آنگاه که نفرت به وجود تبدیل می شود
جلاد آینده من خوش آمدید!


فرخ نعمت پور


• گاهی قربانی، خود پس از گذر سالها و یا شاید از همان روزهای اولیه نه تنها در شکل بلکه در اندیشه و روانشناسی هم مثل جلاد خود می شود. مثل او عکس می کشد، مثل او نگاه می کند، و سرانجام اینکه مثل او سخن می گوید. من در چهره عبوس و رگهای بیرون زده گردن آقای اصلانی، جلاد آینده خودم را می بینم! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۱ اسفند ۱٣۹۲ -  ۲ مارس ۲۰۱۴


گاهی قربانی، خود پس از گذر سالها و یا شاید از همان روزهای اولیه (چه کسی می داند) نه تنها در شکل بلکه در اندیشه و روانشناسی هم مثل جلاد خود می شود. مثل او عکس می کشد (عبوس و با رگهای بیرون زده گردن)، مثل او نگاه می کند ( با چشمانی سرد و شکارچی منشانه)، و سرانجام اینکه مثل او سخن می گوید (با کلمات و جملاتی پر از تحقیر و تهدید). و این چنین است که روح، اندیشه و احساس جلاد در یک پروسه دونادونی قرار می گیرد، خود را بازتولید می کند و از نسلی به نسلی دیگر دوباره و چند باره پرواز بی انتهایش را از سر می گیرد.
"من در چهره عبوس و رگهای بیرون زده گردن آقای اصلانی، جلاد آینده خودم را می بینم!"

البته کسی را دقیقا نمی داند که علت این سرایت روح جلاد به قربانی چیست. علی الظاهر قرار است که قربانی خود نقطه پایانی بر خط بی انتهای قساوت و بیرحمی باشد، اما تمام روند نه تنها به یکباره عوض می شود، بلکه به یمن همان قربانی بودن که حال جلاد می شود کل پدیده بسیار ناخوشایندتر جلوه گر می شود. جلاد بیرحم است زیرا که تنها در پی تحمیل خود به تو نیست، تنها علت این نیست که وی از حضور تو بیزار است و یا اینکه مخالف عقیده توست، او جلاد است چونکه از تو نفرت دارد و این نفرت را تنها با شقاوت، بی رحمی و حذف فیزیکی یا تحت انقیاد قرار دادن تو می تواند آرام کند. و این حذف (در صورت تحقق آن) نه تنها وی را راضی نمی کند، بلکه بقیه عمر را نیز، در خواب و بیداری، در نشخوار رفتار و گفتار خود علیه تو باز می یابد. او وجودیست از بهر تو.
"من در چشمان شکارچی منشانه آقای اصلانی جلاد پر از نفرت آینده خودم را می بینم!"

جلاد (به عنوان نمونه از نوع لاجوردی آن، که اتفاقا روح مسلط بر زندانها در همان دورانی بوده است که آقای اصلانی در اسارت بودهاند) نمی بخشد، از تو تواب می سازد، حتی بعد از آزادی ات مرتب به سرکشی ات می آید، و به محض مشاهده خطائی دیگر تو را باز به همان جائی می برد که باید باشی! تو یکبار برای همیشه پدیدهای تعریف شده در فرهنگ او هستی. آری یکبار برای همیشه! تو هستی تا او بتواند باشد. زیرا "او" ی وجود ندارد گر تو نباشی. و برای همین همیشه در کمین است. او دوست دارد وجود تو را به بازی بگیرد، نگاه و کلامش پر از تحقیر است، با ادب و عقلانیت بیگانه است، او تنها "خطا" می بیند. و چه آسان در چنین نگاهی همه چیز به شیوه بالقوه "خطا" است. جلاد، ایستاترین موجود دنیا است.
"و من در کلمات و جملات پر از تحقیر آقای اصلانی، جلاد آینده خودم را می بینم!"

جلاد چیزکی کوچک در درون دارد، چیزکی پنهان، اما آنگاه که می گوید و عمل می کند به جای آن چیزکک، گندهگکی بیرون می زند. همه آن گندهگک، کلام و رفتاریست برای پنهان کردن چیزکک! تمام وجودش این چیزکک است و اما تمام گفتار و اعمالش می شود آن گندهگک.
"من در گندهگک آقای اصلانی آن چیزکک را می بینم!"

جلاد همیشه عصبانیست. درونی و بیرونی. لبخند تحقیر بر لب دارد. در نظر وی چیزکهائی در "وجود" وجود دارند که از بنیان نادرستند، حتی قبل از اینکه او بدنیا بیاید،... و این چیزکها اصل تفسیری وجودند. وجود او ارتعاشیست از آوازهای عصبیت زای درونی. و به این ترتیب قبل از هر چیز "وجود" خود را در انتهای راهکی قرار می دهد که به گمانش بی انتهاترین راه دنیاست. او از "وجود" بیزار است.
"و من در وجود آقای اصلانی بیزاری وجود را می بینم!"

و اما من پاس می دارم فواصل دریاهائی را که هنوز مرا از جلادهایم دور نگه می دارند،... دریاهائی مرا از وجود جلاد درونی میهن و مرا از وجود جلاد بیرونی میهن. آنانی که بنیانهای بازتولید فرهنگ پرورش جلاد را در همنشینی با جلاد در یک اتمسفر تراژیک آموختهاند.