ازچه موقع ستاره دار شدیم؟


مهدی حسین زاده


• موضوع از چه قرار بود؟ به دنبال یک توافق بین وزارت اطلاعات و دادگستری کار بر روی پرونده برخی فعالین دانشجویی از دادگستری به وزارت اطلاعات محول شد! این موضوع در شورای عالی امنیت ملی به امضای خاتمی تصویب می شود. بدنبال آن کمیسیونی در اطلاعات استان تهران شکل گرفت. موضوع از نامه معروف تحکیم وحدت به اجلاسیه هشتم خبرگان رهبری شروع شد ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۷ مهر ۱٣٨۵ -  ۲۹ سپتامبر ۲۰۰۶


دانشجویان ستاره دار واقعیتی است که تلاش می شود پنهان بماند یا ادعاهایی واهی است؟
بگذارید من امروز کمی پرده را بالا زنم تا ناگفته ها هم گفته شود. بگذارید بغض بترکانم تا در درد هم شریک شویم. این موضوع را سالها با صدای خاموش فریاد زدم ولی کسی را گوش شنوا نبود، اگر پترسی یافت می شد و انگشت در حفره آن سد می نهاد امروز آب از سر نمی گذشت.
آن روز که روزنامه کیهان وضعیت تحصیلی دانشجویان دانشگاه علم و صنعت ایران (دانشگاه رییس جمهور محبوب احمدی نژاد! جناب حق مسلم ماست!) را ریز به ریزبه دروغ گزارش می کرد، آن روز که نمایندگان اطلاعات استان تهران کار روی پرونده های آموزشی- سیاسی را از علم و صنعت استارت زدند. آری، عهد دقیانوس نبود، همین زمان امپراتوری سیدمحمد اصلاحچی بود! ماجراها از کجا شروع شد؟ این دود کدام کُنده بود که به هوا خواست؟ می گویمتان. روزی وارد دانشکده می شوی، مسوول آموزش می خواهدت و با هزار آیه و قسم که این را که می گویمت از من نشنیده بگیر. گفت باورم نیامد. فقط یک جمله گفت: دیروز پس از وقت اداری یک عده آمدند از پرونده آموزشی ات کپی گرفتند و رفتند! آنها نیز به او همین را گفته بودند. درصورت افشای این موضوع اخراج می شوی.
موضوع از چه قرار بود؟ به دنبال یک توافق بین وزارت اطلاعات و دادگستری کار بر روی پرونده برخی فعالین دانشجویی از دادگستری به وزارت اطلاعات محول شد! این موضوع در شورای عالی امنیت ملی به امضای خاتمی تصویب می شود. بدنبال آن کمیسیونی در اطلاعات استان تهران شکل گرفت. موضوع از نامه معروف تحکیم وحدت به اجلاسیه هشتم خبرگان رهبری شروع شد. آری دست جای حساسی گذارده بودیم. سراسیمه بی خود شد و باز از بیت صدای آن ناقوس نحس برخاست! یارانی را به محبس بردند و از آنان برای یارانشان تک نویسی گرفتند. آری آنان که این راه را رفته اند خوب می دانند چه می گویم. برگی سپید مقابلت است و بالای آن موضوع انشایی تعریف شده. خوب که نگاه می کنی می بینی که خیلی آشناست. خدایا این که نام دوست من است. آری کل صفحه را پر کن. "از فلانی چه می دانی؟" همین و بس! آری و باری که آدم فروشی را چنین باب کردند. چه ارزان هم خریدند. وای که برخی هم چه ارزان فروختند! همه همدیگر را درک کردند. دو هفته ایستاده نگاهت داشته اند و بدنت را تازیانه نواخته اند و هرگاه سر بر شانه ات نهاده ای تا لحظه ای دردها را با خواب از خود دور کنی مایعی داغ در گوشت ریخته اند! آری دستانت نیز از سقف آویزان است، نه عهد دقیانوس را نمی گویمت، اینها همه زمان آغا محمدخان اصلاحچی بود. چه می کرد لبخند می زد نه تلخند بود تو لبخند می دیدیش! آن روز اگر کم می آوردی و می خواستی دگر آن اتاق لعنتی را تجربه نکنی و تراژدی اش تکرار نشود، می شدی بریده! و آنگاه همه آن برگه سفید لعنتی را پر می کنی. پس از آن خلاص! باز می گردی و زندگی ات را حفظ کرده ای، ولی چه عذاب وجدانی داری. هیچگاه نمی توانی چشم در چشمان موضوع انشایت بیاندازی. او هم خوب می داند ولی به رویش نمی آورد. نمی دانی سالهای جوانی اش را فروخته ای! مدرکت را می گیری نورچشمی هم می شوی، ولی این ننگ همیشه با تو همچو سایه خواهد بود. آری! بخیز به تاریکی تا این ننگ تو را ظاهر نشود! نور تو را می آزارد؟ آری چنین بود ای برادر!
آه! یاران، جنوب زندگی را بنگرید. گذشته ای پوچ پر از خاطرات تلخ، و دیگر هیچ. بشنوید نکیر و منکر چگونه همه چیز را ثبت می کنند. یادتان هست؟ آخرین رمضانی بود که هنوز تحکیم منشعب نشده بود، ولی در آستانه انشعاب بود. به رسم هرساله پانزده رمضان با دعوتنامه شخصی میهمان بیت بودیم. خیلی ها آن افطار را تحریم کردند، ولی عده ای هم رفتند تا یزدگرد را انظار دهند. یادتان هست سه گانه را به یزدگرد اقتدا نکردیم و در گوشه ای فُرادا به جای آوردیم. آری همه گفتند: فلانی بد کردید که نکیر و منکر همه را ثبت کردند. آری دوربینی آوردند و همه را ثبت کردند، از آن پس به هر پلی گذرمان افتاد به رخمان کشیدند، "یزدگرد را اقتدا نکردید!" یادتان هست. شما را می گویم یاران! شیرزن تحکیم چه برسر یزدگرد بانگ برآورد. او هم بدآشفته شد. آری یزدگرد را یک جمله انظار داد: "خداوند شما را به راه راست هدایت فرماید." از همین ها آغاز شد. یادتان هست سالها دور توی مدرسه جلوی بدها ضربدر می گذاشتد؟ امروز دیگر ستاره می گذارند. باورکن این راه را رفته ام، تلاش مکن، تو بدی، باز نخواهی گشت!
نیم طبقه اول ده پله، نیم دوم هشت پله، نیم سوم نه پله، همه را حفظ کرده ام، با چشم بسته هم می توانم بروم. آری اینجا معاونت دانشجویی وزارت علوم است. برنامه هفتگی ات می شود صبح تا شام همین جا. قبلاً میدان تختی بود ولی این اواخر قبل از خروج، آری همان موقع که مهر آخر را می خواهی بگیری تا مدارکت را ترجمه کنی به شهرک غرب منتقل شده است.
نام اینجاها را خوب به خاطر بسپار! طبقه چهارم ساختمان سازمان سنجش آموزش کشور- پل کریمخان، نیم طبقه هشتم ساختمان شماره دو وزارت علوم – خیابان ویلا (آنجا را طبقه گمشده می خوانند، آسانسور هم به آنجا نمی رود.)، امور گذرنامه ریاست جمهوری- انتهای جردن کوچه شهید روانپور پلاک ۱۰۹، اگرستاره دار باشی همه اینجاها پرونده داری! دیر یا زود باید بروی. این راه بی بازگشت است رفیق! تلاش مکن ای دوست! بشنو از من، مشنو از خام ره نرفته که نداند شور عشق.
درب پشتی وزارت اطلاعات یادت هست؟ همان جا که این اواخر احضار می شدیم، همان جا که سین جیم مان می کردند، آری همان جا که می گفتند اگر به رسانه ها بگویید برایتان گران تمام می شود! آری پشت اتوبان. شرق تهران. یادت هست چه می گفتند؟ از سن تو گذشته، چرا ازدواج نمی کنی؟ بیا با دختر حاج آقا ... ازدواج کن! او راضی است. بیا پله های ترقی را چند پله چند پله طی کن! بیا یک پست مدیرکلی هم به تو می دهیم! برو روی این موضوع خوب فکر کن. حاج آقا را که خوب می شناسی معاون ... وزارت... .
آری به تو هم گفتند؟ تو هم شرم کردی آن روز به من بگویی چه پیشنهادت کردند! من هم شرمم آمد. تو هم گفتی: تفو برتو ای چرخ نیلوفری! من هم همان گفتم.
افطاری سال ٨۰ تربیت مدرس یادت هست؟ بچه ها تازه آزاد شده بودند. سعید یادت هست؟ مهدی یادت هست؟ مرا که دیدی گفتی تو هنوز زنده ای؟ خیلی آنروز برایم بغض ترکاندی. می گفتی موضوع انشایت بودم. می دانم انشایت را سفید پس داده بودی. تو هم از همان روزها ستاره دار شدی. خیلی زده بودندت. شرمم می آمد به رویت نگاه کنم. جای کبودی را می دیدم. آدم فروش نبودی. موج صداقت بودی. ولی برخی انشاهاشان را به خط خوش نوشتند! آری اینگونه بود که ستاره دار شدیم.
تجربه کرده ای دو سال فقط کارت ژتون تغذیه ات در دانشگاه فعال باشد و پرونده ات از این کمیسیون به آن کمیسیون و تو جوانی بسوزانی، آخرش چه؟ حکم پایانی، "پرونده بایگانی شود!" فقط هشت واحدت مانده بود مهندس شوی!
می دانم از اینجا به بعدش را هیچکدام تجربه نکرده اید. آنروز که تلاش می کنی به خود بقبولانی که تو بدی و باید بروی و مدارکت را به دارالترجمه می بری. می فرستی تا پذیرش بگیری. ویزایش را در ایران صادر نمی کنند. وقت می گیری، می روی ابوظبی. اجازه خروج را با چه فلاکتی می دهند! آری گیت خروج مهرآباد، همان طبقه دوم لعنتی. مهرخروج می زند ولی پاسپورتت را ضبط می کند. نماینده وزارت اطلاعات طبقه دوم ترمینال شماره دو می برندت. چند جا تماس می گیرند وچند جا تماس می گیری، بالاخره با پرواز نیم ساعت تاخیری می روی. نه تمام نشد، این تازه اول راه است.
می روی و ویزا می گیری و برمی گردی. منتظرت هستند به محض ورود در مهرآباد سه نفر سرت می ریزند و بازداشتت می کنند، مسافران فکر می کنند شخصی جانی را گرفته اند، نه عزیز سالهاست که جانی را گرفته اند، تو نمی دانی! پاسپورتت توقیف می شود. یک برگه می دهندت که جهت پاره ای توضیحات به انتهای جردن خیابان روانپور پلاک ۱۰۹ فلان روز و فلان ساعت مراجعه شود. از هر که می پرسی اینجا کجاست؟ معاون وزیر خارجه هم می گوید اینجا در اختیار ریاست جمهوری نیست، مربوط به اطلاعات بیت رهبری است، فقط   تابلو مربوط به ریاست جمهوری است!
سرموعد می روی، تمام روز میهمانشانی، روز از نو روزی از نو! ابتدا تطمیع، در صورت عدم تمکین، تهدید. تهدیدت می کنند که هفت سال پیش اقدام به براندازی کرده اید، امنیت ملی را تهدید کرده اید، با سفارت ... ارتباط داشتی، اعتراف کن تا کمکت کنیم! می دانی حکم جاسوس چیست؟ به بیت رهبری نامه بنویس و عذر بخواه که... ، وقتی می بینند به حرفهاشان وقعی نمی نهی، با وقاحت از تو می خواهند حال که می روی آن طرف با ما همکاری کن! وقتی نهار را جلویت می گذراند و لب نمی زنی حساب کار دستشان می آید و موقع خروج می گوید: احمق! فلانی رفیقت همکاری کرد و الان فلان جا فلان پست را دارد، می شناسی اش. چند تا کد هم می دهد همه اش درست است! می گوید برو، ولی برایت گران تمام می شود!
به ریاست جمهوری نامه می نویسی که فلانی، بد جراحی کرده ای، غده سرطانی هنوز کار می کند و با واسطه به دست خاتمی می رسد، همه ماجرا را تعریف می کنی، او هم پاراف می کند: "سریعاً رسیدگی شود." آری او عذاب وجدان دارد، چرا که پیشتر درشورای عالی امنیت ملی زیر برگه ای را امضا کرده بود که مسبب چنین وضعی شده بود. با وساطت موضوع حل می شود، و روزی از بازرسی ریاست جمهوری دکتر تماس می گیرد، موضوع شما منتفی است طبق برنامه تان هرچه زودتر خارج شوید! رتق و فتق امور به سیاق شیخوخیت اینچنین است!
تا نگاه می کنی می بینی سر تا پایت را مارک زده اند، نماز نمی خوانی، مروج بی بند و باری در تحکیم وحدت بودی، با دخترها احوال پرسی می کردی، اردوهای مختلط را باب کردید و دانشجویان را به فرانسه بردید و آنها هم فلان کردند. از درو دیوار مارک می بارد، یادتان هست ماهی پیش گفتند: "نهنگ ها در اوین خودکشی کرده اند!؟" آری به تو هم مارکی خواهند زد که نتوانی از خودت دفاع کنی! تا بجنبی سراپایت را مارک چسبانده اند و در یک قدمی مرگی! این گفته ها را ازیک رفته بپذیر، ای دوست! این ستاره ها خاموش نمی شوند، اگر تو امروز در هفت آسمان یک ستاره هم نداری، خوشا به حالت که در زمین یک ستاره داری، خوشا به حالت ستاره داری!
چمدانت را برمی داری و کوله پشتی ات بر دوش سرزمین مادریت را ناخواسته تنهای تنها ترک می کنی. آهای ستاره دارها! در افطاری های تحکیم جای ما را هم خالی کنید.
راستی ای دوست! ستاره ات تو را به کجا برد؟ آنسوی دنیایی؟ ما هم این سوی دنیاییم. تنهای تنها مثل خودت. تو هم با ما زمزمه کن:
آن شب که همه میکده ها باز شوند
یــــــاران خرابــــات هم آواز شوند
 
مهدی حسین زاده-   فعال سیاسی- دانشجویی- نیویورک