بی‌گمان بهار...
سعید سلطانی


• یادت است دستهات داغ می‌شدند؟
و هوای لمس کردن تمام آبها تو را به کوچه می‌کشید؟
داشتی درون خود زبانه می‌کشیدی و جوانه می‌زدی؟ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱ فروردين ۱٣۹٣ -  ۲۱ مارس ۲۰۱۴


 مثل دکمه‌های کوچکی که روی سینه‌ی هنوز کودک تو می‌دمید
و تو را درون یک تموج هزار رنگ، لایه لایه می‌گشود
حدس می‌زنم در انتهای غده‌های جنسی زمین
چیز تازه‌ای
روی می‌دهد.

یادت است دستهات داغ می‌شدند؟
و هوای لمس کردن تمام آبها تو را به کوچه می‌کشید؟
داشتی درون خود زبانه می‌کشیدی و جوانه می‌زدی؟
از نسوج بوی تیره‌ و مهاجم نرینه‌ها
تا جنون میل بارور‌شدن می‌آمدی؟
یادت است؟
پس،
درک کن چرا زمین میان آب و التهاب مانده‌است.
شاید از کناره‌های کهکشان نرینه‌ای عبور می‌کند.
شاید از درون او تمام رنگهای رو به آفتاب، جان خویش را کشاله می‌دهند
شاید آن اسید آتشین به سوی ذهن خاک می‌دَود
شاید این عقیم سرد از گمان باغ می‌رود

آه فکر می‌کنم
مثل دکمه‌های کوچکی که از ازل
با خیال یک دهان شیرخواره از تلاطمی لذیذ سرزدند
ذهن ساده‌ و هنوز کودک زمین
با خیال رنگها و ریشه‌های لُخت بی‌قرار می‌شود
آب و آفتاب
از دهان ناز و خنده می‌دمند
سنگ‌ها جوانه می‌زنند.

بی‌گمان بهار می‌شود.
                              ۲۰/۱۲/۹۲