سوسیالیسم و دمکراسی - ۴
مارکس از ائتلاف دمکراتیک تا دیکتاتوری پرولتاریا
حبیب پرزین
•
انقلابات ۱۸۴۸ تمام تصورات قبلی مارکس و انگلس در مورد ائتلاف دمکراتیک و دمکراسی به عنوان شکل حکومتی دوران گذار به کمونیسم را بهم ریخت. انگلس قبل از انقلاب نوشته بود، دمکراتها بدون اینکه خودشان بدانند کمونیست هستند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
چهارشنبه
۲ بهمن ۱٣۹۲ -
۲۲ ژانويه ۲۰۱۴
انقلابهای ١٨٤٨ تمام تصورات قبلی مارکس و انگلس در مورد ائتلاف دمکراتیک و دمکراسی به عنوان شکل حکومتی دوران گذار به کمونیسم را به هم ریخت. انگلس قبل از انقلاب نوشته بود، دمکراسی امروز کمونیسم است....وقتی که احزاب کمونیست کشورهای مختلف دور هم جمع شوند حق خواهند داشت بر پرچم خود کلمه دمکراسی را بنویسند زیرا با استثناهایی که من به حساب نمیآورم، تمام دمکراتهای اروپایی سال ۱۸۴۶ کم و بیش کمونیست هستند.» اما مارکس پس از انقلاب در ١٨ برومر لویی بناپارت، با مقایسه دو نماینده سرشناس دمکراتها، کوسیدییِر و لویی بلان، با دانتون و ربسپیر کار آنها را تکرار تاریخ به شکل کمدی ارزیابی کرد. [1] مارکس و انگلس در مانیفست نوشته بودند، انقلاب آلمان چیزی جز پیشدرآمد بلا واسطه انقلاب پرولتری نخواهد بود. آنها الگوی انقلاب کبیر فرانسه را در ذهن خود داشتند. در آن انقلاب ابتدا مشروطه خواهان به قدرت رسیدند، و قانون اساسی جدیدی نوشتند که در آن قدرت میان شاه و مردم تقسیم شده بود. اما سلطه طرفداران قانون اساسی جای خود را به سلطه ژیروندنها داد. و بعد ژاکوبنها با کنار زدن و سرکوب ژیروندنها. به قدرت رسیدند. هر یک از این جریانها تا زمانی که جریان قبلی پیش روی میکرد به عنوان متحد در کنارش حرکت میکردند و هر جایی که متوقف میشد آن را کنار زده و خود جایگزین آن میشدند، به این ترتیب انقلاب در جهت رادیکال شدن سیری صعودی را طی کرد. اما در انقلاب ١٨٤٨ فرانسه روندی عکس این الگو اجرا شد. ابتدا ائتلافی از نمایندگان بورژوازی، خرده بورژوازی و کارگران در دولت موقت به قدرت رسید. پس از انتخابات مجلس، نمایندگان کارگران، لویی بلان و آلبر از قدرت به بیرون پرتاب شدند. و ائتلاف بورژوازی و خرده بورژوازی در شکل کمیسیون اجرایی حکومت را در دست گرفت و پس از قیام ژوئن خرده بورژوازی هم از قدرت بیرون رانده شد. و بورژوازی به صورت دیکتاتوری کاوینیاک به تنهایی قدرت را در دست گرفت.
در انقلابهای ١٨٤٨ زحمتکشان، از نیروهای اصلی انقلاب بشمار میآمدند، اما در هیچ یک از انقلابها کارگران، با ایده انقلاب پرولتری با درکی که مارکس از آن داشت، به میدان نیامدند. قیام ژوئن در فرانسه یک حرکت کاملاً کارگری بود، اما هدف آن برقراری دوباره حق کار برای کارگران و کنار گذاشتن کمیسیون اجرایی به ریاست لامارتین بود و نه برقراری حکومت کارگری یا سوسیالیستی. وضعیت در آلمان از این هم بدتر بود. در انقلاب آلمان کارگران مشارکت چشمگیری نداشتند. این انقلاب جنبش روشنفکرانه و دمکراتیک بود.
اخبار قیام ٢٢ تا ٢٤ فوریه در فرانسه به سرعت در تمام اروپا پخش شد، جرقههای انقلاب فرانسه به سایر کشورهای اروپایی از جمله آلمان و اتریش سرایت کرد. روز سیزدهم مارس مردم وین بپا خواستند، و صدراعظم اتریش مترنیخ فرار کرد. پنج روز بعد در ١٨ مارس مردم برلین قیام کردند. در تمام شهرهای آلمان مانند ماینز، کوبلنز، ترییر قیامهای مشابهی صورت گرفت. درخواستهایی برای رفرم برای حاکمان ملی یا پادشاه پروس فرستادند. این خواستهها اساساً آزادیهای دمکراتیک مانند آزادی بیان و عقیده، آزادی مطبوعات و تجمعها و نهادها و درخواست مسلح شدن مردم و ایجاد یک مجلس سراسری برای آلمان بود. پس از نبرد خیابانی در برلین، فردریک ویلهلم چهارم پادشاه پروس در ٢١ مارس ١٨٤٨ رودلف کمپهاوزن، یک لیبرال راینلندی را به نخستوزیری برگزید. و دستور تشکیل یک مجمع ملی را صادر کرد. در برلین اتحاد میان طبقات وجود نداشت، به میدان آمدن کارگران در پاریس بورژوازی آلمان را وحشتزده کرد. آنها جرئت به حرکت درآوردن زحمتکشان را نداشتند، و از ترس آشوبهای مردمی و آنارشیسم دست به سازش با سلطنت زدند.
از مارس ١٨٤٨ مارکس و انگلس به این نتیجه رسیدند که در آلمان بورژوازی در کنار شاه، بوروکراسی، ارتش و اشرافیت قرار گرفته است. این وضع برخلاف پیشبینی و انتظار قبلی آنها بود. آنها قبل از این تصور میکردند بورژوازی از ائتلاف دمکراسی استفاده خواهد کرد تا سلطنت و اشرافیت را سرنگون کند، و سلطه سیاسی بورژوازی را با قانون اساسی مشروطه و یک حکومت دمکراتیک برقرار سازد. مارکس و انگلس حداقل از نظر تئوریک خود را برای مرحله بعد از آن هم آماده کرده بودند، که پس از سرنگونی سلطنت و اشرافیت، ائتلاف دمکراسی ابتکار عمل را به دست بگیرد و خود بورژوازی را هم کنار بگذارد.
انگلس با تلخی نوشت، در طول شش ماه اول ١٨٤٨ همان افرادی که در وین سنگرها را به پا کرده بودند، با شور و شوق تمام به ارتشی پیوستند که علیه میهنپرستان ایتالیا جنگید. [2] او نوشت، انقلاب در وین بورژوازی را در تئوری به طبقه حاکم مبدل کرد در تئوری به این معنی که اگر رفرمهای انجامشده تثبیت میشد، حاکمیت بورژوازی تأمین شده بود. در اتریش، دهقانان همه جا در مشغول برچیدن بساط فئودالها بودند. تنها این رفرم بود که ضد انقلاب نتوانست آن را به عقب برگرداند.
او در مورد خرده بورژوازی مینویسد، همان طوری که خواهیم دید، این طبقه به جز انهدام هر جنبشی که بدان سپرده شود، قادر به هیچ کار دیگری نیست خرده بورژوازی که در لافزنی ید طولانی دارد، در عمل بیکفایت و در مواقع خطر احتمالی، بزدل و گریزپا است. [3] او به طور مشخص تر درباره دمکراتهایی که در اواخر دوران مجلس آلمان اکثریت را به دست آورده بودند مینویسد، این طبقه در ماه مه تا ژوئن ١٨٤٩ این فرصت را به دست آورد تا لیاقت خود را در زمینه تشکیل دولتی استوار در آلمان به ثبوت برساند. ولی ما دیدیم که چگونه قادر به این امر نگردید. و دلیل آن بیشتر نه شرایط نامناسب، بلکه جبونی بود که در هر پیچ و خم فرایند انقلاب از خود نشان میداد. این طبقه در سیاست همان کوتهنظری، ترس و دلهره و روحیه متزلزلی را داشت که ویژه خصلت معاملات تجاری است. [4] این توصیف انگلس از همان دمکراتهایی است که چند سال قبل نوشته بود بدون اینکه خودشان بدانند کمونیست هستند.
در پاریس خرده بورژوازی در کنار نیروهای گارد متحرک به سرکوب کارگران پرداخت. مارکس نوشت: « در روزهای ژوئن خرده بورژوازی پاریس از همه سرسختتر برای نجات مالکیت مبارزه کرده بود. قهوهچیها، رستورانداران، عرق فروشیها، خردهفروشها، دستفروشها، پیشهوران و غیره...دکانداران خود را جمع و جور کردند و برای مبارزه علیه سنگرهای خیابانی به راه افتادند. تا گردش پول را که از خیابان به دکان سرازیر میشد از نو برقرار کنند. [5]
با وجود شکست انقلاب در فرانسه آلمان و اتریش مارکس تا پائیز سال ١٨٥٠ هنوز امید داشت که موج جدید انقلاب آغاز شود. او در مارس همین سال در گزارش به اعضای مرکزی اتحاد کمونیستها گفت، تجدید سازمان درست در این لحظه که یک انقلاب دیگر در پیش است، اهمیت زیادی دارد. انقلابی که در آن جنبش کارگران، اگر نخواهد دوباره مانند ١٨٤٨ مورد سوءاستفاده بورژوازی قرار گیرد، تا حد امکان باید سازمانیافته، یک صدا و مستقل وارد عمل شود..... تکامل اوضاع چنین آرام پیش نخواهد رفت، برعکس، انقلابی که آنها به آن سرعت خواهند داد، بزودی در پیش است، چه توسط قیام مستقل پرولتاریای فرانسه آغاز شود و چه در اثر حمله اتحاد مقدس (روسیه، اتریش و پروس) علیه بابل انقلابی (پاریس). نقشی را که بورژوازی لیبرال در ١٨٤٨ در مقابل مردم ایفا کرد، این نقش خائنانه را در انقلابی که در پیش است خرده بورژوازی دمکرات بازی خواهد کرد که اکنون در اپوزیسیون همان جایگاهی را دارد که بورژوازی لیبرال قبل از ١٨٤٨ داشت. این گرایش دمکراتیک که از بورژوازی لیبرال قبلی برای کارگران به مراتب خطرناکتر است، از سه عنصر ترکیب شده است
١. از پیشرفتهترین بخش بورژوازی بزرگ که هدفش ساقط کردن فوری فئودالیسم و استبداد است....
٢. از خرده بورژوازی دمکراتیک مشروطهخواهی که هدفش جنبش قبلی یعنی کم و بیش ایجاد کشور فدرال دمکرات بود، یعنی جناح چپ مجمع ملی فرانکفورت و مجلس بعدی اشتوتگارت
٣. از خرده بورژوازی جمهوریخواه که هدفش یک جمهوری فدرال از نوع سوئیس است، که اکنون خود را سرخ و سوسیال دمکرات مینامد زیرا آرزوی معصومانه از بین بردن فشار بورژوازی بزرگ بر خرده بورژوازی را در سر دارد. تمام این فراکسیونها اکنون پس از شکستشان خود را جمهوریخواه یا سرخ مینامند، همان طور که در فرانسه اکنون خرده بورژوازی جمهوریخواه خود را سوسیالیست مینامد. [6]
این ارزیابی به طور روشن تفاوت استراتژی جدید مارکس و انگلس با استراتژی قبل از انقلاب آنها را نشان میدهد. قبل از انقلاب دمکراتها جزء مهم ائتلاف دمکراسی بودند، اما اینجا آنها خطرناکتر از بورژوازی لیبرال توصیف شدهاند.
گذشته از این، رفتار خود کارگران، به خصوص در فرانسه به خاطر اعتماد آنها به سوسیالیستهای به گفته مارکس، دکترینر، و پذیرش رهبری آنها هم مورد انتقاد مارکس و انگلس بود. مارکس، موقت نامیدن دولت پس از انقلاب فوریه در فرانسه را مسخره کرد. او هم مانند، لویی بلان، آلبر و بلانکی، باربس، راسپای و تمامی کلوبهای رادیکال معتقد بود این دولت برای انجام دادن رفرمهای اساسی باید تا زمان نامحدود، بر سر کار باقی بماند. او هم مانند تمام رهبران رادیکال انقلاب، برگزاری انتخابات را درست نمیدانست. وقتی بلانکی و راسپای و کلوبهای رادیکال دو هفته بعد از انتخابات در ١٥ مه به بهانه دفاع از لهستان کوشش کردند حکومت موقت را ساقط کنند مارکس نوشت طبقه کارگر فرانسه خیلی دیر به فکر افتاد اشتباه خودش را جبران کند. او معتقد بود، این کار باید بلافاصله پس از قیام فوریه صورت میگرفت و کارگران بجای اینکه رهبری نمایندگان دو نشریه ناسیونال و رفرم در به وجود آوردن دولت موقت را بپذیرند، باید خودشان مستقیماً دست به این کار میزدند. او سرگرم شدن لویی بلان و آلبر، به سازماندهی کارگاههای اجتماعی را نادرست میدانست، و نوشت خرده بورژوازی آنها را به لوکزامبورگ تبعید کرد. او مینویسد در کنار بانک و بورس، زیناگوگ سوسیالیستی افراشته شد که روحانیون بزرگ آن لویی بلان و آلبر وظیفهشان کشف سرزمین موعود، اعلام انجیل جدید و مشغول کردن پرولتاریای پاریس بود. [7] مارکس در هجدهم برومر لویی بناپارت نوشت: « بخشی از پرولتاریای پاریس وارد درگیریهای مسلکی مانند بانکهای مبادله و انجمنهای کارگری شد، یعنی وارد جنبشی شد که طی آن دیگر نمیخواهد جهان را به کمک وسایل بزرگی که در دست دارد تغییر بدهد.» [8] او در انتقاد به جنبش کارگری نوشت: پرولتاریای پاریس هم چنان سرمست چشماندازهای بیکرانی بود که در اردوی وی گشوده مینمود و از سرگرم شدن در بحثهای جدید درباره مسایل اجتماعی لذت میبرد. مارکس به طبقه کارگر فرانسه انتقاد میکند، که چرا به جای اینکه در اردوگاه خود مستقیماً محتوا و وسایل انقلابیش را بیابد، و به سرکوب دشمنان پرداخته و اقدامات لازم و ضروری مبارزه را انجام دهد، به بررسی تئوریک وظایف خودش دست زد. از اشتباهات دیگر پرولتاریای پاریس این بود که وقتی از میان صفوف خودش گارد متحرک ٢٤٠٠٠ نفری تشکیل شد، آن را ارتش خودش در مقابل گارد ملی تلقی کرد، و موقع رژه آنها در خیابانها برایشان هورا کشید. [9] و با این کار اجازه داد بخشی از شجاعترین افراد، در مقابلش قرار گیرند. گارد متحرک در سرکوب قیام ژوئن نقش تعیینکنندهای داشت.
به این ترتیب، مارکس در جریان انقلابهای ١٨٤٨ به سه نتیجهگیری مهم رسید. ١) انقلاب در آلمان و فرانسه بدون یک جنگ انقلابی که سراسر اروپا از جمله انگلستان را هم دربر بگیرد، نمیتواند به پیروزی برسد. ٢) دولت انقلابی نباید از دستگاه بوروکراسی قدیمی استفاده کند، باید ساختار دولت قبلی را درهم بشکند و سازمان جدیدی را جایگزین آن کند. ٣) دولت موقت انقلابی باید دیکتاتوری باشد، و کارگران باید به دنبال برقراری دیکتاتوری پرولتاریا باشند.
انقلابهای ١٨٤٨ با وجود اینکه در کشورهای متعدد به وقوع پیوست. در همه این کشورها در محدوده ملی باقی ماند، و نتوانست طبق پیشبینی مارکس به یک انقلاب به هم پیوسته اروپایی مبدل بشود و از همه مهمتر نتوانست به انگلستان که بدون آن حتی پیروزی پرولتاریا در اروپای بری هم بیثمر میماند، سرایت کند. مارکس و انگلس قبل از انقلاب هم به جهانی بودن انقلاب، یا حداقل اروپایی بودن آن اشارهکرده بودند. اما این را که فقط یک جنگ اروپایی میتواند انقلاب در کشورهای مختلف را به هم پیوند بزند و آن را به سایر نقاط سرایت دهد در خلال انقلابهای ١٨٤٨ مطرح کردند.
مارکس در مورد فرانسه نوشت: «کارگران همان طور که تصور میکردند در کنار بورژوازی بتوانند رهایی یابند، خیال میکردند میتوانند در کنار دیگر ملل بورژوایی یک انقلاب پرولتری را در محدوده ملی فرانسه به سرانجام برسانند. مناسبات تولیدی فرانسه اما مشروط به تجارت خارجی فرانسه، مشروط به موقعیت این تجارت در بازار جهانی و قوانین آن است. فرانسه چگونه میتوانست این مناسبات را بدون یک جنگ انقلابی اروپایی، جنگی که علیه قدر قدرت بازار جهانی یعنی انگلستان از هم بگسلد. [10] او باز در همین مورد مینویسد: در فرانسه خرده بورژوازی کاری میکند که معمولاً بورژوازی صنعتی باید بکند. کارگر عملی که باید وظیفه خرده بورژوازی باشد. ولی وظیفه طبقه کارگر را چه کسی عملی خواهد کرد؟ هیچ کس، این وظیفه در فرانسه عملی نخواهد شد، این وظیفه تنها اعلام میشود. این وظیفه هیچ کجا در درون دیوارهای ملی حل نخواهد شد. جنگ طبقاتی درون جامعه فرانسه به جنگ جهانی تبدیل خواهد شد که در آن ملتها در برابر هم قرار میگیرند. عملی شدن این وظیفه تازه در لحظهای شروع خواهد شد که پرولتاریا به وسیله جنگ جهانی در رأس خلقی سوق داده شود که بر بازارهای جهانی فرمانروایی میکند، یعنی بر رأس انگلستان انقلابی که در اینجا نه پایان، بلکه آغاز تشکیلاتی خود را مییابد. [11]
مارکس در نقد دولت موقت پس از انقلاب فرانسه نوشت، جمهوری در مقابل خود هیچ دشمن ملی نیافت، از این رو هیچ درگیری مهم خارجی روی نداد که انرژی فعال را محترق کند و روند انقلابی را تسریع نماید و حکومت موقت را نابود کند یا به پیش براند. او جای دیگر مینویسد: « سرانجام اروپا به علت پیروزی اتحاد مقدس به صورتی در آمد که میتوانست هر قیام جدید پرولتاریایی در فرانسه را به یک جنگ جهانی مبدل کند. انقلاب نوین فرانسه مجبور است فوراً زمینه ملی را رها کرده و عرصه اروپایی را که فقط بر آن انقلاب اجتماعی قرن نوزدهم انجامپذیر است تسخیر کند. بنابراین شکست ژوئن شرایطی را پدید آورد که تحت آن فرانسه میتواند ابتکار عمل انقلاب اروپایی را به دست گیرد. [12]
انگلس در جریان انقلاب در پروس در نویه راینیشه سایتونگ نوشت: بعد از انقلاب ضرورت اولیه، تغییر تمام کارمندان، افسران و همین طور بخشی از قوه قضائیه و دفتر دادستانی عمومی است. در غیر این صورت بهترین اقدامات قدرت مرکزی به خاطر مقاومت زیردستان به شکست خواهد انجامید. ضعف دولت موقت فرانسه و دولت کمپهاوزن، از نتایج تلخ چنین وضعیتی هستند. در پروس، جایی که بوروکراسی سازمانیافته چهل سال بر دستگاه دولتی تسلط داشته و ارتش قدرت مطلق بوده است، در پروسی که همین بوروکراسی دشمن اصلی بود که در ١٩ مارس شکست خورد، آنجا تغییر کامل کارمندان و افسران ارتش ضرورت فوری و مطلق بود. «حکومت وساطت» البته احساس نمیکرد که باید به اقدامات ضروری انقلابی دست بزند، و وظیفه خود میدانست که به هیچ کاری دست نزند، بنابراین قدرت واقعی را در دست دشمن اصلی یعنی بوروکراسی قدیم، باقی گذاشت. و به وساطت میان بوروکراسی قدیم و شرایط جدید پرداخت. [13] ارتش و بوروکراسی با استفاده از این فرصت مواضع خود را تحکیم کردند و با سرکوب وحشیانه جنبش در پوزنان لهستان دست به تهاجم زدند.
چهار سال بعد مارکس در هجدهم برومر لویی بناپارت پس از شرح مختصر چگونگی تکامل ماشین دولتی، از زمان انقلاب کبیر فرانسه تا انقلاب فوریه، نوشت: تمام تغییرات بجای اینکه این ماشین را درهم بشکند آن را تکمیل کرده است. گروههایی که پشت سرهم برای قدرت میجنگند، به تصرف هیولای ساختار دولتی به عنوان بزرگترین غنیمت پیروزی مینگرند. [14] او و انگلس در خلال انقلابهای ١٨٤٨ به این نتیجه رسیدند که اگر ماشین دولتی، به خصوص بوروکراسی و ارتش حفظ شوند، نتیجه آن دیر یا زود سقوط انقلاب و بازسازی رژیم قدیم خواهد بود.
مارکس بعد از پیروزی کمون، از آن به خاطر اینکه ارتش و دستگاه اداری مخصوص به خودش را به وجود آورده بود ستایش کرد و بزرگترین انتقاد او این بود که چرا بلافاصله برای سرکوب ارتش و سران بوروکراسی قدیم به ورسای حمله نکرد.
با شروع انقلاب آلمان برنامه مارکس و انگلس و تمام رادیکالهای آلمان برقراری حکومتی دمکراتیک بود. بر همین اساس بلافاصله پس از تشکیل مجمع ملی آلمان، انگلس برنامه کاری آن را به این صورت معین کرد. اولین عمل مجمع ملی باید اعلام بلند و رسمی حاکمیت مردم باشد. کار دوم باید تهیه قانون اساسی بر اساس حاکمیت مردم و از بین بردن هر چیزی که مغایر حاکمیت مردم است، باشد. همراه با انجام این دو کار باید اقدامات لازم را به عمل آورد تا با تلاش ارتجاع را برای پس گرفتن موقعیتی که انقلاب به دست آورده مقابله کند، و حاکمیت مردم و دست آوردهای انقلاب را از حملات مخالفان حفظ نماید. [15] در تمام دوران انقلاب آلمان مارکس و انگلس در روزنامه نویه راینیشه سایتونگ، به اعمال مجمع ملی و وزرای لیبرالی که به دولت راه یافته بودند، انتقاد میکردند که چرا با روشهای دیکتاتور منشانه موانع را از سر راه خود برنمیدارند. مارکس نوشت، وجود خود مجمع ملی موسسان نشاندهنده این است که هنوز قانون اساسی وجود ندارد. و بدون قانون اساسی دولتی هم وجود ندارد. و وقتی حکومت وجود ندارد، خود مجمع ملی باید حکومت کند. و اولین کارش باید انحلال مجلس فدرال حکومت قدیم باشد. یک مجمع ملی موسسان بیش از هر چیز باید یک مجمع فعال انقلابی باشد. مجمع فرانکفورت وارد تمرین مدرسهای کارهای پارلمانی شده است. گیرم که این تمرینات، پس از توجهات زیاد موفق شود بهترین برنامه و بهترین قانون اساسی را تهیه کند، بهترین برنامه و بهترین قانون اساسی اگر حکومت سرنیزهاش را در آن فروکند چه خاصیتی خواهد داشت؟ مارکس اضافه میکند، مجمع ملی از بیماری ویژه آلمانی رنج میبرد. مقر آن در فرانکفورت است. فرانکفورت فقط یک مرکز ایدهآل است که با آرزوهای گذشته تطابق دارد. یعنی وحدت خیالی آلمان. فرانکفورت شهر بزرگ با جمعیت زیاد انقلابی که از مجمع ملی حمایت کند نیست. این اولین بار در تاریخ است که مجمع ملی یک کشور بزرگ در یک شهر کوچک مستقر میشود. این ناشی از تاریخ گذشته آلمان است. درحالیکه مجمع ملی کشورهای فرانسه و انگلستان بر روی زمین آتشفشانی پاریس و لندن بنا گذاشته شدند، مجمع ملی آلمان خرسند است، که زمین بیطرفی را انتخاب کرده است. تا با بیشترین آسودگی خاطر بتواند بر روی بهترین قانون اساسی و بهترین برنامه کار کند. شرایط کنونی آلمان به مجمع این فرصت را میداد که خود را از شرایط ناخوش آیند فیزیکی بیرون آورد. فقط کافی بود همه جا با دیکتاتوری با تجاوزات حکومتهای منفرد ارتجاعی مقابله کند، تا اینکه افکار عمومی را، قدرتی که هر سرنیزه یا گلوله تفنگی در مقابلش بیاثر میشود، به سوی خود جلب کند. اما برخلاف این، شهر ماینز که در دید رس مجمع است در برابر اعمال سرخود ارتش رها شد. و مردم آلمان در معرض ضد و نقیض گوییهای تنگنظران فرانکفورت قرار گرفتند. مجمع فرانکفورت بجای اینکه به مردم شور و شوق بدهد، یا از آنها الهام بگیرد، آنها را کسل میکند.....مجمع بجای اینکه ارگان مرکزی جنبش انقلابی باشد، تاکنون حتی طنین آن هم نبوده است. [16]
مارکس پس از انتقادات فوق به مجمع ملی، توصیه میکند که در وهله اول حکومت مرکزی آلمان که توسط مجمع ملی انتخاب میشود باید در کنار حکومتهایی که هم اکنون وجود دارند مستقر بشود. نبرد او با حکومتهای جداگانه باید بلافاصله پس از دولت مرکزی آغاز شود. در طول این نبرد یا حکومت مرکزی و وحدت آلمان متلاشی میشود و یا حکومتهای جداگانه و شاهزاده نشینهای کوچک. ما به دنبال خواستههای تخیلی درباره ایجاد جمهوری آلمان متحد ناپیدایی که باید اعلان شود نیستیم. اما از به اصطلاح حزب دمکرات رادیکال میخواهیم شروع مبارزه و جنبش انقلابی را با هدف آن اشتباهی نگیرد. هم وحدت آلمان و هم قانون اساسی آلمان فقط از جنبشی به دست میآید که در آن تضادهای داخلی و جنگ با شرق، هم نقش تعیینکنندهای ایفا میکنند. [17]
مارکس در انتقاد به کولوتر وزیر لیبرال پروس مینویسد، او توجهی به حالت انقلاب ندارد که در آن جدایی قوا بدون «قانونی ویژه» به پایان میرسد....وضعیت موقت انقلابی امور در واقع شامل این میشود که جدایی قدرتها به طور موقت از میان رفته است و قوه مقننه، قوه اجرایی را در دست میگیرد، باقدرت اجرایی برای زمان موجود قوه قانونگذاری را در دست میگیرد. و هیچ فرق نمیکند دیکتاتوری انقلابی (و این دیکتاتوری است، هر چقدر هم به طور ملایم اعمال بشود) در دست سلطنت یا مجمع ملی یا هر دو باشد. تاریخ فرانسه از 1789 به بعد نمونههای زیادی از هر سه حالت را عرضه میکند. مارکس اضافه میکند که در شرایط کنونی مجمع باید وظیفه قوه قضائیه و قضاوت بدون قانون را هم داشته باشد. [18]
چندی بعد مارکس خیلی روشن نوشت، هر دولت موقت بعد از انقلاب باید دیکتاتوری باشد، آن هم دیکتاتوری با انرژی. ما از ابتدا کمپهاوزن را سرزنش کردیم که او دیکتاتور مابانه عمل نکرد، که او باقیمانده نهادهای کهنه را بلافاصله درهم نکوبید و از بین نبرد. وقتی آقای کمپهاوزن رویاهای مربوط به قانون اساسی را سبک و سنگین میکرد، اردوی شکستخورده موقعیت خود را در بوروکراسی و ارتش تقویت میکرد، و اینجا و آنجا به خود جرئت جنگ آشکار را میداد. مجمع فراخوانده شد تا قانون اساسی را تدوین کند. این مجمع با حقوق برابر پادشاه وارد شد. دو نیرو با حقوق برابر در یک دولت موقت! درست همین تقسیم قدرت که آقای کمپهاوزن با آن میخواست «آزادی را نجات بدهد» درست این تقسیم قدرت در یک دولت موقت باید به درگیری میانجامید. [19]
مارکس اعتقاد نداشت که در انقلاب آلمان پرولتاریا میتواند فوراً قدرت را به دست آورد. در پروس کارگران در انقلاب شرکت نداشتند، انقلاب جنبش بورژوازی، روشنفکران و دمکراتهای خرده بورژوا بود. تنها در قیام وین کارگران نقش مهمی ایفا کردند. اما آنجا هم نه نیروی آنها برای این کار کافی بود و نه آگاهی طبقاتی در میان آنها رشد یافته بود. در فرانسه اما وضعیت کاملاً متفاوتی وجود داشت. بعد از قیام ژوئن مارکس نوشت کارگران سر مویی با پیروزی فاصله داشتند. در آلمان مارکس سازشکاری بورژوازی لیبرال و ترس و جبونی خرده بورژوازی دمکرات را عامل شکست میدانست که جسارت این را نداشتند که انقلابی عمل کنند و با دیکتاتور قدرت خود را تحکیم کرده و دشمن را به عقب براند. در فرانسه مارکس بیش از همه ایدئولوگهای سوسیالیست را موجب انحراف و تضعیف کارگران میدانست. مارکس در مبارزه طبقاتی در فرانسه نوشت: «پرولتاریا تازه پس از شکستش به این حقیقت ایمان آورد که کوچکترین بهبود وضعش در محدوده جامعه بورژوایی خیالی بیش نیست. این تخیل اگر بخواهد تحقق یابد، جنایت تلقی خواهد شد. پرولتاریا به جای خواستهایی که میکوشید از جمهوری فوریه امتیاز بگیرد، خواستهایی که در ظاهر پر شور و حرارت ولی در محتوا تنگنظرانه و بورژوایی بودند، این صلای جسورانه و انقلابی را سر داد: سرنگون باد بورژوازی – دیکتاتوری طبقه کارگر.
به این ترتیب مارکس برای اولین بار دیکتاتوری طبقه کارگر را به عنوان یک شعار از زبان خود آنها مطرح میکند. مارکس و انگلس بعد از انقلاب ١٨٤٨ در دوازده نوشته مختلف و در مجموع پانزده بار به ضرورت دیکتاتوری طبقه کارگر اشارهکردهاند. [20]
سی و پنج سال بعد انگلس در نامهای به ببل توضیح میدهد که چرا پرولتاریا نمیتواند از طریق دمکراتیک در یک انتخابات آزاد، به قدرت برسد. او نوشت: در باره دمکراسی خالص و نقش آن در آینده من با تو موافق نیستم، اینکه دمکراسی در آلمان نقش بسیار کوچکتری در مقابل کشورهای با تکامل صنعتی قدیمیتر ایفا خواهد کرد، روشن است. اما این مانع از آن نیست که در زمان انقلاب به عنوان بورژواترین حزب به خاطر همان نقشی که در فرانکفورت بازی کرد، به عنوان آخرین لنگر نجات تمام بورژوازی و حتی اقتصاد فئودالی اهمیت پیدا نکند. در چنین لحظهای تمام توده ارتجاعی پشت این حزب قرار میگیرد و آن را تقویت میکند، تمام آنچه ارتجاعی بود رنگ دمکراتیک به خود میگیرد. به این شکل تمام توده فئودال بوروکراتیک از مارس تا سپتامبر ١٨٤٨ لیبرالها را تقویت کردند تا تودههای انقلابی را سرکوب کنند، و وقتی در این کار موفق شدند، طبیعتاً خود لیبرالها را هم با یک لگد به بیرون پرتاب میکنند. از ماه مه تا دسامبر ١٨٤٨، انتخابات بناپارت، چنین شرایطی در فرانسه حاکم بود. حزب خالص بورژوایی «ناسیونال» که از همه ضعیفتر بود، فقط به خاطر اینکه تمام ارتجاع پشت سر او سازمان یافت به حکومت رسید. این در تمام انقلابات به وقوع میپیوندد: ضعیفترین حزب قابل حکومت کردن، سکان را به دست میگیرد، زیرا شکستخوردگان انقلاب، آخرین امکان خود را برای به قدرت رسیدن در آن میبینند. بنابراین نباید انتظار داشت در لحظه بحرانی اکثریت رأیدهندگان یعنی ملت را پشت سر خود داشته باشیم. تمام بورژوازی، بقایای طبقه مالکین فئودال، بخش بزرگی از خرده بورژوازی و همین طور روستاییان، به دور حزبی که در حرف خود را انقلابیترین و بورژواترین معرفی میکند جمع میشوند....بهر حال تنها دشمن ما در روز بحرانی و روزهای بعد از آن تمام ارتجاع جمع شده به دور شعار دمکراسی خالص خواهد بود، و معتقدم این را نباید فراموش کرد. [21]
در اینجا مقصود از دمکراسی خالص، دمکراسی است که در دوران کوتاهی، بلافاصله پس از پیروزی انقلاب، قبل از اینکه نمایندگان طبقه یا گرایش سیاسی خاصی بر اوضاع مسلط شوند، به وجود میآید. این گفته انگلس، را میتواند به دوران پس از برقراری دمکراسی هم تعمیم داد. اگر در یک کشور، اکثریت مردم احساس کنند، امکان به قدرت رسیدن حزبی که میخواهد بنیاد اجتماعی را به زیان آنها تغییر دهد، وجود دارد، تمام اقشار و گرایشهای سیاسی آن کشور برای جلوگیری از به قدرت رسیدن آن حزب با یکدیگر متحد میشوند.
اکنون ١٦٥ سال از زمانی که مارکس برای اولین بار تز دیکتاتوری پرولتاریا را طرح کرد میگذرد. تاریخ سوسیالیسم دمکراتیک از این هم قدیمی تر است. با وجود اینکه یک قرن و نیم است سوسیالیستها در انتخابات شرکت میکنند، و چندین بار هم از این طریق به قدرت رسیدهاند هنوز نتوانستهاند. از چارچوب سرمایهداری خارج شوند. برعکس ، کمونیستها، با تصرف قدرت با روشهای انقلابی و کاربرد دیکتاتوری توانستهاند سوسیالیسم مورد نظر خود را به وجود آورند و آن را سالها حفظ کنند. بنابراین اگر فقط یک نظر مارکس درست از آب درآمده باشد، همین نظر ضرورت دیکتاتوری برای بنای سوسیالیسم است. تنها یک نکته مهم را مارکس و انگلس نمیتوانستند پیشبینی کنند، اینکه این سوسیالیسم پس از نابودی بورژوازی و سرمایهداری هم نمیتواند به یک سیستم اجتماعی متعادل مبدل شود، بنابراین دیکتاتوری هم باید همراه سوسیالیسم ابدی بشود. و اینکه این سوسیالیسم حتی دهها سال پس از نابودی نظام سرمایهداری، به محض سست شدن دیکتاتوری از هم میپاشد.
ادامه دارد
زیرنویس:
1. Marx Engels Werke (MEW) 8/115
2. MEW 8/55
3. MEW 8/99
4. MEW 8/107
5. MEW 7/38
6. MEW 7/246-245
7. MEW 7/19
8. MEW 8/122
9. MEW 7/26
10. MEW 7/19
11. MEW 7/79
12. MEW 7/34
13. Marx Engels Collected Works (MECW) 7/201-202
14. MEW 17/336
15. MEW 5/14
16. MECW 7/49
17. MECW 7/50-51
18. MECW 7/237
19. MECW 7/431
20. پانزده موردی که مارکس و انگلس درباره دیکتاتوری پرولتاریا نوشتهاند به ترتیب تقریبی تاریخ نگارش:
١. مارکس در مبارزه طبقاتی در فرانسه نوشت: «پرولتاریا تازه پس از شکستش به این حقیقت ایمان آورد که کوچکترین بهبود وضعش در محدوده جامعه بورژوایی خیالی بیش نیست. این تخیل اگر بخواهد تحقق یابد، جنایت تلقی خواهد شد. پرولتاریا به جای خواستهایی که میکوشید از جمهوری فوریه امتیاز بگیرد، خواستهایی که در ظاهر پر شور و حرارت ولی در محتوا تنگنظرانه و بورژوایی بودند، این صلای جسورانه و انقلابی را سر داد: سرنگون باد بورژوازی – دیکتاتوری طبقه کارگر (MEW 7/33)
٢. مارکس همان جا: پرولتاریا که در اثر شکست مادی ژوئیه و به علت پیروزی روشنفکرانه مجدداً بپا خاسته و در اثر تکامل سایر طبقات هنوز قادر نبود دیکتاتوری انقلابی را به چنگ آورد، میبایستی خود را به دامن سردمداران رهاییاش به دامان فرقه سازان سوسیالیست بیندازد. (MEW 7/62)
٣. مارکس همان جا: پرولتاریا هرچه بیشتر به گرد سوسیالیسم انقلابی، به گرد کمونیسم که بورژوازی خود برای آن نام بلانکی را اختراع کرده است، جمع میشود. این سوسیالیسم اعلام تداوم انقلاب است، دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا به مثابه نقطه گذار ضروری جهت الغا اختلافات طبقاتی به طور کلی است. جهت الغا تمام مناسبات تولیدی است که این اختلافها بر آنها مبتنی هستند، جهت الغا تمام روابط اجتماعی منطبق با این مناسبات تولیدی، جهت دگرگون کردن کلیه ایدههایی است که منبعث از این روابط اجتماعی هستند. (MEW 7/89-90)
٤. در بند اول بیانیه انجمن بینالمللی کمونیستهای انقلابی
بند ١. هدف این انجمن سرنگونی تمام طبقات ممتاز و قرار دادن این طبقات تحت دیکتاتوری پرولتاریا است که انقلاب را تا تحقق کمونیسم که آخرین شکل سازمانیابی خانواده انسانی خواهد بود، تداوم میبخشد.....
با امضاء آدام، ویدیل، ک. مارکس، آگوست ویلیچ، ف. انگلس، ژولین هارنی (MECW 10/614 MEW 7/553)
٥. مارکس در ژوئیه ١٨٥٠ نوشتهای اعتراضی برای روزنامه راینیشه سایتونگ، به خاطر تحریف عقایدش مینویسد. او ضمن توضیح اینکه ضرورت حاکمیت پرولتاریا در مانیفست، و کتاب فقر فلسفه هم آمده است، به نوشته مبارزه طبقاتی در فرانسه اشاره میکند که در آن نوشتهشده: « این سوسیالیسم (یعنی کمونیسم)..اعلام تداوم انقلاب، دیکتاتوری طبقاتی پرولتاریا به عنوان نقط گذر ضروری برای از میان بردن کامل اختلافات طبقاتی و از بین بردن تمام مناسبات اجتماعی که پایه آن هستند، از بین بردن تمام مناسبات اجتماعی هماهنگ با این روابط تولیدی و تغییر دادن تمام ایدههایی که بر اساس این مناسبات بوجود آمدهاند.» (MEW 7/323)
٦. مارکس در نامهای به ودمیر ژانویه ١٨٥٢ مینویسد:
کار جدیدی که من انجام دادم این بود که ١. وجود طبقات به دو رانهای تاریخی معینی از تکامل تولید مربوط هستند. ٢. مبارزه طبقاتی ضرورتاً به دیکتاتوری پرولتاریا ختم میشود. ٣. خود این دیکتاتوری فقط گذری به از میان رفتن تمام طبقات و جامعه بی طبقه را میسازد. (MCEW 29/65 MEW 28/508)
٧. سخنرانی مارکس در مراسم هفتمین سالگرد تأسیس انترناسیونال کارگری ٢٥ سپتامبر ١٨٧١
...در مورد کمون کج فهمیهای زیادی وجود داشته است. کمون نمیتوانست شکل جدیدی از حکومت طبقاتی باشد. اگر روابط ستمگرانه موجود از طریق انتقال وسایل تولید به کارگران تولیدکننده از میان میرفت، و از این طریق هر کارگرِ با توان کار مجبور میشد برای گذران زندگیاش کار کند، تنها پایه سلطه طبقاتی و ستم هم از میان میرفت. اما قبل از اینکه چنین تغییری بتواند صورت پذیرد به دیکتاتوری پرولتاریا نیاز است و اولین پیششرط آن وجود ارتش طبقه کارگر است. طبقه کارگر رهایی خود را باید در عرصه نبرد (Schlachtfeld) به دست آورد. (MEW 17/433)
٨. مارکس در مقالهای با نام بیعملی سیاسی، در بحث با آنارشیستها نوشت:
اگر مبارزه سیاسی طبقه کارگر شکل خشونتآمیز به خود بگیرد، اگر کارگران دیکتاتوری انقلابی خودشان را جانشین دیکتاتوری بورژوازی بکنند، آنها مرتکب جنایت وحشتناک توهین به اصول شدهاند. زیرا برای ارضای نیازهای روزانه حقیر و زمینی خود، برای اینکه مقاومت بورژوازی را درهم بشکنند، بجای زمین گذاشتن اسلحه و از میان بردن دولت، به آن شکل انقلابی گذار را دادهاند. (MEW 18/300)
٩. انگلس در نوشته درباره مسکن، پس از توضیح اینکه در کمون پاریس طرفداران پرودون از تعالیم رهبر خود پیروی نکردند، نوشت: همین طور به اصطلاح بلانکیستها، به مجرد اینکه کوشیدند بجای انقلابیون سیاسی به فراکسیون کارگری سوسیالیستی با برنامه مشخص تبدیل شوند..... به دنبال اصول طرح پرودونی نجات جامعه نرفتند و به جای آن کلمه به کلمه دیدگاههای سوسیالیسم علمی آلمانی، ضرورت عمل سیاسی پرولتاریا و دیکتاتوری آن به عنوان گذار به از بین بردن طبقات و همراه با آن دولت را بکار بردند، نظراتی که قبلاً در مانیفست کمونیست و بعد از آن در موقعیتهای مختلف طرحشدهاند. (MEW 18/266)
١٠. انگلس در جای دیگر از همان کتاب نوشت: علاوه بر این، هر حزب واقعی پرولتری از چارتیستها انگلیسی تا کنون همیشه سیاست طبقاتی، سازماندهی پرولتاریا را به عنوان یک حزب مستقل سیاسی، به عنوان اولین شرط و دیکتاتوری پرولتاریا را به عنوان هدف بعدی مبارزه قرار داده است. (MEW 18/267-268)
١١. انگلس در مقالهای در باره « برنامه بلانکیستهای فراری کمون» نوشت: از آنجایی که بلانکی هر انقلابی را حمله ناگهانی تعداد کمی انقلابی میفهمد، نتیجه آن پس از پیروزی به خودی خود دیکتاتوری خواهد بود. اما دقیقاً نگاه کنیم نه دیکتاتوری تمام طبقه انقلابی پرولتاریا، بلکه دیکتاتوری همان تعداد اندکی که شورش ناگهانی را به را انداختهاند، و خودشان هم از قبل تحت دیکتاتوری یک فرد یا تعداد کمی سازماندهی شدهاند. (MEW 18/529)
١٢. مارکس در نقد برنامه گوتا نوشت: میان جامعه سرمایهداری و کمونیستی یک دوران انقلابی انتقال از یکی به دیگری وجود دارد. این با این یک دوران انتقال سیاسی هم همراه است، که دولت آن چیزی جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا نمیتواند باشد. (MEW 19/28)
١٣. انگلس ٢ نوامبر ١٨٩٠ در نامهای به کنراد شمیت نوشت: ....بنابراین اگر بارت فکر میکند ما منکر هرگونه تأثیر متقابل سیاست و غیره هستیم.... او خیلی ساده با آسیاب بادی میجنگد. او باید فقط به 18 برومر مارکس نگاه کند، که موضع آن تقریباً نقشهای ویژه است که مبارزه سیاسی و وقایع بازی میکنند. طبعاً در چارچوب وابستگی عمومی آنها به شرایط اقتصادی....اگر قدرت سیاسی از نظر اقتصادی بیقدرت است، ما چرا برای دیکتاتوری سیاسی پرولتاریا مبارزه میکنیم؟ (MEW 37/493)
١٤. نوشته مارکس، نقد برنامه گوتا برای اولین بار در سال 1891 به درخواست انگلس منتشر شد. تعدادی از نمایندگان مجلس آن را به موضوع جدل با نمایندگان سوسیال دمکرات مبدل کردند. انگلس دراینباره نوشت: اخیراً تنگنظران آلمانی، به خاطر جمله دیکتاتوری پرولتاریا دچار وحشت فرحبخشی شدهاند. خیلی خوب آقایان، میخواهید بدانید این دیکتاتوری به چه صورت است به کمون پاریس نگاه کنید، آن دیکتاتوری پرولتاریا بود. (MEW 22/199)
١٥. انگلس در نقد برنامه ارفورت نوشت...اگر یک چیز مسلم شده باشد، این است که حزب ما و طبقه کارگر تنها در شکل یک جمهوری دمکراتیک میتواند به قدرت برسد. این حتی شکل ویژه دیکتاتوری پرولتاریا است. همان طور که انقلاب کبیر فرانسه نشان داده است. این غیرقابلتصور است که بهترین افراد ما مانند میکوئل وزیر یک دولت پادشاهی بشوند. (MEW 22/235)
21. MEW 36/252-253
|