آخرین قصیدهی شاملو-۲
لقمان تدین نژاد
•
در یکی از جلسات شعرخوانی در حضور خامنهای، خانمهایی با مقنعه و چادرهای سیاه تر از معمول، مردانِ سکوت زده و برخی تسبیح بدست، و نیز چند معمّم میانسال دیده می شوند
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
پنجشنبه
٨ خرداد ۱٣۹٣ -
۲۹ می ۲۰۱۴
تازه می کن این جهان کهنه را از شورِ نو
در یکی از جلسات شعرخوانی در حضور خامنهای، خانمهایی با مقنعه و چادرهای سیاه تر از معمول، مردانِ سکوت زده و برخی تسبیح بدست، و نیز چند معمّم میانسال دیده می شوند در سالنی که به یک دلیل قابل توصیف، فضا و بو و روح حسینیه ها و تکیه ها را از خود متصاعد میکند. خامنهای در هیئت هر پیشنماز ِمسجدِ محل، و در اینجا در مقام ِ یک قائد عظیمالشأن، در صدر مجلس جا گرفته است. بر سیمای قدّوسیِ او لبخند و متانتی نقش بسته که معمولا از احساس قدرت ها و اعتماد بنفس ها بر می خیزد. شاعرِ جوان در حلقهی دیگر شاعران، پشت بلندگو ایستاده و شعری میخواند در قافیهی میم. نگاه زنده و پر انرژیِ او در تمام مدتِ دِکلَمه رو به خامنهای است:
چندماهی بود شعری بر لبم جاری نمی شد
یک دو بیتی گفتم اما سست، با اکراه گفتم
امشب از یُمن نگاهت ای نگاهت باغ ِ رویش
یک قصیده یک رباعی یک غزل دلخواه گفتم
--صدای آفرین خامنهای بلند می شود--
شاد در ایوان نشستم شاد در مهتاب بیتاب
چند بیتی مثنوی هم زیرِ نور ماه گفتم
در اینجا دیگر خامنهای با صدایی رساتر از پیش و با آثاری از نوعی هیجانِ مهار شده از وسط بیت با شاعر همخوانی می کند «. . . زیرِ نور ِ ماه گفتم. . . »
شاعر بار دیگر با یک اعتماد بنفسِ تازه یافته ادامه می دهد،
نیمه شب شد شب بخیری گفتم و اشکی فشاندم
وقت رفتن یک غزل هم با ردیف آه گفتم
باز می گشتم به خانه مست از افسون شعرت
مستزادی عاشقانه در میان راه گفتم
و خامنهای در اینجا که وزن و قافیهی شعر را از پیش حدس زده است بار دیگر از وسط بیت با شاعر همراهی می کند، «. . . در میان راه گفتم. . . »
شاعر در حین خواندن شعر مکث کوتاهی می کند و به زبان نثر توضیحی می دهد و از استادی یاد می کند که، «ایشان، واقعا سنگ تمام گذاشتند در راستای اهداف نظام» و در اینجا خامنهای با آمیزهای از زِعامت و بی تکلّفی وارد صحبت می شود و ضمن نشان دادن آشناییِ نزدیک خود با استادِ مورد نظر، حرفهای شاعر را تکمیل می کند و می گوید،
«خود ایشون هم داره-سنگ تمام بگذار. . . » و سپس او و شاعر با یکدیگر همخوانی می کنند،
«در کفّهی دو دستم امشب دو جام بگذار
ای ساقیِ سبک سر سنگ تمام بگذار»
حاضرین در تمام مدت در سکوتی احترام آمیز-که مجالسِ غمبارِ تودیع و ترحیم را تداعی می کند-به شعرخوانیِ شاعر گوش می دهند: پارهای نگاه هاشان به زمین پیشِ پاست، پارهای به نقاطِ دور، و پارهای مشخصا سرشار از بیحوصلگی های سرکوب شدهای که معمولا از حضورهای رسمی و اجباری در یک محل بر می خیزد. شاعر همچنان به خواندن شعر ادامه می دهد و با مهارتی که شاید بیشتر اکتسابی و نتیجهی تمرین و تکرار و غرقه بودن در شعرِ کهن باشد موزاییکی از تشبیهات و کلیشه های دیرآشنای چندین صدساله نظیر خزان، بهار، زمستان، جوانی، باغ پر شکوفه، فرشتگان، ملائک هفت آسمان، کلیم زمان، و خضرِ شعر، و غیره را در شعر خود ردیف می کند. او با نشان دادن تسلط خود بر وزن و قافیه و کلیشه های کهنه، دیر آشنا، و قابل پیش بینی، بارها و بارها خامنهای را به وجد و ستایش می آورد: آفرین. . . آفرین. . . .
خامنهای در پایان از شاعر و مهارت های او تعریف می کند و در وصف پیشرفت های روزافزون او ماشاالله ماشاالله گویان ادامه می دهد، «تا تو نکوتر می شوی من مبتلا تر می شوم» و بدین ترتیب مجلسِ عزاگرفته-خشک ِ شعر در جلسهای دیگر با کهنه سراییِ شاعر دیگری ادامه می یابد.
این بار شاعر شعری میخواند به سبک ساقینامهی رضیالدین آرتیمانی مِنْ مُحالِ التویسرکان (آنطور که خانم روشَنَک گویندهی برنامهی گلهای رنگارنگ نزدیک به پنجاه سال پیش او را معرفی می کرد)
(الهی به مستان میخانهات/ بعقل آفرینان دیوانهات
به دُردی کش لجهٔ کبریا/ که آمد به شأنش فرود اِنَّما
به درّی که عرش است او را صدف/ به ساقی کوثر، به شاه نجف!)
و در آن با زبان و فضا و ترکیباتی عوامانه به تمسخر مردانِ موسوم به «زن ذلیل» می پردازد: مردانی که پیشبند می بندند و با شرکت در کار ظرفشویی و آشپزی و عوض کردن پوشک بچه، نزول خود از مقام مسلط و مردانه و مردسالارانهی خود در منزل را برملا می سازند.
در جای دیگر، نوبت به علی موسوی گرمارودی می رسد که در قافیهی میم بخواند،
. . . گیاه آبیم و بی بهار می رویم
مگر گذرد گاه از سَرَم بَلَمی
یا در ستایش علی ابن ابیطالب قصیده و غزل و بحر طویل بخواند یا نوحهی مدرنی را ارائه دهد که اخیرا در رثای حسین ابن علی، و مصیبت عاشورا سروده است. علی موسوی گرمارودی شاعری است که اظهار تاسف می کند از اینکه چرا این سعادت را نداشته که در کربلا در رکاب حضرت حسین و در راه عقیده شمشیر بکشد. او به جبران همین کوتاهی، تاختن به صادق هدایت و «توپ مرواری» او را حداقل خدمت خود به آن حضرت می داند.
در این جلسات هرچند جای محتشم کاشانی و جودی خالی است که بخوانند «اربعین شه دین سبط پیمبر آمد/ محشری رفت ز نو محشر دیگر آمد» اما روح آنها در آن محل حاضر و ناظر است. هرچه هست این جلسات از گویا ترین نمودهای وضعیت شعر مورد حمایتِ جمهوری اسلامی و تراز و ارزش و فرم و محتوای شعرهای کهنه-کلاسیکِ بابِ طبعِ سازمانهای فرهنگیِ آنست.
ارزش و عظمتِ میراث شعریِ شاملو درست در چنین تقابل ها و کنتراست هایی است که بار دیگر ابعاد چشمگیرِ خود را بارز می سازد و بار دیگر به خوانندهی جدی ترِ شعر یادآوری می کند که چرا شعر شاملو حتی پس از مرگ او نیز همچنان به رشد خود ادامه می دهد و به مرور زمان هرچه بهتر و پخته تر و عینی تر می شود: شعری که زندگیست، یا شعری که زنده است. جلسات شعرخوانی در حضور خامنهای-از یک نقطه نظر جدی هنرمندانه-نه تنها یک مضحکهی تاثر انگیز بلکه انعکاس تمام نمای یک پسرفت سلیقهی شعری، چه در آفرینش و چه در خواندن و کاربرد آن بشمار می آید: جریانی که در سالهای حکومت اسلامی به دلایل فراوان گسترش قابل ملاحظهای داشته است، از جمله و مهمتر از همه سانسور دولتی، جلوگیری از تشکل هنرمندان و تشکیل یک هِرَم ارزشی-لیاقتی، سرکوبِ غیر مستقیم اما عینی-ملموسِ استعدادهای تازهی شعری، تغییر سلیقه ها و مشغولیات خوانندگانِ بالقوهی شعر، دلسردیِ کلّیِ شاعران، و نیز فقدانِ نسبیِ شاعران برجسته و تراز بالا که از جهات مختلف نمونه و سرمشقِ خوانندگان شعر باشند.
شاملو چندان لازم نداشت شعرهای کلیشهای-از مد افتادهی شاعران معاصر خود را بخواند یا جلسات شعرخوانی در حضور خامنهای را تماشا کند تا که در یکجا-گفت و گو با محمد محمدعلی-به تمسخر کهنه گرایی و سنتِ شعریِ محتشم کاشانی و نظایرِ زنده و مردهی او بپردازد:
«. . . اگر منظور این معرفان «تبلیغ ِ لزوم ِ بازگشتِ ادبی» است، غربزده و بخصوص آمریکایی عنوان کردنِ آثارِ دهههای گذشته بسیار حیرتانگیزتر از آن خواهد بود که مثلا یک کلام بگویند «ما باید سنتِ شعریِ محتشم کاشانی ها را باردیگر زنده کنیم.» (چنانکه گفتند هم).»
این گونه برخورد با افکار کهنه و فرم های شعریِ مربوطه، از سوی شاعری (شاملو) صورت می گیرد که به شهادت شعرهای حدود سالهای ۱۳۳۸-۱۳۳۶ خود زیبایی و ظرافت روحی و استعداد رشک بر انگیزی در تنظیم آهنگ ها و وزن ها و قافیه های شعرِ نوع کلاسیک از خود نشان داده بود (بطور مثال شعر «شبگیر برای ادیب خوانساری و سحر صدایش ۱۳۳۸»): شاعری که آثار او تا پایان از یک احساس و عاطفهی نافذ و قوی سرشار بود و خواننده را در لطافت پیچیده-شاعرانهی خود غرقه میساخت.
بی آنکه دیده بیند
در باغ
احساس می توان کرد
در طرح پیچ پیچ مخالف سرای باد
یأس موقرانه ی برگی که
بی شتاب
بر خاک می نشیند. . .
با اینهمه شاعری که جایگاه تاریخیِ خود در ادبیات فارسی-در تمام پهنهی جغرافیایی آن-را بخوبی درک کرده و ناخودآگاه می داند که وارثِ منطقیِ سُنت های غنیِ شعرِ فارسی و حافظ و مولانا و نظامی و دیگرانِ آن است و طبیعتا همراه همان کاروان گام می زند، اما با نرمی و ظرافت از قفسِ فُرم های قدیمی می گریزد و در سایهی جستجوها و کنجکاوی ها و زیر و زبر کردن شخصیت و اندیشه های موروثی-ناخودآگاه خود به بلندی های متفاوتی صعود می کند. او در طول این مسیر خوب فهمیده بود که چه ارزشهایی ارزشِ حفاظت داشته و کدام ها باید به دریا ریخته شوند و چگونه باید اندیشهها و شیوه های نوینِ هنری را با متانت و با ذهنِ باز در آغوش کشید.
شاملو در جای دیگر شعر خود را مدیون آشنایی با ادب و فرهنگ غرب و الهام جویی از آن می داند. او به زبان خود-در گفت و گو با محمد محمدعلی-می گوید
«. . . وگرنه من خود بارها، و از آن جمله در مقدمهی-همچون کوچهای بی انتها-به این حقیقت اعتراف کردهام که شعر ناب را نخستین بار از شاعران غربی آموختهام. اسم این غربزدگی و فلان و بهمان نیست؛ مگر اینکه قرار باشد دورِ صنایعِ نساجی و نفت و استفاده از آسانسور و ماشین و هواپیما را هم قلم بگیریم و از ابزار جنگ هم به نیزه و شمشیر بسنده کنیم و از پزشک به همان جوشاندهی عناب و سپستان اکتفا کنیم که خوشا طب سنتیِ عبدالله خان حکیم!. . . .»
و همین آمیزش و ترکیبِ آگاهانه-نبوغ آمیزِ سُنّت های فرهنگیِ خودی از یکسو و درک درست و همه جانبهی فرهنگِ غنیِ غرب از سوی دیگر بود که پرتابهی رو به رشد و عمیق تر شدن هرچه بیشتر شعر و ادراک شاملو را ممکن می ساخت. او با همین زمینهی ذهنی بود که هرچه بیشتر از کهنه اندیشی-چه در وزن و چه در محتوا-دور تر و دورتر می شد تا می رسید به جهان های «از زخم قلب آبایی» و «شبانه» ها و دیگر شاهکارهای مسلّمِ ِ خود. شاملو در دفترهای شعر فراوانی که به نشر می رساند شاعری را می نمود که در همانحال که به دنبال یافتن حقیقتِ تازهی خود و جامعه و تاریخ بشری و تحرّکاتِ بی وقفهی آنست دائم و کنجکاوانه به دنبال آموختن و تجربیات تازه و کشف شکل ها و فرم های نوین نیز هست. به همین دلیل است که شعر او از دیرباز حرکات و تغییرات و نقطه عطف ها و تحولاتِ التهابی از خود بروز می دهد که خود به ناگزیر و در همین فرایند به غنا و استحکام و آبدیده تر شدن شعر و تصاویر و سمبولیسم و عبارت پردازی ها و قالب های او می انجامد.
او بدرستی دریافته بود که تنها آن هنری در مقیاس های تاریخی توان ایستادگی و استعداد شکوفایی و حیات دائم خواهد داشت که احساس عمیق-و خصوصا صداقتِ آشکارِ درونی-آن با زمینه و ظرفی مناسب و بیانی زیبا و نوین، و به دور از کلیشه ها، درآمیخته باشد. گویی پسرفت به فرم های کهنه و کلاسیک شعر فارسی و دوباره به تن کردنِ اختیاریِ جلیقهی آهنیِساختارهای کمتر انعطاف پذیر و قافیه های دست و پا گیر آن (برای او) نوعی ساختگی-سرایی و تظاهر به شعر محسوب می شد. خط کشی های دقیق و دقت ریاضیِ فرم های کهن ورای ناشکیبایی های سودایی-هنرمندانهی او بود و جلوی سیر و پرواز او در آسمان پهناورِ تخیل و اندیشه را می گرفت.
از سوی دیگر نمیتوان منکر شد که وزن و آهنگ و قافیه و صناعت های شعریِ کهن این قدرت و قابلیت برجسته را دارد که قادر است بسیاری از کمبودهای اندیشهای-محتوایی-احساسی، و کمبود یا فقدان شور و دیوانگی و سودازدگی شاعر و شعر او را پشت یک تابلوی جذاب و سرشار از نواها و ملودی های خیال انگیز بپوشاند. در این خصوص هنرمندی مانند هادی خرسندی از انگشت شمارانی است که قادر بوده است هِرَم فرم های کلاسیک شعری را با مهارت روی رأس خود نشانده و آنرا برعکس در خدمت بیان طنزهای امروزین خود بگیرد. در بسیاری از طنزهای خرسندی مضمون ها و امر روز چنان ماهرانه و طبیعی با قالب خود آمیزش یافته است و چنان پیوند میان فرم و محتوا با استحکام و ضد ضربه ایجاد شده است که گویی شعر، چه رباعی چه مثنوی و چه فرم های دیگر، از همان ابتدایِ جوشش سوژه و احساس خود در لایه های عمقیِ ضمیر شاعر، اول در یک قالب همگون و تفکیک ناپذیر شکل گرفته و سپس به صورت واژه و یک ساختار ادبی زاده شده است. شعر کلاسیکِ خرسندی در حقیقت از این جهت تا این درجه موفق و نافذ بوده است که این مفاهیم و مضمون های امروزین بوده است که به طرز بیان دیر آشنای آن حیاتی تازه بخشیده است نه برعکس. در طنز او امور زمانِ حال عامداً به زندانِ کلیشه های کهنه برده نشده تا بر تختخواب سیکلوپ فرم های انعطاف ناپذیر مُثله و چندپاره شود.
در رابطه با غنای شعریِ شاملو و تاثیر گرفتن آن از فرهنگ غرب غیر ممکن است بتوان این بیت ها را خواند(بطور مثال)،
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم
من بانگ بر کشیدم از آستان یأس:
«آه ای یقینِ یافته، بازت نمی نهم!»
و از روح مشترک آن و شاهکارِ دورانساز «تولد ونوس» اثر ساندرو بوتیچلی غافل ماند. ونوسِ شاعرانهی آن نابغهی رنسانس نیز از کفِ امواج زاده می شود، روح آبست، گیسوی خیسِ او بگونهای معمایی خزه های دریایی را به ذهن می آورد، از نگاهِ او صلح و آرامش بیرون می زند، و با تولد خود اعتماد بنفس تازه یافتهیی به بینندهی تابلو می بخشد. هردو (شاملو و بوتیچلی) با دور شدن از فضا ها و ریتم های قدیمی-تثبیت شده و مکانیکی-حساب شده (یکی در شعر و تصویرهای کلامی و دیگری در رنگها و زاویه ها و تصویرهای شاعرانه) وارد بازیها و افسونگری های نوین نامتعارفِ خاص خود می شوند و خواننده و بیننده را در پرسپکتیوها و فضاسازی های خود می چرخانند و دائم به او اشارات و کنایه های با معنی و عمیقی را یادآوری می کنند که ماهرانه و آشکار و پنهان در اثر خود گنجاندهاند.
همین روح مشترک و تاثیر آشکار و پنهانِ ادبیات و فیلم و نقاشی و موسیقی و فلسفهی غرب، با قدری دقت در بسیاری دیگر از اشعار شاملو قابل کشف و مشاهده است.
شاملو وقتی که در «از شهر سرد، ۱۳۳۸» می سراید،
سپیده دمان را دیدم که بر گرده اسبی سرکش،
بر دروازه افق به انتظار ایستاده بود
و آنگاه، سپیده دمان را دیدم که، نالان و نفس گرفته،
از مردمی که دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند،
دیاری نا آشنا را راه می پرسید.
و در آن هنگام، با خشمی پر خروش به جانب شهر آشنا نگریست
و سرزمین آنان را، به پستی و تاریکی جاودانه دشنام گفت.
در اساطیر یونان نیز هلیوس خدای خورشید، هر صبح در انتظار است تا الاههی شفق دروازه های آسمانِ شرقی را برای او باز کند تا او با ارابهای که با اسبان سرکش هدایت می شود آسمان را به سمت غربِ جهان بپیماید. تصویر پردازی های شاملو به نرمی و طبیعتا با قدرت ها و استحکام اساطیر یونان گره می خورد و هرچند شعر او از جنس و ژِن و زبان دیگری است اما در چنان تودهی مذابی با هم تلاقی می کنند که در یک گذشتهی دورِ ازلی از تاثیرات یک مایه و یک انرژیِ همسان به جوش افتاده است. همین دوری شاملو از ساختارهای معمولی و کلیشه های شناخته شده، و اندیشیدن در پرتو نمادها و سمبول های جهانشمول-جاودانی است که شعر او را بکلی از جهانهای منطقهای-عشیرتی دور کرده و به ترازِ مشخص و مختص به خود رسانده است.
در برخی از شعرهای شاملو فضاهای مه آلودهی نقاشی های مونه Monet و رنوار Renoir بخوبی تداعی می شود. در چنین شعرهایی تاثیرِ پنهانِ تصاویر و جهان های آنسوی واقعیتِ اندیشه های شاملو مشخصا بطور سیّال و ناخودآگاه و جریان وار به خواننده می رسد تا مستقیم و قابل پیش بینی و رئالیستی و با قدری دقت تمایلات آشکار و پنهان «فوتوریستی» در برخی از اشعار او ردیابی می شود. در آنگونه شعرها تک تکِ واژه ها و پیگمان های پر تنوع (یا یکدست) تابلویی که شاملو در مقابل بیننده می گذارد در مجموع و در کُلیتِ خود است که به یک پانورامای سرشار از احساس و اندیشه تبدیل می شود. در آنجا شعر از محدودیت تک تک واژه ها و کلوزآپ های ناگزیر بر برخی رنگها و پدیده ها و واژه ها می گریزد و این احساس فراگیر شعر است که جزئیات را عجالتا به سایه می راند هرچند که بیان لطیف و محکم و شاعرانهی آن دوباره و چندباره از اینجا و آنجای شعر بیرون میزند. در آنجا ساختار، با وجودی که زیربنا و موزیک اصلی شعر بشمار می آید اما در طول کار و در یک چرخش اسرار آمیز، به گونهای تلویحی-پنهانی موقتا از شعر کنار می کشد و مبدل می شود به واسطهیی از ساده ترین و صادقانه ترین واژه ها که نقش راهنماییِ خواننده به فضاهای تخیلی-فانتزی را بعهده می گیرد.
شعر شاملو در اینگونه موارد (مانند هر شعر درجه اول دیگر) در نقطهی مقابل شعرهایی قرار می گیرد که توجه خواننده اگر نگوییم از همان عنوان آن ولی در هر سطر به واژه های متظاهر، نامانوس، ابداعی، و تزئینی جلب می شود. در اینگونه شعر ها این مهارت ها و صناعت های کلامیِ شاعر است که نقش اول را ایفا می کند و در آن عموما جایِ خالیِ محتوا، تخیّل و اندیشه، و عناصری احساس می شود که انتظار می رود لذت روحی و تلطیف احساس و ارتقای روحی و ذهنی به خواننده القا کنند.
برعکس، در شعرهایی از شاملو نمادها و قرینه ها و سمبول های او با واسطهی ساده ترین واژه ها معناهایی می یابند در فضاهایی بمراتب فراتر و گسترده تر از زمان و دورهی خود او. در آنجا ها تجربه ها و سرگذشت ها از ترازهای عادی-روزمره فراتر رفته و به جزو جاودانیِ سرشت و تقدیر بشری و داستان همیشگیِ سیر و سفرِ حیات و هستیِ او تبدیل می شوند:
میوه بر شاخه شدم
سنگپاره در کف کودک
طلسم معجزتی
مگر پناه دهد از گزند خویشتنم
چنین که
دست تطاول به خود گشاده
منم ! ...
احساس و عمق چنین شعرهایی با اندوهی که در جهانهای زیبا غم انگیز اما با سطح و ترازِ خاصِ ترانه ها یافت می شود تفاوتی کیفی پیدا می کند. آنچه که در شعر، و پس زمینه و نوع بیان شاملو عرضه می شود طرح سرشت بشری و تجربهی او در پهنای زمان و جغرافیا است. تجربهای که از شکل فردی و محلی-محدود آن، هرچند هنوز هم جاودانی-جهانشمول، بسی دور می شود و ابعادی می یابد نزدیک به خودِ زندگی و ماهیت و خصلتِ تراژیک آن و همان فریادی که به کرات از متن تراژدی های درجه اول یونانی به گوش می رسد.
شاملو با همین برخورداری ها و بلند نظری های فرهنگی و درک نکتهی اصلی و خصلت جهانی و سیّالِ فرهنگ بود که سنت ها و احساسات و پیشداوری های ناسیونالیستی-استانی-ولایتی-عشیرتی را از خود می زدود و با همان زبان فارسیِ خود همراه نهنگانِ شعر و ادب و هنر جهان در یک اقیانوسِ بدون مرز شنا می کرد. او به دلیل چنین روحیات و سلیقه های هنریِ بالایی بود که راه حل مشکل فرهنگیِ عمیقِ ایران را در چیزهایی غیر از جدال ابتداییِ «درود» و «سلام» و فعلا و فعلن و مثلا و مثلن می دید. شاملو در مقابله با فرهنگ نازلی که به دلیل وجود جمهوری اسلامی وضعیت وخیم تری نیز یافته بود در قله هایی بسر می برد و سلاح هایی را میجست بسی نیرومند تر و متین تر از شووینسم های پارسی (گویا برای مقابله با فرهنگِ جمهوری اسلامی که عربی تلقی می شود) و یا مداحی های غیر شاعرانه و ساختگی-لوس برای کوروش و داریوش و ماندانا و زرتشت، یا شعار سرایی های بازارپسند برای این یا آن برنامهی رادیویی تلویزیونی، و خوانندگانی از همان تراز.
شعر شاملو با توجه به اندیشه و احساس و تصاویر پیچیدهی خود خواننده و خوانش و نگرشی می طلبد که در آن شعر و تصویر و قرینه ها و نمادها در کلیّت خود مورد توجه قرار گرفته باشد. در اینجا هرچند که دقت و نکته بینی در مکانیسم بیت ها و گرامر و صرف و نحو شعر و رابطهی خارجی-متنی-دستوریِ واژه ها میتواند به شدت در راه فهمِ مکانیسم شعر و زمینه های جنبیِ سرودنِ آن آموزنده باشد اما معلوم نیست اگر همیشه به درک بهتر آن کمک کرده و یا منجر به کشف حقیقت و درونمایهی شعر و اندیشه ها و نماد های آن شده و باعث صعود خواننده و مفسر و ویراستار به بلندیها و دیدگاه ها و دورنماهای آن شده باشد.
شعرِ شاملو به واسطهی پیچیدگیِ درونی-اندیشهای خود بسیاری اوقات این برخورد تناقض آمیز را طلب می کند که خواننده از زاویهای آنسوی «حرف و گفت و صوت» وارد آن بشود و خود را در آوای فراگیر یا زیبایی و کشش مقاومت ناپذیر آن رها کند. چرا که شعر او-اکثرا-تفاوت های کیفی دارد با شعرهایی که عموما در فضاهای رئالیستی سیر می کنند و در بهترین حالت بیان واژه-به-واژه (تحت-اللفظی) اما رمانتیکِ واقعیت های روزانهی اطرافِ شاعر محسوب می شوند بدون آنکه از درون یک فرآیند ناخودآگاه و پیچیدهی اندیشهای-روحی-شعری و تحولات هنرمندانه-سودایی بیرون جسته باشند.
از سوی دیگر برخورد ویراستارانه آکادمیک، با شعرهای شاملو این فایده را دارد که روش کار شاملو با ابزار ِ کار خود در شعر و ترجمه و سناریو نویسی و غیره را تا حدودی روشن کرده و به خوانندهی کنجکاو بیاموزد که چگونه شاملو با استفاده از ساده ترین و بی تکلف ترین واژه ها قادر بوده است احساس و تصویر خود را با چنان مهارت و احساس و عاطفهای جاودانه سازد. یا اینکه چرا ترجمهی او از اثر پر ابهت-اساطیری «آنتیگون» در برخی فرازها تبدیل می شود به چیزی در حد دعوا مرافعه های پیش پا افتاده عوامانهی یک عده سر خیابان سپه غربی و سرچشمه و غیره. این حقیقت که شاملو توانسته است با چنان تردستی تصویرها و احساس و اندیشه های واقعی-زمینی را به فضاهای غیر قطعی-هایزنبرگیِ شعر و تخیل و فضاهای مه آلوده و بینابینی دیده و نادیده ارتقا دهد می تواند موضوع یک تحقیق هیجان انگیز باشد (زاده شدن بر نیزه ی تاریک/ همچون میلاد گشاده ی زخمی). مهارت شاملو در انتقال مفاهیم و سمبول های پیچیده با یک زبان ساده و صادقانه یادآور اسلوب مثنوی مولانا است. مولانا در «در وصالت چه را بیاموزم – در فراقت چه را بیاموزم» یا شکسپیر در «تمام عطرهای عربستان گناه دستانِ ظریف تو را نخواهد شست.» یا شاملو در «آینهای برابر آینهات می گذارم . . . » از این بهتر و ساده تر و صادقانه تر (در مقابل زبانها و بیانهای ساختگی-متظاهر) نمیتوانستند مضامین پیچیدهی خود در مورد هستی و سرشت بشر و گذارِ مرموزِ او بر این کُره بیان کرده باشند.
بررسیِ شبه-ویراستارانهی شعرهای شاملو از آنجا جالب تر و هیجان انگیز تر می شود که در شعر-شاعران کلاسیک و مدرن-از دیرباز تا امروز توجه کنیم و دریابیم که چرا شاعرانی که از مهارت های کم نظیر شعری برخوردار بودهاند با وجودی که توانستهاند در سایهی صناعت ها و مهارت های کلامی و تسلط بر موزیک و نوای شعر یک منبت کاری دقیق و بی نقص و زیبا ارائه دهند اما اثر آنها در نهایت از یک هندسه و معماری زیبا و قابل توجه فراتر نرفته و احساس ماندگاری در خواننده ایجاد نکرده است. شعر شاعرانِ اینچنینی (چه کلاسیک چه آزاد و مدرن) با آنکه نقاشیِ غنی و پر سوژه و پررنگی از واقعیت ها و زیبایی ها و خودِ زندگی بشمار می آید اما عموما این فرم های سطحی-ظاهری و تک تک واژه ها و مهارت ها و آکروبات های کلامیِ آنست که قبل از هرچیز از متن بیرون زده و در مقابلِ چشم خواننده به رقص و خودنمایی و اشغال ذهن می پردازد. در این گونه شعرها عموما درونمایه های (اکثرا سطحی) آنست که بیش از همه قربانیِ این خودنمایی ها می شوند حتی اگر هم صادقانه بیان شده باشند. هرچند کسی نمی تواند منکر زیباییِ رئالیستی-ملموسِ «موسیقیِ آبی Water Music» جورج فردریک هَندِل بشود اما موسیقی و خصلت و پیام و تاثیر آن از جهانِ درونی-پیچیدهی «آوایِ زمین Das Lied von der Erde » گوستاو ماهلر یک کهکشان دور است و شعرِ شاملو بی تردید به جهانهای نوع دوم تعلق دارد.
شعر «از زخم قلب آبایی»، برعکس، از همان ابتدا خواننده را افسون زیبایی های ضمنی-پنهان و تخیّلِ فراگیر-شاعرانهی خود می سازد و او را ناخودآگاه در زیبایی های مقاومت ناپذیر خود غرقه میسازد:
«از زرهِ جامهتان اگر بشکوفید
بادِ دیوانه
یالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کرد خواهد…»
در این شعر و شعر های مشابه دیگر بیش از هرچیز نقاشیِ زیبا سمبولیکِ آنست که خواننده را طلسم می کند: منظره و مجموعه نواها و رنگهایی که سرشار است از احساس و اندیشه هایی که در هر بیت خود شرافت و بزرگواری انسان را فریاد می زند. خواندن صادقانه و انسان دوستانهی چنین شعرهایی فرد را به جهانهایی ورای نوشتههای رئالیستی-ژورنالیستی می برد و او را بکلی از جهان واقعیت و قاعده و قوانین (شعر) آن دور می سازد. در آنجا ها خواننده به طور ناخودآگاه به هدف کلی شعر و دریافت همه جانبهی آن متمایل میشود تا شاید با جریانِ مسلطِ آن به فضاهای عمیق عاطفی احساسی و انسانیای پرتاب شود که شاملو خود در آن بسر می برده است.
شاملو در تراز شعری ِ خاصی که قرار گرفته بود درواقع همان کاری را می کرد که دقیقا از او انتظار می رفت: دست زدن به تجربیات ساختاری، برخاسته از یک اتوریته و اعتماد بنفس بالا، افزودن به غنای زبان، و نیرویِ تازه بخشیدن به آن. احساس و اندیشهی قوی، تصویرهای خیره کننده، و فضاهای نامتعارف-نامانوسِ خاص شاملو آنقدرها نیرومند هست که خواننده را با حداقل تلاش در خود حل کرده و به مرزهای آنسوی خیال و ظاهر واژه هایی ببرد که خود اتفاقا از زیبایی خاص و کم نظیری برخوردارند و اجزای یک پانورامای غنی را تشکیل می دهند. در واقع این خود شاملوست که در یک جا مقیاس و محک مناسب خوانش شعر خود را بدست می دهد:
«--اما شاعری امری شهودی است و چون آموختنی نیست، در چارچوبهای عبوس علم، احساس نفستنگی میکند--»
و به زبان دیگر از خوانندهی خود نظر و ذهن باز طلب می کند و از او می خواهد که جوشش ها و سمبل ها و جریانات درونی و توفان های غلیظ و الهام بخش شعر او را کشف کند تا آنکه مانند نحویِ داستان مولانا با توجه افراطی به فرم و دستور زبان در بندِ «فقهِ فقه و نحوِ نحو و صرفِ صرف» گردد.
شاملو در واقع با درهم شکستن چارچوب های کهنه-مانند سَلَف خود مولانا-است که از جهانهای متعارف شعری دور می شود و بر بام شعرِ فارسیِ دورانِ خود می نشیند. شعر شاملو را مسلما-براحتی-نمی توان در همان اتاق و فضا و چارچوبی خواند که در آن بطور مثال زیبایی های کلام و وزن و استحکام شعر سیمین بهبهانی و فریدون مشیری و رهی معیری و پژمان بختیاری ستایش می شود. در جهان شعریِ شاملو عبارتی مانند «درختان جهل معصیت بار نیاکانند» عمیق ترین معنا و مضمون را بخود میگیرد اما در فضاهای متعارف و کلیشهای دیگر عبارتی تلقی می شود سخت نامانوس و قابلِ تمسخر.
این نیز از شگفتی های تناقض آمیز اما پر معنای تاریخ و زمان است که به رغم سختی هایی که شاملو در طول حیات خود با آن روبرو بود و به رغم تمام تبلیغات منفی ماشین فرهنگیِ جمهوری اسلامی و نظریات منفی و تقلیل گرانهی برنامه سازان و مفسران رادیو تلویزیونی از تهران گرفته تا لوس آنجلس، تک بیت های شاملو مانند «آی عشق، آی عشق، چهرهی آبیت پیدا نیست» یا «مرا تو بی سَبَبی نیستی» رفته رفته می روند جا را بر «وَاِنْ یَکادْ» و «بَلَغ العُلیٰ بکمالِهِ /کَشَفالدُجیٰ بجمالِهِ/ حَسَنَتْ جمیعُ خِصالِهِ. . . » تنگ کنند و جایگاهی بیابند در خور ضربالمثل ها و گفته های فارسی و اقوام ِ متنوع ایرانی و تک بیت های موجز و کوبنده-نافذ حافظ و مولانا و سعدی، و شکسپیر و غزلهای سلیمان و نظایر آن. شاعرانی که از چنین خصوصیات شعری-اندیشهایِ والایی برخوردارند مقیاس های زیباشناسی ارزشیِ شایستهی خود و نقد های عمیق تر درون متنی طلب می کنند.
میراث ادبیِ شاملو در کشوری که فرهنگ آن همیشه از سوی عقب مانده ترین اقشار اجتماع-از عرب و مغولِ خارجی گرفته تا صفویه و قاجاریه و جمهوری اسلامیِ خودی-تهدید می شود از معدود بناهای سرفرازِ دوران مدرنی است که می توان چون گذشتگانی مانند نظامی و فردوسی و حافظ و مولانا در سایهی آن پناه گرفت، از روزمرگی ها و خشونت ها و عقب ماندگی های فرهنگی گریخت و سر نهاد در اندیشه های برتر.
ادامه. . . .
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۲۶ مارس ۲۰۱۴
|