در امتداد ِاین تاریخ
مجید خرمی
•
ـ ساعت بزرگ شهر را
روی مچ دستم بسته بودم،
بی خیال چای می نوشیدم.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
آدينه
۱٣ دی ۱٣۹۲ -
٣ ژانويه ۲۰۱۴
ـ ساعت بزرگ شهر را
روی مچ دستم بسته بودم،
بی خیال چای می نوشیدم.
روی اسب سپید آرزو
تا مرز امکان می تاختم.
کسی باور نمی کرد
چگونه کبوتران
برگ های خُرد ِدوستی را
زیر منقارشان گرفته،
بسوی پنجره ی من
به مژده می آورند.
وقتی که از شیره و ارده می چشیدم
آواره گان ِجنگ و سیلاب
در چادرهای امان
بی امداد می لرزیدند.
در صندوق ِخانه هامان
زندانی می شویم
تا کسی نان را از چنگمان نرُباید.
هنوز نمی دانم
آن کودکان با دندان شیری
از کجای این مخروبه
شکم شان را
سیر خواهند کرد؟
چقدر آوار بمب
گندمزاران را
به کویر آبستره مبدل سازد.
چشم انداز گرسنگان ِجهان من
کویری است کبود و شورمست.
این تمدن سوزان
میان خرمن و چُدن زبانه می کشد.
زیر این خاکستر سیاست بازی
ققنوسی دیگر آیا،
پر پرواز خواهد گشود؟
آنجا،
رنگ استخر شیری و آرام است.
اما من در امتداد ِاین تاریخ
دنباله ی سیاه دود را
چگونه زیر دامان شهر پنهان کنم؟
مبادا زیر درخت کریسمس
امسال بمب خوشه ای
دهان بگشاید!
شاید مگر این باران
ما را بشوید...
باران، بمب باران!
فواره ی گداخته ی وحشی
زبان ِ مذاب آتشفشان.
دیگر تنها ما بمانیم
بر دامنه ی دوزخ ِزمین
سنگی یا ذغالین.
شاید خاطره ی درختان سیب
نیم سوخته روی نقشه ی دبستان
بیادگار بماند.
ما کاشفان مارس
چقدر آلوده ایم.
همه باز آئید افراشته
تا پیش از زمان ِانفجار
تا پیش از زمان انجماد
بر گردن و گریبان یکدیگر
مدال طلای افتخار
بیاویزیم.
هورا بر انسان متمدن!
دست بزنیم دست!
آه نبض من،
زیر ساعت مچی
چقدر تند می کوبد
به ضرب...
۲۲ نوامبر ۲۰۱٣
|