گزارشی از یکی از دادگاه های خانواده درجنوب شرق تهران
وقتی قفل سکوت زنان آزاردیده می شکند
•
از او میپرسم «دستت چه شده؟» با خشمی گرهخورده در گوشه چشم به مردی اشاره میکند و میگوید «از پلهها پرتم کرد پایین». میگوید هر روز زندگیام همین است. عصبانی میشود هر چیزی دم دستش باشد پرت میکند و عربده میکشد و کتک میزند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۴ اسفند ۱٣۹۲ -
۲٣ فوريه ۲۰۱۴
در هر ساعت سرنوشت ۱۶ زوج به طلاق میانجامد و در این میان خشونتهای خانگی نقشی اساسی دارد. با یک حساب سرانگشتی در طول زمانی که شما این گزارش را میخوانید چندین زوج از هم طلاق گرفتهاند. این هولناک است یا خندهدار؟کافی است سری به یکی از دادگاههای خانواده بزنیم و پای درددل زنهایی که در آستانه طلاق ایستادهاند بنشینیم تا ببینیم خشونت خانگی چه تعداد زن را به دادگاه کشانده است. خشونت خانگی سن و سال نمیشناسد؛ از زن ۶۰سالهیی که از خانه رانده شده است تا زن جوانی که به خاطر تاخیری چنددقیقهیی در بازگشت به خانه بهسختی کتک خورده است. البته همه خشونتها اینچنین عریان و نمایان نیست؛ زنهایی هم هستند که اجازه کار کردن، معاشرت با دوستان و حتی انتخاب نوع پوشش خود را ندارند، یا آنقدر فحش و ناسزا شنیدهاند که یکی از آنها به شوخی اما با لحنی تلخ میگوید «گاهی شک میکنم شاید اسم کوچکم فحشی است که باب طعم دهان شوهرم است و مرا آنطور صدا میکند». گفتوگو با این زنها وقتی به همین سبب به دادگاه آمده باشند (چندان فرقی نمیکند که خواهان باشند یا خوانده، تفاوت در میزان خستگی و تکیدگی است) کار سادهیی نیست. نباید انتظار داشته باشیم آنها با لبخندی بر لب و چهرهیی گشاده حرف بزنند. آنها نگران، عصبی، خشمگین و حتی کتکخوردهاند. بریدهبریده حرف میزنند و گوشبهزنگ نوبت دادگاهشان هستند.
ساعت هشت صبح، دادگاه خانواده واقع در جنوب شرق تهران
اینجا آدمها ساکتند مگر آنکه بخواهند پچپچ کنند یا بر سر کسی فریاد بزنند. حس ناامنی همراه با بیاعتمادی به غریبهها و در عین حال نیاز به حرف زدن با هر کسی که گوش شنوایی داشته باشد، تناقض حلناشدنی این زنهاست و شاید ریشه در تفاوت آغاز باشکوه و فرجام تلخ زندگی مشترکشان داشته باشد. در نگاه اول نمیتوان با این زنها وارد صحبت شد. اما در ادامه، قفل سکوت میشکند. زنی که دقایقی قبل با بغض فریاد زده بود «دیگه به اینجام رسیده»، میتواند با بغضی فرونشسته توضیح بدهد که «چرا به اینجایش رسیده» و دست گچگرفتهاش را مدام تا حدود صورتش بالا بیاورد و خطی محو اما معنادار در هوا رسم کند. از او میپرسم «دستت چه شده؟» با خشمی گرهخورده در گوشه چشم به مردی اشاره میکند و میگوید «از پلهها پرتم کرد پایین». میگوید هر روز زندگیام همین است. عصبانی میشود هر چیزی دم دستش باشد پرت میکند و عربده میکشد و کتک میزند. بعد پشیمان میشود و معذرتخواهی میکند.به این فکر میکنم آیا مردی که به خاطر ۱۵دقیقه تاخیر همسرش را از پلهها پرت میکند پایین ممکن است پشیمان شود؟ اصلا در آن ۱۵دقیقه که زن دیر به خانه رسیده بود مگر چه اتفاقی ممکن بود بیفتد؟زن میانسالی کنارم مینشیند و چای تعارفم میکند. کلافه است و غر میزند که گفتهاند هشت صبح اینجا باشم و حالا میگویند بیرون منتظر باش. میپرسم برای چهکاری آمدهاید؟ از پاسخش حیرت میکنم. میگوید «۱۴ ماه است که شوهرم از خانه بیرونم کرده. بعد از ٣٨ سال زندگی تازه یادش افتاده مرا نمیخواهد. » یکی از حبههای قند از دستش بر زمین میافتد. سری تکان میدهد و حرفش را از سر میگیرد «با شش تا بچه و چند تا نوه؛ باورت میشود؟ خجالت میکشم سر پیری. هر روز آوارهام خانه یکی از بچهها. دخترهایم از روی شوهرهایشان خجالت میکشند. بیچارهها بچهسالتر هم که بودند از روی همکلاسیهایشان خجالت میکشیدند از بس همه عالم از دعوا و جنجالها و آبروبریهای شوهرم خبر داشتند. خصلتش همین است. بیآبرو است. رمز و راز زندگیمان را داد میزند و به در و همسایه میگوید. سر پیری خجالتزدهام میکند. چهکار کنم؟ نمیتوانم تحملش کنم. پیر شدهام. مریضحالم. تحمل این معرکهگیریهای آخر عمری را ندارم. آمده توی دادگاه میگوید نمیخواهمش. تمکین نمیکند. به خدا از شرم سرم را نمیتوانم بالا بیاورم. » برگههای کاغذ را مرتب میکند و میگوید «امروز قرار است اجرتالمثل تعیین شود. مهریهام که چیزی نیست امید بستهام به این. این را هم کارشناس گفته چون هر شش تا بچهات دخترند و چون ۱۲ سال شاغل بودهیی نصف میشود. یک عمر با این مرد توی فلاکت زندگی کردم. از بس خسیس و بیعار است. همیشه خدا که بیکار بود سر کار هم که میرفت یک قرون از پولش را به من و بچهها نمیداد. همهاش را خرج خودش و رفیقهاش میکرد. » میگوید اما من که عادت کرده بودم به این زندگی؛ بخت و اقبال را که نمیشود عوض کرد. میپرسم پس چطور به اینجا رسید؟ چرا بیرونت کرد؟ کلافه از سوالهای من میگوید: «نمیدانم. از زندان که بیرون آمد، اخلاقش عوض شد. » مهلت نمیدهد بپرسم چرا زندان بوده. میگوید میروم داخل سری بزنم شاید نوبتم رسیده باشد. سعی میکنم سر صحبت را با دیگران باز کنم. مادرهایی که آمدهاند تا همراه دخترشان باشند بیشتر از تعداد پدرهاست. زنی کنارم مینشیند و زیر لب فحش میدهد. از دخترش میگوید که هیچ نقصی ندارد، خوشگل است و درسخوانده. به دامادش که میرسد باز ترش میکند و فحش میدهد. خانواده داماد، دخترش را به این دلیل که به مادر شوهرش بیاحترامی کرده کتک زدهاند. میگوید از روز اول با دخترم مشکل داشتند. مادرشوهرش اختیار خانه و زندگی را از دخترم گرفته. خرید خانه را هم او باید بکند. مهمان دعوت میکند باید با اجازه مادرشوهرش باشد. لباس میخرد باید با انتخاب او باشد. خسته میشود آدم. این دختر هم حالا بعد از پنج سال به آخر خط رسیده است. » اما این مساله آنقدرها عمومیت ندارد. زنهای کمتری اینقدر با خانواده همسر مشکل دارند. در عوض تا بخواهی زنهایی را میبینی که گره زندگیشان را در یک جمله خلاصه میکنند: «شوهرم شکاک است. » اینها اغلب زنهای جوانی هستند که کمتر از پنج، شش سال از زندگی مشترکشان میگذرد. عجیب آنجاست که اغلب ازدواجهای مدرنتری داشتهاند و قبل از ازدواج یکدیگر را میشناختهاند. به جز چند نفری که دلایل طلاقشان کمی عجیب و غریب و غیرعادی است، مشکلات بقیه انگار کپی برابر اصل چنین مسائلی است: شوهرهایشان یا بددل و شکاکند و سودای ساختن فرشته نجابت از همسران خود دارند یا بداخلاقند و به قول یکی از زنها سر دیر رساندن لیوان آب هم کتک میزنند یا همسرانشان را تامین مالی نمیکنند. بعضی از آنها هنوز از شوهرانشان میترسند و سنگینی نگاه آنها را بر خود احساس میکنند. شاید حق دارند. در حافظه جمعی ما دادگاه جای خوشایندی نیست. آنجا شربت و شیرینی پخش نمیکنند. دادگاه جای آدمهایی است که یا مرتکب جرمی شدهاند یا ظلمی بر آنها رفته است. بیشتر زنهایی که میبینم شبیه کسانی نیستند که مرتکب جرمی شده باشند. انگار همه آنها بخواهند با دستی سالم یا مجروح خطی فرضی در هوا رسم کنند و بگویند «به اینجایمان رسیده». روز به نیمه میرسد و حیاط دادگاه خلوت میشود. به آدمهایی که از در بزرگ آهنی بیرون میروند نگاه میکنم. اینجا بیش از آنکه به صحنه عدالت و تظلمخواهی شبیه باشد، به نمایشگاه خشونت میماند. خشونتی که هرچه عریانتر؛ کلیشهییتر و غیر جذابتر.
منبع:اعتماد
|