نفس نمانده در گلو


ویدا فرهودی


• هوای تازه گم شده ،نفس نمانده در گلو
صدای کس نمی رسد به کس چرا؟ بگو بگو

بلور هم ربوده شد زروی پاک آینه
وسایه ای است بس عبث،تمامِ شکل روبرو ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ۱۶ دی ۱٣۹۲ -  ۶ ژانويه ۲۰۱۴


 
 هوای تازه گم شده ،نفس نمانده در گلو
صدای کس نمی رسد به کس چرا؟ بگو بگو

بلور هم ربوده شد زروی پاک آینه
وسایه ای است بس عبث،تمامِ شکل روبرو

که شکل خسته ی غمی نشسته جای آدمی
و مرده در نگاه او سراب هر چه آرزو

تبسم از لبان زدود هجوم زخم و چرک و دود
به سمت گل مکن نظر که خار، خسته روی او

غبار زهدِ بی دوا گشوده چادر بلا
و تاولی است بر لبان به وقت سرخ گفتگو

غزل بگو که زندگی،طنین تازه اش بود
به وزن نازک گلی شکفته بهرهای و هو

شروع یک جوانه شو،زلال چون ترانه شو
مگر زیادمان روَد هوای کهنه کو به کو

نگاه کن به کودکی که تب زده به پیکرش
بجو براش مرهمی در این غبار جستجو

به چشم صادقش نگر،بلای او ببر ببر
به رغم دود کهنه ای که می شکافدت گلو


ویدا فرهودی
زمستان ۱۳٩٢