گُور و گُل
(داستانک)


مسعود نقره کار


• کمر راست می کند. موهای سفیدِ ریخته روی شانه‌های‌اش را دُم اسبی می بندد. تارهای موئی که روی پیراهن‌ و دامن سیاه‌اش ریخته برمی دارد. گل‌ها را آب می دهد. آب پاش را کنار گور می گذارد. می رود تا کمی استراحت کند. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ٣ بهمن ۱٣۹۲ -  ۲٣ ژانويه ۲۰۱۴


 
با یادِ مرتضی روحانی


کمرراست می کند. موهای سفیدِ ریخته روی شانه‌های‌اش را دُم اسبی می بندد. تارهای موئی که روی پیراهن‌ و دامن سیاه‌اش ریخته برمی دارد. گل‌ها را آب می دهد. آب پاش را کنار گورمی گذارد. می رود تا کمی استراحت کند.
پیرمرد هنوز کارمی کند. دیوارِگورمی تراشد تا صاف و یکدست شود. گنجشک ها و کلاغ ها باغچه را روی سرشان گذاشته‌اند.
صدای پیرزن رامی شنود:
" چائیت سرد شد مرد"
هردوتکیه زده به تیرک‌های طارمی، مات باغچه‌اند.
" لباساشو یه جوری گذاشتی که چروک نشن؟"
"آره"
خنده صورت پیرزن را می پوشاند.
" نیگا،نیگا، خودِشونن"
یاس‌ها دورآب پاشِ سبزرنگ می پیچند وبه طرف گورکشیده می شوند. گورازیاس پُرمی شود.
زمزمه می کند:
" بهرام، مرتضی،......"
پیرمرد حیرت زده نگاه‌اش می کند.
" مرتضی؟ اونوکه می دونیم کجا بردن زن، پاشو، پاشوبریم، هنوز خیلی کار داریم"
راه می افتد. پیرزن اما هم راه نمی شود.
پیرمرد کنارگورمی نشیند، منتظرِ پیرزن.
" داری میای اون دوسه تا تیکه لباسِ بهرام یادت نره، بطری گُلابم بیار"
جوابی نمی شنود.
دلواپس می شود، برمی گردد.
انگارخواب‌اش برده است. صدای‌اش می کند، دورش می گردد و بعد کناراش زانو می زند. دهان بازمانده‌اش را به آرامی می‌بندد، بردُم‌اسبیِ نرم و برف گونه اش دست می ساید، و لب های‌اش را می بوید ومی‌بوسد.
به باغچه وگورنگاه می کند.
" منم می خوام ببینمه تون، دیگه طاقت ندارم، وقته‌شه"
و سر روی سینه‌ی پیرزن می خواباند.