گابریل گارسیا مارکز (۶ مارس ۱۹۲۷- ۱۷ آپریل ۲۰۱۴)
برای ف. ف. (با دل‌شوره‌ی حافظه‌اش)


کوشیار پارسی


• بلاهای بی‌شماری به سر ماکوندو در صد سال تنهایی می‌آید، از سال‌ها توفان تا بیماری درمان‌ناپذیر خواب. یکی از غریب‌ترین بلاها از دست دادن حافظه‌ی جمعی است که چونان مه به درون خیابان‌های روستا نفوذ کرده و شناخت از روستاییان می‌رباید. خوزه آرکادیا بوئندیا، برای گریز از آسیب این یورش به بیرون از روستا می‌رود و می‌کوشد تا بر همه‌ی حیوانات و گیاهان برچسب ِ نام بچسباند: گاو، بز، خوک، مرغ ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
سه‌شنبه  ۲٣ ارديبهشت ۱٣۹٣ -  ۱٣ می ۲۰۱۴


 بلاهای بی‌شماری به سر ماکوندو در صد سال تنهایی می‌آید، از سال‌ها توفان تا بیماری درمان‌ناپذیر خواب. یکی از غریب‌ترین بلاها از دست دادن حافظه‌ی جمعی است که چونان مه به درون خیابان‌های روستا نفوذ کرده و شناخت از روستاییان می‌رباید. خوزه آرکادیا بوئندیا، برای گریز از آسیب این یورش به بیرون از روستا می‌رود و می‌کوشد تا بر همه‌ی حیوانات و گیاهان برچسب ِ نام بچسباند: گاو، بز، خوک، مرغ، کاساو. از پس اندیشه‌ی بسیار درباره‌ی امکانات بسیار ِ فراموشی به این نتیجه می‌رسد که چیزها به یمن این برچسب ِ نام بازشناخته خواهد شد، اما آنان دیگر نخواهند دانست که این اشیا و موجودات ِ دارای نام به چه دردی می‌خورند. پس گامی به پیش برمی‌دارد. یادداشتی که به گردن گاو می‌آویزد، سندی است هوش‌مندانه‌ تا ساکنان ِ ماکوندو به جنگ ِ از دست دادن ِ حافظه بروند:'این گاو است، هر صبح باید دوشیده شود و شیرش را باید جوشاند تا با قهوه آمیخته شود و شیرقهوه به دست آید.'
این دوران، نمونه‌ای زیباست از این‌که گابریل گارسیا مارکز چه‌گونه زندگی ِ خام روزمره را تبدیل می‌کند به ادبیات. آن‌چه در نگاه ِ یکی از اعضای خانواده‌ی بوئندیا کاری عبث می‌آید، در واقعیت طرحی است خوب اندیشیده تا خانواده‌ی نویسنده را از آسیب بزرگ مصون نگه دارد. دمانس یا زوال عقل، همراه با از دست دادن حافظه بزرگ‌ترین بیماری خانواده بود. در یکی از گفت‌وگوهاش گفته است:'مادر و مادربزرگ‌ام از این بیماری مردند. و ما مردهای خانواده نیز به آن دچاریم، مثل برادرم لوییس انریکه و خودم. من با حافظه‌ام مشکل دارم.'
گارسیا مارکز، بخش ِ مربوط به طرح پیش‌گیری ازدست دادن حافظه را ۴۷ سال پیش نوشت؛ در رمانی که اساس شهرت جهانی‌ش شد. کارهای بعدی هنوز باید نوشته می‌شد، اما دغدغه‌ی از دست دادن حافظه، از جوانی در او ریشه داشت. غریب هم نبود، زیرا این نویسنده‌ی کلمبیایی از آغاز کار داستان نویسی، نویسنده‌ی حافظه بود. او چیزی نمی‌ساخت، بلکه از درون حافظه بیرون می‌کشید و بیرون می‌کشید.
مهم‌ترین روی‌داد زندگی‌ش جزییات بود. خود زندگی‌نامه‌ی زیستن برای روایت (۲۰۰٣) با این جمله آغاز می‌شود:'مادرم از من خواست همراهش بروم برای فروش خانه.' نمی‌گوید کدام خانه، اما خوانندگان رمان‌هاش نیازی ندارند بدانند. تنها یک خانه است: خانه‌ی پدر و مادر بزرگ نویسنده در آرکاتاکا که از تولد تا هشت ساله‌گی در آن زیسته است. روزنامه‌نگار جوان و بی خانمان نمی‌تواند درخواست مادر را نادیده بگیرد، پس در ۱۹۵۲ بازمی‌گردد به پردیس دوران کودکی‌ش. در واقعیت خانه‌ای ویران میان ِ مزرعه‌ی موز ِ سوخته‌ از گرمای بخش کاراییبی ِ کلمبیا. بهت ِ دیدار و بازشناختن عظیم است. نویسنده‌‎ی آینده که موضوع کارش اکنون خانه‌ی پدر و مادربزرگ است با اعضای غریب خانواده و آیندگان و روندگان در آرکاتاکای غریب‌تر ِ باغ‌های موز. زود دست به کار نوشتن حماسه‌ای می‌شود که آن را خانه می‌نامد. اما هنوز به شکل دست نیافته است. از پس تمرین‌ها و نوشتن و بازنوشتن بسیار ِ داستان‌های کوتاه و رمان‌های کم‌حجم چیره می‌شود بر دست‌مایه و حاصل می‌شود صد سال تنهایی.
نویسنده‌ی با استعدادی که ناممکن را توانست ممکن و قابل باور کند، در خودزندگی‌نامه که باور کردن‌اش آسان نیست، سوگند یاد می‌کند که این همه را خود تجربه کرده است. همیشه انکار کرده است که تخیل بی‌مهار داشته است. بارها و بارها، بی‌آن‌که اندکی رنگ و حالت چهره عوض کند، گفته است که هیچ چیزی حاصل تخیل‌اش نیست. هرچه نوشته‌ام، پیش از هشت ساله‌گی دیده و شنیده‌ام. 'وقتی پدر بزرگ‌ام درگذشت، نویسنده‌ی ابتدایی بودم که تنها باید نوشتن می‌آموختم.'
گابریل گارسیا مارکز در زیستن برای روایت می‌کوشد تا همه‌‎ی گفته‌های اغراق‌آمیزش را ثابت کند. یکی از نمونه‌های آشنا، خود ِ خانواده‌ی رازآمیز بوئندیا است از صد سال تنهایی. پاتریارک (پدرسالار) خانواده، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در رمان هفده فرزند بیرون از زناشویی داشت. نیکولاس مارکز، پدر بزرگ نویسنده که همان سرهنگ رمان باشد، در زندگی واقعی فرزندان بیش‌تری داشت. نویسنده می‌گوید که توانسته نوزده‌تاشان را پیدا کند که بیش‌ترشان در روزهای نزدیک کریسمس در خانه‌ی آرکاتاکا گرد می‌آمدند و مادربزرگ آنان را چون فرزندان خود می‌پذیرفت.
این خودزندگی‌نامه جز سرگذشت زندگی، شرح و تفسیری است بر کارهای ادبی. گارسیا مارگز کهکشان خود می‌آفرید. همه‌ی کارهاش در دو مکان روی می‌دهد. ماکوندو و 'روستا'ی بی نام. هر دو آمیزه‌ای‌اند از آرکاتاکا، روستای باغ‌های موز که جنبه‌ها و نشانه‌هایی از شهرکی در غرب وحشی دارد و سوکره، شهری که خانواده‌ی نویسنده پس از مرگ پدربزرگ در آن ساکن شد. وقتی خودزندگی‌نامه را می‌خوانی، هرکدام از کتاب‌هاش را در نظر می‌آوری و تردید نمی‌کنی در حرف‌هاش که هیچ از خود نساخته و تنها خود آزاد گذاشته در کار روی ِ برداشت از آن‌‎چه دیده و شنیده.
برای شخصیت اصلی کسی به سرهنگ نامه نمی‌نویسد – یکی از زیباترین رمان‌هاش- پدر بزرگ را نمونه گرفته است: سرهنگی که تا آخرین روزهای زندگی، بی‌هوده به انتظار حقوق بازنشسته‌گی دوران جنگ است که قول‌اش را به‌ش داده‌اند. کشتن یکی از دوستان‌ خوب‌اش، سال‌ها بعد تبدیل می‌شود به وقایع‌نگاری یک مرگ از پیش اعلام شده. عشق ممنوع پدر و مادر، پنجاه سال بعد تبدیل می‌شود به عشق در سال‌های وبا.
بر نقش حافظه در مشهورترین جمله‌ی آغازین از ادبیات جهان تاکید گذاشته می‌شود: "سال‌های سال بعد، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، ایستاده در برابر جوخه‌ی آتش، به یاد آن بعد از ظهر بسیار دوری افتاد که پدرش او را با خودش برد برای آشناشدن با یخ." گارسیا مارکز روایت‌هاش را استوار کرده بر سنت شفاهی، دریای قصه‌ها که پدر بزرگ نیکولاس و مادر بزرگ ترانکیلینا براش گفته‌اند. پدربزرگ او را جذب روایت‌های شخصی‌ش می‌کرد از جنگ‌های بی‌شمار که خود در آن شرکت داشت و این‌ها خود سرگذشت خشونت‌بار کلمبیا است. مادر بزرگ راوی قصه‌ها با پوشش 'جادویی' بود انباشته از ارواح، فرشته‌گان و موجودات غیر زمینی.
خودزندگی‌نامه با جمله‌های خوش‌تراش و احساس آشنای لذت بردن از روایت جزییات، چون رمانی از استاد خوانده می‌شود. او توانایی بسیار رمان‌نویس را می‌آمیزد با استعداد نویسنده‌ای در نوشتن گزارش ادبی. در شکل دوم که خود را تنها به روایت واقعیت محدود کرده، با نوشتن سرگذشت یک غریق یا داستان دوچرخه‌ران کلمبیایی به شهرت رسید.
مهری که پس از انتشار صد سال تنهایی بر پیشانی‌ش خورد، 'رئالیسم جادویی' بود: کارش انباشته بود از 'ناممکن و محال' یا به گونه‌ای که خیلی‌ها دوست دارند بگویند 'روی‌دادهای و پدیده‌های فرازمینی'. خود ِ نویسنده با سرسختی تمام تاکید داشت که در این روی‌دادها هیچ جنبه‌ی فرازمینی وجود نداشت. همه را به چشم خود دیده بود. آدم‌ها از همه‌جا به آرکاتاکا می‌رفتند تا آن کلیسا را به چشم خود ببینند و باور کنند آیا روحانی آن – چنان‌که روستاییان شایع کرده بودند- آونگ می‌شود میان هوا و زمین یا نه. در کشتار سیناگا که او در صد سال تنهایی به شرح بلندی از آن پرداخته، در سال ۱۹۲٨ هزاران کارگر باغ‌های موز به دست ارتش کلمبیا کشته شدند. گروه عمه و خاله‌ها که نویسنده میان آنان رشد کرد، جمعی است از زنان غیرعادی که در شکل ادبی جاودانه شده‌اند. و پدر بزرگ‌اش به راستی دوستی داشت که در دوئل کشته شد. عمویی هم داشت که در دفاع از شرف یکی از مخالفان را کشت. حافظه‌ی گابریل گارسیا مارکز سلاح پنهانی او بود. در کودکی همه‌ی روی‌دادهای غریب و موجودات ناممکن و محال را در ذهن ثبت کرد و ده‌ها سال بعد در شکل ادبی کم‌نظیر به تماشا گذاشت.
با شیطنت می‌پرداخت به یکی از برادران پدر بزرگ‌اش که در پیری می‌خواست بداند چه کسی قصد داشته زمانی سرهنگ مارکز را همراه با نوه‌اش در سفر با قایق به آب بیندازد. گابو نتوانست پاسخی بر آن بیابد.'نمی‌فهمم که چه‌گونه آدمی مثل تو با این حافظه‌ی بد توانسته نویسنده بشود.'
یک سال پس از انتشار خودزندگی‌نامه، رمان کوتاه دیگری از او منتشر شد: یاد روسپیان اندوه‌گین من. این آخرین رمان او بود؛ گرچه شنیده می‌شود که دست‌نویس رمان دیگری از او آماده است با نام En agosto nos vemos
(تا دیدار در اگوست / در اگوست یک‌دیگر را می‌بینیم). گفته می‌شود که گارسیا مارکز بارها متن را بازبینی کرده اما هنوز راضی به انتشارش نبود.
دو سال پیش برادر نویسنده خبر داد که او دچار دمانس شده و کار تازه‌ای از او منتشر نخواهد شد. گارسیا مارکز این تصمیم را پیش‌تر گرفته بود. به سال ۲۰۰۷ به دوست کلمبیایی‌ش گفته بود:'دیگر نخواهم نوشت.' دوست‌اش اعتراض کرده بود که در هر صورت باید به قول‌اش در نوشتن دو جلد باقی‌مانده‌ی خودزندگی‌نامه وفادار بماند. 'نه یک جلد، نه دو جلد، نه سه جلد، هیچ نوشته نخواهد شد. دیگر نمی‌توانم چیزی به یاد بیاورم و مثل همه‌ی نویسنده‌ها به حافظه زنده‌ام، به یادواره‌هام از افراد و روی‌دادها که به حافظه سپرده‌ام، اما حافظه مرا وانهاده.'
نویسنده، بیش از هرچیزی افسوس این داشت که نمی‌تواند ماجراجویی‌هاش در سیاست امریکای لاتین را بنویسد. خودزندگی‌نامه و زندگی‌نامه‌ی نوشته‌ی روزنامه‌ نگار کلمبیایی داسو سالدیوار(Dasso Saldívar) تا انتشار صد سال تنهایی رسیده‌اند. این‌که دو جلد بعدی خودزندگی‌نامه را نخواهیم خواند هم افسوس دارد هم نه. از جنبه‌ی ادبی که نگاه کنیم، به هیچ روی بد نیست. به ویژه که پس از ۱۹٨۲ و دریافت جایزه‌ی ادبی نوبل تبدیل شد به شخصیت مردمی و گذاشت به رغم بسیار دل‌خوری‌ها و انتقادها از نام‌اش استفاده شود. دوستی با کلینتون و فیدل کاسترو را می‌گویم. اگر که شرح دیدارهاش با اینان را خود نوشته بود به شیوه‌ی خود، شاید نوشته‌های دل‌نشینی در دست داشتیم. اما همان به که گاریل گارسیا مارکز نویسنده را به یاد آوریم به عنوان جادوگری که رمان‌های صد سال تنهایی، پاییز پدرسالار و عشق در سال‌های وبا را به ما هدیه کرد.

مه ۲۰۱۴