چهار فصلِ عشق


خسرو باقرپور


• گیج و خسته از خیالِ ماه آمده بودم
در گمانِ من پلنگی زخمی می گریست
خیلِ خفاشان،
دندان در ریشه هایم می گرداندند،
که آمد! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
چهارشنبه  ۱٣ فروردين ۱٣۹٣ -  ۲ آوريل ۲۰۱۴



 
گیج و خسته از خیالِ ماه آمده بودم
در گمانِ من پلنگی زخمی می گریست
خیلِ خفاشان،
دندان در ریشه هایم می گرداندند،
که آمد!
سپیده از بناگوشش دمیده بود
و ستاره از گیسوانش می ریخت
بر خوابجایی از چوبِ سَرو خواباندم
و پستان هاش دو قو یِ مست شدند
بر برکه ی سینه ام.
چه تابستانِ داغی بود!

بر نُت های عاشقِ تنبور می رفتیم
و بر گیسوانِ سوخته ی تنبورنواز می گریستیم
جادوگران،
راه هامان را می بستند
کاهنانِ کهن،
نفرینمان می کردند
درختانِ جوان اما،
پیشِ پایمان فرشی هفت رنگ می گستردند
چه پاییزِ صبوری بود!

در دره ای شریف پناه گرفتیم
دو شابلوطِ کهنسال
همسایه مان شدند
و کوه ها و شیب های نرم
به سروهای جوان
خود را آراستند
و برف های دمادم بر سرو ها بارید
و من در قابِ پنجره
هر غروب،
چشم انتظارِ تو ماندم.
چه زمستانِ عاشقی بود!

دانه های زندانی
از دهانِ خاک روییدند
زنبورهای خمار
دشت های مست را
با شاخک های شیرین بوییدند
ازدحامِ اقاقیا بود و
موعدِ مهمانی ی پرستوها
بر بالِ نسیمِ جوان می رفتیم
که دستم را رها کردی.
چه بهارِ اندوهگینی بود!