خود را به دست ِ باد سپردی مگر، عزیز؟


داریوش لعل ریاحی


• ای خو به غم گرفته ، شبت سر نمی شود
جانت به گِل نشسته ، شناور نمی شود

در انتظار ِ مهر ِ ستم پیشگان ، مباش
او گرگ گله است ، کبوتر نمی شود ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱۴ اسفند ۱٣۹۲ -  ۵ مارس ۲۰۱۴


 
ای خو به غم گرفته ، شبت سر نمی شود
جانت به گِل نشسته ، شناور نمی شود

در انتظار ِ مهر ِ ستم پیشگان ، مباش
او گرگ گله است ، کبوتر نمی شود

زندان و حصر ، رحمت و تمکین این در است
عدل از طناب دار ، کمتر نمی شود

این جمع ِ از محبت و انصاف ، بی خبر
هستت چنان برند که باور نمی شود

شور و صفای باغ ، به آواز ِ بلبل است
این با حضور جغد ، میسر نمی شود

دستی به دامنی نگرفتی که خود شوی
دل بی حضور ِ عشق ، منور نمی شود

از لاک ِ غم درآ و توانی ، دوباره گیر
آن یار ِ تَک ، حریف ِ ستمگر نمی شود

خود را به دست ِ باد سپردی مگر ، عزیز ؟
کاری بکن ، دوباره که دیگر نمی شود .

داریوش لعل ریاحی
چهار شنبه ۱۴ اسفند ۱٣۹۲
Dlr۱۲۶۶@hotmail.com