روان‌شناسیِ داستانی - ۶
خود و جامعه را در آیینه‌ی خود و جامعه دیدن


هادی پاکزاد


• برای دست‌یابی به لذت‌های واقعی، ضرورت دارد که انسان به‌جای صرفاً خود‌نگری، جامعه‌نگر باشد. بتواند خود را در جامعه مشاهده کند. بتواند برای جامعه و خود مفید واقع شود. در این صورت است که او همیشه، چاره‌ای جز لذت بردن از زندگی نخواهد داشت! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
دوشنبه  ٣ مهر ۱٣٨۵ -  ۲۵ سپتامبر ۲۰۰۶


•   لذتِ واقعی را باید در جامعه‌نگری واقعی جستجو کرد
اشکالی ندارد، داشتم در باره‌ی لذت‌های واقعی می‌گفتم که زدم به صحرای کربلا!. البته زیاد هم بی‌ارتباط نبود. بله برای دست‌یابی به لذت‌های واقعی، ضرورت دارد که انسان به‌جای صرفاً خود‌نگری، جامعه‌نگر باشد. بتواند خود را در جامعه مشاهده کند. بتواند برای جامعه و خود مفید واقع شود. در این صورت است که او همیشه، چاره‌ای جز لذت بردن از زندگی نخواهد داشت!. شاید این حرف برای ما تعجب‌آور به‌نظر برسد! ولی باید بپذیریم که هستند کسانی که آگاهانه کمیت عمر خود را به نزدیک صفر می‌رسانند، اما آنان در همان لحظات آخر عمرشان بیش‌تر از بعضی موجوداتِ صد ساله که همه‌اش حسرت کشیده‌اند و از دردهایشان شکایت کرده‌اند، لذت برده‌اند .
ما همه نیاز داریم تا برای درکِ لذت بردن از زندگی تلاش کنیم که این تلاش خود لذت است! بله، تلاش آگاهانه و هدفمند برای لذت بردنِ واقعی از زندگی، شاید بهترین هدفِ انسان باشد که کوشش در همین راه می‌تواند تمامی عمر را لذت‌بخش گرداند تا جایی که شما هرگز افسوس گذشته را نخورید .
دوستان در این زمینه هم باید بیش‌تر گفتگو کنیم، اما کمی دیر وقت شده است و من نباید به خود اجازه دهم که مابقی وقت را از آنِ خود کنم، چرا که با این کار، از شما و گفته‌هایتان بی‌نصیب می‌مانم و همین باعث می‌شود تا خود را از دریافتِ لذت‌های واقعی محروم ‌سازم !!.
از شنیدنِ حرف‌های این دوستِ چاپچی‌ام که همه خاموش و بی‌صدا به آن گوش می‌دادند، گیج شده بودم!. از آن‌جا که با شماره‌های یک، دو ، سه... به نکاتی که من در رابطه با آن داستان مطرح کرده بودم تا آخر که درباره‌ی لذت‌های واقعی و کاذب حرف زده بود، همه و همه برای من سرگیجه‌آور شده بود!. نمی‌دانستم که من که هستم؟!. آیا این تصور که این آدم، نوع زندگیِ ساده‌اش با تفکرِ عاقبت اندیشانه‌اش هماهنگی دارد یا ندارد، دیگر برایم مسلم شده بود که حداقل او دانسته است که چه نمی‌خواهد و حتماً   می‌داند که چه می‌خواهد. این را می‌شد از تمام حرف‌هایش متوجه شد. اما، من چی؟ من که هستم؟ آیا واقعاً پول‌دار بودن، به خودی خود سعادت است؟ کم‌کم داشت حالم از خودم به‌هم می‌خورد. نمی‌دانم شاید هم بیش از حد احساساتی شده بودم!. جای شکرش باقی بود که تمامِ حرف‌هایش را ضبط کردم تا در فرصتی و در خلوت خود آن‌ها را بار دیگر گوش دهم. آن وقت است که خواهم توانست درستی و نادرستی سخنانش را دریابم!. شاید زیاد دارد خیال‌بافی می‌کند. دنیا این‌جوری که او به تصویر می‌کشد هم نیست!. کدام آدم را می‌بینی که توی این عوالم باشد؟ کسی کاری به این حرف‌ها و این چیزها ندارد!. نمی‌دانم، اجازه دهید دوباره تنها به قاضی نروم! بگذارید کمی با تعمق به این حرف‌ها فکر کنم، شاید اگر همه‌اش هم صحیح نباشد! بشود بعضی چیزها را از تویش درآورد!. در اولین فرصت ضبط را روشن خواهم کرد و جزء جزء این گفته‌ها را با دقت گوش خواهم داد. خوشحالم که امشب توانسته‌ام خود را بیدار نگه دارم! گویا صدای همسر این دوست چاپچی دارد به گوش می‌رسد. مثل این که آن‌ها دیگران را به خانه‌اشان دعوت کرده بودند تا از کمبودِ شنونده، خود را نجات دهند!!. به‌هر حال اکنون بهترین فرصت است تا به رمز و راز زندگی این آقا و خانم بیش‌تر پی ببرم. پس بهتر است از خود بیرون آیم و با دقت به حرف‌های این خانم گوش دهم که با آرامش سخنش را با این عنوان آغاز کرد :
 
•   چه کارهایی باید انجام شود تا آن‌چه باید بشود، تحقق یابد؟
- ... من هم داستانِ این دوستمان را به اتفاق همسرم مطالعه کردم. با انتقادها و نگرش‌های مثبت و منفی نسبت به آن که دیگر دوستان ابراز کردند، با دقت توجه داشتم. در این‌جا نکته‌ای که همیشه برایم سوال بوده است و امروز نیز با شنیدنِ این داستان‌ها و انتقادها و خلاصه با شنیدنِ تمامی آن چیزهایی که نباید باشند، ولی هستند و تمامی آن چیزهایی که باید باشند، ولی نیستند... برای چراییِ این موضوع، هم‌چنان نتوانسته‌ام پاسخی بیابم. روشن‌تر بگویم؛ همه از نارسایی‌ها می‌گویند و همه حرف‌های بسیاری برای این که چه باید بشود ابراز می‌دارند، اما کم‌تر کسانی هستند که بگویند: چگونه کاری باید انجام شود تا آن‌چه باید بشود، تحققِ عینی پیدا کند !.
برای مثال به همین داستان و گفتگوهایی که در پی آن ادامه یافته است، اشاره می‌کنم: برای فقر، توزیع غیرعادلانه‌ی یارانه‌ها، تفاوتِ فاحش طبقاتی، وجود اقتصاد بیمار و دلالی در جامعه، ترافیک سرسام‌آور و عوارض غیرقابلِ انکار آن، نقش بانک‌ها در غارت و چپاول مردمِ نادار و کم‌دار، بی‌کاری افسارگسیخته، اعتیاد در جوانان، بی‌بندوباری و تحمیق فرهنگ‌های بی‌هویت‌ساز در تمامی سطوح جامعه، کلاه‌برداری و دزدی‌های قانونی و غیرقانونی، قبول و پذیرفتن ثروت‌های باد آورده توسط جامعه، ارزش‌ها را جا به جا دیدن، کم رنگ شدنِ نقش کار و تولید و همه‌کاره شدنِ نقش پول و ثروت، زنان و کودکانِ آواره و بی‌خانمان شده که آنان را در هر کوی و برزن می‌توان در اشکال گدایان، فواحش و توزیع‌کنندگانِ مواد مخدر و هزاران اعمال خود برانداز و جامعه نابود کن دیگر ملاحظه نمود، می‌توان از این دست معضلات را تا بی‌نهایت برشمرد و درباره‌ی آن هزاران قصه‌ی پُر درد گفت که اگر چنین نمی‌بود چنان می‌شد!. اگر عواملِ این بلایا نابود شوند، همه‌ی کارها سامان می‌یابد!. چنین است که اعتیاد گسترش می‌یابد و چنان است که نمی‌توان با آن مبارزه کرد !...
من تصور دارم که بیش‌ترین وقتِ روشنفکران ما، تنها، به تحلیلِ انتزاعی اموری می‌گذرد که همه‌ی آن‌ها برای اکثر مردم مشخص و روشن است!. در این روشن‌گری‌ها اکثر مسولان کشور نیز خود را از قافله عقب نگه نداشته‌اند و قبل از این‌که کسی آن مشکلات را به زبان آورد، خودِ مسولِ مربوطه از تنگناهای موجود در کار خودش سخن‌ها می‌گوید. گفته‌های آن‌ها آن‌قدر روان و دل‌سوزانه است که شما در عوض انتقاد به آن مسولان که چرا چنین است و چنان، خود را مقصر می‌پندارید که چرا شعور فهم و دانستنِ آن همه مشکلات را نداشته‌اید!. روشن‌تر بگویم توصیف دردها و شناخت آن‌ها شرطِ نخستِ درمان است، اما بدونِ اصلِ کار که همان   درمان باشد، دردها هم‌چنان می‌مانند و بر روی هم تل‌انبار می‌شوند. در نهایت، سخنِ من این است که تکرار بیان دردها، عادت به پذیرشِ آن‌ها را به‌وجود می‌آورد و همه همانند معتادان، فقط در بیانِ دردها است که می‌توانند خودشان را ارضاء بکنند. بدیهی‌است که اگر چنین عادتی اپیدمی شود که متأسفانه آن را در جامعه‌ی خود، کم کم، داریم حس می‌کنیم؛ دیگر نباید از زمین و زمان بنالیم که چرا چنین است و چنان نیست!. به همین قُر زدن‌ها دل خوش کنیم و در تخیل خود کاخ‌هایی بسازیم و در عمل چشم‌ها را ببندیم و نظاره‌گر بی‌تفاوتی نسبت به همه‌ی آن چه ادعا می‌کنیم، باشیم. راستش، من چنین شیوه‌ای را زندگی نمی‌دانم و آن را لذت هم تعریف نمی‌کنم!! اعتقاد دارم که باید از همه‌ی آموزه‌های انسان‌ها بهره جست، تا راهی برای برون‌رفت از همه‌ی آن نارسایی‌ها که زاده‌ی ذاتِ «سرمایه» است، پیدا شود تا همه‌ی بشریت را با مفهومِ زندگی و لذت آشنا سازد .
دوستان، اگر این سخنان منطقی به‌نظر می‌رسد، و اگر تفکر درباره‌ی آن را لازم و مثبت بدانید، علاقه‌مند باشیم تا در فرصت‌های دیگر نتایج مطالعات و تحقیقات در این زمینه را به بحث بگذاریم .
از حرف‌های این خانم معلم که سال‌ها دبیر علوم اجتماعی بوده و بعدها به‌زور بازنشسته شده بود، بوهای عجیب و غریب به مشام انسان می‌رسید!!. حرف‌هایش، آب‌پاکی را برای من ریخته بود!. من کجا و آن‌‌ها کجا!. من در فکر این بودم که هر ماه تندتند بیاید و سودِ پولم را از بانک بگیرم و با آن سوروسات کمی آبرومندانه‌ی بچه‌ها را ردیف کنم که مبادا پولِ کلاس خصوصی‌ها دیر برسد و یا ... بگذریم، تکرارش حالِ خودم را می‌گیرد چه رسد به شما که تا این‌جا حوصله کرده‌اید و به این افکار چپ‌اندرقیچیِ من گوش داده‌اید!. بله، کمی جا خورده بودم! با خود گفتم: این زن روی دستِ همه بلند شده است! تَه حرفش این است که بابا جان، حرفِ مفت دیگر بس است، باید به دنبال چاره بگردیم!!. در این افکار بودم که متوجه شدم همگیِ حضار با ابراز احساسات، گفته‌های بانوی صاحب‌خانه را تأیید کردند. من هم که توی هیچ باغی نبودم، مثل بُز اَخفش سری تکان دادم!. یعنی این که با نظر خانم موافق هستم !!.
البته لازم نیست که من با این‌ همه علامت تعجب، خودم را بیش از اندازه کنار گود نشان دهم و بگویم که هیچی از حرف‌های آن‌ها سردرنمی‌آوردم!. نه، این‌طور هم نبود. آدم‌ها معمولاً سعی می‌کنند موضوعاتی که با منافع آن‌ها جور درنمی‌آید، خودشان را به کوچه‌ی علی‌چپ بزنند!. واقعیتش را که بخواهید، من هم متوجه شدم که این خانمِ محترم، اشاره داشت که تنها نباید به ذکرِ «چرا چنین» است باشیم، باید فکر کرد که «چگونه چنین» را تغییر داد. بله، کلِ قضیه همین بود. من در تَه قلبم با همه‌ی حرف‌ها که شنیده بودم، مخالفتی نداشتم ولی نمی‌دانم چرا از این‌که وضعِ موجود هم حفظ شود، بدم نمی‌آمد!. شاید این پولِ به قول نویسنده‌ی آن داستانِ «شیر یارانه‌ای» یامفت، نمی‌گذاشت تکلیفم را با تَه دلم روشن کنم!. به هرحال با آن خانم موافقت کرده بودم که برای تغییر، توصیفِ مشکلات به‌تنهایی کارگر نیست! باید در عصر کنونی که دنیایی جدید متولد شده است، یعنی عصر تهاجم افسارگسیخته‌ی سرمایه‌های وحشی که هیچ مرز و ملیتی را نمی‌شناسند و به هر کشوری که بخواهند هجوم می‌برند تا همه‌ی هستیِ ملت‌ها را به‌تاراج برند، لازم است تمامی نیروهای مترقی و آگاه، در جهت ایجادِ آلترناتیوی مناسب تلاش کنند تا جلوی این غول لجام‌گسیخته را بگیرند و اجازه ندهند که ملت‌ها را یکی پس از دیگری در حلقومِ سیری‌ناپذیرش فرو برد!. با این حرف‌ها که داشت از ذهنم می‌گذشت، دریافتم که دارم در همان کارخانه‌ی یک‌سان سازیِ آنان که همگی‌اشان شبیه هم فکر می‌کردند، در حالِ ساخته شدن هستم!!. تکانی به خود دادم و سر و گردن را کمی کش دادم تا با رفع خستگی، ذهنم را هم تا حدودی به‌خود آورده باشم! آیا آن‌ها چه تصویری از زندگی به‌وجود آورده‌اند که این‌گونه، می‌رود تا مریدشان بشوم؟! آیا بهتر نیست خوددارتر باشم و با چند کلمه حرف، تحت‌تأثیر قرار نگیرم !.
 
•   همه به زحمت‌کشان مدیون و بدهکار هستند !
به‌هرحال خوشحالم که این مهمانی تمام شد! عجب زمانه‌ای شده است! نه به این‌که برای رفتن به این مهمانی لحظه‌شماری می‌کردم و نه به‌این‌که حالا که مهمانی تمام شده، دارم احساسِ خلاصی می‌کنم !.
خانم و آقای صاحب‌خانه را با تلنباری از ظرف‌های نشسته تنها گذاشتیم تا مشغولِ پرداختنِ بهای مهمانی‌ای که برپا کرده بودند باشند! ما هم به اتفاقِ آن خانمی که با حرارت از داستانِ شیرِ یارانه‌ای دفاع کرده بود و آن آقایی که قصه‌ی شیر یارانه‌ای‌اش این همه حرف و حدیث به‌وجود آورده بود، سوار ماشین شدیم تا در این دیر وقت شب که دیگر اتوبوس‌های شرکت واحد کار نمی‌کردند و این دوستان هم تمایلی برای پرداختِ کرایه‌ی آژانس نداشتند!، آن‌ها را به خانه‌هایشان برسانم!. فکر نکنید که من آدمِ منت‌گذاری هستم! می‌خواستم بگم آن‌ها ماشین نداشتند و خواهش کردم که با من بیایند. حالا همین حرف ساده را طوری پیچاندم که گویی آنان منتظر بودند تا من از سرِ لطف آن‌ها را به خانه‌هایشان برسانم .
یادِ موضوعی افتادم! ارتباطش را با این افکاری که در سرم گذشت خودتان پیدا کنید یادم آمد که یک‌بار یکی از همین آقایانِ عدالت خواه که امروزه برای خودش کسی شده است، و یا خیال می‌کند که کسی شده است!، همیشه اعتراف می‌کرد که وضعِ موجودش را به همین اندیشه‌اش مدیون است!!. من از این حرف او تعجب می‌کردم! می‌گفت انسان می‌تواند با این سیستم فکری، خوب اندیشه کند و خوب حساب و کتاب کارها را داشته باشد! کافی است آدم جوهر و سرشتِ این سیستم فکری را کنار بگذارد و در یک کلمه متقاعد شود که بگوید گور پدر مردم و زنده باد دموکراسی سرمایه، آن‌گاه به‌راحتی می‌تواند همین مردم را بچاپد!. پس باید نتیجه بگیرم که امروز باید خودم را مدیونِ این افکار بدانم !!.
راستش چه موجوداتی پیدا می‌شوند. چه آدم‌های باانصافی هستند! نمی‌دانم چطور شد حرف‌هایم به این‌جا کشید!. یادم آمد! دیدم که این دوستانِ بسیار با شعور که دارند این همه حرص و جوشِ مردم و روابط اجتماعی و اصلاح امور و دنبالِ هزار راه و چاره می‌گردند که به اوضاع سروسامانی دهند، چرا مثل آن آقایان نمی‌روند از استعدادهای داده‌ شده استفاده کنند و مثلِ همان آقا کیفَش را بکنند وخود را، اگر دلشان خواست، مدیونِ افکار گذشته‌اشان هم بدانند!. واقعاً که بعضی‌ها عقلِ زیادی در کله‌اشان نیست! آدمِ حسابی تو که معناهای تولید، کالا، سرمایه، نیروهای کار، ریشه‌های فساد،پارتی بازی، کاغذ بازی، حق و حساب دادن، زیرآبِ همکاران را زدن، به قول یکی از این سریال‌های طنزتلویزیونی: پاچه‌خواری کردن، یا به روسا احترام گذاشتن، جاسوسی کردن، دیگران را زیر پا له‌کردن، از روی اجسادِ زنان و کودکان گرسنه بالا رفتن، هزار دوز و کلک را به کار بردن... خب، شما که همه‌ی این چیزها را می‌دانید، چرا استفاده نمی‌کنید تا مثلِ بعضی‌ها که می‌گویند: دمی را خوش باش، گور پدر هر کس و ناکس !!.
آن‌وقت، من باید شاهدِ دیدن این خانم و آقا باشم که پولِ کرایه‌ی یک آژانس ناقابل را هم نداشته باشند و چشمشان به من باشد تا آن‌ها را سوار ماشینِ تروتمیز خودم کنم!!. بی‌خود نیست که می‌گویند، همین آدم‌ها هم دارند از قِبَلِ سرمایه‌داران، زندگی می‌کنند! از امکاناتِ آنان استفاده می‌کنند و نانِ آنان را می‌خورند و برعلیه آنان توطئه هم می‌کنند!!. همان شخصِ ممنون از افکار گذشته‌اش این فرمایشات را می‌کرد، او می‌گفت: خودِ کارل مارکس هم اگر نان و آبِ دوستش فردریک انگلس نبود، معلوم نبود که به جای نوشتنِ کتابِ «کاپیتال» سرو کله‌اش از یک محلِ نگه‌داری بیمارانِ روانی پیدا نمی‌شد!!. البته خودِ انگلس هم کاره‌ای نبود! او هم به خاطر ثروت پدرش بود که شد یکی از بزرگ‌ترین تئوری‌پردازانِ طبقه‌ی کارگر! . پس انگلس هم اگر آن پدر سرمایه‌دار را نمی‌داشت، آن‌وقت معلوم نمی‌شد که تکلیفِ این طبقه‌ی کارگر با این همه زالو چه می‌بود؟! خدا پدر این زالوها را بیامورزد که با سخاوت‌های خود مارکس و انگلس و دیگران را برای این طبقه گذاشتند !.  
همه‌ی این حرف‌ها را این آدمِ متفکرِ نصف و نیمه‌ی گذشته که روزگاری در یکی از دهاتِ خیلی پرت و پلا افتاده زندگی می‌کرد می‌گفت!   خودش اذعان داشت که اگر به ‌تُور این آدم‌های متفکر نمی‌افتاد، معلوم نبود که حالا هم دنبالِ چوپانی‌اش نباشد!. اما یکی دیگر از همین آدم‌ها که هنوز آن لیاقت و شایستگی‌ها را پیدا نکرده بود تا به‌جای استفاده کردن از بلیط اتوبوس و یا گرفتن کارتِ منزلت!   (کارتی که با آن می‌شود مجانی اتوبوس‌سواری کرد) با ماشینِ شخصیِ مدل بالا سرِ کار برود و به این و آن دستور بدهد؛ در جوابِ آن آدمِ تازه بدوران رسیده‌ی دست چپیِ نادم می‌گفت که: ای بابا جان، خنگی هم حدی دارد، آدم تا این اندازه نمک به حرام نمی‌شود. آخر تو کدام سرمایه‌داری را می‌توانی پیدا کنی که چیزی به کسی بدهد! سرمایه‌داران، در تمامِ طولِ تاریخ زندگیشان، مثلِ دیگر گذشتگانِ صاحبِ برده و یا فئودال‌ها، همیشه دستِ بگیر داشتند!. مگر خودت به یاد نمی‌آوری که در همان ده خیلی پَرتِ خودتان، ارباب چه بلاهایی برسر شما و دیگر خانواده‌ها می‌آورد و شما را مجبور می‌کرد که بخش بیش‌ترمحصول را که با زحماتی طاقت‌فرسا تولید کرده بودید، با ترس و وحشت، به او بدهید. آیا ارباب به شما چیزی جز شکنجه و زجر می‌داد؟. آیا این سرمایه‌دار است که دارد لطف می‌کند و به مردم کار می‌دهد، نان می‌دهد، تکنولوژی می‌سازد و یا همه‌ی این کارهای خوب را انجام می‌دهد! یا او فقط دارد مثلِ همان ارباب، اربابی می‌کند؟ یا او دارد تمامی جهان را می‌بلعد و آبی‌هم پشت سرش بالا می‌کشد تا گلویش، زیاد هم گیر نکند!. تعجب‌آور است که این حرف‌ها، به تکرار از تو واز دیگر کسانِ باصطلاح باشعور و بی‌شعور شنیده می‌شود که اگر پولِ همین سرمایه‌داران نمی‌بود، مارکس و مارکسیسم هرگز متولد نمی‌شد. البته باید بگویم با بخشی از گفته‌ی شما مخالفتی ندارم! با آن بخش که اگر سرمایه‌داری از بطنِ فئودالیسم زاده نمی‌شد، مارکسیسم هم دلیلی نداشت تا به‌وجود آید. پس لطف کنید و دیگر پروسه‌ی تاریخ را به لجن نکشید و این طبقه‌ی مولد و تولید کننده‌ی زحمت‌کش را مدیون سرمایه‌داران نسازید. بگذار فقط خَر خود را برانید و به آن دل‌خوش باشید .
این افکار و یادآوری بعضی از آن‌ها که در ذهنم بی‌قراری می‌کردند و تصاویری از زشتی‌ها و زیبایی‌ها را به نمایش گذاشته بودند، حواسی برایم باقی نگذاشته بود تا به گفتگوهای آن خانم و آقا که یکی در صندلی عقب و دیگری کنارِ منِ راننده نشسته بود، گوش دهم!. وقتی به خود آمدم که ماشین را کناری نگه داشته بودم و داشتم آن دو را با خداحافظی بسیار گرمشان بدرقه می‌کردم .
از تنها شدن، احساسِ آرامشی لذت‌بخش عایدم شده بود! اصلاً نمی‌خواستم بدانم که آیا این لذت، کاذب یا واقعی بود!. در آن حال هیچ چیزی مهم‌تر از خودِ تنهایی نبود!. کنار جوی آبی روان ایستادم و مثلِ آدم‌های بی‌هدف، برروی سکویی در کنار آن جوی نشستم و به حرکتِ بی‌توقف آن آبِ گِل‌آلود چشم دوختم. با این که نگاهم به آن دوخته شده بود ولی کم‌ترین اعتنایی به صداهای آشغال‌های شناور بر روی آب که تلق و تولوق کنان در برخورد به دیواره‌ی جوی، از جلوی دیدگانم رد می‌شدند، نداشتم !.
امشب آن‌قدر چیزهای گوناگونِ زشت و زیبا را شاهد بوده‌ام که این آشغال‌ها، در برابر آن آشغال‌ها رو سفید شده بودند !.
بعضی اوقات پیش می‌آید که انسان نیاز دارد تا به خدمت یک الاغ شرفیاب شود و به نشانِ احترام کلاهش را از سر بردارد‌! سپس از او اجازه بخواهد که مانندش   نعره بکشد!. به دور و بر خود نیم نگاهی انداختم و بی‌اختیار صدای عرعر خر را با نعره‌ای که نیاز داشتم تا از این حلقوم که داشت خفه می‌شد درهم آمیختم تا به ساختن یک سمفونیِ تراژدی، که دیگر اشک‌ هم برگونه‌هایم جاری شده بود و   داشت آن صدا را گیراتر می‌کرد، موفق شده بودم !.  
دستی را روی شانه‌ام احساس کردم! کمی جا خوردم!. از جا بلند شدم و با شرمندگی نگاهِ تأسف‌بارش را در حالی دنبال کردم که دیگر از او دور شده بودم .
به خانه که رسیدم، همه در خوابی ناز فرو رفته و گویی همه در بی‌خیالی غوطه‌ور شده بودند. نگاهی به بچه‌ها و همسرم که گویا سال‌ها در خواب بودند، انداختم و با تمامی آن‌چه در آن شب برمن گذشته بود، خود را در بسترم پنهان ساختم !.
 
•   هدف از نگارش، و داستانِ شانس
 
این داستان ادامه دارد
 
HADI.PAKZAD@YAHOO.COM