«‌ک» مثل کار، مثل کودک
گزارشی از مددجویان «جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان»


• همه آرزویم داشتن یک دوچرخه بود، آن‌قدر کفش‌هـــای مردم را واکـس زدم که توانستم دوچرخه قراضه‌ای بگیرم، اما بعد از ۲، ۳روز پدر معتادم آن‌ را فروخت تا خرج موادش کند؛ من هم دفعه ی بعد دوچرخه ای دزدیدم - یکی از ۱۶۸ میلیون کودک کار در جهان ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ٨ بهمن ۱٣۹۲ -  ۲٨ ژانويه ۲۰۱۴



شهروند - امیر هاتفی نیا: «همه آرزویم داشتن یک دوچرخه بود، آن‌قدر کفش‌هـــای مردم را واکـس زدم که توانستم دوچرخه قراضه‌ای بگیرم، اما بعد از ۲، ۳روز پدر معتادم آن‌ را فروخت تا خرج موادش کند؛ آن‌قدر عقده‌ای شده ‌بودم که بار بعد دوچرخه‌ای دزدیدم.» «در ساختمان‌ها، کار نظافت انجام می‌دهم، وقتی که آن‌جا بچه‌های همسن خودم را در حال بازی‌ می‌بینم، خجالت می‌کشم؛ من کار می‌کنم و آنها جلوی چشمم مشغول بازی هستند.» «عاشق این بودم که با خواهرم به پارکی برویم که پر از وسایل بازی بود؛ برای همین ۲ ماه، تمام روز را کار کردم، در قلکم ۲۰ هزارتومان جمع شد؛ هیچ‌موقع یادم نمی‌رود، مجبور شدم تمام آن را به خانه بدهم.»
اینها را چه کسانی گفته‌اند؟ کودکان. کدام کودکان؟ کودکانی با شادی‌هایی کوچک؛ با این تفاوت که پسوند «کار» را کنار کودکی خود یدک می‌کشند و به‌ همراه دارند.
بنابر تعریف سازمان بین‌المللی کار (ILO)، کار کودک عبارت است از «کاری که کودکان به‌علت سن پایین‌شان نباید انجام دهند، یا حتی با وجود سن کافی، آن کار خطرناک بوده یا برای آنها مناسب نیست.» برای دیدن روزگار این کودکان، تنها کافی ا‌ست به مسیر هر روزه خود نگاهی انداخت. به مترو، اتوبوس، چهارراه‌ها؛ یا می‌شود راهی انجمن‌های انگشت‌شمار حمایتی از آنان شد و مجموعه‌ای از کودکان را در محیطی که برای جبران ذره‌ای از نابرابری‌های اجتماعی ساخته شده، مشاهده کرد. «جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان» یکی از آنهاست. به پاسگاه نعمت‌آباد می‌رویم و دنبال در قرمزرنگی می‌گردیم که این منطقه با آن شناخته می‌شود. از خودرو پیاده می‌شویم، کارتون تی‌تاپ را که در دست می‌گیریم، گروهی از بچه‌ها از حیاط جمعیت به پیشوازمان می‌آیند، درحالی‌که برق در چشمانشان موج می‌زند و دست‌هایشان را به‌سمت کارتون تی‌تاپ دراز کرده و «عمو، تغذیه» را تکرار می‌کنند، اولین باری‌ است که عمو خطاب می‌شوم.
«جمعیت دفاع از کودکان کار و خیابان» تشکلی مردم‌نهاد است که در‌ سال ۸۲ با مجوز از وزارت کشور فعالیت خود را شروع می‌کند. این جمعیت با حمایت مادی و معنوی داوطلبان مردمی حرکت می‌کند و موسسان آن از پیشگامان فعالیت در زمینه حقوق‌کودک به‌شمار می‌آیند. این جمعیت فعالیت‌های آموزشی-حمایتی خود را با تشکیل کمیته‌های مختلفی مثل هنر، پژوهش و سوادآموزی پی می‌گیرد. ساعت ۱۱ است، بعضی از کلاس‌های ساختمان قدیمی و غیرمعمول جمعیت درحال برگزاری است و بعضی دیگر هم مکانی برای فرار از سرمای بیرون شده. صدای تکرار ۳۲ حرف الفبای‌ فارسی به گوش می‌رسد. «علی بنی‌هاشمی»، مدیر جمعیت، با لبخند دلچسبی که از زیر سبیل‌های آراسته‌اش پیدا می‌شود، از ما می‌خواهد که هرطور تمایل داریم در جمعیت و بین بچه‌ها قدم بزنیم. حالا، من عموی بچه‌های جمعیت شده‌ام و عکاس روزنامه، خاله آنها.

من پیرزن هستم
در کلاسی که بر بام ساختمان تعبیه شده، همراه با «فردین» و «نصرالله» روی صندلی‌های غیر همشکل کنار بخاری نشسته‌ایم، کلاسی که در و دیوارش پر از نوشته و شکل‌های جورواجور است؛ «الناز» هم وارد اتاق می‌شود. من، با مردهای بزرگی طرف شده‌ام که تنها به‌دست برگ‌های شناسنامه‌هایشان کودک خوانده می‌شوند، نه خانواده، نه جامعه و نه حتی خودشان، آنها کودکی خود را از یاد برده‌اند. «نصرالله» زودتر از بقیه شروع می‌کند، او ۱۳سال دارد و در یک کارگاه خیاطی مشغول است، صبح‌ها برای جبران محرومیت از تحصیلش به جمعیت می‌آید و ساعت ۲ تا ۸ سر کار می‌رود: «ماهی ۱۵۰هزارتومان می‌گیرم، زیگزاگ می‌زنم، خیاطی را دوست دارم، برای همین یاد گرفتم؛ کل ۱۵۰هزارتومان دست خودم است، هرطور که بتوانم آن ‌را خرج می‌کنم.» با گفتن این جمله، «الناز» و «فردین» فورا تعجب‌شان را نشان می‌دهند، «النار» می‌گوید: «خیلی جالبه‌ها عمو.» «فردین» هم می‌گوید: «خوش‌به‌حالت، من تمام پولی که درمی‌آورم را باید به خانه بدهم.» «فردین» هم از ۸ سالگی در یک کارگاه خیاطی کار می‌کند، پدرش مریض شده و روی هم ماهی ۸۰۰ هزارتومان درآمد دارند که ۱۵۰ هزارتومان آن ثمره کار «فردین» است. او می‌گوید: «پدرم خیلی‌اوقات به‌ خاطر پادردی که دارد، اعصابش خرد می‌شود و دیگر سرکار نمی‌رود، هربار هم مرا دعوا می‌کند که چرا پولی که درمی‌آوری کم است؛ من هم کار ۶ ساعته‌ام در روز را به ۱۲ساعت می‌رسانم و از درس و مدرسه‌ام می‌زنم.» صحبتم با «فردین» را ادامه می‌دهم:
- مجبوری که کار ‌کنی؟
- آره‌ خب، دیگه بزرگ شده‌ا‌م، باید کار کنم.
- تو بزرگی فردین؟ مگه الان چند سالته؟
- آره دیگه، ۱۴سالمه، باید کار کنم.
- ۸ سالگی هم که کار می‌کردی، اون‌موقع هم بزرگ بودی؟
- به‌نظر خودم بزرگم، باید کار کنم.
«علی بنی‌هاشمی»، مدیر جمعیت که بچه‌ها «عموعلی» صدایش می‌زنند از کنار کلاس می‌گذرد، «الناز» فورا به‌ سمتش می‌رود و می‌پرسد: «عمو علی، کودک‌ کار یعنی چی؟» «عمو علی» در جوابش می‌گوید: «تو چی کار می‌کنی؟» «الناز» جواب می‌دهد: «جوراب می‌فروشم، صبح تا شب.» «عمو علی» می‌گوید: «تو بچه‌ای یا پیرزن؟» «الناز» هم جواب می‌دهد: «پیرزن». او که حالا به‌خوبی معنای «کودک‌ کار» را متوجه شده، در منطقه ۱۷ بساط می‌کند و جوراب می‌فروشد؛ «الناز» می‌گوید: «جوراب‌ها را جینی ۱۶، ۱۷ هزارتومان می‌خرم، در هرکدام‌شان ۱۲تا جوراب است که آنها را دانه‌ای ۲ هزار و ۵۰۰ تومان می‌فروشم؛ ماهی ۶۰۰هزار تومان در می‌آورم که تمامش خرج اجاره‌خانه و پول آب، برق و گاز می‌شود.» پدر «الناز» از دنیا رفته و او که ۱۳سال بیشتر ندارد حالا سهم بزرگی از درآمد خانواده ۶ نفره‌اش را بر عهده گرفته؛ با غرور خاصی می‌گوید: «من از آنها نیستم که التماس کنم و دنبال آدم‌ها بدوم که از من چیزی بخرند. آن‌قدر کار بچه‌ها زیاد شده، شما فقط مترو، اتوبوس و چهارراه‌ها را می‌بینید اما اکثر بچه‌ها در کارگاه‌ها و خانه‌های زیرزمینی مشغول هستند.»

۲.۵ تا ۳میلیون کودک‌کار
آمار مربوط به کودکان‌ کار، مثل دیگر ارقام منتشر شده از آسیب‌های مختلف اجتماعی دقیق نیست و نمی‌توان با قطعیت عدد و نسبت رسمی‌ای را منتشر کرد. معدود رقم‌هایی هم که به‌اسم آمار وجود دارند، باهم متفاوتند. با این حال گفته می‌شود، طبق آمار ارایه‌ شده توسط مرکز آمار ایران در‌سال ۸۵، یک‌میلیون‌ و۷۰۰هزار کودک به‌صورت مستقیم درگیر کار هستند. مرکز پژوهش‌های مجلس هم در‌سال ۹۰ آماری ارایه داده است که مشخص می‌کند، ۳ میلیون‌ و ۲۶۵ هزار کودک بازمانده از تحصیل وجود دارد که می‌توان دلیل بازماندگی نیم بیشتری از آنان را کارکردن دانست. فعالان حقوق‌کودک هم رقمی بین ۲.۵ تا ۳ میلیون کودک را تخمین می‌زنند. بنابر آمار آخرین سرشماری نیروی‌کار مرکز آمار ایران در زمستان ۹۱، نرخ مشارکت اقتصادی (نسبت جمعیت فعال ۱۰ ساله و بیشتر به جمعیت ۱۰ساله و بیشتر) ۱.۴ است، این آمار نرخ اشتغال آنان را ٨۹.۶ درصد می‌داند.
نکته قابل‌توجه در این سرشماری، به‌حساب‌آوردن کودکان ۱۰ تا ۱۴ساله بین نیروهای کار است؛ درحالی‌که طبق ماده ۷۹ قانون‌کار، به‌کار گماردن افراد کمتر از ۱۵ سال‌تمام (پسر و دختر) ممنوع است. آمار بهزیستی در‌سال ۸۹ نیز نشان می‌دهد که تنها ۶ هزار کودک خیابانی ساماندهی شده است؛ تابه‌حال سازمانی وظیفه حمایت از کودکان کار را برعهده نگرفته و این وظیفه بین بهزیستی، شهرداری و وزارت‌کار در حال پاس‌کاری‌شدن است.
طبق آخرین آمار سازمان بین‌المللی کار که مربوط به بررسی‌ سال۲۰۱۲ می‌شود، ۱۶۷میلیون و ۹۵۶هزار کودک‌کار وجود دارد که ۸۵ میلیون و ۳۴۴ هزارنفر از آنان مشغول انجام کارهای خطرناک و سخت هستند. در این گزارش نسبت‌ به آسیب‌ها، خطرات و بیماری‌هایی که کودکان را تهدید می‌کنند، هشدار داده شده است که سوءاستفاده جنسی، مشکلات روانی و اعتیاد از آن جمله‌اند. براساس تحقیقات انجام‌شده وزارت بهداشت در‌سال ۹۰، با نمونه آماری ۱۰۰۰نفری کودکان‌ کار ۱۰تا ۱۸ ساله ساکن تهران مشخص شده که ۵ درصد از آنها به ایدز مبتلا بوده و اغلب‌شان هم بیماری هپاتیت داشته‌اند؛ برخی از کودکان هم دچار اعتیاد شده‌اند.

بچه‌ها یا معتاد می‌شوند یا علاف
ساعت یک ظهر است، این‌بار در گوشه‌ای از جمعیت با «محمد» و «شیرشاه» همراه می‌شوم، بچه‌هایی که بزرگانه صحبت می‌کنند، راه می‌روند و به‌اندازه‌ مردهای میانسال تجربه دارند، آن‌قدر که هیچ‌ رقمه نمی‌توان آنها را سوار بر سُرسُره یا در حال دوچرخه‌سواری تصور کرد. «محمد» در یک کارگاه خیاطی پادویی می‌کند، سبیل‌های تازه‌جیک‌زده‌ای دارد که مدت‌هاست دست‌نخورده، او هفته‌ای ۵۰ هزار تومان می‌گیرد؛ از ۷سالگی هم در یک صافکاری کار می‌کرده. «محمد» صحبت می‌کند: «اگر کار نکنم در خانه به من بی‌غیرت می‌گویند؛ خیلی سختی کشیده‌ام، اما نمی‌خواهم بگویم. قبل‌ترها در یک صافکاری هفته‌ای ۵هزارتومان کار می‌کردم؛ چندسال پیش هم در مبل‌سازی مشغول بودم، قرار بود روزی ‌هزار و پانصد تومان به من بدهند اما سربرج با زدن تهمت پولم را ندادند.» «محمد» با حسرت و صدایی که بغض دارد و درحال لرزیدن است از آرزویش که داشتن یک دوچرخه و رفتن به پارک بوده می‌گوید: «آرزویم این بود به پارکی بروم که وسایل بازی داشت، کل روز را کار می‌کردم، ۲ماه تمام، ۲۰هزارتومان در قلکم جمع شد، هیچ‌وقت یادم نمی‌رود، مجبور شدم که همه آن را به خانه بدهم. دوچرخه قراضه‌ای داشتم که عاشق آن بودم، پدرم آن را فروخت، نمی‌توانم آن صحنه را از یاد ببرم، بعد هم یک دوچرخه دیگر گرفتم، یک‌بار تصادف کردم و فرمانش داغان شد، پدرم از همان‌جا تا خانه با چک و لگد آوردم و تمام صورتم خونی شد.» «محمد» که خاطراتش پر است از حمله شبانه گرگ و تهدیدشدن با چاقو، مدام وقت‌شناسی‌اش را به رخ می‌کشد، در آخر هم به‌خاطر شروع ساعت کاری‌اش در ساعت ۲ خداحافظی می‌کند و می‌گوید: «من هرچقدر که درمی‌آورم، توقع خانواده‌ام بیشتر می‌شود و می‌گویند که مرد باید بیشتر پول‌ در بیاورد، کم است، بیشتر کار کن.»
حالا من مانده‌ام و دست‌های «شیرشاه»؛ یادم می‌آید که یکی از معلم‌های دوران دبستانم می‌گفت کف هر کدام از دست‌های شما سه‌خط وجود دارد که می‌شود با آن عددی دو رقمی را ساخت؛ یکی ۸۱ و دیگری ۱۸؛ سال‌ها از آن زمان گذشته و دست‌هایم همان عدد دورقمی را نشان می‌دهد، همان ۱۸ و ۸۱؛ خط‌های دست‌های «شیرشاه» اما سه‌تا نیست، عددی دو رقمی نمی‌شود، خط‌های زیادی در آنها می‌توان مشاهده کرد که با هیچ منطقی-حتی- عددی چهار رقمی معادلش قرار نمی‌گیرد. نقطه‌های سفیدرنگی هم روی این دست‌های روغنی جا خوش کرده. با «شیرشاه» حرف می‌زنم که پسری با کلاه‌مشکی، کاپشن و کوله‌ای رنگی وارد می‌شود، اسمش «محمود» است، گوشی‌ام که روی میز گذاشته‌ شده، توجه‌اش را جلب می‌کند، می‌گذارم آن را بردارد، آهنگ‌هایش را یکی‌یکی پخش می‌کند و با هم می‌خندیم، بعد از شماره‌های مختلف «رادیو جمعیت» و چند ترانه، به آهنگی می‌رسد باعنوان «کودکان‌ کار» که بند تکراری ترانه‌اش این است:
کوچیکین اما بزرگین. هرچی سختیا زیاده. همت شما بلنده. توی این دوره زمونه. خیلی حرفه که یه بچه. کمر مردی ببنده. دل آسمون می‌ریزه. وقتی لب‌هاتون می‌لرزه. اما گریه‌رو می‌خندین. کوچیکین اما بزرگین. به خود خدا قسم که. شماها یه پارچه مردین.
«محمود» از این ترانه خوشش می‌آید و می‌گذارد که مدام تکرار شود و «شیرشاه» ۱۴ساله که از ۶ سالگی کودک‌کار به‌حساب می‌آید، شروع می‌کند به حرف‌ زدن: «پدرم معتاد است، درست‌ و حسابی کار نمی‌کند. من هر کاری که فکرش را بکنید انجام داده‌ام، گردوفروشی، آدامس‌عسلی، فال‌چاپی، کفاشی، واکسی، خیاطی و مبل‌سازی؛ از ۸ صبح تا ۱۰شب. در زمستان‌ها به‌جای جوراب مُشما به‌پا می‌کردیم و از سرما می‌لرزیدیم.» «شیرشاه» آدامسی که در دهان دارد را محکم‌تر می‌جود و ژست‌هایی که می‌گیرد و اصطلاحاتی که به‌کار می‌برد، فاصله چندین‌ ساله‌اش با میانسالی را پر می‌کند. او حالا در یک تعویض‌ روغنی کار می‌کند و ماهی ۱۲۰ هزار تومان می‌گیرد که همه‌ آن را به خانه می‌دهد: «بچه‌های‌کار بدبختی‌های زیادی می‌کشند. بارها مرا خِفت و جیبم را خالی کرده‌اند. خیلی از رفقای من معتاد شده‌اند، دوستی داشتم که می‌گفت هیچ‌وقت سیگار هم نخواهم کشید اما الان معتاد شده، رفیقی دارم که ۱۳ساله است و موتور می‌دزدد و اوراق می‌کند. از همان بچگی توی سر کودک‌کار می‌خورد؛ ما از همه‌جا بد می‌آوریم؛ مگر آدم نیستیم؟ وقتی با دست خالی به خانه می‌آییم، کتک می‌خوریم، در صورتی که خودشان با هیکل گنده‌شان کار نمی‌کنند. کودک‌ کار آخرش یا معتاد می‌شود یا علاف یا از خانه در می‌رود؛» «شیرشاه» ادامه می‌دهد، دلخور ادامه می‌دهد، ناراحت ادامه می‌دهد: «من عاشق دوچرخه بودم، پدرم می‌گفت کار کن تا فردا بخرم اما نمی‌خرید، آن‌قدر ناراحت شده ‌بودم که یکی دزدیدم، پدرم حتی به دوچرخه هم رحم نکرد و بعد از چند روز آن را فروخت. آن‌قدر حالم بد شده ‌بود که می‌خواستم به خانه برنگردم. تا حالا بیشترین پولی که درآورده‌ام و دست خودم مانده ۱۵۰هزارتومان بوده که با آن رفتم و حسابی لباس خریدم، ۵۰ هزارتومانش هم ماند و فردایش با آن به شهر بازی و ساندویچی رفتم؛ خیلی کِیف داد.» «شیرشاه» آن‌قدر با لذت از خاطرات شهربازی‌اش تعریف می‌کند که آدم دلش می‌خواهد برود و وسایل شهربازی را از جا بکند و بیاورد جلوی محل زندگی «شیرشاه» بگذارد تا رایگان استفاده کند، صبح تا شب، همه‌اش بازی کند، بازی کند و بازی کند. «محمود» که حالا طرز کم و زیاد کردن صدای گوشی را یاد گرفته، صدای ترانه را کم می‌کند و می‌گوید: «اینها را به مردم بگو عمو امیر تا عقلشان سرجا بیاید، تا بفهمند که کودک نباید کار کند و با آنها رفتار بدی نداشته باشند، کتک‌شان نزنند. کودک‌کار که دست خودش نیست، باید کار کند؛ وقتی که وضع خانه‌اش را می‌بیند. الان من در ساختمان‌ها کار نظافت می‌کنم، وقتی که بچه‌های همسن خودم را در آنجا می‌بینم که مشغول بازی‌ هستند، خجالت می‌کشم؛ من کار می‌کنم و آنها جلوی من بازی می‌کنند. عمو به‌خدا این‌قدر خجالت می‌کشم.» «محمود» که مدام نام یکی دیگر از بچه‌های جمعیت را می‌آورد و از من می‌خواهد که به‌خاطر شرایط سخت محل کارش با او صحبت کنم ادامه می‌دهد: «پدرم بیسواد است و ۶ نفر در خانه‌ایم. من قبلا در یک خیاطی کار می‌کردم، اما آنجا کافی بود یک‌مقدار اشتباه کنم، صاحبکارم مرا کتک می‌زد و هر فحشی که می‌خواست می‌داد.»

دایره لغوی کودکان‌ کار پر از استرس است
«علی بنی‌هاشمی»، مدیر جمعیت دفاع از کودکان‌کار و خیابان، «عموعلی» بچه‌ها، کلاهی بر سر دارد و مهربانی‌ای که بدنه ساختمان خشک و غیراستاندارد جمعیت را دوست‌داشتنی می‌کند، آن‌قدر که لبه دیوارهای پشت‌بام می‌شود جایی برای تاب‌خوردن «الناز» و سقف هرکدام از اتاق‌ها محلی برای خالی‌کردن هیجان. بچه‌ها تصویر «عمو علی» را روی دیوار کلاس‌های جمعیت کشیده‌اند و جمـلـــــه‌های «عـمو علی دوستت دارم» همـه‌جای ساختــــمان به‌چشـــــم می‌خـورد.‌ او اصلا دوست ندارد که بخواهیم مدیر خطابش کنیم، حتی موقع صحبت‌کردن به‌جای نشستن بر صندلی پشت میز اصلی دفتر، کنار ما می‌نشیند و تنها اصرار عکاس روزنامه او را به پشت‌میز اصلی می‌نشاند. «عمو علی» می‌گوید: «از منظر اجتماعی جامعه با تضادهای زیادی روبه‌رو است؛ حتی نهادی مثل آموزش‌ و‌ پرورش هم در حال بازتولید کودکان‌ کار است. با امیدواری زیاد می‌توانیم بگوییم کودک‌ کاری که ریزش کرده است برود و کارگر شود. آنها با پایین‌ترین دستمزد، بیشترین کار را انجام می‌دهند. بین درآمد و هزینه، یعنی بین دستمزد و هزینه درگیری پیش می‌آید و شرایط مادی او را ناهنجار می‌کند و لاجرم گفتمانش پر از اضطراب می‌شود و دایره لغوی‌اش پر از استرس. هیچ کدی در حافظه او پیدا نمی‌کنید که آرامبخش باشد، همه‌اش از آدم‌ها و محیط اطرافش خاطرات بد دارد و بزرگترین و بهترین خاطره‌اش این است که مثلا فلان‌جا فلافل خورده یا کفشی را دودره کرده؛ تمام عددهایش باخت است.» «علی بنی‌هاشمی» که تمایلی به صحبت‌کردن از خود و فعالیت‌هایش نشان نمی‌دهد، تمام حواسش معطوف‌به بچه‌هایی است که چند دقیقه یک‌بار سراغش را می‌گیرند؛ او می‌گوید: «اگر کسی بتواند از این ماراتن سالم بیرون بیاید، شاهکار است و باید نوبل بگیرد. این بچه‌ها سرنوشت غم‌انگیزی دارند؛ مثلا یکی از آنها می‌گفت که من یا با گلوله پلیس کشته می‌شوم یا چاقوی دوست یا تزریق‌کردن؛ وقتی هم می‌پرسی که بهشتی هستی یا جهنمی؟ می‌گوید قطعا جهنمی.» «عمو علی» که رویایش محو کار کودک است، تمام رویاهای کودک‌کار را تیره می‌داند و صحبت‌هایش را این‌طور به‌پایان می‌رساند: «هیچ پدری دوست ندارد که فرزندش را درحال فروختن فال در زمستان ببیند اما شرایط فاجعه‌بار باعث می‌شود این رنج را برای کم‌کردن رنج بزرگتری که تحقیر دیگران است، تحمل کند. وقتی به بچه می‌گویم «ده‌تا میوه نام ببر» می‌گوید: «خیار، پرتقال، موز، سبزی‌آش، شلغم، پیاز و سیب‌زمینی» این‌قدر نخورده که نمی‌تواند در ذهنش تفکیک کند؛ می‌گویم «غذا نام ببر» می‌گوید «ماکارونی، عدس، سیب‌زمینی و قرمه‌سیب‌زمینی» اینجا من قرمه‌ سیب‌زمینی را هم کشف کرده‌ام.» روی کمد کنار میز «عموعلی» برگه‌ای چسبیده شده که این عبارت بر آن خودنمایی می‌کند: «کودکان مقدم‌اند، بر هر مصلحت‌ نژادی، قومی، مذهبی، سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و...» ساعت حوالی ۲ ظهر شده، بعضی از کلاس‌ها تعطیل شده‌اند و بعضی دیگر هم درحال برگزاری‌اند؛ در اتاق پایینی ساختمان هم بچه‌ها مشغول توپ‌بازی‌اند. با همه بازی‌کردن‌ها هرکدام از بچه‌ها بعد از مدتی گوشه‌ای می‌نشینند و نمی‌خواهند با دیگری وارد صحبت شوند. این کودکان که بر هیچ مصلحتی مقدم نیستند، با دیدن یک آدم تازه‌وارد به جمعیت شگفت‌زده می‌شوند؛ دنبال همبازی جدید می‌گردند، آن‌قدر که عکاس روزنامه دست از دوربین می‌کشد، دست در دست‌های بچه‌ها می‌گذارد، با آنها چرخ می‌خورد و خلق مقطعی لبخند را به ثبت چهره‌های درهم‌فرورفته و غمگین آنان ترجیح می‌دهد. حالا صدای سوت قطار با قهقهه کودکان جمعیت در آمیخته شده؛ آنها درحالی‌که با لذت به تی‌تاپ در دست‌شان گاز می‌زنند، در دستان عکاس روزنامه چرخ می‌خورند. راستی، یک سوال؛ خوشی‌های انسان چقدر می‌تواند کوچک باشد؟

منبع: شهروند