نفرتِ مدافعان تاریخ تازیانه از فدائیان خلق قابل فهم است - محمدرضا شالگونی



اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۲۶ دی ۱٣۹۲ -  ۱۶ ژانويه ۲۰۱۴


"توده کوچک
بی شمشیر و بی گلوله می جنگد
برای نان همه
برای نور و برای سرود.
در گلو پنهان می کند
فریادهای شادی و دردش را ،
چرا که اگر دهان بگشاید
صخره ها از هم بخواهد شکافت."
(یانیس ریتسوس، برگردان از احمد شاملو)


رضا خجسته رحیمی ، سردبیر مجله "اندیشه پویا" در شماره ۱۲ ( آذر- دی ۱۳۹۲ ) این نشریه مطلبی نوشته علیه "چریک های فدایی خلق" ، با عنوان "فدائیان جهل" ؛ که پیش از هر چیز دیگر، نشان دهنده کینه و عصبانیت این آدم است از آن جان های پاکباز و کل جریان چپ. مقایسه لحن و مضمون این نوشته با کتاب "چریک های فدایی خلق از نخستین کنش ها تا بهمن ۱۳۵۷" به قلم محمود نادری که در سال ۱۳۸۷ توسط دستگاه اطلاعاتی رژیم منتشر شد، آدم را با این سوال روبرو می کند که آیا هر دو با دیدگاه و هدف واحدی نوشته نشده اند؟ به نظرم، تحریف حقایق تاریخی در نوشته کوتاه خجسته رحیمی حتی با گستاخی آشکارتری صورت گرفته تا در کتاب قطور "سربازان گمنام امام زمان". چند نمونه از این تحریف ها:
۱ - خجسته رحیمی، رهبران فکری جنبش فدایی و به ویژه امیر پرویز پویان را به بی سوادی و بی خبری از دنیا متهم می کند و آنها را "فدائیان جهل" می نامد. حقیقت این است که ایران دهه‍ی چهل آشکارا بسته تر از امروز بود ودسترسی به منابع فکری مختلف در آن، بسیار دشوارتر. بنابراین کسی که نزدیک به پنجاه سال بعد، با معیارهای دنیای ارتباطات کنونی در باره محدودیت منابع فکری روشنفکران دهه چهل ایران داوری می کند، تنها بی انصافی نمی کند، بلکه "جهل" تاریخی خود را به نمایش می گذارد. فراموش نباید کرد که حتی نوابغ بزرگ با زمان و مکان زندگی شان محصور می شوند و کسی که این اصل پایه ای علوم اجتماعی را نادیده بگیرد، ناگزیر در هپروت سیر می کند. من بعضی از آنهایی را که در به وجود آوردن جنبش فدایی نقش داشتند، دیده بودم و بی هیچ اغراق می توانم بگویم که غالب آنها با معیارهای زمانه شان، انسان های اندیشمند و برخوردار از افق های فکری باز بودند. مثلاً از آنهایی که من می شناختم، بیژن جزنی، حسن ضیاء ظریفی، بهروز دهقانی و علی رضا نابدل، علاوه بر حساسیت فوق العاده شان نسبت به سرنوشت زحمتکشان و لگدمال شدگان سرزمین شان، افراد واقعاً فرهیخته ای هم بودند. من افتخار آشنایی شخصی با امیرپرویز پویان و مسعود احمد زاده را نداشتم، ولی به شهادت بسیاری از کسانی که آنها را از نزدیک می شناختند، تردیدی ندارم که آنها نیز چنین بوده اند. و هنوز هم کسان زیادی هستند که شخصاً آنها را می شناختند و می توانند در باره شان شهادت بدهند. مثلاً تا آنجا که من می دانم، شاعر ارجمندمان، اسماعیل خویی، از آنهایی است که صلاحیت بهتری برای اظهار نظر در باره امیر پرویز پویان دارد.
۲ - شماره ۱۲ "اندیشه پویا" به مناسبت نود سالگی جلال آل احمد، گزارش ویژه ای دارد در باره "کارنامه" روشنفکران دهه چهل که آنها را "ساربانان سرگردانی" می نامد. نخست لازم است یادآوری کنم که سنجاق کردن کارنامه روشنفکران آن دوره به پرونده آل احمد بسیار غیرمنصفانه است. آل احمد در آن سال ها به دلائلی (که مجال پرداختن به آنها در این نوشته‍ی کوتاه وجود ندارد) مدتی حضور پررنگی پیدا کرد؛ اما کم نبودند کسانی که دیدگاه های او را مورد انتقاد قرار می دادند. مثلاً تا آنجا که به یاد دارم ، در همان سال ها داریوش آشوری مقاله با ارزشی نوشت در انتقاد از "غرب زدگی" آل احمد و انتقاد باقر مومنی نیز که از موضع چپ نوشته شده بود ، بسیار روشنگر بود. اما جالب این است که جناب سردبیر مجله که آل احمد را به میان کشیده تا روشنفکران دهه چهل را نمدمالی کند ، انتقاد امیر پرویز پویان از واپس نگری آل احمد و علی شریعتی را همچون برهان قاطع "جهل" او قلمداد می کند و با تمسخر می گوید: "جوانی ۲۲ ساله، مردی را که در آینده معلم انقلاب لقب می گرفت، متهم می کرد به سردرگم کردن جوانان و ضایع نمودن پتانسیل اعتراضی آنها". یا انتقاد پویان از آل احمد را نشانه "اعتماد به نفس بیش از حد و بیمارگون نویسنده جوان" می نامد. به عبارت دیگر، خجسته رحیمی که آل احمد و شریعتی را "ساربانان سرگردانی" لقب داده، از این که "جوانی ۲۲ ساله" در همان سال ها، آل احمد و "معلم انقلاب" آینده را به "سردرگم کردن جوانان" متهم کرده، به شدت عصبانی است. چرا؟ برای این که آن جوان ۲۲ ساله آن قدر "جاهل" بوده که به مارکسیسم گرویده بوده؟! از نظر من ، چسباندن جلال آل احمد و علی شریعتی به خمینی بی انصافی است. آنها اگر عمرشان کفاف می داد و "حکومت امام زمان" را درک می کردند، به احتمال زیاد در بهترین حالت در "حبس خانگی" می مردند. اما نمی توان منکر این حقیقت شد که نوشته های شریعتی (و تا حدی آل احمد) در رام و کرخت کردن بخشی از لایه های شهری و جوانان تحصیل کرده در مقابل تاریک اندیشی خمینی نقش چشم گیری داشتند؛ آنچه علی شریعتی را به "معلم انقلاب" تبدیل کرد، همان روند فاجعه باری بود که خمینی را نیز به "امامت" رساند. بنابراین گناه آن "جوان ۲۲ ساله" آیا این نبود که یک دهه پیش از انقلاب، در باره فاجعه ای که در حال تکوین بود، هشدار داده بود؟!
۳ - به روایت خجسته رحیمی، شکل گیری عملیات سیاهکل و جنبش فدائیان خلق، با دست یافتن دو جوان بیست و چند ساله (که ظاهراً امیر پرویز پویان و مسعود احمد زاده هستند) به "کتاب جنگ های چریکی چه گوارا" شروع می شود. این نیز جز تحریف مسلمات تاریخی نام دیگری نمی تواند داشته باشد. حقیقت این است که اولاً گرایش به مبارزه چریکی، شبحی بود که از اوایل دهه چهل (یعنی از زمان غلیظ تر شدن خفقان فکری در فضای کشور) در چرخش بود و بر ذهنیت غالب جریان های سیاسی مخالف رژیم فشار می آورد. تا آنجا که من به یاد دارم، حتی نخستین ترجمه از کتاب "جنگ های چریکی" چه گوارا توسط فعالان حزب توده صورت گرفت. فراموش نباید کرد که رهبری حزب توده در همان اوائل دهه چهل، زیر فشار فعالان جوان حزب ناگزیر شد، هیأتی را برای بررسی شرایط مبارزه چریکی به ایران بفرستد و در همین رابطه بود که پرویز حکمت جو و علی خاوری که مخفیانه به ایران آمده بودند، در سال ۱۳۴۳ دستگیر و به اعدام (و بعد با یک درجه تخفیف، به حبس ابد) محکوم شدند. ثانیاً عملیات سیاهکل محصول هیجان زدگی "دو جوان بیست و چند ساله" در اواخر دهه چهل نبود؛ گروهی که عملیات سیاهکل را شروع کرد، از بقایای جریانی بود که بعداً به "گروه جزنی" معروف شد؛ گروهی که از اوائل دهه چهل به ضرورت مبارزه چریکی رسیده بود و رهبران اصلی آن در سال ۱۳۴۶ دستگیر شده بودند. در نتیجه‍ی ادغام این گروه با گروه پویان و احمد زاده بود که "سازمان چریک های فدایی خلق" به وجود آمد. ثالثاً گروه پویان و احمد زاده، نه با الگوبرداری از کتاب چه گوارا، بلکه برمبنای نقد وبررسی گسترده ای که در بسیاری از کشورهای امریکای لاتین از تجربه جنگ چریکی کوبا صورت گرفته بود ، به مبارزه چریکی روی می آورد و برخلاف گروه سیاهکل، مبارزه چریکی شهری را کارآمد می دانست.
۴ - داستان هایی مانند خودکشی پویان، ممنوعیت عشق میان پسران و دختران گروه، آن هم "مطابق نظریات کمونیستی"، یا تلاش پویان و رفقای اش برای "جدا کردن روشنفکران از طبقه تحصیل کرده"، همه محصول جعلیات کثیف ساواک و دستکاری های کثیف تر دستگاه اطلاعاتی "حکومت امام زمان" هستند که "خلاقیت" تبهکارانه‍ی خجسته رحیمی نیز پیاز داغی بر آنها افزوده است. مخصوصاً لازم می دانم یادآوری کنم که سازمان چریک های فدایی خلق نخستین سازمان سیاسی بود که زنان را نیز همپای مردان در خانه های تیمی مخفی سازمان داد و زنان فدایی جسارت ها و شجاعت هایی را به نمایش گذاشتند که تصور ارتجاعی مردسالار از زن را درهم شکستند و هنوز هم در جامعه ما مثال زدنی هستند. و این دقیقاً یکی از چیزهایی است که ذهنیت سِکسیستی تبلیغاتچی های "حکومت امام زمان" نمی تواند هضم کند و در ۳۵ سال گذشته همیشه دور آن چرخیده اند و در باره اش داستان پردازی کرده اند: در سال های اولیه انقلاب، آنها پس از هر حمله اراذل حزب اللهی به ستادهای فدائیان خلق (و حتی مجاهدین خلق) همیشه در باره فساد میان دختران و پسران این سازمان ها و انبوه قرص های ضدبارداری که ادعا می کردند از این ستادها به دست آورده اند، افسانه سرایی می کردند و بعدها که دریافتند با حربه زنگ زده ای می جنگند ، تبلیغات شان را وارونه کردند و این بار در باره ممنوعیت روابط عاشقانه میان پسران و دختران فدایی داستان می پردازند. در واقع چیزی که خجسته رحیمی دوباره پیش کشیده ، همان است که "سربازان گمنام امام زمان" قبلاً در کتاب محمود نادری در باره چریک های فدایی خلق، پرداخته اند. حقیقت این است که ذهنیتِ شریعتمدار که نمی تواند حضور فعال زنان در کنار مردان را (مخصوصاً در "محل های محصور") فساد آفرین و گناه آلود نبیند، اگر نشانه ای از فساد نیابد، ناگزیر باید در باره ممنوعیت عشق و حتی سر به نیست کردن جوانان عاشق داستان پردازی کند.
۵ - نابخشودنی ترین گناه پویان و فدائیان خلق از نظر خجسته رحیمی، روی آوردن آنها به مبارزه مسلحانه است. او در نوشته اش می کوشد با به کارگیری هر تحریف و توهین و تحقیری، دست بردن به سلاح در مقابل دیکتاتوری را جنایت قلمداد کند. این برخورد هیستریک نسبت به مبارزه مسلحانه، آن هم در کشوری که حکومت کنندگان با "ملاء اعلی" و عرش الهی در ارتباط اند و مرتباً با "امام زمان" جلسه می گزارند و خود را "ولی" و قیم مردم معرفی می کنند و حتی مسالمت آمیزترین اعتراض و انتقاد را با سرب مذاب پاسخ می دهند، جز دفاع از تاریخ تازیانه چه معنای دیگری می تواند داشته باشد؟ در درستی یا نادرستی مبارزه مسلحانه فدائیان خلق در دهه پایانی رژیم پهلوی، در صفوف خودِ چپ، نظرات مختلفی وجود دارد و بعضی ها حتی کارآیی مبارزه مسلحانه را در پیکار برای آزادی و برابری، به طور کلی زیر سوال می برند و من خودم از آنهایی هستم که مبارزه مسلحانه را جز در شرایط خاصی که به گسترش دامنه پیکارهای توده ای مردم کمک می کند ، مفید نمی دانند. اما هیچ یک از این ملاحظات نمی تواند و نباید به انکار حق قیام (و از جمله قیام مسلحانه) مردم علیه نظام های استبدادی و بهره کشی باشد. در واقع، حق شورش علیه زورگویی و نابرابری و بهره کشی، ساخته و پرداخته مارکسیست ها نیست ، بلکه یکی از ارکان انکار ناپذیر حقوق بشر است که در تمام اسناد تاریخی و پایه ای حقوق بشر ، به طور ضمنی یا با صراحت، بر آن تأکید شده است. کافی است به اسنادی مراجعه کنید که اصلاً ربطی به کمونیست ها ندارند: مثلاَ "اعلامیه جهانی حقوق بشر" ( مصوب ۱۰ دسامبر ۱۹۴۸ مجمع عمومی سازمان ملل ) که مهم ترین سند بین المللی حقوق بشر محسوب می شود ، در مقدمه اش ( در بند سوم ) آشکارا حق "شورش علیه استبداد و ستم" را به عنوان "آخرین راه چاره" به رسمیت می شناسد. یا اعلامیه استقلال امریکا که در ۴ ژوئیه ۱۷۷۶ با اعلام جدایی ۱۳ ایالت شورشی از بریتانیا ، موجودیت ایالات متحد امریکا را بنا نهاد و در واقع نخستین اعلامیه حقوق بشر ( به معنای امروزی این کلمه ) محسوب می شود ، صراحتاً اعلام می کند که انسان ها برابر آفریده شده اند و آفریدگارشان به همه آنها حقوق غیر قابل سلبی اعطاء کرده و حکومت ها تا جایی مشروعیت دارند که این حقوق را رعایت کنند و "هرگاه شکلی از حکومت به نابودکننده این اهداف تبدیل شود ، این حق مردم است که آن را تغییر بدهند یا براندازند و حکومت جدیدی تأسیس کنند که بنیادش بر آن اصول باشد ...". این حق شورش در میان نویسندگان قانون اساسی امریکا چنان مورد تأکید بوده که در متمم دوم قانون اساسی ، حق داشتن و حمل سلاح و وجود میلیشیای مردمی ، یکی از لوازم "ضروری برای امنیت دولت آزاد" معرفی و غیر قابل نقض اعلام شده است. البته حالا می دانیم که حق مسلح بودن در امریکا به دلائل متعدد ، خود به مصیبتی تبدیل شده و جریان های راست امریکا به مدافعان اصلی آن تبدیل شده اند. اما این نباید باعث نادیده گرفتن معنا و اهمیت تاریخی این ماده باشد که تأکید آشکاری بود بر حق شورش علیه زورگویی و ستم گری در "منشور حقوق" (Bill of Rights) یا ده متمم اول قانون اساسی امریکا. همین حق شورش در "اعلامیه حقوق بشر و شهروند" انقلاب فرانسه نیز ( که یک ماه پس از آغاز انقلاب در ۲۶ اوت ۱۷۸۹ از طرف مجمع ملی فرانسه تصویب شد و بعداً به مقدمه قانون اساسی ۱۷۹۱ تبدیل گردید و در جهانی کردن اندیشه حقوق بشر نقش بسیار مهمی داشت ) آمده است که در اصل دوم خود ، حق "مقاومت در برابر ستم" را از جمله "حقوق طبیعی و غیر قابل نفی بشر" اعلام می کند. دوباره برگردیم به قفس: فدائیان خلق در شرایطی دست به اسلحه بردند که روزنه های نفس کشیدن بسته بود و خفقان سیاسی واقعاً نفس گیر. برای روشن شدن ابعاد خفقان ، فقط دو نمونه نقل می کنم: در سال ۱۳۴۶ عده ای از دانشجویان دانشگاه تهران را به جرم شرکت در اعتراضاتی که بر سر پرداخت شهریه درگرفت ، دستگیر کردند و در بازرسی اتاق های شان در "کوی دانشجویان" امیرآباد ، از اتاق یکی از آنها ( که اگر اشتباه نکنم ، همین ناصر زرافشان بود و دانشجوی علوم سیاسی دانشکده حقوق ) کتابی از مائو به دست آوردند و این مدرک محکمی داده بود به دست سرتیپ حکیمی ( رئیس ساواک دانشگاه تهران که رسماً در دبیرخانه دانشگاه دفتر داشت و ماموران لباس شخصی اش علناً در دانشکده ها می چرخیدند ) که می گفت اینها همه تبلیغات کمونیستی می کرده اند و باید دادگاهی شوند و البته نهایتاً بعضی های شان را هم یا دادگاهی کردند یا به سربازی فرستادند. نمونه دوم: من در تابستان ۱۳۵۲ در بند یک انفرادی زندان عادل آباد شیراز با شش یا هفت جوان آشنا شدم که همه دانشجوی دانشگاه پهلوی شیراز بودند و همه به اتهام خواندن "اصول مقدماتی فلسفه" ، نوشته ژورژ پولیتسر ، دستگیر و شکنجه شده بودند.
۶ - خجسته رحیمی برای کوبیدن فدائیان خلق، کسانی را هم که خیال می کند سرمشق های فکری آنها بودند ، بی نصیب نمی گذارد. ادعای او این است که اگر "امثال جلال و شریعتی" در ستایش سارتر مبالغه نمی کردند؛ اگر سارتر "یک انسان میان مایه" مانند فیدل کاسترو را "روشنفکر زمان" نمی خواند؛ اگر پویان خاطرات کاسترو را (که ایشان خوانده است) می خواند و... جنبش فدایی اصلاً به وجود نمی آمد. این ادعاها نیز جهل و تحریف گری و تفکر ارتجاعی خجسته رحیمی را به نمایش می گذارند. حقیقت این است که جنبش فدایی جزئی از مجموعه جنبش های جوانان معترض دهه ۱۹۶۰ بود که تقریباً در سراسر جهان خود را نشان می دادند؛ جنبش هایی که بعضی از ارزشمندترین عناصر فرهنگی و اجتماعی دنیای امروز را مدیون آنها هستیم. بنابراین جنبش فدایی نمی توانست "روح زمانه" (zeitgeist) را از "امثال جلال و شریعتی" بگیرد. در آن زمانه نه افرادی مانند ژان پل سارتر احتیاجی به سفارش "امثال جلال و شریعتی داشتند و نه افرادی مانند کاسترو و گوارا محتاج تأیید سارتر و امثال او بودند. و امروز هم منابع مختلف برای شناختن فیدل کاسترو و چه گوارا گسترده تر از آنست که جوانان ایرانی احتیاجی به خاطرات قلابی مورد توصیه خجسته رحیمی داشته باشند. به نظر من ، رژیم تک حزبی کاسترو در کوبا به هیچ وجه قابل توجیه نیست ؛ اما ضربه ای که انقلاب کوبا و فیدل کاسترو بر سیستم سلطه امپریالیسم امریکا در سراسر امریکای لاتین وارد کرده ، یکی از بزرگ ترین دستاوردهای دموکراتیک جهان ماست که اکنون ثمرات اش را بهتر می توانیم ببینیم.
در پایان می خواهم آنچه را که قبلاً در جایی دیگر در باره جنبش فدایی نوشته ام ، یک بار دیگر تکرار کنم: چهره‍ی تاریخی چریک فدایی خلق در شرایطی در حافظه لایه‌های مترقی مردم ایران به عنوان یکی از نمادهای ایستادگی در مقابل استبداد و نابرابری ثبت شده، که اولاً مردم با تمام وجود از بیداد و خفقان رژیم شاهنشاهی رنج می‌بردند؛‌ ثانیاً هر مقاومت مردمی را دربرابر آن می‌ستودند و ثالثاً از زنان و مردانی که نام “فدایی خلق” بر خود نهاده بودند، جز فداکاری بی ریا و سر سپردگی به انبوه لگدمال شدگان چیزی نمی‌دیدند.
تصادفی نیست که اکنون لیبرال های ولایتمدار پناه گرفته در زیر عبای روحانیت حاکم، مانند رضا خجسته رحیمی و محمد قوچانی و امثال آنها، همراه با "سربازان گمنام امام زمان" برای خراب کردن این چهره تاریخی به تلاش برخاسته اند.

محمدرضا شالگونی - ۲۰ دی ۱۳۹۲ ( ۱۰ ژانویه ۲۰۱۴ )