کدام ریشه؟ کدام خاک؟
نقدی بر کتاب «ریشه در خاک» زهره تنکابنی
نجمه موسوی
•
من نیز کوشش کردهام دچار عصبیت نباشم و خیلی غیرمنصفانه با زندانیای که ۹ سال زیر دست دژخیمان بوده برخورد نکنم اما شاید قضاوت شما هم بر این باشد که گاه چنان به بیراهه رفته که هر خواننده ی معتدلی را هم برمی آشوبد. دیگر قضاوت با شما و دردکشیدگان دیگری است که نوشتهی او و برخورد مرا قضاوت کنید
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۱٨ دی ۱٣۹۲ -
٨ ژانويه ۲۰۱۴
اخیراً خبردار شدم کتابی به نام «ریشه در خاک» به قلم زهره تنکابنی به علت محدودیتهای انتشاراتی در داخل ایران، در خارج از کشور به چاپ رسیده است. هم چنان که صفحات این کتاب نسبتاً قطور ۲٣۶ صفحهای از مقابل چشمانم میگذشت لحظه به لحظه در قصدی که نویسنده در ابتدای کتاب بیان کرده بود و توجه مرا به آن جلب کرده بود بدبینتر شدم و حاصلش خطوطی است که بر صفحه نشاندم و شما ملاحظه میکنید. من نیز کوشش کردهام دچار عصبیت نباشم و خیلی غیرمنصفانه با زندانیای که ۹ سال زیر دست دژخیمان بوده برخورد نکنم اما شاید قضاوت شما هم بر این باشد که گاه چنان به بیراهه رفته که هر خواننده ی معتدلی را هم برمی آشوبد. دیگر قضاوت با شما و دردکشیدگان دیگری است که نوشتهی او و برخورد مرا قضاوت کنید. لازم به تذکر است که تمام جملات داخل گیومه از کتاب میباشد.
در ابتدا از این که نویسنده قصد خود را بازگویی و حک کردن تجربیات خود در زمینهی تاریخ عمومی جامعه مطرح میکند بسیار امیدوار شدم به این که با تحریف تاریخیِ دستساز جمهوری اسلامی طرف نیستیم. او در پیشگفتاری قصد خود را از نگارش کتاب چنین بیان میکند: «همیشه آرزو داشتم آنچه بر من گذشته است به عنوان تجربهای تاریخی به نسل جوان ایران منتقل شود اما متأسفانه این خاطرات معمولا برای آنها جاذبهای ندارد چرا که مسأله آنان بسیار متفاوت از مسأله دوران ماست. جوان، اصولا نوگراست و تقریباً همیشه بر علیه باورهای نسل قبل عصیان میکند. ما هم، چنین بودیم و از این رو برای نسل ما عصیان نسل کنونی که به دلیل گسترش ارتباطات و نیز مشکلات رکود جهانی اقتصاد و نداشتن چشمانداز روشنی از آینده همه ارزشهای ما را به زیر سوال کشیدهاند قاعدتاً باید قابل درک باشد. ولی یک تفاوت اساسی در عصیان ما و این نسل مانع از درک درست این مشکل است. نسل ما در دوران رونق اقتصادی از نظر داخلی و مبارزات آزادیبخش از نظر جهانی رشد کرد و با آنکه اغلب قریب به اتفاق ما تحصیلکرده و از اقشار متوسط جامعه بوده و چشمانداز بسیار روشنی از زندگی آینده داشتیم اما سرشت عدالتخواهانه جوانی و روحیه عصیانگری آن، ما را به مبارزه برای زندگی بهتر نه برای شخص خودمان بلکه برای مردم محروم کشور و جهان رساند اما نسل جوان امروز برای تأمین و تثبیت خواستهای شخصی خود مبارزه میکند و خواهان کسب اطمینان برای زندگی خویش است. در حالیکه ما از آزادیهای اجتماعی بیحد زمان شاه رنج میبردیم آنان از بسته بودن محیط اجتماعی کنونی در فغانند.»
و نوشته تا آنجا که به بیان جنبش مردمی پیش از انقلاب و پیوستن خود نویسنده به صف مبارزین مربوط میشود با نگارشی روان و نزدیک به حقیقت پیش میرود.
در توضیحِ چرایی انتخاب مبارزه مسلحانه برای تغییر وضع مردم پاسخ او چنین است: «از آنجایی که همه این حکام به شدت خودکامه و مستبد بودند و راه مبارزه مسالمتآمیز را میبستند، از این رو همواره این مبارزه مسلحانه بود که در تاریخ ما سمبل دشمنی با حاکمیت جابر محسوب میشد و همواره هم مبارزات امثال سنباد، ابن مقفع، قرمطیان، سربداران، اسماعیلیه و غیره در آن اهمیتی بیش از مبارزات برمکیان، فردوسی، حافظ و غیره داشته است. از طرفی مستبدین با درک خطرِ آگاه شدن مردم، همواره مانع دستیابی ملت به شعور و دانش شده و با دامن زدن هرچه بیشتر به احساسات آنان، از به کارگیری شعور توسط آنان جلوگیری میکنند.»، «بدون آگاهی از تاریخ درست ایران و اینکه مردم ایران بسیار صبوراند و تا کارد به استخوانشان نرسد از جان مایه نگذاشته و به میدان نخواهند آمد. در آن دوران جنبش جوانان در تمامی کره زمین چنین عمل میکردند. حتی در فرانسه که دموکراسی بر آن حکمفرما بود، جنبش جوانان در سال ۱۹۶٨ تا حدودی خشونت آمیز بود. متأسفانه اخیراً عدهای آگاهانه یا ناآگاهانه به تخطئه مبارزات مسلحانه ایران پرداخته و آن را همسان تروریسم دانستهاند. تروریسم یعنی ایجاد رعب و وحشت و ناامنی در جامعه. تروریسم کور است و برایش کشتن سرکوبگران با کشتن مردم فرقی ندارد.»
زهره تنکابنی در روز پنجشنبه ۱۹ دی ۵۴ در رابطه با فداییان خلق توسط ساواک بازداشت میشود و در دوران انقلاب ۱٣۵۷ جزء آخرین سری زندانیان آزاد شده است. اما چند سال بعد توسط مأمورین جمهوری اسلامی دستگیر شده و به همان زندانی برده میشود که زمان شاه. به قول خودش: «هنگامی که گفت پایت را بلند کن فهمیدم همان جایی رفتهام که سه سال پیش در پی انقلاب مردم از آن رهایی یافته بودم.»
از این مرحله است که زهره تنکابنی با عینک ایدئولوژی سازمانی که در آن روز، جمهوری اسلامی را ضدامپریالیستی میشمرد با تجربهی زندان برخورد میکند و در هر خط این خاطرات، خواننده را دچار حیرت. نمونه آوردن چند جمله از خودِ او در ابتدای دستگیری شاهدی بر این مدعاست: «شکنجه من از حدود ۹ صبح شروع شد. آنقدر زدند که من دیگر نشمردم. اتاق شکنجه آنها مانند ساواک نبود. نورگیری که پله داشت و در پشت نگهبانی بند یک واقع بود. این سلول سرد و خاکی بود. صدا از آنجا به تمام بندها میپیچید. اتاق شکنجه ساواک اتاقی جدا در طبقه دوم بود و صدا از آنجا بیرون نمیآمد. نمیدانم چه شده بود که صدای فریادم در نمیآمد. نه اینکه ارادی باشد. شاید یک شوک بود از حکومتی که ما حمایتش میکردیم، انتظار این را نداشتیم.»
اما این ابتدای پاگذاشتن به زندان است، حیرتآورتر این که خانم تنکابنی بعد از گذراندن سالها حبس در زندانهای مختلف جمهوری اسلامی، بعد از این که شاهد شکنجههای فراوانی، چه در مورد خود و چه در مورد همبندان و همزنجیراناش از گروههای مختلف بوده، بعد از این که در سال ۶۱ شاهد تجاوز به دختران نوجوان توسط پاسداران بوده هنوز دو به شک است و نمیتواند باور کند که رژیم مورد حمایتش متشکل از جانیانی باشد که هر روزه در قتلعام فرزندان ایران دست دارند. بعد از این که در سال ۶۱ خودش مینویسد: «پائیز ۶۱ بود که خانم طاهره باقرزاده با پسرکی ۲ یا دو نیم ساله به بند ما اتاق ۴ آورده شد. گویا پروندهاش سنگین بود چون خیلی شکنجه شده بود. پسرک بسیار شاداب بود و خوب میرقصید. از اینکه به او رقص یاد داده بودند همه خوششان میآمد. او خیلی وقتها به همراه مادرش به بازجویی میرفت و شاهد شکنجهاش بود. یکبار که طاهره را آنقدر زده بودند که مجبور شدند روی برانکار به بهداری ببرند پسرک گریه کنان به دنبال برانکار مادر میدوید و گریه میکرد. آنبار مادر برای ۴۰ روز در بهداری بستری بود و توابان از بچه توی بند نگهداری میکردند. این بچه بعد از سه چهار ماه دو تغییر واضح کرد. اولا پلکهای زیرینش به صورت دو پیله بسیار مشهود و سرخ رنگ درآمد و ثانیا چون ماه محرم بود و توابان برای نشان دادن توبهشان تا نیمی از شب در سالنِ سربند به مرثیه و سینه زنی میپرداختند بچه که شاهدش بود درحالی که به سینهاش میزد مثل اوایل آمدنش به بند، گردنش را به صورت رقص میچرخاند.» باز هم باخود میگوید انشالله که گربه است.
با تکیه بر نوشتهی خانم تنکابنی متوجه میشویم تا چه حد هواداران این دو جریان (اکثریت و حزب توده) در کورچشمی خود پیش رفته بودند: «آن دوست ما اصرار داشت که کسی نفهمد که شکنجه شده، چون معتقد بود حکومت ضدامپریالیست است و ما نباید با ضدانقلاب هم صدا شویم. از این رو وقتی میخواستیم به زخمهایش پماد بمالیم شب تا نیمه شب در حمام این کار را میکردیم. به یادم آمد آن رفیق تودهای که در کمیته مشترک دیدم و منکر شکنجه شده بود نیز احتمالا پشتش را زده بودند. این دوست ما دو سه بار به بازجویی رفت و کتک خورد و هر بار نگذاشت کسی بفهمد بالاخره یک بار او را به بازجویی بردند و کف پایش آنچنان لتوپار شد که با برانکارد به بند آوردند.»
خود او در چند خط بعد مینویسد: «الآن که به این موضوع فکر میکنم، میبینم بسیار وحشتناک بود، پنهان کردن این وحشیگری. یعنی افشا کردن آن فشارهای غیر انسانی وظیفهی ما بود.» اما با این وجود بعد از دو سال زندان و شکنجه، هم چنان خوشبین است و هر بار او را صدا میزنند که وسایلش را بردارد و برای انتقال به زندان دیگر و یا به بند دیگر برود با همه خداحافظی میکند و میگوید فکر میکردم آزادم میکنند. «حالا من همان ابتدا که صدایم کردند فکر کردم آزادی است. در حالی که سر از انفرادی در آورده بودم.»
در همین دوران در پاسخ به سوال زندانیِ مجاهدی که از «واحد مسکونی» برگشته بوده و نظر او را دربارهی جمهوری اسلامی میپرسد، مینویسد: «واقعیت این بود که اصلاً قصد نداشتم نظری بدهم چون منهم در آن مقطع به جمهوری اسلامی بدبین شده بودم.» تازه بدبین شده بوده. در رابطه با سلولگردی زندانها مینویسد: «من نخست فکر کردم حتماً کودتایی شده و تصمیم دارند همه ما را به مسلسل ببندند.» او گمان میکند کودتا شده که پاسداران سلولها را وارسی میکنند چرا که در ذهن او پاسداران جمهوری اسلامیِ مورد حمایتش که نمیتوانند تا این حد وحشیگری کنند که با باتوم و سلاح به سلولها بریزند و همه وسایل زندانیان را خرد و خمیر کنند، آن هم پاسداران رژیمی که بازجوهایش استخوانهای انسانها و روحشان را در زندانها خمیر کرده بودند.
در همین مقطع هم، آن قدر که از رفتار همبندیان، از غیرانسانی بودن بایکوتها شکایت میکند از رفتار بازجوها شکوه نمیکند: «همینجا بگویم که در زندان جمهوری اسلامی خصلت غیرانسانی بایکوت برایم روشن شد. بایکوت ویران کننده روح انسان است.»، «به هر حال ما در زندان اشتراک منافع داشتیم و آن هم مقاومت در برابر ساواک بود. بر خلاف دوران زندان جمهوری اسلامی که هر کس فکر میکرد خودش بر حق است و دیگران هیچاند.»، «یکی از تلخترین خاطرات من از زندان نه برخورد زندانبان، بلکه بایکوتی بود که از سوی بچههای چپ و خودمان بر من میرفت.» از بازجو، از آقای هادی خامنهای، از حاجآقا ابراز نفرت نمیکند. «نوروز ۶۱ بود، روزی در باز شد و حاجی، رئیس کمیته، آمد و گفت خانم من متأسفم ما زمان شاه هم بند و هم زنجیر بودیم چرا باید من زندانبان باشم و شما زندانی؟ گفتم من هم تعجب میکنم در حالیکه موضع من حمایت از جمهوری اسلامی است و تشکیلاتی هم نیستم.» تا آنجا که زمانی که از جوٌ سلول عمومی خسته و بیزار است، و بعد از مرگ همسرش خواهان رفتن به انفرادی میشود آن هم با ذکر شرط و شروط ایشان؛ مبنی بر داشتن روزنامه، نخ و سوزن و مدت سلول انفرادی که بیش از پانزده روز نباشد که همه این شروط پذیرفته هم میشود.
از این که حسین روحانی بریده بوده و این مسئله روی هوادارن پیکار که تا آن موقع مقاومت میکردند تأثیر منفی گذاشته بوده به درستی مینویسد: «سخنان حسین روحانی واقعاً بچههای پیکاری را که به خوبی زندانشان را میکشیدند تکان داد و شکست. حسین روحانی بارها به مصاحبه آمد و هر بار نیز سخنان او را از طریق ویدئو در بند پخش میکردند. اینجا است که مسئولیت رهبری جریانات سیاسی اهمیت ویژه خود را نشان میدهد. مصاحبههای سران پیکار در شکستن روحیه اعضایشان تأثیر فوقالعادهای داشت.» اما شوهای تلویزیونی کیانوری را تأیید کرده و از او بدون قید «زنده یاد» سخن نمیگوید: «دیماه بود که آقای کیانوری و مریم خانم در یکی از اتاقهای بازجوئی نشستند و بچههای تودهای و اکثریتی را پیش آنها بردند. محتوای حرف آقای کیانوری این بود که جمهوری اسلامی ضد امپریالیست است و باید انزجار بدهید و بروید.» نویسنده این رهنمود را دالٌِ بر روشنبینی کیانوری ذکر کرده و برای تأیید نظر خود کشتار ۶۷ را نمونه میآورد که چند ماه بعد از این سخنان، اتفاق افتاد.
در مورد توابین نیز نظرات خانم تنکابنی در طول زندان، یا در حین نوشتن کتاب تغییر میکند. اما در این زمینه هم لطف ایشان شامل توابین شده اما همین لطف را از هواداران اقلیت و راه کارگر و غیره دریغ میکنند: «حس ناخوشایندی نسبت به توابها داشتم. از نظر من آنها خبر چینان زندان بودند. هر چند که من خودم را در زندان هم هوادار جمهوری اسلامی میدانستم اما آدم فروشی برایم کراهت داشت. سالهای بعد نگاه من نسبت به توابها تغییر کرد. این شکنجهگر است که انسانی را به این مرز میرساند تا تهی از احساس دوستی و مهر و اندیشه به دوستش تیر خلاص بزند.»
پوپولیسم خانم تنکابنی که بیشک ناشی از درک ایشان و همفکران آن روزی و امروزیِ ایشان است چنان در کنار جمهوری اسلامیِ ضدمردمی تهوعآور میشود که حیف دانستم دو نمونه از آن را از زبان خود ایشان مستقیم نیاورم: «به یاد دارم روز قدس بود و مردم در خیابانها بودند و رادیوی بند شعارهای مردم را پخش میکرد. من که از دست هما دلخور بودم، از اینکه در کنار مردم نیستم دلم گرفت و گریه کردم. یک بار هم در زندان شاه یکی از بچهها، شعر زهره را خواند و به یاد رضا افتادم و تا عصر آن روز گریه کردم. در همان حال اشک ریختن بودم که حاج آقا (رئیس کمیته مشترک) آمد.
نمیدانم چه طوری سرو کلهاش پیدا شد. شاید میخواست به من ملاقات بدهد. حاج آقا پرسید خانم تنکابنی حالتان چطور است؟ من که بغض داشتم و اشک میریختم با صدای بلند گریه کردم. او پرسید چرا گریه میکنید؟ آیا هم سلولیتان اذیت کرده؟ گفتم نه ناراحتم چرا باید من به جای آنکه بیرون در کنار مردم باشم اینجا باشم. در آن لحظه آنچه مرا آزار میداد، این بود که چرا حکومتی که ما پشتیبانی میکنیم با ماچنین رفتاری دارد. حاجی پرسید آیا میخواهی با خانوادهات ملاقات داشته باشی یا با همسرت؟ گفتم هر دو. گفت نه یکی را انتخاب کن. گفتم خانوادهام هم نگرانند. نپذیرفت و گفت فقط یکی. من رضا را انتخاب کردم. حاجی همان موقع مرا برد و در اتاقی نشاند و بعد رفت و رضا را آورد. رضا که آمد من همچنان میگریستم. او وقتی مرا دید دستپاچه شد و گفت چی شده؟ گفتم هیچی و آرام گفتم هم سلولیام اذیت میکند.»
در اینجا لازم به یادآوری است که علیرضا کیایی علیرغم رهنمودهایی که خانم تنکابنی در هر ملاقات مبنی بر نفی تعلق به مارکسیسم-لنینیسم به او میداد، رفتار کرده و به همین دلیل در سال ۶۷ اعدام شد: «من به رضا گفتم که مبادا بپذیری که مارکسیسم – لنیسیم را قبول داری چون اینها چیزی به نام ارتداد دارند و با آن میتوانند حتی اعدامت کنند. گفت من نوشتم که مارکسیست هستم، تو چرا منافق بازی در میآری؟»
نمونهی دیگر این برخورد پوپولیستی در رابطه با زندانی دیگری است که حامله بوده و تقاضای مواد غذایی میکرده. خانم تنکابنی دربارهی او چنین مینویسد: «او اکثریتیها را خائن میدانست و هر روز صبح لیست بلند بالایی از مایحتاجاش از شیر و ماست گرفته تا غیره را به نگهبان میداد تا برایش تهیه کنند. به او گفتم تو به عنوان چپ اینجا نباید چنین برخوردی بکنی، آن هم در شرایطی که بسیاری از کودکان کشور ما گرسنه هستند.»
در حین مطالعهی این کتاب دائم با خود کلنجار میرفتم تا بدانم چه چیزی در این کتاب است که نتوانسته در ایران چاپ شود. با خواندن جملاتی از این قبیل: «آزادی خرمشهر یکی از رویدادهای خوشایند زندان در سوم خرداد سال ۶۱ بود. پیش از آن یعنی فروردین که من به بند آمدم، دیدم بچههای اکثریتی و تودهای و توابها برای سربازان بلوز میبافند. من هم از این حرکت خوشم آمد و در کار شرکت کردم. وقتی رادیو اعلام کرد که خرمشهر آزاد شد ما به راهرو آمدیم و سرود بهاران خجسته باد را خواندیم.» فراموش میکنم که مشغول خواندن خاطرات زندانیای هستم که ۹ سال را در غیرانسانیترین زندانهای تاریخ ایران گذرانده است.
از مشاهدهی خونریزی دختر نوجوانی که پاسداری به او تجاوز کرده زار نمیزند: «یکی از مهمترین ماجراهایی که به اطلاع این نمایندگان رسید، اتفاقی بود که برای دختر جوانی افتاد. ماجرا این بود که شبی بند ۲۴۶ پایین را برای بردن به حسینه صدا میکنند. یکی از دختران در حین رفتن از دیگر هم بندانش عقب میافتد. پاسداری به او میگوید تو برگرد و او را به اتاقکی که در ورودی بندها بود میبرد. در آنجا به آن دختر جوان تجاوز میکند. او در پی فریاد زدن دخترک با چوب به گردنش زد به طوری که تا مدتی چیزی به یاد نمیآورد. او بعد که به هوش میآید خود را لخت میبیند. از سوی دیگر بچههایی که از حسینیه باز میگردند پس از سرشماری متوجه شدند یکی نیست. حدود چهار صبح دختر آمد در حالی که حالش بشدت بد بود. او نامزد داشت و به همراه نامزدش دستگیر شده بود. آنهم اتفاقی. یکی از دوستان این دختر دانشجوی مجاهدی بود و چون در تعقیبش بودند به جای آنکه خانه خودش برود به خانه او میرود و در آنجا دختر و نامزدش دستگیر شدند. وخامت اوضاع او آنچنان بود که تمام نوار بهداشتیها و پنبهها را برای او جمع کردند اما تا چند روز خون ریزیاش قطع نمیشد. هر چند او ابتدا چیزی از ماجرا نگفت اما وضعیت او همه چیز را روشن میکرد. به تدریج این ماجرا به گوش همه رسید. هنگامی که نمایندگان امام آمدند چند نفر از زندانیان به دفتر میروند و ماجرا را شرح میدهند. آنها در حالی که خط خود را عوض کرده بودند جریان را گزارش میکنند. اما مسئولین زندان برای جمع کردن ماجرا با تهدید دختر و نامزدش با ترتیب دادن صحنه اعدام دروغین از او کاغذی میگیرند که در زندان هیچ آزار و تجاوزی به وی نشده است. آن دختر تا سال ۶۴ یا ۶۵ بدون حکم در زندان بود و بالاخره آزاد شد. در تمام این مدت بیمار بود به طوری که همه فکر میکردند سرطان خون دارد. این ماجرا را لاجوردی شخصا جمع کرد.»
اما از این که در روز قدس در تظاهرات غایب است حتا وقتی به دیدار همسرش میرود گریه را هم چنان ادامه میدهد. برای سربازان بلوز میبافد و آن وقت متعجب است که چرا از جانب آنانی که زیر دست بازجویان پوست و گوششتان از هم دریده شده بایکوت میشود و او را به خود راه نمیدهند و با او همسفره نمیشوند.
تا آنجا در این بیهویتی پیش میرود و هم چنان پیگیرانه خط اکثریت و حزب توده را دنبال میکند که در آنجا همان شعار (سپاه پاسداران را به سلاح سنگین مجهز کنید) اوایل انقلاب سازمانش را، این بار به نوعی دیگر میخواهد به خورد خواننده بدهد: «در این هنگام در زندان دو دسته تواب بود. یک دسته توابهایی که در کمیته مشترک یا بند ۲۰۹ که تحت نظر سپاه بود؛ ساخته میشدند و تحت فرمان اطلاعات سپاه بودند. دستهی دیگر توابهایی بودند که در زندان اوین تحت نظر دادستانی انقلاب تربیت شده بودند و بسیار قسیالقلب و بیفرهنگتر بودند. آنهایی که توسط سپاه تواب شده بودند ظاهرا حالت دموکراتیکتری داشتند. آن زمان اطلاعات سپاه بند ۲۰۹ اوین را که از زمان شاه معروف بود در دست داشت. این بند را در سال ۶۱ به اطلاعات سپاه داده بودند و اسم آن بند ۲۰۹ بود. در سال ۶۱ در بند ۲۰۹ عدهای از بچههای مجاهد ظاهرا تواب شدند. آنها بچههای بسیار مقاومی بودند که خیلی شکنجه شدند.»
میبینید! خانم تنکابنی از بند ۲۰۹ که یکی از مخوفترین بندهای زندانهای جمهوری اسلامی است و در خاطرات بسیاری از زندانیان سیاسی نام و شمارهی منحوس این بند را میخوانید و میشنوید، اما هم چنان با صفت «دمکراتیک» و «بافرهنگ» از آنها یاد میکند و بیشک فریاد دادخواهی بسیاری از زجردیدگان زندانهای جمهوری اسلامی را به آسمان بلند میکند. خود او در صفحات بعد این بند دمکراتمآب را چنین وصف میکند: « به این ترتیب توابهای ۲۰۹ را جمع کردند. تمام مردان تواب بند ۲۰۹ را پس از شکنجههای بسیار همان دو سال اول اعدام کردند. زنان را هم که حدود ۱۵ تا ۲۰ نفر بود در سلولها و بندهای زیرزمین که شرایط بسیار نامناسبی داشت نگاه داشته بودند و سعی داشتند که واقعا توابشان کنند ولی موفق نشدند.»
«زنان مجاهد ۲۰۹ را سال ۶۶ به بند آوردند و در کشتار زندانیان سیاسی سال ۶۷ اعدام کردند. در واقع از تمام زنان و مردان تشکیلات ۲۰۹ مجاهدین کسی زنده بیرون نیامد. حتی یکی از آنها را که کاندیدای نمایندگی مجاهدین از مشهد بود، با اینکه تواب شده بود اعدام کردند.»
خانم تنکابنی حتا وقتی از «واحد مسکونی» که باز هم به شهادت زندانیان برای درهم شکستن انسانیتِ زندانی ساخته شده بود و به قولی هنوز زندانیانی که این بند را تجربه کردند قادر نیستند از آن بنویسند، آن را در چند خط و با عنوان «آپارتمان تنبیهی» معرفی میکند: «همان هنگام حاج رحمانی در قزلحصار آپارتمان تنبیهی درست کرده و بسیاری از اینها را به آنجا منتقل کرده بود. در این آپارتمان زندانیان تمام روز با حجاب کامل با بازجوهایشان بودند و هر روز جیره تعزیر داشتند. بعضی از این بچهها بعدها دچار مشکلات روحی و روانی شدند. شرایط بند بسیار بد بود. مسئول بند خانم نادری نام داشت که دختر جوان بسیار هتاک و بیادبی بود. در این بند هر روز و شب کتککاری بود هر روز تعدادی از زندانیان را به سگدانی که در گوهردشت معروف بود میبردند. سگدانی اتاقکی کوچک بود که نمیشد در آنجا دراز کشید و هیچ سوراخی هم به بیرون نداشت. گاهی این بچهها را یک روز و حتی تا سه روز در آنجا میانداختند. اما شهره همچنان فکر میکرد که من جاسوس او هستم و فکر میکرد قهرمانی است که تمام سیاستهای دادستانی، زندانهای اوین، قزل حصار و گوهردشت به خاطر اوست.»
نمیفهمد چرا بچههایی که از این واحد برگشتند به همه بدبین بودند، نمیفهمد و یا خود را به نفهمیدن میزند که شهره و بسیاری از بچههای برگشته از این واحد روانپریش شده بودند. میگوید اینها خرافاتی بودند. پرت و پلا میگفتند. یادش رفته که اینها از زیر دست همان شکنجهگران دمکراتمآب جان به دربردهاند. نه بهتر است بگویم جسم بهدر بردهاند زیرا که «جان»شان زیر دست «حاجآقا»های زندان لهیده شده بود.
اما نباید گمان کرد خانم تنکابنی مثل بسیاری از زندانیان، ماهها در انفرادی بوده و یا در تابوتها که از آن با کلمهی «تختخوابها» یاد میکند نشسته بوده است و با دنیا ارتباط نداشته و نمیدانسته در زندان چه میگذرد که هنوز به جمهوری اسلامی توهم دارد. خودش بعد از مرگ همسرش این آمار را میدهد: «در بند ما که حدود ٨۰ تا ۱۰۰ نفر چپ بودیم با بیلانی که گرفتم حدود ۷۵ در صد بچهها یک یا دو اعدامی داشتند.»، «در مورد نوجوانان اوضاع حتی رقتانگیزتر بود. همانطور که قبلا نوشتم در بند حدود ۵۰۰ نفری ما میانگین سن ۱٨ سال بود. یعنی آنقدر سن بین ۱۴ سال تا ۱٨ سال زیاد بود که این میانگین حاصل میشد.» اما صلاح میبیند که در این اوضاع گریه نکند، بعد از اعدام همسرش گریه نکند. او مینویسد: «در چنین وضعی نمیشد گریه کرد. به علاوه نمیخواستم دشمن تصور کند که ما را شکسته است.» البته که گریههایش را برای عدم شرکت در تظاهرات روز قدس باید بکند و نباید حتا هم سلولیهایش که به قول او با او همدردی نکردهاند ببینند که او در مرگ عزیزش گریه میکند. حال سوال این است: کدام اشک، انسانیتر از اشکی است که برای مرگ عزیزی که در مقابل دژخیم از عقاید خود دفاع کرده است ریخته شود؟ چرا این گریه را از خود دریغ کردید؟
بعد شکوه میکند که: «اما دریغ از یک ابراز همدردی از طرف گروههای دیگر» و در اینجا و در انتهای کتاب باز هم تأکید بر نادرستی نگاه ایدئولوژیک میکند و میگوید: «این مرا به اثر مخرب ایدئولوژی در اذهان ساده و متعصب بدبینتر ساخت.» غافل از این که خود او در تمام مدت زندانش و حتا بعد از خروج از زندان حامل ایدئولوژیای است که توصیه و نصیحت به زندانبان و به قاتلینِ کشتار جمعی سال ۱٣۶۷ را جایز میشمارد. همین ایدئولوژی است که در انتهای کتاب نوک تیز حمله را متوجه کسانی که از زیر تیغ این جمهوری ناچار به ترک وطن شدهاند کرده و چنین مینویسد: «از سال ۵۴ که از انگلیس باز گشتیم با خود عهد کرده بودم که دیگر هرگز برای اقامت به خارج از کشور نروم چون به نظرم میآمد فرار از کشور، فرار از انجام وظیفهای است که در قبال ایران و مردم دارم و نیز در خارج از کشور هویت اجتماعی ندارم. در ایران چون کشور ابا و اجدادی ماست و با زحمت و کار نیاکانمان ساخته شده، پس حقوقی برای مشارکت در تعیین سرنوشت آن برایمان مسجل است.» انگار نه انگار که این رژیم ایران است که این حقوق را از آنانی که شما به نام «فراری» و یا «از ایران گریخته» از آنان نام میبرید.
در انتها با مارکسیم-لنینیسم، حزب توده، شوروی، سوسیالیسم و تمام باورهای سابق خود تصفیه حساب کرده و راه حل را در ایجاد یک حزب میداند که همه مردم بتوانند در آن عضو شوند. البته نمیگوید حزب مورد نظر ایشان بیشتر شبیه حزب «رستاخیز» شاه است یا «حزبِ الله» خمینی. این بار نیز با تمام این نظریات خط فاصلی جدی و خالی از ابهام میکشد تا بتواند این پیام را به جمهوری اسلامی، متحد سالهای زندان و آزادی خود بدهد: «از همان سال ۶۰ با دیدن وضع زندانیان سیاسی در زندان تا حدودی تلنگری به ذهنم در رابطه با سیاست اتحاد و انتقاد در مورد جمهوری اسلامی خورد اما هنوز فکر میکردم با انتقاد میتوان مسائل را اصلاح کرد.» خانم تنکابنی هنوز که هنوز است در مورد ضدبشر بودن جمهوری اسلامی شک نکرده است. اگرچه به یمن این جمهوری و شیوههای دست ساختهاش بر تمامی نظرات سابق خود خط بطلان کشیده و یکی از این خطها که به وضوح از همان تیتر کتاب روشن است و با شعری که از فریدون مشیری در انتها میآورد جای شکی باقی نمیگذارد «در پایان مایلم دو قطعه شعر از زنده یاد مشیری را که زبان دل ماست، مائی که در این سرزمین پر عاطفه زندگی میکنیم و همه دردها و رنج هایی که جان و روحمان را میفرساید: من اینجا ریشه در خا کم/ من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم... » مرز با آنهایی است که از چنگال دژخیم گریختهاند و جان به دربردهاند و انگار باید در مقابل کسانی که نرفتند و ماندند پاسخگوی ترکِ وطن خود باشند، بیآن که ایشان توجه کنند که کتابشان را یکی از همین فراریها به چاپ رساندهاند.
خانم تنکابنی باز هم فراموش میکنند که «عامل» را مورد بیعنایتی خود قرار دهند نه «معلول» را. این هم شاید به این علت است که در این نوع برخورد نشانهای از دیالکتیک وجود دارد و این مفهوم مورد تأیید فلسفهای که ایشان امروز پذیرفتهاند نیست و با مذاق جمهوری اسلامی نیز همخوانی ندارد.
پاریس- ژانویه ۲۰۱۴
|