرا شود، چه می‌شود؟ اگر حدود دو تا سه‌میلیون نفر را بکشید و بعد فرهنگ و زبان و تئاتر و فیلم و موسیقی و همه چیزهای دیگر را که دارایی بازماندگان است، تعطیل کنید، چه می‌شود؟ اگر برای تثبیت «نظم جدید» اراذل و اوباش شبه‌نظامی خانواده پادشاهی و ساختارهای مذهبی و رسانه‌های بی‌خاصیت مسخره را به کار‌گیرید چه می‌شود؟
پاسخ این است: اگر همه این کارها را کردید یعنی به مدل اندونزی رسیده‌اید. البته علاوه بر اینها، تعطیلی تولید، تخریب محیط‌زیست، اضمحلال زیرساخت‌ها، جمعیت بی‌سواد بالا و از این دست را هم باید لحاظ کرد.
اما مهم‌ترین نتیجه این «تحقیق» آن بود که پس از‌ سال‌های ترور ۱۹۶۵ و ۱۹۶۶ و پس از اینکه میلیون‌هانفر کشته شدند، به میلیون‌ها نفر تجاوز شد و ده‌هامیلیون‌نفر شکنجه شدند، سراسر این مجمع الجزایر به کلی خاموش است و نمی‌تواند هیچ مقاومتی سازمان دهد. با کشوری مواجهیم که نمی‌تواند فکر کند و مرتب شطحیات تلویزیون و شعارهای دولتی را تکرار می‌کند، بی‌اینکه قادر باشد به گذشته و آینده‌اش فکر کند.
در اندونزی اگر مقام دولتی فاسد و خائنی باشید خیلی راحت می‌توانید به همه منابع مالی و طبیعی مسلط شوید. در آن سو مردم از سازماندهی برای دست یافتن به حقوقشان عاجزند. کلماتی مثل «عزت» برای رای‌دهندگان بی‌معناست و از این رو به راحتی حاضرند رایشان را به ثمن بخس بفروشند.
غرب همه اینها را همچون موفقیتی باشکوه ستایش کرد و به «مرد ما: سوهارتو» تبریک گفت (این را یکی از مقامات دولت بیل کلینتون، در‌سال ۱۹۹۵، در وصف سوهارتو گفت). به هر حال، قتل میلیون‌ها کمونیست بهترین راه به دست آوردن دل ایالات متحده بود. فروش کشور به کمپانی‌های غربی هم معقول‌ترین و پسندیده‌ترین راه برای گرفتن جایزه‌های مالی و سیاسی از «دنیای آزاد» بود.
برای وحشت انداختن در کشور و برای فلج کردن آن با تزریق ترس و برای خالی کردن کشور از اپوزیسیون واقعی، سوهارتو و دم و دستگاهش، ژنرال‌هایش (یکی از آنها رییس‌جمهوری کنونی اندونزی است) و آدمکش‌هایش (که روشنفکرها، معلم‌ها، نویسنده‌ها و رهبران اتحادیه‌ها را کشتند) همه به «دوست» و «هم‌پیاله» و «همراهان خوب ما» تبدیل شدند. اما تماشاچیان اندونزیایی و کارشناسان تلویزیونی در مقابل این کشتار چه کردند؛ خندیدند، تشویق کردند و کف زدند.
در‌سال ۱۹۹٨، ژنرال سوهارتو سقوط کرد ولی شیوه‌اش بقا یافت. هنوز در حال ارتقاست و از گلوی کشورهای دیگر به گوش می‌رسد؛ روشی که با بسته‌بندی «احترام به هم و دموکراسی» به بازار فرستاده شد.
این خلاصه ماجراست: کشوری بزرگ با جمعیت عظیم، کاملا نابود شده، کاملا تسلیم بازار شده، همه چیزش غارت شده و مردم هم شرایط بدی دارند. در جهل نگه داشته شده و بسیار ناآگاه نسبت به اینکه اقدامات دولت برای معیشت آنها چقدر مضحک است.
من با صدها اندونزیایی فقیر مصاحبه کرده‌ام، کسانی که محل زندگی‌شان جوی‌های کثیف است، کسانی که با کمتر از یک دلار در روز زنده‌ماندشان معجزه است. آن هم در کشوری که جلوی دوربین‌ها ادعا می‌کند هیچ‌کس در آنجا فقیر نیست و همه چیز خوب است. این دیگر چه جور موفقیتی است؟ این فقط موفقیت فاشیسم است، موفقیت عوامفریبی نئوکلنیال و موفقیت «اقتصاد بازار» است. اکنون همه‌جا «جاکارتا دارد می‌آید» و گند و جهل و ظلم خود را با نام «تفکر» همه جای ارض خاکی پراکنده است. بهترین «درمان» برای رویای آزادی! در همه این‌سال‌ها مهم‌ترین مجری آن ایالات متحده آمریکا بوده است. جوخه‌های مرگ در آمریکای شمالی آموزش می‌دیدند و به هندوراس، گواتمالا، السالوادور و جاهای دیگر فرستاده می‌شدند. البته هیچ یک از این موارد با ستم سادیستیک حاکمان اندونزیایی قابل قیاس نیست. ولی به هر حال همه جا کارشان را خیلی خوب انجام دادند.
در شیلی، یکی از قدیمی‌ترین دموکراسی‌های جهان، نیروهای نظامی روز ۱۱سپتامبر ۱۹۷٣، کودتا کردند و بدعتی تازه در شکنجه مخالفان بنا نهادند که شرحش آسان نیست. خونتای نظامی شیلی با همان تعصبی دست به کار شد که هشت‌سال پیش از آن از همتایان اندونزیایی‌شان دیده بودیم. در هر دو مورد متعصبان مذهبی همدست نظامی‌ها شدند. در هر دو مورد «ارزش‌های محافظه‌کارانه خانوادگی» برای وحشتناک‌ترین جنایات فراخوانده شدند. خیابان‌های سانتیاگو و دیگر شهرهای شیلی خاموش شد. وحشت پراکند. دربِ خانه‌ها با چکمه نظامی‌ها آشنا شد و ساکنان ربوده، شکنجه و کشته شدند. استادیوم ملی را از مرد و زن پر کردند و مانند جاکارتا، آنهایی که شریف‌تر بودند بی‌لحظه‌ای تردید کشتند. یکی از هولناک‌ترین جنایات نظامی‌ها در شیلی قتل یکی از محبوب‌ترین خواننده‌های مردم در همان استادیوم بود.
ویکتور خارا، لحظاتی پیش از مرگ و با دست‌های شکسته «سرود مردم» خواند و این لحظه‌ای تعیین‌کننده و مهم بود. لحظه‌ای قاطع که جاکارتا و سانتیاگو را از هم جدا کرد؛ لحظه‌ای که فرآیند دشوار و طولانی آمریکای لاتین آغاز شد: فرآیند مبارزه برای آزادی. زیرا در این لحظه بود که ویکتور خارا ایستاد، با اینکه درد وحشتناکی می‌کشید، با همه بغض خودش، چشم در چشم شکنجه‌گرانش خواند:
Venceremos؛ یعنی «پیروز خواهیم شد» لحظاتی بعد استادیوم یک‌صدا همین را می‌گفت. شکنجه‌گران دستپاچه سرانجام او را کشتند. او در عوض نماد مقاومت در مقابل فاشیسم و امپریالیسم شد؛ مقاومتی مداوم تا به امروز.
در‌سال ۱۹۶۵، در جاکارتا مقاومتی درکار نبود. مردم اجازه دادند قربانی باشند. گلویشان فشرده می‌شد و در قلبشان خنجر بود ولی سپاسگزار بودند. آنها شکنجه‌گرانشان را pak و mas می‌خواندند، یعنی «آقا»، اما در آن سو در‌سال ۱۹۷٣ در سانتیاگو، زنان و مردان جوان عازم کوهستان شدند با پرچم MIR (جنبش انقلابی چپ) و با فاشیسم جنگیدند، جنگی پاک و شریف. ۱۰ هزار نفر عضو MIR قاطعانه از روش‌های تروریستی اجتناب می‌کردند و تنها نظامی‌ها را هدف می‌گرفتند.
صدها هزار شیلیایی، کشور را ترک کردند و در سراسر جهان از مکزیک تا سوئد و نیوزیلند پراکنده شدند، اما هرجا رفتند برای رفتن پینوشه و خونتای پشتیبانش کوشیدند. از هنر و ادبیات (ساخت فیلم و برنامه‌های رادیویی باکیفیت، تئاتر و رمان) گرفته تا برگزاری میتینگ و تظاهرات تقریبا در همه پایتخت‌های مهم جهان. هر کار که کردند با همین هدف بود. زندگی را وقف مبارزه کردند؛ میلیون‌ها نفر درون کشور و صدها هزار نفر در تبعید. به ناچار، پینوشه نماد انحطاط قدرت نظامی شد؛ نماد خیانت و استعمارگری و فاشیسم مدرن. در اندونزی، قربانیان «سرنوشت»شان را پذیرفتند و همراه آن منزجرکننده‌ترین نوع بنیادگرایی بازار را هم پذیرفتند. سیستم سیاسی فاشیستی به معنای واقعی کلمه پوست فقرا را کند (که اکثریت هم هستند). آنها نظام شبه‌مافیایی کشورشان را تنها نظاره کردند. علاوه بر این، نابودی حقوق زنان و سقوط جایگاه انسانی آنها را هم تنها نگاه کردند.
در شیلی، هیچ چیز به معنای واقعی «پذیرفته» نشد، هیچ چیز فراموش و هیچ چیز بخشیده نشد. به جای اینکه «نخبه‌های حاکم» را به چشم قهرمان نگاه کنند، آنها را «دسته‌دزدها» می‌دیدند. جوانان شیلی به جای اینکه مانند اندونزیایی‌ها فروتنی کنند، این مسوولیت را بر عهده گرفتند که آن سیستم هیولایی را تغییر دهند یا دست‌کم تحمل‌پذیرتر کنند.
سوهارتو در اندونزی سقوط کرد ولی سیستمش نه. حتی از قبل هم قوی‌تر شد. حالا یکی از ژنرال‌های سوهارتو رییس‌جمهور است. کسی که دهه‌ها پیش یکی از فرماندهان جنگ در تیمور شرقی بود؛ یکی از وحشتناک‌ترین قتل عام‌های تاریخ که طی آن ٣۰درصد جمعیت کشور به قتل رسیدند. پدر زن او هم ژنرال دیگری است که در کودتای ۱۹۶۵ که حدود سه‌میلیون نفر در آن کشته شدند، دست داشت. در شیلی (مانند آرژانتین) بیشتر کسانی که در کودتا دست داشتند رسوا و تحقیر شدند یا به زندان افتادند. در اندونزی بسیاری ژنرال سوهارتو را-یکی از بدترین قصاب‌های قرن ۲۰ - قهرمان می‌دانند، آگوستو پینوشه در شیلی برای اکثریت مردم همان جنایتکاری است که بود.
بین دو تا سه‌میلیون نفر در اندونزی بین‌سال‌های ۱۹۶۵ تا ۱۹۶۶ کشته شدند، در کودتای شیلی سه تا چهارهزارنفر. در شیلی صدها کتاب نوشته شد، ده‌ها فیلم ساخته شد - و می‌شود- درباره کودتا و کشتار. در روزنامه و مجله‌ها و برنامه‌های تلویزیون هنوز در این‌باره گزارش نوشته می‌شود و کودتا بخش بزرگی از خاطره‌جمعی مردم را شکل می‌دهد. در عوض اندونزی همچنان خاموش است و هر چیز درباره کودتا سانسور می‌شود.
اندونزیایی‌ها پروپاگاندای دولتی را که‌سال‌ها تبلیغ می‌شد درونی کرده‌اند. به همین دلیل اخیرا مستندی به نام «۱۵‌سال بعد» تهیه شده (اشاره به ۱۵‌سال پس از سقوط سوهارتو که متاسفانه فیلم متوسطی هم بود) که تنها در پنج سینمای جاکارتا در یک‌ شب‌شنبه، نمایش داده شد. در عوض شب‌شنبه در سانتیاگو و شهرهای دیگر شیلی، چه شبی است؛ ده‌ها تئاتر کلاسیک و آوانگارد اجرا می‌شود، گروه‌های موسیقی اپرا تا‌سالسا می‌نوازند، سینماها لب به لب پر می‌شود، بخش بزرگی از این نمایش هنر شبانه، عمیقا سیاسی است و مسایل مهم ملی را نشانه می‌گیرد از جمله گذشته را. این وسواس فرهنگی برای دانستن در تمام شهرهای «مخروط جنوب» مانند بوئنوس‌آیرس و سائوپائولو، رواج دارد. دانستن ارزش به حساب می‌آیند و عمیقا مورد احترام است.
حدود ۱۵هزارکیلومتر آن‌طرف‌تر، در اندونزی، شب‌های شنبه جز رستوران‌ها و سینماهایی که فیلم‌های بی‌کیفیت هالیوود را نمایش می‌دهند، جای دیگر شلوغ نیست. از هنر به ندرت خبری هست. در شهر ۱۲میلیونی جاکارتا به سختی می‌توان‌سالن تئاتر پیدا کرد، جز آنهایی که مراکز فرهنگی اروپایی به‌صورت اختصاصی ایجاد کرده‌اند.
کشورهای آمریکای لاتین ‌سال‌ها از دیکتاتوری‌هایی که غرب بر آنها تحمیل کرده بود، در رنج بودند و حالا تقریبا آزادند و اغلب سوسیالیست‌ها بر آنها حکومت می‌کنند. در آن‌سو اندونزی را اراذل و اوباش، ژنرال‌های پیر و محافل فاسد سرمایه‌داری اداره می‌کنند. میشل باشله که برای دومین بار رییس‌جمهور شیلی شد پزشک متخصص اطفال و آتییست است. پدر او یکی از افسران دولت آلنده بوده و در رژیم پینوشه کشته شد. خود میشل هم در این رژیم به شدت شکنجه شد ولی جان سالم به در برد. در همان زمانی که کامیل والجو (۲۵‌ساله) دارد برای انتخابات پارلمان -که کمونیست‌های زیادی در آن هستند- آماده می‌شود، اعضای زن پارلمان اندونزی در خود ساختمان پارلمان با آزار جنسی مواجهند. حزب کمونیست هم برای اینکه تضمین شود دیگر هرگز در اندونزی حرفی از عدالت اجتماعی و اصلاحات ارضی به میان نخواهد آمد، تقریبا غیرقانونی است. شیلیایی‌ها ولی دارند برای آموزش و بهداشت و درمان رایگان می‌جنگند و انتظار می‌رود با انتخاب شدن باشله به خواست‌شان برسند. سیستم بهداشت و درمان و آموزش در اندونزی کاملا ورشکسته است. آنها که توان مالی دارند به بیمارستاهای سنگاپور و مالزی می‌روند. مدارس خصوصی در اندونزی بی‌شمار است و بسیاری از آنها هم مذهبی هستند.
در همین زمان که مردم شیلی در همه جبهه‌ها علیه فقر می‌جنگند (مثلا با ساختن مسکن‌های اجتماعی با کیفیت) اندونزی از نابرابرترین کشورهای جهان است و بزرگ‌ترین جمعیت بی‌خانمان دنیا را دارد. نرخ فساد اداری هم در این دو کشور از زمین تا آسمان فاصله دارد. «مرد ما: سوهارتو» توانست افتخار «فاسدترین حاکم دنیا در همه اعصار» را کسب کند.
اندونزی و شیلی هر دو از جهنم «فاشیسم» آمده‌اند اما در پایان آن جهنم دو داستان کاملا متفاوت دارند. یکی از آنها راه همکاری با دیکتاتور را در پیش گرفت و سقوط کرد، انحطاطی همپای کشورهای فقیر آفریقایی. دیگری مبارزه را برگزید، با افتخار و استمرار و اکنون یکی از بهترین و باکیفیت‌ترین کشورهای زمین است؛ قابل مقایسه با کشورهای اتحادیه اروپا.
یکی از آنها، پس از آخرین نویسنده بزرگ کمونیستش یعنی «پرامودیا آنانتا تویر» (زندانی سیاسی دوران سوهارتو که کتاب‌هایش ممنوع شده بود) دیگر نتوانست رمان قابل توجهی تولید کند. اکنون هیچ چیز قابل توجهی هم در هنر، حتی تحقیقات علمی ندارد. در عوض آن دیگری برترین نویسنده‌ها، شاعرها، فیلمسازها و معمارهای مدرن را به دنیا عرضه کرد.
مدل اندونزی رقت‌انگیز و فشل است ولی دارد کار می‌کند؛ البته نه در همه جا. مقاومت بهتر جواب داده است. تقریبا در سراسر آمریکای لاتین و به ویژه در شیلی، «جاکارتا»یی که وعده داده ‌شد، آمد ولی مردم در مقابلش جنگیدند و مجالش ندادند. در اندونزی به لطف پروپاگاندای مشترک حکومت محلی و غرب، موفقیت آمریکای لاتین کاملا ناشناخته مانده است. هیچ‌کس در جاکارتا نیست که روی آن صورت‌های خشن فریاد بزند «منتظر باشید دزدها، سانتایاگو دارد می‌آید.»

منبع: شرق