آموزش شهروندی از طریق رای و مشارکت در روند دموکراسی: جستاری داستان
نیلوفر شیدمهر
•
جامعه ای که من در آن زندگی می کردم به ظاهر شهری، مدرن و مدنی بود. خیابان، پیکان و ساختمان داشت. دادگاه واداره داشت. مدرسه داشت و من مدرسه می رفتم تا با سواد شوم. همه این ها در شهر بودند. این جامعه اما گویا شهروند نداشت. شهروند، به معنای واحدی انسانی در اجتماع که حق داشت در تعیین سرنوشت خویش شریک باشد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱۱ خرداد ۱٣۹٣ -
۱ ژوئن ۲۰۱۴
نقطه آغازاین جستار دیدن عکس های مشارکت مردم افغانستان در انتخابات ریاست جمهوری است؛ جستاری که مرا به دوران کودکی ام و قبل از انقلاب ۱۳۵۷ می برد. زمان انقلاب، کلاس پنجم دبستان بودم و تا آن موقع خاطره ای از رای دادن والدینم و یا دیگر بزرگسالان خانواده ام ندارم. من خود نیز در پنج سال آموزش ابتدایی هیچ وقت رای دادن و حتی مشارکت دموکراتیک را با دیگر همسالانم و معلمان در مدرسه تجربه نکردم.
من در خانواده ای متوسط در تهران متولد شدم. پدرم قاضی دادگستری بود و مادرم کارمند شرکت مخابرات. آن ها هر روز سر کار می رفتند و من به مدرسه. ما زندگی به نسبت مرفه و ثابتی داشتیم.
اما وقتی با آگاهی کنونی به روشی انتقادی به گذشته فکر می کنم کمبودهای بزرگی آشکار می شود. بزرگترین کمبود اجتماعی برای امثال من فقدان دموکراسی و آموزش دموکراتیک در جامعه و خانه بود.
جامعه ای که من در آن زندگی می کردم به ظاهر شهری، مدرن و مدنی بود. خیابان داشت، پیکان داشت و ساختمان داشت. دادگاه هم داشت و پدرم به آن جا می رفت: پس از دید یک کودک قانون داشت. اداره نیز داشت و مادرم در آن خدمت می کرد. مدرسه داشت و من مدرسه می رفتم تا با سواد شوم. همه این ها در شهر بودند. این جامعه اما گویا شهروند نداشت. شهروند، به معنای واحدی انسانی در اجتماع که حق داشت در تعیین سرنوشت خویش شریک باشد. شهروند یعنی کسی که در فضای عمومی با دیگران دست به عمل سیاسی بزند.
اگر رای دادن را در جوامع مدرن از مهم ترین ارکان شهروندی محسوب کنیم، پدر و مادرم هرگز شهروندی را تجربه نکردند. به یاد نمی آورم حتی یک بار یکی از بزرگسالانم رای داده باشد. در زیست شهری ما هیچ صندوق رایی وجود نداشت. من یا همسالانم چیزی به نام انتخابات را نشناختیم، نه در خیابان، نه در خانه و نه در مدرسه.
به جای رای و انتخابات چیزی که همه می شناختیم یعنی ازابتدا به ما شناسانده بودند واساس دانش سیاسی و اجتماعی ما بود، شاه بود. محمّد رضا شاه که عکسش اول همه ی کتاب های درسی چاپ شده بود. و بعد عکس تاجدار فرح و پسر بچه ای نه چندان بزرگتر از ما که قرار بود بعدها بر ما حکومت کند.
انتخابی در کار نبود. می خواستیم و نمی خواستیم کتاب ها را که می گرفتیم عکس شاه و زنی که توانسته بود نقشش را درست بازی کند و پسری بزاید که ولیعهد شود رقم خورده بود. چه شوق و ذوقی داشتیم وقتی کتاب های درسی را اول هر سال می گرفتیم و بو می کردیم. بوی کاغذ و مرکب. ولی آن ها را که باز می کردیم آن تصاویر نو نبودند. سوادآموزی ما و شوق ما به آغاز، با چیزی کهنه، مسلط و محتوم گره خورده بود.
کاغذ و مرکب معنی نوشتن می دادند ولی ما نمی توانستیم چیزی غیر از خدا، شاه، میهن بنویسیم. کتاب که با فناوری چاپ ارتباط داشت ایده ای مدرن را با خود همراه داشت. ایده ی خواندن را. خواندن انتقادی را. خواندن همراه سوال کردن و از مهم ترین سوال ها «چرا؟». ما محکوم بودیم که کتاب های درسی را باز کنیم و به عکس هایش سر خم کنیم ولی سوال نکنیم، چرا سر فرح تاج باشد و سر ما نه؟ چرا آن پسر بچه شاه بعدی شود و ما نتوانیم بشویم؟ اصلن چرا رای ندهیم و شاه موقتی برای خودمان تعیین کنیم؟ آموزش ما بی چون و چرا بود. همین نیز چکیده ی روش "تعلیم و تربیت" ما در دوره ی "پیشآهنگی" بود. با این که نمایش "پیشآهنگی" ما را برای اجرای اجتماعی در آینده آماده می کرد، اما نحوه ی اجرا از پیش داده شده بود و ما سهمی در تعیینش نداشتیم.
در این نمایش روسری سه گوشی، شبیه پرچم را دور گردن می بستیم و جوارب بلند سفید می پوشیدم و پرچم ایران را تکان می دادیم. پرچمی هم هر روز سر صف بالا می رفت و آهنگ "شاهنشه ما زنده بادا" از بلند گو پخش می شد. در همه ی این نمایش ها ما دانش آموزان سرباز بودیم. سرباز-خردسال در نمایشنامه ی از پیش نوشته شده ی "خدا-شاه-میهن" که در آن شاه سایه ی خدا بود و میهن سایه ی شاه. تثلیثی که در آن شاه سه بار بازنمایی می شد.
این نمایش و دیگر اجراهایمان در مدرسه از بالا به ما داده می شد وهیچ نهاد دانش آموزی مستقلی در مدرسه وجود نداشت. بدتر این که در این نمایش، نحوه ی اجراها به ما دیکته می شد، روش سواد آموزی
ما نیز مبنای "دیکته کردن" صرف داشت. در کلاس های درس، همه رو به معلم و تخته که بالایش عکس تاجداران نصب شده بود می نشستیم. معلم دیکته می کرد و ما حرف می زدیم. او دیکته می کرد و ما می خواندیم. او دیکته می کرد و ما می نوشتیم. او دیکته می کرد و ما اعداد را جمع و تفریق و ضرب و تقسیم می کردیم. او دیکته می کرد و ما فکر می کردیم..
در کلاس معلم ، در حیاط مدرسه و راهرو ها ناظم و در دفتر مدرسه مدیر قدرت مطلق بود. دانش آموزان اما جز اطاعت و فرمانبرداری نقشی نداشتند. این طور بود که هرم قدرت را تجربه کردیم و جزو دانش عمومی اجتماعی مان شد.
در بعضی تصویرهای کتاب های درسی خانم معلم چوب بلندی به دست داشت که با آن الفبا را آموزش می داد. چوبی در دست معلم کلاس اولم، به یاد نمی آورم ولی چوب معلم در ذهنم نماد الفبای فارسی شد. در کلاس ما هیچ فعالیتی در گروه های کوچک دانش آموزی صورت نمی گرفت. هیچ مشارکتی از جانب ما در امر آموزش و یادگیری الفبا وجود نداشت. مبنای آموزش تقلید و تکرار بود. در این روش تجربه های روزمره و زیستی داخل نمی شد. هم چنین، ایجاد "تفاوت" در ساز و کار "تکرار" نه تنها تشویق نمی شد، مجاز هم نبود. خلاقیت و آفرینش گری فردی یا جمعی از جریان آموزش و پرورش حذف شده بود.
دانش آموزان فرصتی نداشتند تا درک و حس و تجربه شخصی شان را از الفبا یا اعداد با هم در میان بگذارند یا به هم منتقل کنند. به یاد نمی آورم در هیچ کلاسی با بغل دستی ام رو به رو شده و گفتگویی در مورد آن چه که می آموختیم داشته باشم.
حداقل از کلاس انشاء انتظار دیگری می رفت ولی مدل انشاء هم مدل "دیکته ای" بود. موضوع هایی قالبی و تکراری مثل "علم بهتر است یا ثروت" به ما داده می شد. موضوع انشایی را به یاد ندارم که در مورد ما و زندگی مان باشد. حتی یادم نمی آید یکی از بچه ها انشایی نوشته باشد که تجربیات خودش را در پروراندن موضوع دخیل کرده باشد. معلم ها چنین ایده ای را ترغیب نمی کردند.
در طول دوره تحصیل، مدرسه من تغییر کرد اما کتاب های درسی مان همان کتاب هایی بود که اداره ی آموزش و پرورش به طور سراسری دیکته کرده بود. معلم ها تدوین گر برنامه ها ی درسی خاص نبودند.
در مدرسه جدید هم، خبری از فعالیت های کلاسی در گروه های کوچک نبود. چیزی وجود نداشت که به نقش ما دانش آموزان در جریان آموزش دلالت کند. نه ما دانش آموزان گفتگوی چهره به چهره داشتیم، نه کسی از ما نظر می خواست و نه حتی موضوعی به بحث و رای گذاشته می شد دراینجا نیز گروه یا نهاد مستقل دانش آموزی وجود نداشت.
کلاس ها به شیوه ی معلم-محور اداره می شد. ایده ی آموزشی مدرسه ی جدید نیزهمان مدل معروف به "مدل بانکی" بود. در این مدل، معلم بانک دانش محسوب می شود و دانش آموزان حساب های خالی. دانش و ذهن دانش آموزان در کلاس اول صفر در نظر گرفته می شود. در طی هر سال تحصیلی، معلومات مشخصی از بانک به آن ها واریز می شود. انتقالی یک طرفه و با تناظر. اگر در آخر سال، دانش آموزی در حسابش معلوماتی کمتراز میزانی که دریافت کرده، داشت اشکال از او بود و تنبلی او. فرهنگ زرنگ و تنبل که به حاشیه راندن و افت تحصیلی بیشتر بعضی منجر می شد در میان دانش آموزان به شدت رایج بود. تاکید اصلی روی فارسی و حساب بود. ورزش موضوعی تجملی بود و جدی گرفته نمی شد.
در نوع آموزش تاکید بر موضوع درسی و محتوی کتاب های درسی بود و نه بر تجربه های ما. به ما به عنوان افراد نابالغ و ناآگاهی نگاه می شد که با تزریق محتوی کتاب های درسی قرار بود بالغ و آگاه شویم. در این نوع آموزش، دانش آموز به عنوان فرد یا نهاد اهمیت نداشت و ما چون آموزشگران مان نقشی در شکل دهی موضوع های درسی نداشتیم.
مدارس عموما نه کتابخانه داشتند و نه آزمایشگاه. پایه آموزش تجربی نبود. جایی برای خطا برای تجربه گری ویادگیری از آن در پرورش ما در نظر گرفته نشده بود. ما آموزشی بر اساس سعی،خطا و تجربه نداشتیم.
این همه دربین سال های ۱۹۷۴ تا ۱۹۷۹ روی می داد در حالی که منابع نظری روش های جدید آموزشی از چندین دهه پیش از آن تدوین و منتشر شده بودند. جان دوئی، فیلسوف، روانشناس، و نظریه پرداز آموزش و پرورش در آمریکا، کتاب "مدرسه و جامعه" را در سال (۱۹۰۰)، "کودک و برنامه ریزی درسی" (۱۹۰۲)، "دموکراسی و آموزش و پرورش" (۱۹۱۶) و "تجربه و آموزش و پرورش" (۱۹۳۸) نوشته بود.
نظام آموزشی ما، برخلاف آموزش پیشنهادی دوئی، برای پایه ریزی جامعه دموکراتیک نبود. بلکه آموزشی بود هماهنگ با جامعه ای که بزرگسالان تجربه رای دادن و شرکت در تعیین سرنوشت خود را نداشتند.
آموزش و پرورش دموکراتیک یکی از زیر ساخت های دمکراتیزاسیون جامعه است. کودکانی با این آموزش می توانند پایه های نظامی دموکراتیک را بنا نهند.
دموکراسی ، حتی دموکراسی "مستقیم" ، با پروسه ی گفتگو ، مناظره ، رای، انتخاب آزاد، مشارکت و همکاری مردمی ارتباط دارد. از همه مهم تر دمکراسی با ایده ی شهروندی، ایده ی اجرای سیاسی در فضای عمومی برای خیر عمومی و ایده ی تعیین سرنوشت خود به دست خود و برای خود ارتباط دارد.
دمکراسی با انتقال دانش و تجربه بین گروه های مختلف اجتماعی و با پروسه ی دمکراتیک تصمیم گیری جمعی ارتباط دارد. بخشی از تجربه ما تجربه دیگران است. من این انتقال تجربه را و گذاردمکراتیک برای تحقق شهروندی را در انتخابات افغانستان دیدم.
در پنجم آپریل، کودکان افغانستان بزرگسالان خود را در اجرای انتخابات و مشارکت در پروسه شهروندی تجربه کردند.
همین که کودکی مادر یا زنان دیگر بزرگسال را چون یک شهروند تجربه کند آینده او متفاوت خواهد بود. همین که ببیند مردی به جای فعالیت جنگی رای می دهد و زنی برای شناخته شدن برقع از صورت برمی دارد و رای می دهد، می تواند آینده ای متفاوت از گذشته جنگبار کشورش را تجسم کند.
همین که کودکان افغان دیدند، بزرگسالان به شیوه ای مدنی رفتار کردند تا قدرت به شکلی مدنی و بی خشونت منتقل شود.
انتخابات افغانستان بستر سواد آموزی برای کودکان این کشور بوجود آورد. کودکان از بزرگسالان خود که در رای گیری شرکت کردند، حتی آن ها که بیسواد هستند، آموزش شهروندی دیدند. آنان یاد گرفتند که فکر کنند، بگویند، بخوانند و بنویسند و به تعبیر فروغ در گودی انگشت های جوهری "شان" تخم صلح بگذارند.
نیلوفر شیدمهر- دکترای آموزش و پرورش در زبان، سواد و روش های کیفی جستار از دانشگاه بریتیش کلمبیا، کانادا
_________________________________________________________
توضیح نویسنده: هدف این مقاله مقایسه وضعیت آموزش و پرورش در ایران قبل از انقلاب و افعانستان کنونی نیست. همچنین هدف این مقاله مقایسه ی وضعیت آموزش و پرورش در ایران قبل و بعد انقلاب نیست. این نوشته نمی گوید وضعیت افغانستان کنونی از وضعیت ایران قبل از انقلاب بهتر است. این نوشته نمی گوید انقلاب باعث شد وضعیت آموزش و پرورش بعد از انقلاب ایران ارتقاء پیدا کند یا شیوه ی آموزش و پرورش در زمان جمهوری اسلامی مطلوب است. شرح این وضعیت به بررسی مستقل نیاز دارد.
|