از : ر. الف.
عنوان : از تز تا شیفتگی
یکم- «در سیاست، «زن» سوژه یک تجربه است –سوژهای با ماهیت تغییریافته ، تهیشده از زنانگی - که مبین شکاف میان داشتن نقشی از پیش تصدیقشده (یک مکمل جنسی) و نداشتن هیچ نقشی است. «کارگر» و بهتر از آن «پرولتاریا» نیز متشابها سوژهای است که شکاف میان نقش کار به عنوان یک خویشکاری اجتماعی و بینقشی آنانی را مشخص میکند که این کارکرد را در قالب تعاریف مشترک در اجتماع به انجام میرسانند. هر سوژهسازی سیاسی تجلی شکافی از این دست است.» (ژاک رانسیر)
گفتن از منافع زنان، حتی فارغ از مناسبت تاریخی هشتم مارس، شکلی از سوژه سازی سیاسی برای مانیفسته کردن و به صحنه آوردن شکافی است که برسازنده مفهوم سیاست است. شکاف میان تقریرات سیاسی از انسان و تهی بودگی مصادیق آن در نظام پلیسی. چنین فرآیندی نمی تواند به معنای نفی دیگر ساکنان «فلات حاشیه» باشد چرا که هر شکلی از گشایش و به صحنه آوری امر خطا، ناگزیر، لحظه ی زایش سیاست است. که اگر جز این باشد، گفتن از «کارگر»، ولو در روز کارگر را نیز باید نفی دیگر راندگان مفروض داشت. گفتن از زنان و تبعیض جنسیتی، به صحنه کشاندن امر به حاشیه رانده است که خود، ناگزیر، به بسط و در نتیجه نابودی صحنه خواهد انجامید. «در مرکز قرار گرفتن»، برعکس، آن کنشی است که هر شکلی از آشکارسازی سیاسی را بر نمی تابد و خواهان انحلال هر شکلی از دیگر بودگی در هویتی میان تهی -به حاشیه راندگان- است که باید از خاص بودگی کاذب خود دفاع کنند. و مگر بقای دنیای شگفت انگیز نو با نام گذاری یونیفورمه تمام به حاشیه راندگان -وحشی ها- و امحاء تمایزهای گفتمانی استمرار نمی یابد؟ سوژه سازی سیاسی تنها راه آشکارسازی خطا به صورت زنجیره ای از بازنمایی هاست که امکان گسست از اضمحلال سیاست در توهم دموس -مردم|خلق- را فراهم می آورد.
دوم: اختگی چنین شکلی از عمل سیاسی، تنها گزاره ای از این نقد است که می توان آن را «تز» دانست. یک نقاد رادیکال می تواند همین یک گزاره را برای نقد متن بر گیرد و آن را بسط دهد؛ اگر شیفتگی قلم اجازه بدهد.
سوم و چهارم: چنین گزاره هایی را می توان در برابر هر شکلی از سوژه سازی سیاسی مطرح کرد. آن شکلی از سیاست که همه چیز را در شمول موضوع خود دارد، هیچ چیز را در شمول موضوعی خود نمی گیرد. این گزاره ها نه «تز» اند و نه «نقد».
پنجم: گزاره پنجم از فرضی بیش از اندازه خشک می آغازد و نهایتا در تناقضی درونی گرفتار می آید. چگونه می توان جزء را، از لحاظ اهمیت، با کل سنجید؟ و آیا وجوب مقدمات بر موخرات در منطق منتقد محلی از اعراب دارد؟ آیا آگاهی طبقاتی -به عنوان لازمه ای برای نزاع طبقاتی- برای طبقه ای که هنوز به واسطه شکاق جنسیتی قادر به اتحاد نیست قابل دست یابی است؟ آیا باژگونگی جهان مبتنی بر استثمار توسط طبقه ای که خود هنوز فاعل شکلی از استثمار است امکان پذیر است؟ آیا اتحاد در برابر دشمن مشترک بر نابرابری درونی/جنسیتی فایق می آید؟ شاید بدبینانه باشد، اما چنین گزاره ای بیشتر در خور کسانی است که تصورشان از باژگونی «شالوده قدرت» با صرف تسخیر قدرت تعبیر می شود و «در مرکز قرار گرفتن» برایشان دغدغه بزرگتری است تا آشکارساختن پشت صحنه این مبارزه به منظور امحاء تنظیمات پلیسی سرمایه داری.
پ.ن: «تز»؟
۶۱۴٨۷ - تاریخ انتشار : ۲۱ اسفند ۱٣۹۲
|