به یاد رفیق پیکارگر فریدون پرناک


بهروز جلیلیان


• فردای آن روز به پدر رفیق اطلاع داده شد که برای تحویل جسد او به پزشکی قانونی کرمانشاه مراجعه کند. وی جسد را تحویل گرفت و در همان جا به زیر پای پسر بزرگش بوسه زد. رفیق در گورستان عمومی گیلانغرب با حضور جمعیت زیادی تشیع شد. تا چند روز تعدادی از بستگانش کنار قبر او می خوابیدند تا از تعرض حزب اللهی ها در امان باشد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۲۵ دی ۱٣۹۲ -  ۱۵ ژانويه ۲۰۱۴


چند روز پیش پدرِ داغ دار رفیق فریدون پرناک، پس از سال ها رنج شهادت پسرش، در ۲٣ دی ماه ۱٣۹۲ در گیلانغرب دیده از جهان فرو بست. آقای فرخ پرناک، متولد ۱٣۰۷ در گیلانغرب بود. مردم محلی او را " خالو فرخ" می نامیدند. رنج مادران و پدران رفقای شهید و دربند، بخشی از تاریخ مبارزاتی این سرزمین است و تا مبارزه هست در تاریخ ما زنده می ماند. ما درگذشت این پدر فداکار و رنج دیده را به خانواده پرناک و به همه مبارزان راه آزادی و برابری تسلیت می گوییم. در اینجا مقاله ای درباره این رفیق و رابطه تنگاتنگش با خانواده و رفقایش را می آوریم. یاد گرامی اش چشم و چراغ دل ها باد.


رفیق فریدون در پنج اردیبهشت ۱٣٣٨ در شهر کوچک گیلانغرب به دنیا آمد. او فرزند اول و محبوب خانواده و خواهران و برادران پرشمارش بود. پدرش روستایی زحمتکشی بود که بخاطر آینده فرزندانش به شهر آمده و مغازه ای باز کرده بود و از این طریق امرار معاش می کرد. در دوران تحصیل استعداد بسیاری از خود نشان داد و هر ساله شاگرد اول می شد. در این دوران یک معلم مذهبی و متعصب همواره در صدد جذب او به اندیشه های خود بود. این فرد بعد ها در سرنوشت و سرانجام تراژیک او نقش مهمی داشت. رفیق فریدون پس از پایان تحصیلات ابتدایی به قصر شیرین رفت و در دبیرستانی در این شهر ادامه تحصیل داد. دردوران پایان دبیرستان با اندیشه های کمونیستی و مبارزات ضد دیکتاتوری آشنا شد. او پس از فارغ التحصیلی در سال ۱٣۵۶ با رتبه خوبی در کنکور سراسری در رشته فیزیک دانشگاه گیلان پذیرفته شد و به آنجا رفت.
رفیق از همان روزهای ابتدایی ورود به دانشگاه وارد مبارزات دانشجویی گردید و کمی بعد این مبارزات با انقلاب مردم در سرنگونی رژیم پهلوی همراه شد. در این دوران بارها به عنوان نماینده دانشجویان برگزیده می شد و در قبولاندن خواسته های دانشجویان بسیار فعال بود و دو بار توسط ساواک و گارد دانشگاه دستگیر و مدت کوتاهی در بازداشتگاه گذراند. در همین دوران او به جمع "دانشجویان مبارز" پیوست و فعالانه در کارهای مبارزاتی آن شرکت داشت. با پیروزی انقلاب به سازمان پیکار پیوست و کمی بعد در دال دال استان گیلان در رشت سازماندهی شد. در آنجا وی یکی از پرشورترین فعالان سازمان و از گردانندگان کیوسک نشریات سازمان در میدان شهرداری رشت بود.
در اتفاقاتی که منجر به بستن دانشگاه ها در اول اردیبهشت ۱٣۵۹، موسوم به انقلاب فرهنگی بود، رفیق فریدون یکی از فعالین پرشر و شور آن بود و در ساعات اولیه تسخیر دانشگاه توسط حزب اللهی ها، نام او به عنوان یکی از کشته شدگاه آورده شده بود. پس از آن، وی مدتی در تشکیلات تهران و سرانجام در اسلام آباد غرب سازماندهی شد. در این زمان با آغاز جنگ ایران و عراق خانواده وی به این شهر به اجبار مهاجرت کرده بودند.
رفیق فریدون در این منطقه فعال و از اعضای مرکزیت تشکیلات در آنجا بود. در زمانی که بحران درونی و همزمان ضربات پلیسی سازمان را دچار ضعف کرده بود، او طرفدار حفظ تشکیلات و هوادار جناح موسوم به "کمیسیون گرایشی" بود که در تشکیلات غرب کشور که اغلب هوادار "جناح انقلابی" و "مارکسیسم انقلابی" بودند، خود یک نمونه بود. با وجود اختلافات سیاسی که در این دوره با دیگر مسئولین تشکیلات داشت اما به همه وظایفش به دقت عمل می کرد. او یکی از با هوش ترین و خلاق ترین اعضای تشکیلات بود و رفقا روی او حساب می کردند.
در اوایل پاییز۱٣۶۰، با توجه به موقعیت تنگ و پلیسی تر شدن اوضاع در شهری کوچک، رفیق بنا بر توصیه تشکیلات مصمم شد که مدتی از محیط خارج شود. در این زمان بنا بر پیشنهاد عمویش وی به قصد عزیمت به روستای خانوادگی شان به گیلانغرب رفت. متاسفانه در آنجا مورد شناسایی همان معلم دوران دبستانش به نام "م ش" قرار گرفت که بارها با او بر سر انقلاب و عدم حقانیت رژیم بحث کرده بود. این فرد حزب اللهی که بعد ها به نمایندگی مجلس رژیم هم رسید، رفیق فریدون را به عنوان یک کمونیست و ضد رژیم می شناخت. با وجودی که رفیق توانسته بود به همراه عمویش ۱۰ کیلومتر از شهر خارج شود و به ظاهر از دست پاسداران بگریزد، اما آنها باز هم با راهنمایی آن معلم حزب اللهی، رفیق را در میانه راه از اتوموبیل پیاده کرده و با دستارِ کُردی سرِ عمویش چشمان او را می بندند و به سپاه پاسداران اسلام آباد غرب تحویل می دهند.
در زندان وی را به شدت شکنجه می کنند و بدون این که هیچ مدرک و یا حتی اتهامی به او وارد کنند، مدت ها فقط بخاطر این که کمونیست است آزار می دهند. پاسداران در اوایل حتی نمی دانستند که او از هواداران سازمان پیکار است. با ضربه خوردن تشکیلات در آن شهر و دستگیری تعدادی از هواداران، متاسفانه اطلاعات بیشتری در مورد او بدست رژیم افتاد. رژیم همچنین با درخواست اطلاعات از سپاه و کمیته رشت، او را به اعتراضات دانشجویی مرتبط کردند و بر اتهامات و شکنجه ها ی او افزودند. در این میان او برای خلاصی از شکنجه و ترس از اینکه نتواند شکنجه ها را تحمل کند و موجب لو دادن افراد شود، دو بار دست به خودکشی زد و به بیمارستان منتقل شد. رفیق فریدون اما اطلاعات هیچ کسی را نداد و تا به آخر شکنجه گران را مبهوت مقاومت خویش کرد.
وی به همراه همه دستگیرشدگان و هم پرونده ای هایش در اوایل اردیبهشت ۱٣۶۱ توسط آخوند علی موحدی جنایت کار محاکمه و به اعدام محکوم شد. آنها را سپس در روز جمعه ۱۰ اردیبهشت ۱٣۶۱ به زندان دیزل آباد منتقل کردند. در آنجا او را به طبقه دوم، بند ۲ شهربانی منتقل کردند که تماما زندانیان سیاسی را در خود جای داده بود. از آن زمان تا شامگاه سه شنبه، ۵ مرداد ماه ۱٣۶۱ که او را به همراه چند نفر دیگر "با اساس" ( منظور همه متعلقات زندانی است) صدا کردند، در زیر اعدام بود. برخی از همبندیانش به یاد دارند که در زمان هواخوری این پیکارگر پر شور، به آرامی در حیاط بند گام می زد و کمتر با دیگران صحبت می کرد.
رفیق را در همان شامگاه در حالی که با صدای بلند فریاد می زد: "زنده باد کمونیست" و " زنده باد سوسیالیزم"، اعدام کردند. از همبندیانش یکی می گفت که: " از زمان بردن آنها بند ها در خاموشی فرو رفت. حتی زندانیان عادی نیز با سکوت کارهایشان را انجام می دادند. کمی بیش از یک ساعت بعد صدای رسای رفقا از کمی دورتر از دیوارهای بند شنیده می شد و آن گاه می فهمیدی که چرا همه سکوت می کنند، تا آخرین نداهای دلاورانه آنها را بشنوند."
فردای آن روز به پدر رفیق اطلاع داده شد که برای تحویل جسد او به پزشکی قانونی کرمانشاه مراجعه کند. وی جسد را تحویل گرفت و در همان جا به زیر پای پسر بزرگش بوسه زد. رفیق در گورستان عمومی گیلانغرب با حضور و شرکت جمعیت زیادی از مردم تشیع شد. تا چند روز تعدادی از بستگانش کنار قبر او می خوابیدند تا از تعرض حزب اللهی ها در امان باشد. اما آنها بلاخره یک روز به قبر او تعرض کردند و آن را تخریب نمودند. خانواده او تصمیم گرفت که از پایین تا بالا را با سیمان پر کند که دیگر هیچکس نتواند به قبر این پیکارگر دلاور تعرضی کند. خواهرش در این باره نوشته است:
"با سپاس فراوان به پدرم (که با احترام بوسه میزند به زیر پای دلاورِ غرق در خونش) واحترام به پاهای تاول زده مادرم که یک لحظه فریدون را در دیزل آباد تنها نمی گذاشت. سینه مادرم مالامال است از خاطره برادرم و دیگر رفقای همبندش و کینه به دلِ دزدهای جاش گیلانغرب و جنایت کارانی که تشنه به خون گرم برادران، خواهران و رفقایم داشتند. دست تک تک همه شما را رفیقانه می فشارم ."
در زیر بخشی ازنامه ای از سال های پیشتر او به پدر و مادرش را می آوریم. همچنین بخشی از نوشته یک همرزم و همزنجیر او در زندان دیزل آباد اراٸه می شود. بخشی از نامه ی فریدون به مادرش در گیلانغرب زمانی که دانشجو بود و در رشت سکونت داشت (سال۱٣۵٨):
"سعی کنید همانطور که در زندگی از پی سختی و مشکلات زندگی برآمده اید،مقاوم باشید آفتاب زندگی بخش در پس ابر تیره پنهان نخواهد ماند.زندگی تو و پدرم با کار و زحمت توام بوده، تنها برای برای سعادت ما، من و خواهرانم. در مقابل شما و شب نخوابی هایتان و رنج طاقت سوزتان در بزرگ کردن ما و در مقابل دستان پینه بسته پدرم با کار طاقت فرسا و کشنده اش که بتواند ما را در رفاه نسبی بزرگ کند چه می توانیم انجام دهیم؟ ما زندگیمان را مدیون زحمات و رنجتان می دانیم. همان گونه که مقاوم در زندگی مشقت بارت از پس رنج ها برآمدی، به خواهرانم بیاموز که در مقابل مشکلات مقاوم باشند تا اماده شوند برای شرافتمندانه زندگی کردن و برای مقابله با بدی ها و ستم ها و زندگیشان در جهت خدمت به خوبی ها و نیکی ها باشد. زمان بسوی زندگی بهتر سیر می کند آن هم از بطن و درون سختی ها و مشکلات و این امری طبیعی است. ... فرزندت فریدون پرناک"
نوشته ای از یک رفیق: بیاد رفیق ازدست رفته ام فریدون پرناک.
"شخصیت سیاسی و مرگ حلاج وار فریدون روی دیگر شخصیت او را در سایه قرار داده‌ و شاید کمتر کسی بداند که فریدون جوانی بسیار با استعداد و تیز هوش و یکی از دانش آموزان نمونه و ممتاز مدارس گیلانغرب بود. و هنگامی که در سال اگر اشتباه‌ نکنم ۱۳۵۵ در کنکور سراسری (که آن موقع در کنکور قبول شدن کار هر کسی نبود) با معدل بالایی در رشته فیزیک قبول شد، در خیابان می دیدم که چگونه مردم و مخصوصا جوانان روزنامه اطلاعات که اسامی قبول شده گان کنکورسراسری با نام شهرستان مربوطه ازجمله نام فریدون و در کنار آن نام گیلانغرب درج شده‌ بود، با افتخار به هم نشان می دادند. فریدون با بدو ورود به دانشگاه‌ به کار سیاسی روی آورده‌ و یکی از فعالان دانشجویی دانشگاهش می شود. در بحبوحه انقلاب و در ماه‌های پایانی پیش ازسقوط رژیم پادشاهی به گیلانغرب برگشت. و آن موقع هم زمان بود با دستگیری دو تن ازمعلمان گیلانغربی به وسیله ساواک، یعنی زنده‌ یاد فریبرزنجفی و معلم انقلابی و محبوب مان فریبرز شیرزادی. به دنبال آن دستگیری معلمان در یک اعتصاب و بست نشینی همگانی در آموزش و پرورش گیلانغرب خواستار آزادی همکاران در بندشان شدند. شاید کسی نداند که فریدون یکی از بانیان و یکی از گردانندگان آن اعتصاب بود. هم او بود که وقتی خبر دادند که گویا ژاندارمری می خواهد به اعتصاب کنند گان حمله کند، می گفت که اینجا باید ماند و از تهدید ژاندارم ها نباید ترسید و با شور و حرارت به بست نشینان روحیه می داد. بعد ازدستگیری درسال ۱٣۶۰ به جرم مخالفت وارتباط با یکی از سازمان های مخالف رژیم بدون هیچگونه مدرکی وفقط به جرم اعتراف به یک درگیری کوچک با یک عنصر در دانشگاه به اعدام محکوم شد. به مدت نزدیک به ۶ ماه‌ که زیراعدام بود حتی برای یک دقیقه ازخود ضعف نشان نداد و اصلا بدان فکر نمی کرد که به پایان زند گیش نزدیک شده‌ و در یکی ازهمین روزها اعدام خواهد شد. هر بار که در طول روز می خوابید و او را از خواب بیدار می کردم می گفت، ولم کن همین روزهاست که برای همیشه به خواب خواهم رفت و از دستت راحت خواهم شد. ۵ مرداد سال ۱٣۶۱ نزدیکی های عصر حوله ام را برداشتم و می خواستم به یکی ازدستشویی ها بروم تا با ریختن یکی دو آفتابه آب بر روی خودم به اصطلاح دوشی بگیرم. نگاهی کرد و گفت می خواهی دوش لوکس بگیری، گفتم آری می روم دو آفتابه آب سرد بر روی خودم بریزم. دوش لوکس من به قول فریدون بیش از۱۰ دقیقه طول نکشید. هنگام برگشتن در راهرو یکی از رفقایمان به سرعت به طرفم آمد و رنگ پریده‌ و هراسان پرسید کجا بودید گفتم که به فریدون گفتم کجا می روم، هیجان زده‌ گفت فریدون را بردند. برای چند لحظه به قرارش برای رفتن به دکتر فکر کردم و با خود گفتم کاش می ماندم و قرارمان برای دکتر به او گوشزد می کردم. اما با تکرار حرف های رفیقمان که او را بردند با اسباب و لباس هایش بردند، دانستم که فریدون برای همیشه رفته و دیگر هرگز او را نخواهم دید. فریدون درشب ۵ مرداد سال ۱۳۶۱، اگر اشتباه نکنم در ساعت بین حدود نه و چهل و پنچ تا نه و چهل وهفت دقیقه با فریاد ''زنده باد کمونیسم"، مرگ در راه‌ آرمان را مغرورانه در آغوش کشید. شب بعد درهمان ساعتی که فریدون تیرباران شد همه زندانیان بند علیرغم جو رعب و وحشت و حضور تواب ها دربند، ازاطاق ها بیرون آمده‌ و در جلو اطاق های شان ایستاده‌ به مدت یک دقیقه درحالت سکوت به او ادای احترام کردند. حدود دو هفته بعد از تیربارانش از پشت بلند گو با خواندن نام فریدون خواستند تا برای رفتن به دکتر آماده‌ شود. اما جنایتکاران یادشان رفته بود که دو هفته پیش زندگی را از او گرفته بودند و شاید تقدیر چنین است که در سرزمین نفرین شده‌ ایران باید همیشه سهراب ها کشته شوند و نوشدار و بعد ازمرگشان. باید دراینجا یاداوری کنم که جاش ها و خود فروخته گان، و در یوزه‌ گان نام و نان و مقام نقشی اساسی درقتل وعام عزیزان مان داشتند.
شعری از خواهر رفیق:
لحافِ هزاران تکه / زوزه یِ با د/ تن قندیل شده‌ام را می‌‌ لرزاند/ پوکهِ گلوله‌های تن رفیقانم/ در رودِ رگانم متلاشی می‌‌شود
تکه‌های دیواره ی‌ِ رگانم/ بر استخوان‌هایم آویزانند/ بزیرِ لحافِ هزاران تکهٌ/ ناتمامِ ساخته از/ خاطرات رفیقانم می خزم
گرمم نمی ‌‌شود / می‌ سوزم !/ گدازه یاقوتی تنشان/ چه داغ است هنوز!/ دستکشِ مهربانانهً حسن را می پوشم/ دستِ سوزان طاهره را می گیرم/ و دل به ترنم آخرین آوازِ/ عاشقانه ی سرخِ فریدون می دهم/ و تن لرانم را به/ داغیِ شقاق های پیرهنش می سپارم/ و گل انار پیرهنش را بر گونه هایم می مالم/ و در عروسی‌ خوبان به سما در می آیم. مینا پرناک.

بهروز جلیلیان
Behrouzan@gmail.com