کابوس


مرجان کاظمی


• آه، ای نظاره گران!
شمایانی که با نگاهتان شلاق میزنید بر پیکرِ من
و با زبانِ تیزتان زخمه میزنید بر تارهایِ وجودم... ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲۲ بهمن ۱٣۹۲ -  ۱۱ فوريه ۲۰۱۴


 آه، ای نظاره گران!

شمایانی که با نگاهتان شلاق میزنید بر پیکرِ من

و با زبانِ تیزتان زخمه میزنید بر تارهایِ وجودم...

ای رهگذران!

که پیوسته از شما دوری میگُزیدم...

بیایید!

ای جلادانِ شهر!

ای طنابهایِ دار!

چشم به راهِ شمایَم

نجاتم دهید!

*

من عاشقِ پسرم شدم

نه از سرِ هوس

که مردی میانتان نیافتم لایقِ همآغوشی ام...

پس، دلباخته‍ی مردی شدم

که خود زادَمَش

و از خون و شیره‍ی جانِ خویش پَروَردَمَش،

زیبایی و معرفتش بخشیدم

و انسانیّت و جوانمردیش آموختم...



آه، ای مردمانِ حقیر!

چه بی اندازه خوار میشمُردمتان!

اکنون اما

میدانم که شادتان کرده ام

پس،

دندانهایِ زهرآگینتان،

دستانِ خونالودتان

و کلماتِ مرگبارتان رانثارم کنید

زیرا که من پسرم را کُشتم!



هنوز عطرِ تنش

در من جاریست...





آه،

کجایید ای جامهایِ پُر از زهر؟

ای خنجرهایِ برهنه!

مرا نشانه بگیرید

که من اکنون،

تنِ برهنه ام را

تسلیمتان کرده ام...

برهانیدم...



من معشوقم را کُشتم

نه از ترسِ شما

نه از عذابِ وجدان

(که زیباتر و جاودانه تر از عشقِ من به او

چیزی نبود!)...



شباهنگام،

آوازِ دخترکی

او را از بسترم جدا کرد

همان دخترکِ زیبارویِ آوازه خوان

که پیش از آن،

مِهرش را به پسرم ابراز کرده بود.

مردِ من

چون صدایِ او را میشنید،

قلبش میتپید و

چشمانش میدرخشید...



روزی

دخترک را در خلوت فراخواندم

او را فریفتم

و چشمانش را کور کردم؛

چشمانِ آبی رنگِ زیبایش را

که محوِ تماشایِ معشوقم میشد...



اما در آن شبِ نفرین شده،

در آن تاریکیِ عذاب آور

که گویی خورشید مُرده بود،

وقتی دستهایِ گرمِ پسرم

تنم را نوازش میکرد،

وقتی لبهایش را میبوسیدم

و تنِ تنومندِ پُرشهوتش را

ذرّه ذرّه

در خود فرومیکشیدم،

صدایِ آوازِ دخترکِ نابینا

او را از آغوشم رُبود!

*

اکنون که

پسرم، معشوقم، هستی ام

با تنی شَره شَره

غرقه در خون،

اینجا، کنارِ تنِ بی سرِ دخترکِ نابینا

آرمیده است،

آه، ای مردمانِ پست!

با هرچه میخواهید

هرچه دارید

از این کابوس

رهایم کنید...