بیژن جزنی از زبان هارون یشایایی
خاطرات هارون یشایایی با بیژن جزنی
محله، مدرسه، ساواک و تولید فیلم سینمایی


• هارون یشایایی از نزدیکترین دوستان و همکار بیژن جزنی رهبر جنبش فدایی در دهه ی چهل بوده است. او می گوید: ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ بی‌اغراق هنوز بد‌ترین روز زندگی من است... یشایایی در گفتگو با «تاریخ ایرانی» جنبه های کمتر شناخته شده ای از زندگی بیژن جزنی را تشریح کرده است ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۵ دی ۱٣۹۲ -  ۱۵ ژانويه ۲۰۱۴



یکی از جلسات شرکت پخشیران

اخبار روز: بیژن جزنی یکی از رهبران به نام جنبش چپ و فدایی در ایران است. از زندگی او بسیار نقل شده است. این خاطرات همواره خط بطلانی بوده است بر تبلیغاتی که علیه او و دیگر فعالین جنبش چپ در ایران نقل محافلی است که بی هیچ محدودیتی در کار جعل تاریخ هستند.
گفتگوی زیر با هارون یشایایی که سال ها همکار بیژن جزنی در امور تبلیغات سینمایی بوده است، گوشه های تازه ای از زندگی رهبر جنبش فدایی در ایران را شرح می دهد. یشایایی هنوز می گوید که ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ بی‌اغراق بد‌ترین روز زندگی اش بوده است. روزی که بیژن جزنی و یارانش را تیرباران کردند...
این گفتگو اولین بار در «تاریخ ایرانی» منتشر شده است:



تاریخ ایرانی: خاطرهٔ جمعی سینمای ایران بعد از انقلاب فیلم‌هایی را به یاد دارد که بخشی از آن‌ها به تهیه‌کنندگی «پخشیران» و هارون یشایایی ساخته شده‌اند؛ فیلم‌هایی همچون «اجاره‌نشین‌ها»، «ناخدا خورشید»، «هامون»، «در مسیر تندباد» و... اما حالا سال‌هاست که هارون یشایایی دست از سینما شسته است. او سال‌های سال با سینما زندگی کرده، از اوایل دههٔ ۳۰ که اولین تیزرهای تبلیغاتی در سینماهای ایران و بعد‌تر تلویزیون پخش شد، او با سینما همراه بوده است. یشایایی یکی از چهره‌های شناخته شده جامعهٔ کلیمیان ایران است که در حوزه‌های دیگری هم نامش به میان می‌آید، از ریاست انجمن کلیمیان ایران تا پرونده‌های ساواک درباره‍ی چپ‌های ایران و چریک‌های فدایی خلق و دوستی با بیژن جزنی.
بخش اول گفت‌وگوی «تاریخ ایرانی» با یشایایی، درباره زندگی او در خانواده سنتی کلیمی در تهران و چگونگی آشنایی‌اش با بیژن جزنی در دوران دبیرستان و سپس همکاری با او در پخشیران است. بخش دوم گفتگو به مرور خاطرات او درباره بازداشت و تیرباران بیژن جزنی، ساخت اولین تیزر تبلیغاتی در موسسه پرسپولیس و همکاری با کارگردان‌های سینما برای ساخت آگهی‌های تجاری می‌پردازد. بخش سوم و پایانی گفت‌وگو با یشایایی، کارنامه او در مقام تهیه‌کننده فیلم‌های موفق سینمای پس از انقلاب را مرور می‌کند؛ از همکاری با مهرجویی تا تقوایی، از موفقیت‌های «اجاره‌نشین‌ها» تا غربت «ناخدا خورشید».امیلی امرایی گفتگو با یشایایی را انجام داده است.
در اینجا بخش اول و دوم این گفتگو را می خوانید.

شما در یکی از قدیمی‌ترین محله‌های تهران به دنیا آمده‌اید، تصویری که از آن محله در ذهنتان مانده بیشتر معطوف به چیست؟

من سال ۱۳۱۴ در محلهٔ یهودی‌نشین عودلاجان متولد شدم. عودلاجان یکی از قدیمی محلات تهران است، در واقع یکی از هسته‌های اولیه شکل‌گیری شهر تهران همین محله است. عودلاجان و سنگلج دو محله‌ای هستند که حلقهٔ تهران امروز دور آن‌ها شکل گرفته است. محلهٔ سنگلج در روزگار رضاشاه تخریب شد و به جای آن پارک شهر کنونی را ساختند، اما عودلاجان باقی ‌ماند. محلهٔ ما از طرف غرب به مدرسهٔ مروی و از شرق هم به امامزاده یحیی می‌رسید و بین این دو مکان اسلامی هم محلهٔ کلیمی‌ها قرار دارد. در نقشه‌های قدیمی که از تهران به جا مانده منطقهٔ کلیمی‌نشین کاملا مشخص است، خانهٔ ما در یکی از کوچه‌های پر رفت ‌و آمد این محله قرار داشت، کوچه‌ای به نام «مسجد حوض» که به دلیل حوضی که در حیاط مسجد قرار داشت به این اسم مشهور بود.

محدوده کلیمی‌نشین و مسلمان‌نشین عودلاجان فاصله‌گذاری شده بودند؟

خیر، این مرزبندی‌ها خیلی وجود نداشت، همان‌طور که گفتم خانهٔ ما در کوچهٔ مسجد حوض بود که به فاصلهٔ کمی از آن هم یک کنیسا قرار گرفته بود. کسبه‌ و ساکنان مسلمان هم در‌‌ همان محدوده زندگی می‌کردند. با این حال در بخش شرقی امامزاده یحیی تمرکز با مسلمان‌ها بود و سمت دیگرش را ساکنان کلیمی عودلاجان در اختیار داشتند. اما اصولا همجواری محله‌های یهودی‌نشین با مراکز مقدس مسلمان‌ها از یک باور و عادت قدیمی‌ می‌آید، اگر نگاهی به محله‌های قدیمی یهودی‌ها بیندازید می‌بینید که همه‍ی آن‌ها در نزدیکی مساجد و امامزاده‌ها ساخته شده‌اند و این مجاورت برای آن‌ها یک‌جور حاشیه امنیتی به بار می‌آورد که از دست اوباش و باج‌گیران در امان بمانند، همین‌طور هم شد، مثلا در‌‌ همان دوران کودکی ما و کمی قبل از کودتای ۲۸ مرداد محلهٔ یهودی‌نشین مورد تعرض عده‌ای آدم تندرو قرار گرفت که همین همجواری نجاتش داد.

یعنی به دلیل حمایت از دکتر مصدق و به دلیل اختلاف سیاسی این تعرض رخ داد؟

خیر. همزمان با سال ۱۹۴۷ میلادی که دولت اسرائیل تشکیل شده بود، یک عده ریختند در محلهٔ عودلاجان تا یهودی‌های ایرانی را به این دلیل مورد آزار و اذیت قرار بدهند. خیلی هم پیش رفتند و سعی کردند رعب و وحشت ایجاد کنند، آن موقع ما بچه‌های کم سن و سالی بودیم، یادم هست چند تن از بزرگان محلهٔ کلیمی‌ها همراه با همسایه‌های مسلمان ما راهی منزل آیت‌الله کاشانی در محلهٔ پامنار شدند و از ایشان خواستند که کاری کنند. آیت‌الله کاشانی هم چند تن از معتمدان و نزدیکانش را راهی عودلاجان کرد و آن‌ها چند روزی در محلهٔ یهودی‌نشین عودلاجان گشت‌زنی کردند و رفتند و آمدند تا اینکه پیغام‌ها به گوش آن عده رسید و دست از ایجاد ارعاب برای یهودی‌های ایرانی برداشتند. اما همجواری با محله‌ها‌ی مسلمان‌نشین‌ در آن زمان همیشه موجب امنیت بیشتری بود، در اصفهان محلهٔ جویباره را داریم که کنار مسجد جامع بزرگ است و در شیراز هم گود عرب‌ها که ساکنان یهودی داشت در جوار شاهچراغ بوده و در یزد هم به همین ترتیب. اما محلهٔ یهودی‌هایی که در شهرهای بزرگ ایران وجود داشت با گتوهای اروپا بسیار متفاوت بود، مثلا گتوهایی که در آلمان، لهستان یا روسیه بودند با وجود اینکه محصور نبودند که البته در جریان جنگ دوم جهانی محصور شدند، فقط امکان رفت‌ و آمد یهودیان وجود داشت و محله‌هایی کاملا یکدست بودند و همه ساکنانش به اجبار یهودی بودند، اما در محله‌ای مثل عودلاجان ساکنان در کوچه‌های مختلف کاملا ترکیبی بودند از مسلمان‌ها، زرتشتیان و یهودی‌ها، بخشی از کسبه مسلمان بودند و بخشی هم یهودی، پدر من در‌‌ همان عودلاجان قصابی داشت. خط کشی چندانی در این محله وجود نداشت، اگر بچه‌های محله بازی تیمی می‌کردند این‌طوری نبود که بچه مسلمان‌ها توی یک تیم باشند و کلیمی‌ها در یک تیم دیگر.

تعداد یهودی‌های ساکن عودلاجان در آن زمان چقدر بود؟

محلهٔ عودلاجان در اوایل دههٔ ۲۰ بالا‌ترین آمار ساکنان یهودی را داشت و نزدیک به ۶ هزار یهودی ساکن این محله بودند که به نسبت جمعیت آن روز تهران رقم قابل توجهی است.

جدای از برخوردهای جامعه با اقلیت یهودی، تعامل یهودیان با حکومت چگونه بود؟

یک‌جور روحیهٔ محافظه‌کاری در بافت جامعهٔ سنتی یهودی وجود دارد که آن‌ها را به فاصله گرفتن از سیاست ترغیب می‌کند، اینجا هم همین روحیه حکمفرما بود، یعنی لااقل در این موارد پیش‌قدم شدن از سوی جامعهٔ کلیمی وجود نداشت. سال ۱۳۲۷ حکومت ایران دولت اسرائیل را به شکل مشروط یا‌‌ همان دوفاکتو پذیرفت، که خیلی هم به رسمیت شناختن نبود و در سال‌های ۱۳۲۹ و ۱۳۳۰ در دولت دکتر مصدق روابط ایران و اسرائیل کلاً قطع بود و در سال ۱۳۳۲ دوباره مناسبات با‌‌ همان شرایط دوفاکتو برقرار شد. اما جامعه یهودی ایران هرگز خودش را نزدیک به این جریان نکرد، در حالی که‌‌ همان موقع هم دولت اسرائیل برای برقراری یک ارتباط رسمی با نهادهای مردمی یهودی در ایران تلاش بسیاری کرد که به در بسته خورد. اوایل دههٔ ۳۰ ایران پر بود از مستشارهای اسرائیلی و دولت اسرائیل هم درصدد تاسیس سفارتخانه‌ای در ایران بود، آن موقع انجمن کلیمیان در ایران ساختمانی در اختیار داشت که در تقاطع خیابان فلسطین شمالی و بزرگمهر امروزی قرار دارد، این ساختمان باشگاه یهودیان ایرانی بود. سال ۱۳۳۴ دولت اسرائیل اصرار داشت که این ساختمان را در اختیار بگیرد و سفارتش را آنجا راه بیندازد، دولت وقت هم فشار می‌آورد که انجمن کلیمیان ساختمان را پیشکش کند. اما دست آخر انجمن کلیمیان ایران گفت تا وقتی که دولت ایران ننویسد و تاکید نکند، آن‌ها حاضر نیستند این ساختمان را در اختیار سفارت اسرائیل بگذارند. در ‌‌نهایت آن‌ها یک شخصیت حقیقی را معرفی کردند که به محضر اسناد رسمی آمد و با انجمن کلیمیان برای اجارهٔ آن ساختمان قرارداد امضا کرد، یعنی زیر بار اهدا کردن نرفتند. البته بعد از انقلاب ۵۷ و رفتن اسرائیلی‌ها از ایران، این دفتر در اختیار دولت موقت فلسطین قرار گرفت و همچنان در این ساختمان سفارت فلسطین برپاست، هر چند که مالکیت ساختمان هنوز متعلق به انجمن کلیمیان است. با وجود این سختگیری‌ها از طرف جامعهٔ کلیمی‌ها، بعد‌ها از این نظر برای یهودیان ایران مشکلی پیش نیامد و آن‌ها از هر اتهامی مصون ماندند.

بافت خانواده‌تان چطور بود، یعنی در خانواده گرایش‌های سیاسی و مرزبندی‌ها چطور تعریف می‌شد؟

خانوادهٔ من اصلاً با مقولهٔ سیاست کاری نداشتند، یک خانوادهٔ کاملاً سنتی و پر اولاد که با باورهای مذهبی یهودی تربیت شده بودند. من پس از سه خواهر و پنج برادر به دنیا آمدم و آخرین فرزند خانواده هستم، پدرم سه ماه پس از تولد من بر اثر ابتلا به کزاز فوت کرد و بعد از آن مادرم و خواهر و برادرهای بزرگترم هر کدام مشغول کاری شدند تا خانوادهٔ پرجمعیتمان اداره شود. دختر‌ها در خانه قالی‌بافی می‌کردند و مادر و یکی از برادر‌هایم قصابی پدرم را اداره کردند و همه دنبال کسب رفتند و اصلاً فضایی برای فکر کردن به این مرزبندی‌ها و گرایش‌ها وجود نداشت. در واقع من تنها عضو خانواده بودم که مدرسه رفتم و درس خواندم، آن هم به اصرار مادرم که می‌گفت باید یکی از بچه‌ها درس بخواند و قرعه به نام من که کوچکترین بچه خانواده بودم، افتاد. در واقع اگر گرایش سیاسی هم پیدا کردم به خانواده برنمی‌گشت و از وقتی که به دبیرستان رفتم با این مقوله آشنا شدم.

در‌‌ همان محله عودلاجان مدرسه رفتید؟

اولین مدرسه‌ای که رفتم مدرسهٔ اتحاد یا‌‌ همان آلیانس بود که در محلهٔ کلیمی‌ها واقع شده بود. آلیانس یک سازمان یهودی- فرانسوی از سال‌ها قبل در ایران پایه‌گذاری کرده بود و در شهرهای دیگر هم شعبه‌هایی داشت، در این مدرسه تمام دانش‌آموزان یهودی بودند. بعد هم به مدرسه‌ای به اسم «نور و صداقت» رفتم که میسیونرهای پروتستان مسیحی اداره‌اش می‌کردند، میسیونرها چون شیوه‌شان تبشیری است مسلمان‌ها رغبتی نداشتند بچه‌هایشان را آنجا به مدرسه بفرستند و برای همین هم بیشتر دانش‌آموزانش اقلیت‌های مذهبی بودند؛ و بعد هم دوباره در دورهٔ دبیرستان برگشتم به مدرسهٔ آلیانس (اتحاد) در خیابان ژاله.

در مدرسهٔ اتحاد چه گرایش‌های سیاسی مطرح بود؟

در اواخر دههٔ ۲۰ و اوایل دههٔ ۳۰ محبوبیت جبهه ملی و جریان چپ به اوج خودش رسیده بود و طبیعی بود که این فضا در دبیرستان‌ها هم ایجاد شود. آن سال‌ها همه جا این مباحث مطرح بود و در مدرسهٔ اتحاد هم به تبع همین بحث‌ها مطرح بود. اما از همهٔ این‌ها گذشته دانش‌آموزان دبیرستان اتحاد دلیل دیگری هم برای گرایش به جریان چپ داشتند و آن هم آزارهایی بود که جامعهٔ یهودی از سوی جریان حزب سومکا می‌دید. آن روزها داوود منشی‌زاده و دارودسته‌اش در قالب این حزب افکار نازی‌ها را تبلیغ می‌کردند و یکی از اصلی‌ترین کار‌هایشان ایجاد وحشت و رعب بین جوانان یهودی بود. در واقع زورشان به جریان چپ و جبهه ملی نمی‌رسید و تنها جایی که می‌توانستند اظهار وجود کنند در مقابل یهودی‌ها بود. از اواخر دههٔ ۲۰ تا سال‌ ۳۲ هر روز عده‌ای از این دارودسته با لباس‌های یکدست قهوه‌ای در خیابان ژاله جلوی مدرسه اتحاد جمع می‌شدند، به خصوص بیشتر جلوی مدرسه دخترانه و شعار می‌دادند و دانش‌آموز‌ان را می‌ترساندند. آن موقع در مدرسهٔ اتحاد گرایش روشن سیاسی وجود نداشت و بیشتر هراس و انزجار از حزب سومکا بود، اما مدرسهٔ ما در جوار مدرسهٔ ۱۵ بهمن قرار داشت که دبیرستان پسرانه بود و جریان‌های سیاسی در آن جای خود را باز کرده بودند. بچه‌های توده‌ای و نزدیک به جبهه ملی در این مدرسه زیاد بودند، ما تنهایی حریف سومکایی‌ها نبودیم و برای اینکه مقابل آزارهای آن‌ها بایستیم به بچه‌های مدرسه ۱۵ بهمن نزدیک شدیم. آشنایی من با بیژن جزنی و نزدیک شدن به گرایش‌های چپ هم از همان جا شروع شد. بیژن دوستی داشت به اسم محمد فیضی که حریف همهٔ سومکایی‌ها می‌شد و بعد از چند زد و خورد شدید بالاخره کار آنقدر بالا گرفت که پلیس دخالت کرد و اجازه نداد که سومکایی‌ها آنجا تجمع کنند، اما رابطهٔ بچه‌های مدرسه اتحاد و ۱۵ بهمن ادامه پیدا کرد و یک‌جور همدلی و همفکری همراهش آمد.

یعنی دوستی‌تان با بیژن جزنی از همان جا آغاز شد؟

بله، بیژن در خانواده‌ای زندگی می‌کرد که پدربزرگ و همهٔ دایی‌هایش گرایش توده‌ای داشتند، پدرش هم جزو افسرانی بود که بعد از شکست فرقه دموکرات آذربایجان مجبور شده بود به شوروی فرار کند. آن موقع هنوز سازمان دانش‌آموزی حزب توده به شکل رسمی وجود نداشت، اما محافلی بود که می‌شد به آن‌ها رفت‌ و آمد داشت و من با هیجان خاصی با آن‌ها رفت‌ و آمد می‌کردم. به هر حال اقلیت‌ها در این فضا‌ها کمتر مورد توجه قرار می‌گرفتند و جریان چپ مفری بود برای ما و جایی که احساس می‌کردیم به ما اهمیت می‌دهند. بیژن آن موقع یک ‌بار بازداشت شده بود و چند هفته‌ای را در بازداشت گذرانده بود، اما بعدش به دلیل صغر سن آزادش کرده بودند، تا اینکه بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دوباره هر دو با هم بازداشت شدیم. این اولین بازداشت من بود، حوالی پاییز بود که با یکی، دو تا از دوستانم در چهارراه استانبول مشغول فروختن روزنامه‌های دانش‌آموزی حزب توده بودیم، چند وقتی بود که دیگر روزنامه منتشر نمی‌شد و برای همین هم نسخه‌های قدیمی که هنوز باقی مانده بود را پخش می‌کردیم، یک دفعه چند نفر با لباس شخصی به سمت ما هجوم آوردند، دوستانم فرار کردند، اما من نتوانستم و گیر افتادم. به زندان قصر منتقل شدم و آنجا دوباره بیژن را دیدم، در واقع آنقدر کوچک بودیم که ما را به زندان عمومی نبردند بلکه در دارالتأدیب یعنی بند مربوط به نوجوانان زندانی بودیم. بعد از هفت ماه از زندان آزاد شدیم و دیگر فقط دو دوست معمولی نبودیم.

بعد از زندان دوباره برگشتید به دبیرستان؟

خیر، وسط سال تحصیلی بود و دیگر امکانش برای من نبود، برای همین هم به شکل متفرقه امتحان دادم و دیپلمم را گرفتم و در کنکور شرکت کردیم و در رشته فلسفه دانشگاه تهران درس خواندیم. بیژن آدم فوق‌العاده‌ای بود، ذهن خلاق و ایده‌پردازی داشت، با اینکه درگیری‌های ذهنی سیاسی بسیاری داشت اما در دانشگاه شاگرد اول بود، درس خواندنش استثنایی بود، وقتی درسش را در رشتهٔ فلسفه تمام کرد شاگرد اول آن سال شد، بعد هم می‌توانست برود و دکترا بخواند، اما برای نرفتنش یک دلیل بیشتر نداشت، آن هم این بود که برگزیدگان دانشگاهی را هر سال پیش شاه می‌برند و او هم به آن‌ها تفقد می‌کرد و بیژن حاضر نبود این کار را بکند و برای همین هم قید گرفتن دکترا را زد.

کسب و کار مشترکتان را هم‌‌ همان وقت‌ها راه انداختید؟ ایده اولیه اینکه یک شرکت راه بیندازید مربوط به چه کسی بود؟

سال ۱۳۳۴ بعد از آزاد شدن از زندان به سینما علاقمند شدم، البته از قبل کمی با سینما آشنا بودم. سینمایی بود به اسم مایاک در چهارراه استانبول، روزی مشغول تماشای عکس‌های داخل ویترین سینما بودم، صاحب سینما که می‌دانست چقدر فیلم دیدن را دوست دارم، آمد و گفت بیکاری؟ گفتم بله، پیشنهاد کرد که پوستر فیلم‌هایی که در سینمایش نمایش می‌دهد را به من بدهد که هر روز در جاهای مشخصی بچسبانم. کارمان شروع شد، بعد به فکرم رسید همین می‌تواند منشا یک کسب و کار باشد، به زودی جایی دست و پا کردیم که با سینما‌ها طرف حساب می‌شدیم و پوستر‌هایشان را می‌گرفتیم و چند نفر را هم استخدام کردیم و همگی با هم پوستر‌ها را روی در و دیوار شهر می‌چسباندیم. خیلی زود کار به جایی رسید که بعضی از پوستر‌ها را خودمان طراحی می‌کردیم، بیژن از‌‌ همان اول ذوق هنری داشت و نقاشی‌اش خوب بود، پوستر فیلم مشهور هندی «واکسی» را خودش طراحی کرد و بعد هم همه‌ جای شهر پوستر را چسباندیم، کار و بارمان گرفته بود.

خودتان هم سینما می‌رفتید؟

بله، سینما تفریح آن روز‌ها بود، البته مشکلات مالی چندان این اجازه را نمی‌داد، گاهی برای تماشای فیلم به سینما می‌رفتیم. از همه به یادماندنی‌تر هم برایمان تماشای فیلم‌هایی مثل تارزان بود که همگی از بازی جانی ویسمولر در این فیلم حیرت کرده بودیم.

در واقع اولین شرکتی که راه انداختید پرسپولیس بود؟

سال ۱۳۴۹ در خیابان شاه‌آباد توانستیم در ساختمان علمی یک اتاق اجاره کنیم. اسم دفتر را هم گذاشتیم موسسه پرسپولیس و قرار شد کارهای تبلیغاتی انجام بدهیم، اتاق‌های دیگر دفتر را هم اجاره داده بودند و پنج، شش نفر آنجا هر کس کار خودش را می‌کرد. علی‌اکبر صادقی، نصرالله افجه‌ای، عباس کیارستمی و اصغر بیچاره در همین ساختمان کار و رفت‌ و آمد می‌کردند. اول کار ما برای سینما‌ها اسلایدهای تبلیغاتی صامت می‌ساختیم، یک‌سری اسلاید داشتیم که بیژن آماده‌شان می‌کرد، سر و شکل بهشان می‌داد و روی آن‌ها نقاشی می‌کشید و من و منوچهر کلانتری و دایی بیژن هم به سینما‌ها سرکشی می‌کردیم و این اسلایدهای تجاری را در سراسر کشور به سینما‌ها می‌رساندیم.

چه سالی بود؟ آیا به جز شما شرکت دیگری هم بود که کار ساخت اسلاید تبلیغاتی انجام بدهد؟

شروع کار ما برمی‌گشت به سال‌های ۳۴ و ۳۵، آن موقع اصلاً مفهومی به اسم تبلیغات و آگهی چندان جا نیفتاده بود و ما اولین گروهی بودیم که برای سینما‌ها اسلایدهای تبلیغاتی می‌ساختیم. سال ۳۵ و ۳۶ به این ایده رسیدیم که پیش از نمایش فیلم‌ها اسلایدهای تبلیغاتی نمایش بدهیم. در‌‌ همان دفتری که داشتیم اصغر بیچاره همکارمان شده بود، بیژن اسلاید‌ها را طراحی می‌کرد و رنگشان می‌کرد و اصغر بیچاره هم از آن‌ها عکاسی می‌کرد. آن سال‌ها هنوز تلویزیون نبود و سینما تنها رسانهٔ تصویری بود که به زندگی مردم رنگ و طراوت می‌داد، در همه شهرستان‌ها سالن‌های سینما فعال بود و کسب و کار ما عالی شده بود. حالا آمار‌ها نشان می‌دهد که هر ایرانی در بهترین حالت شش سال یک‌بار سینما می‌رود ولی در میانهٔ دههٔ ۳۰ قیمت بلیت سینما‌ها طوری بود که همه مردم می‌توانستند راهی سینما بشوند.

یشایایی (نشسته روی مبل) در کنار منوچهر کلانتری و بیژن جزنی

یعنی اسلایدهای تبلیغاتی شما در شهرستان‌ها هم مشتری داشت؟

بله، تعداد سینما‌ها در شهرستان‌ها چنان قابل اعتنا بود که برای رساندن اسلاید‌ها و سرکشی به سینما‌ها گاهی ماه‌ها با ماشین در حال سفر از این شهر به آن شهر بودیم و بعد‌ها نمایندگی‌هایی هم در شهرهای بزرگ راه انداختیم. الان تصورش هم مشکل است اما در دهه ۵۰ حدود ۲۰ میلیون نفر ماهانه به سینما می‌رفتند. سال ۱۳۰۵ اولین سینمای عمومی به نام گراند سینما در خیابان لاله‌زار افتتاح شد. علی وکیلی بنیانگذار این سینما هرگز فکر نمی‌کرد که به زودی سینما در کمتر از یک دهه به اصلی‌ترین تفریح مردم ایران تبدیل شود. سرشماری سال ۱۳۴۷ در ایران نشان می‌دهد که بیش از ۳۰۰ هزار صندلی سینما وجود داشت و به شکل متوسط روزانه ۶۰۰ هزار نفر در ایران به سینما می‌رفتند. از این رقم نزدیک به ۱۸۰ هزار نفر در تهران و بقیه در شهرستان‌ها به سینما رفته‌اند. حتی تهران در اواخر دهه ۴۰ با دو میلیون و ۷۰۰ هزار نفر جمعیت، ۱۲۷ سینما داشت که جمعا هر روز با ۱۰۴ هزار و ۷۳۳ صندلی به نمایش فیلم می‌پرداختند. استان اصفهان ۱۹ سینما داشت و آذربایجان با ۳۴ سینما یکی از بالا‌ترین سرانه‌های مراجعه به سینما را نسبت به جمعیت سه میلیون نفری‌اش داشت. این روند صعودی تا اواخر دهه ۵۰ نیز ادامه داشت و برای نمونه سال ۱۳۵۴ آذربایجان ۴۰ سالن سینما داشت و در شهرستان‌های کوچکی همچون نقده و میاندوآب و سراب و مرند سینما‌ها جدا از اینکه به نمایش فیلم‌هایی به زبان فارسی می‌پرداختند با میان‌پرده‌های ترکی و آگهی‌های تبلیغاتی رونقی دوچندان گرفته بودند.

اولین فیلم‌های تبلیغاتی تولید ایران را موسسه شما (پرسپولیس) ساخت؟

بله، ولی تا قبل از رسیدن به ساخت فیلم تبلیغاتی باز هم کار ما تغییراتی کرده بود. تصمیم گرفتیم روی اسلاید‌ها صدا هم بگذاریم و چند تا ضبط صوت خریدیم و به این ترتیب اسلاید‌ها همراه با صدا از سالن سینما به نمایش درمی‌آمدند. بعد‌ها دوربین فیلمبرداری که بیژن جزنی با آن کار مستند می‌کرد را به موزه سینما هدیه کردم؛ آن ضبط صوت‌ها را هم سپردم به موزه، نمی‌دانم جایی نمایششان داده‌اند یا نه. پخش اسلاید با صدا برمی‌گردد به سال ۱۳۳۵ که هنوز حتی آگهی‌های تجاری در روزنامه‌ها هم چندان باب نبود.

ساخت تیزرهای تبلیغاتی را بعد از این شروع کردید؟

بله، یکی از اولین تیزرهای تبلیغاتی را برای شرکت آدامس خروس نشان ساختیم. آن سال‌ها ما بخشی از اسلاید‌هایمان را در دفتر ابوالقاسم رضایی چاپ می‌‌کردیم. یک بار‌ در دفتر آقای رضایی مشغول کار بودیم، آمد و گفت: «چرا همین‌ها را فیلم نمی‌گیرید.» فکر نمی‌کردیم بشود، اما با کمک او اولین تیزر تبلیغاتی را در ایران ساختیم. ساخت آگهی تبلیغاتی در ایران یک انقلاب در این زمینه بود، به جرأت می‌توانم بگویم سال‌های اول بخش اعظمی از جذابیت سینما‌ها برای مردم همین آگهی‌ها بود. همان وقت‌ها بود که تلویزیون هم داشت به خانه‌ها می‌آمد، البته هنوز سینما‌ها خیلی جلو‌تر بودند و ما برای تلویزیون هم شروع به ساخت آگهی‌های تجاری کردیم.

همکارانتان در اول راه چه کسانی بودند؟

پیش‌تر برایتان گفتم که از‌‌ همان دفتر موسسه پرسپولیس و بعد‌ها شرکت تبلی فیلم که با کمک اسحاق فنزی خیلی از چهره‌های آشنا و نامی امروز سینما با ما رفت و آمد داشتند، ما در‌‌ آن جمع دوستانه‌ مطرح کردیم که می‌خواهیم آگهی‌های تبلیغاتی را به شکل فیلم بسازیم و خب همه چیز آماده بود و به این ترتیب علی حاتمی، عباس کیارستمی و چند نفر دیگر آستین بالا زدند و اولین آگهی‌های تبلیغاتی‌شان را برای شرکت ما ساختند. عباس کیارستمی آگهی بخاری ارج را ساخت و شعر مشهور «برف نو! برف نو! سلام، سلام، بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام» احمد شاملو را در متن گنجانده بود. علی حاتمی هم برای صندوق پس‌انداز بانک ملی یک آگهی ساخت که خیلی با استقبال روبه‌رو شد، یادم هست با شعر «جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود» این آگهی را برای تشویق پس‌انداز ساخت. تا مدتی ما همچنان تنها موسسه ساخت آگهی تجاری بودیم و برای همین موسسه «تبلی فیلم» را ثبت کردیم و در موسسه جدید فعالیتمان را تنها معطوف به سینما کردیم. آن وقت دیگر دفتر کارمان را به پیچ‌شمیران منتقل کردیم و بعد هم رفتیم به خیابان صفی‌علیشاه. ظرف سال‌های ۳۹ و ۴۰ کار ما گسترش پیدا کرده بود و در واقع تنها تشکیلات منحصر به‌فرد از این دست بودیم. کار ما یکی از درآمدهای عمده سینما‌ها را تامین می‌کرد و همین آگهی‌ها گردش مالی سینما‌ها را قابل اعتنا می‌کردند.

بعد از این بود که بازداشت‌های بیژن جزنی ادامه پیدا کرد؟ ماجرای عروسی قلابی که در آن بازداشت شدید چه بود؟

بعد‌تر بیژن چند باری بازداشت شد، او کارش را با جدیت انجام می‌داد و گاهی وقت‌ها به شوخی می‌گفت کاری که ما می‌کنیم عمله‌گی برای بورژوازی است، اما اصولا بین کار شرکت و ایده‌هایی که در سرش در زمینهٔ سیاست داشت خط‌کشی مشخصی وجود داشت. در این فاصله او چند باری دستگیر شده بود و هر بار از محکومیت جدی و طولانی جسته بود. آن بازداشت در عروسی هم در مجلسی که در خیابان سپهسالار برگزار شده بود اتفاق افتاد. اوایل سال ۳۳ بود و دیگر بعد از کودتای ۲۸ مرداد اجازهٔ برگزاری تجمع را نمی‌دادند و این عروسی‌های قلابی پوششی بود برای گردهمایی‌های حزب توده به منظور جمع‌آوری کمک مالی، اما آن عروسی قلابی لو رفته بود و به محض اینکه وارد شدیم دستگیرمان کردند، البته بازداشت طولانی نبود و فقط دو ماه طول کشید.

جزنی با شما دربارهٔ ایده‌های سیاسی که در ذهنش داشت صحبت می‌کرد؟

به هر حال از‌‌ همان دوران دانشجویی خط بیژن عوض شده بود، او یک فعال سیاسی معمولی نبود، قبلا هم گفته‌ام او ذهن درخشان عجیبی داشت و در آن سال‌ها دیگر یک تئوریسین و متفکر شده بود و می‌شد از مقاله‌هایی که گهگاه می‌نوشت این را فهمید. همان وقت‌ها بود که به نظرم ایده‌های تئوری مبارزهٔ مسلحانه علیه حکومت در ذهنش جان گرفته بود. اما ما دربارهٔ این مسائل با هم صحبت نمی‌کردیم، بحث ما رفاقت و کار بود و بس.

دلیل وارد نشدن در این بحث‌ها چه بود؟ شما نمی‌خواستید یا جزنی؟

فکر می‌کنم هر دو طرف، من تا یک‌جایی همراه بودم، اما هرگز حتی عضو رسمی حزب توده هم نشدم. لازم است بگویم بیژن به لحاظ خصوصیات فردی انسان بسیار شریفی بود، ملاحظات خودش را داشت و هرگز هزینه‌ای را به کسی تحمیل نمی‌کرد، هیچ کدام از نزدیکان او بعداً بخاطر دوستی و آشنایی با بیژن هزینه‌ای ندادند و همهٔ این‌ها به دلیل مراعاتی بود که او می‌کرد. بیژن با خانوادهٔ من آشنا بود و مادرم را خیلی دوست داشت، همیشه احساس می‌کردم این معذوریت‌هاست که سبب می‌شود در امر سیاسی فاصله‌گذاری‌هایی بکند. در موسسهٔ پرسپولیس و بعد‌ها تبلی فیلم کارمان را می‌کردیم و گاهی وقت‌ها دوستان‌ بیژن هم می‌آمدند، مثلا مشعوف کلانتری و بیژن مراوده‌های سیاسی داشتند. محمد چوپان‌زاده دوست دیگری بود که با بیژن در تدارک تشکیل گروه بود، هر چند گاهی به دفتر کار ما می‌آمد، اما چیزی بروز نمی‌دادند و این یکی از ویژگی‌های عالی آن‌ها بود.
به هر حال من اهل مبارزه نبودم، خودش هم می‌دانست که من تا یک‌ جایی وارد مباحث سیاسی می‌شوم، راستش فکر می‌کردم برای من تا همین‌جا کافی است، دوستانم من را می‌شناختند و می‌دانستند در آن فاز آخر همراهشان نیستم و با ایده‌هایشان به آن شکل هم موافق نیستم. به شوخی می‌گفتم برای یک یهودی ایرانی تا همین جایش هم با روحیهٔ محافظه‌کارش جور درنمی‌آید. در گزارش‌هایی که ساواک از دفتر ما تهیه کرده بود مدام اسم من آمده است، بعد‌ها هم مدتی بازداشت شدم و بازجویی‌هایی هم داشتم، اما در ‌‌نهایت مشخص شد که من و بیژن تنها همکار بودیم و من آزاد شدم. اما نباید یک نکته را نادیده گرفت، دههٔ ۳۰ و ۴۰ دههٔ رشد تفکرات بود و ایده‌های چپ‌گرایانه نقش بسزایی در رشد سینما و ادبیات و هنر ایران داشتند، برای همین تاثیرگذاری‌ها بود که نسل تازه‌ای در ایران آمد، نسلی که بسیاری چیز‌ها را در ایران متحول کرد و همهٔ این تحولات را بازماندگان‌‌ همان نسل پایه‌گذاری کردند. آن سال‌ها گرایش به جریان چپ فراگیر بود و تفکر چپ طرفداران بسیار زیادی داشت.

شما در کار تبلیغات و آگهی‌های تجاری که می‌ساختید این رویکرد را می‌گنجاندید؟

خیر، گفتم که بیژن کلا ایده‌ها و رویکرد سیاسی‌اش را در کار وارد نمی‌کرد. البته بعد‌ها که دیگر پخشیران را تاسیس کردیم یعنی سال‌های بعد از انقلاب و زمانی که وارد حوزهٔ سینمای داستانی شدیم، توجه به مسائل فرهنگی و تاریخی در اولویت‌ انتخاب‌هایم قرار گرفت. اما در‌‌ همان سال‌ها هم ما مسائلی را رعایت می‌کردیم که گاهی به مذاق سینمادار‌ها خوش نمی‌آمد، به هر حال پدیده‌ای به اسم فیلم‌‌فارسی در آن سال‌ها پا می‌گرفت و تصویری که از زنان در سینما وجود داشت کمی اغراق شده بود، اما ما هرگز در ساخت آگهی‌ها و تیزرهایمان زیر بار استفادهٔ ابزاری و تبلیغاتی از زنان نمی‌رفتیم، در این زمینه‌ها شاید آن ایده‌هایی که در ذهن داشتیم خودش را نشان می‌داد اما بیشتر از این‌ها نبود.

زندگی شخصی‌تان چطور بود، جایی خوانده‌ام که ماموران ساواک وقتی بار آخر به خانهٔ جزنی می‌روند از رفاه و کیفیت زندگی که برای خانواده‌اش فراهم کرده بود متعجب می‌شوند.

ما از صفر شروع کردیم، برای باز کردن یک حساب بانکی پول نداشتیم، اما سخت کار می‌کردیم و البته ایده‌های بلند پروازانه‌ای داشتیم که عملی می‌شدند و همین هم باعث شده بود بعد از چند سال دستمان به دهنمان برسد. خوشبختانه دربارهٔ بیژن هم همین مساله صدق می‌کرد، او از سال‌های نوجوانی با میهن خانم قریشی آشنا بود و بعد هم هر دو در دانشگاه تهران فلسفه می‌خواندند، یعنی میهن خانم هم‌کلاسی ما بود و آن‌ها با هم سال ۳۹ ازدواج کردند و زندگی خیلی خوبی داشتند. بیژن عاشق همسرش بود و بچه‌هایش بابک و مازیار را با محبت عمیقی دوست داشت و تمام تلاشش این بود که برای آن‌ها زندگی خوبی را فراهم کند. متاسفانه یک تصویر غلطی وجود دارد که خیلی‌ها دوست دارند روی آن تبلیغ کنند، آن هم اینکه چپ دلش می‌خواهد فقر و نداری و زندگی سخت را تبلیغ کند، ولی بیژن هرگز چنین تفکری نداشت. نکتهٔ دیگری هم بود، بعد از بار آخری که بیژن بازداشت شد و آن تراژدی تلخ، پایان قصهٔ زندگی‌ او و همراهانش شد، ساواک و دولت با دارایی‌های او کاری نداشتند، یعنی برخلاف آنچه در سال‌های بعد‌تر متداول شد، همزمان با بازداشت و محاکمهٔ او اموالش مصادره نشد و ما توانستیم بعد‌ها سهام بیژن را بفروشیم و چند سال بعد همسر و دو پسر او برای همیشه از ایران رفتند و ساکن فرانسه شدند.

همکاری شما و جزنی در تبلی فیلم تا چه سالی ادامه داشت؟

ما هرگز قطع همکاری نکردیم، حتی در دههٔ ۴۰ که بازداشت‌های بیژن پی‌درپی شد، شراکت‌ و کارمان حفظ شد، یعنی بیژن به همهٔ کار‌هایش می‌رسید. پاییز سال ۴۶ به مناسبت مرگ جهان پهلوان تختی اجتماع بزرگی برگزار شد که واقعا در نوع خودش بی‌نظیر بود، گردهمایی خیلی بزرگی بود که معتقدم ساواک را ترساند، تئوریسین و برنامه‌ریز این گردهمایی بیژن بود و‌‌ همان موقع بود که دیگر ساواک به این نتیجه رسیده بود با یک مبارز سیاسی معمولی یا فعال دانشجویی طرف نیست.‌‌ همان وقت‌ها دیگر بیژن به روشنی می‌دانست گروهی که می‌خواهد تشکیل بدهد چه ویژگی‌هایی دارد و به نظرم دربارهٔ شکل مبارزه و مسلح شدن اعضای گروهش اطمینان داشت.

این آخرین بازداشت جزنی بود؟ بعد از آن باز هم همدیگر را دیدید؟

در‌‌ همان سال او و هفت نفر دیگر بازداشت شدند و حکم تکان‌دهندهٔ ۱۵ سال زندان را گرفتند، البته قبلش می‌گفتند اعدام‌، اما بعد تخفیف دادند. بیژن به زندان رفته بود، اما همچنان پویا بود و در زندان با یکی شدن دو گروه جزنی - ضیا ظریفی و احمدزاده و پویان سازمان چریک‌های فدایی خلق تشکیل شده بود، در حالی که رهبرانش در زندان بودند. بیژن تا فروردین ۴۸ در زندان قصر بود و به جز عالم‌تاج خانم مادرش و میهن خانم، من هم گاهی می‌توانستم به دیدنش بروم. روحیهٔ او تکان‌دهنده بود، هر بار که می‌دیدمش دانسته‌ها و خوانده‌هایش به شکل محسوسی بیشتر شده بود، فراغتی پیدا کرده بود و بهترین نقاشی‌هایش محصول‌‌ همان دوران زندان است. بعد‌تر به دلیل فرار یارانش که با شکست روبه‌رو شد، او و گروهی دیگر را به زندان قم تبعید کردند، آنجا هم به دیدنش می‌رفتم، نمی‌دانم چطور بود که زندان روحیهٔ او را نمی‌توانست عوض کند، مقاله‌هایی که از زندان بیرون می‌فرستاد همگی تاییدکنندهٔ همین روحیه هستند. اخیرا جایی متن دفاعیات او را در آخرین دادگاهش خواندم و به نظرم این دفاعیه نبود بلکه فرا‌تر از این‌ها بود، یک جور مانیفست بود که نشان می‌داد او در جست‌وجوی چیست.
یکی از آن بارهایی که در زندان قم به دیدنش رفتیم، همراه همسرم بود. فریده همسرم در ضمن تعارف گفت: «ای بابا شما هم که پرویز (هارون) را تنها گذاشتید و رفتید.» بیژن با‌‌ همان لحن خاص خودش گفت: «خوب اگر این‌قدر از تنها ماندن پرویز ناراحتید، همین امروز به یک اشاره می‌آورمش اینجا پیش خودم.» من و دوستانش امیدوار بودیم که او بعد از تمام شدن حبسش بیرون می‌آید، اما بعد از واقعهٔ سیاهکل به نظر می‌رسید همه چیز عوض شده است، سختگیری‌ها بیشتر شد و ملاقات‌ها کمتر و وقتی به زندان اوین بازگرداندنشان او را ندیدم، یعنی اجازه ملاقات ندادند. ۳۰ فروردین ۱۳۵۴ بی‌اغراق هنوز بد‌ترین روز زندگی من است، هیچ کس باورش نمی‌شد،‌‌ همان موقع می‌دانستیم که ماجرای فرار و کشته شدن در حین فرار از زندان دروغ است. روز سختی بود، خبر کشته شدن او و یارانش را صبح زود روز ۳۰ فروردین در روزنامه خواندم، باورم نمی‌شد، تلفن‌ها زنگ می‌خورد و من فکر می‌کردم صدای هیچ‌کس را نمی‌شنوم. اما آن واقعه شب ۲۸ فروردین رخ داده بود و بیژن به جاودانگی پیوست و ما در پیلهٔ خودمان همچنان زندگی کردیم.

آن موقع فشار‌ها روی شرکت هم زیاد بود؟

چند بار ساواک ریخت در دفتر کار ما، همهٔ اسناد و مدارکمان را می‌بردند. اما بعد از آخرین دستگیری بیژن آن‌ها احساس می‌کردند او یک شبکهٔ پیچیده را اداره می‌کند، برای همین دفتر تبلی فیلم بعد از دستگیری بیژن جزنی تعطیل شد، یعنی ساواک فشار آورد و کار ما تعطیل شد. بعد از یک وقفه ما دوباره فعالیتمان را شروع کردیم، اما مجبورمان کردند اسم موسسه را هم عوض کنیم و برای همین فعالیت دوباره‌مان با عنوان پخشیران شروع شد.

بعد از مرگ جزنی چطور؟ کار در شرکت پخشیران ادامه داشت؟

بله، ما‌‌ همان آگهی‌های تبلیغاتی را می‌ساختیم، حالا دیگر بیشتر برای تلویزیون، اما همچنان تیزرهای تبلیغاتی سینما‌ها را هم کار می‌کردیم، شرکت‌ها و گروه‌های دیگری هم وارد کار شده بودند، اما ما هنوز اعتبار بیشتری در این زمینه داشتیم.

با توجه به اینکه ارتباط‌های زیادی با اهالی سینما داشتید، فعالیت سینمایی نمی‌کردید؟

خیر، آن موقع با وجود اینکه موقعیتش هم بود خیلی درگیر کار سینمای داستانی یا مستند نبودیم. اما در برخی موارد همکاری‌هایی داشتیم، مثلا سهراب شهید ثالث دوست خیلی خوب من بود و برای ساخت «طبیعت بی‌جان» در سال ۵۴ به دفتر ما می‌آمد و با توجه به امکانات به‌روزی که در پخشیران داشتیم بخش‌های زیادی از تدوین و کارهای فنی‌اش را در دفتر ما انجام داد، در جریان ساخت «آرامش در حضور دیگران» فیلمبرداری آن‌ را منصور یزدانی انجام داده بود و بعد‌ها مسئول فنی استودیو پخشیران شد، در سال ۱۳۵۱ هم همین‌جور بود و با ناصر تقوایی هم همکاری‌هایی از این دست داشتیم.

بعد‌تر که به جریان انقلاب و شلوغی‌های ۵۶ و ۵۷ نزدیک شدید چطور؟ انقلاب تغییری در وضعیت کارتان ایجاد کرد؟

اواخر سال ۵۶ ما در تهران و شهرستان‌ها چندین نمایندگی داشتیم و بیش از ۳۰۰ کارمند در پخشیران مشغول بودند. اما فروردین سال ۵۷ دیگر شرایط به گونه‌ای بود که احساس کردیم معلوم نیست چه اتفاقی دارد می‌افتد و برای همین فعالیت‌هایمان را خیلی محدود کردیم و در شهریور ۵۷ دیگر تعطیل بودیم، چون به شکل مشخصی فضا‌ها داشت تغییر می‌کرد. احساس کردم باید مدتی صبر کنیم و فضا را بسنجیم، بعد هم دیگر به این نتیجه رسیده بودم در این زمینه یعنی ساخت تیزر و فیلم‌های تبلیغاتی هر آنچه از دستمان برمی‌آمد را انجام داده‌ایم، ما اولین گروهی بودیم که اقتصاد را وارد حاشیهٔ سینما کرده بودیم و به نظرم می‌آمد حالا وقت کارهای دیگری است.

منبع: تاریخ ایرانی