غزل برای سبا
سروده ای از اسماعیل خویی با مقدمه ای از سبا خویی


• ای همگریزِ غربتِ ناچاره ی پدر!
وی غمگسار ویار و پَرَستاره ی پدر!
ای شادی ی یگانه به غمزارِ بودن ام!
وی پاره ی خوشِ دلِ صد پاره ی پدر! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۶ دی ۱٣۹۲ -  ۲۷ دسامبر ۲۰۱٣


شاید نوشتنِ تکه ای از داستانِ دوری پدر و من در آغازاین شعر خالی از لطف نباشد. و شاید این قصه ی تلخِ دوری هزاران پدر و دختر از همدیگر باشد . دُرُست خوب یادم هست روزهای تلخ وپلشتِ بعد انقلاب را، دربدری های خودم به همراهِ مادربزرگ وخواهرِ دیگرم. جدایی پدر و مادرم همان سال بود ومن وخواهرکم هنوز در تلخی ی بی خانواده شدن بودیم که انقلاب شد و تازه آغاز سختی ها، خوب یادم هست روزی که پدرم آمدند و منِ کبوترِ لوس بابا با کتابی به نام"گربه چکمه پوش " ایستاده بودم منتظر. بغلم کردند وگفتند: "بابا جان مدتی مرا نمی بینی، گریه نکن !دخترِ خوبی باش بابا زود بر می گرده . مادر را اذیت نکنی ها. مراقبِ سُرایه باش" بابا رفت بی آنکه من شش هفت ساله بفهمم چرا رفت؟؟؟ هنوز نمی فهمیدم چی شده؟ فقط میدونستم دیگه مامان وبابا ندارم نیستن نمی بینمشون... امّا چرا یی اش را نمی فهمیدم.
مادر گفتن: "سبولی از امروز هرکی از تو پرسید اسمت چیه جواب نده، خُب! نمی گی مامانت کی هست (مامانی که خود در دادسرای انقلاب به هر جرمی از خاندان سلطنت بودن تا فسق وفجور و... متهم شده بود) بابات کی هست ، باشه مادر؟! "و باز من در گمنای گیجی مانده بودم چی شده؟ چرا؟
شب به خونه مون حمله کردن و همه چیزمونو بردن ،شکستن، پاره کردن و سراغ بابا رو گرفتن و تازه من فهمیدم چیزی یا چیزکی شده و، این آغازه ی زندگی دربدری ما بود که پایانه ای هم نداشت...

باری
آخرین بار پدر را در ایران دیدم هفت سالگی بود این که در این بیست سال به من وخواهرکم و مادری چه گذشت قصه ای ست که دارم می نویسم شاید روزی چاپش کنم
و این که با چه رنجی پس از بیست سال دوباره بابا را دیدم بغضی دارد که هنوز از یاد آوری اش رنج می کشم ...دیدارِ غریبی بود در بُهت و بغض.
پدرِ دخترکِ شش هفت ساله پدری بود بزرگ با موهای مشکی و چون کوهی سترگ که تکیه گاهِ همه کودکی به دور از او در تصویرش بود
امّا پدری که بیست سالِ بعد دیدم ... خدای من! مردی غمگین با موهای سفید که دیدگانش هم سویی نداشت و در شناختن من تنها چیزی که به یادش مانده بود چشمانم بود.
شکستم !انگار تازه گذرِ زمان برای من زنده شده بود . انگار از یک خواب بیدار شدم
همان لحظه به هرچه انقلاب ونکبت وپلشتی بود نفرین گفتم
مرگِ هومن ، غربت، دوری از خانه وکاشانه و... بابای من را شکسته بود درست مانند کوه یخ که فقط قله اش دیده میشد.

سبا لندن دیماه نود ودو



غزل برای سبا
برای سبولی


ای همگریزِ غربتِ ناچاره ی پدر!

وی غمگسار ویار و پَرَستاره ی پدر!

ای شادی ی یگانه به غمزارِ بودن ام!

وی پاره ی خوشِ دلِ صد پاره ی پدر!

در جان پناهِ توست که یابد به جا قرار

پژمرده برگکِ دلِ آواره ی پدر.

بی من گذشت کودکی ات، نازدانه ام!

بخشای بر نهادِ خطرباره ی پدر!

من رفتم از کنارِ تو ناچار؛لیک، تو

هرگز نرفتی از دلِ بی چاره ی پدر.

بگذشت بر تو تلخ همه کودکی ت، با

از من نداشتن به جُز انگاره ی پدر!

رویای انقلاب مرا از تو دور کرد:

ای جان! ببخش نسلِ خطاکاره ی پدر.

سختی، چو خاره، سنگدل ام ساخته ست، لیک،

موم است، موم، در کفِ تو، خاره ی پدر.

با من بمان، که، بی تو، نماند به جُز غمان:

ای شادی ی یگانه به غمزاره ی پدر!

از رنج هم به خنده زنی دم، سبای من!

ای خنده ات بهینه غزلواره ی پدر!

بیست ویکم آذرماه۱٣۹۲،
بیدرکجای لندن