تا سیم دارد سازِ تو،بردارش و از سر بزن!
غزل


اسماعیل خویی


• تا سیم دارد سازِ تو، بردارش و از سر بزن!
گیرم که سیمِ آخر است، این سیم را آخر بزن!
در خویش ماندن تا به کی؟ از خویش بیرون آی، هی!
بی یارِ خود بر سر زنی، رو، رو بدان مه سر بزن! ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
پنج‌شنبه  ۱ خرداد ۱٣۹٣ -  ۲۲ می ۲۰۱۴


همشکل با غزلی از
داریوش جانِ لعل ریاحی

تا سیم دارد سازِ تو،بردارش و از سر بزن!

گیرم که سیمِ آخر است، این سیم را آخر بزن!

در خویش ماندن تا به کی؟از خویش بیرون آی، هی!

بی یارِ خود بر سر زنی،رو، رو بدان مه سر بزن!

از خانه چون بیرون شدی، راهی به کوی اش چون شدی،

در آستانِ خانه اش، کم پا به پا کن، در بزن!

دانم که رنجیده ست او، کز تو بدی دیده ست او؛

پیشین در او نگشود اگر، رو آن درِ دیگر بزن!

ساز وسرودی هم بِبَر ؛ پس، او چو بنشست ات به بر،

از می، که با خود بُرده ای،با او دو سه ساغر بزن!

دیدی و گر کز شور و شر گوشِ دل اش گشته ست کر،

هر دستگاهی می زنی، یک پرده بالاتر بزن!

تا، مست، در شور آید او، وآن سوی ماهور آید او،

دف را بزن سیلی به رو،یا طبل را بر سر بزن!

یا بر سرِ مهر آید او، یا خود به قهر افزاید او:

هر حالتی بنماید او، تو باز مهر آور بزن!

خندید اگر هم پای تو، دان کآمد او همرای تو:

رو خیمه و خرگاهِ خود بالاتر از اختر بزن!

ور نامد او همرای تو، آه، ای من!ای من، وای تو!

باز آی و آتش در همه دیوان ات و دفتر بزن!

نع! توفشِ چونینِ تو هرگز نکاهد کینِ تو:

باور نداری؟ رو، چو شیخ، آتش به خشک و تر بزن!

آن کن که پیش آید تورا، یا آن که می باید تو را:

یا پَر بزن همبالِ دل، یا در خودت پَرپَر بزن!



بیست وهفتم آذرماه ۱٣۹۲،
بیدرکجای لندن