یتیمان خوشبخت، مرغان بی آبرو


آرش آدینه فر


• پیرزن مشت تخت سینه اش زد، به گریه افتاد. ندیدم در این مدت سیاه بپوشد. دیگر آخرین آثار حنا از انتهای گیسوان سپیدش دارد به باد می رود. هر هفته چند سال پیرتر می شود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
آدينه  ۱۶ خرداد ۱٣۹٣ -  ۶ ژوئن ۲۰۱۴


 دو خانه آنسوتر از خانه ی من، دو خانه مانده به دیوار آبی مدرسه ی انتهای این کوچه ی عریض،خانه ی یتیمان ستاری است. آنها نیز همچون من سکونشین شده اند. از سه هفته پس از تمام و کمال یتیم شدنشان، از دو هفته ی پیش، عصرها بعد از اینکه من می آیم، وقتی تک آفتاب شکسته می شود، می آیند و تا کمی پس از غروب که من به داخل خانه می روم می نشینند، شاید هم بیشتر. سکوی دم خانه ی آنها کوتاهتر از مال من است و بیشتر به پله می ماند. این یکی بلندتر است ،شبیه یک منبر، منبر سکوت من!
من که گذران خلوت کوچه را از بر هستم از حضور این هم قطاران نو، شادم، از این منظره ی نوجوان و پرمعما. دختر که ظاهرش نشان می دهد بلوغ را از سر گذرانده معماست. با آن نگاههایش به درودیوارها و انتهای باز کوچه، به زنهایی که از کوچه ی روبروی خانه ی من می آیند و پچ پچ کنان رد می شوند، به کبوترهای آخرین خانه که بعدازظهرها به اذن صاحب خانه شان پرواز در محدوده ی عادت را آغاز می کنند، و شاید به جای خالی هم سن و سالی در این عصرهای سکونشینی و یا شاید به دستی که نیست تا دست او را بگیرد و اگر بشود، حتی یک کوچه آنسوتر ببرد. چند روز پیش چشمها و صورت بی تفاوت و بی پیام پسر برایم معما شد. میانه ی کوچه ایستاده بود و توپ پلاستیکی اش را به دیوار روبرویش شوت می کرد، توپ برمی گشت و باز شوت می شد. یک ضربه با پای چپ زد، روی پای راست سر خورد و به زمین افتاد. توپ به دیوار کنار خانه ی من خورد و روی زمین چرخ زد و آمد کنار سکو. پسر ابتدا ایستاد و به من خیره شد، سپس به سویم آمد. خم شدم، توپ را که کمی از کف دست و انگشتانم بزرگتر بود برداشتم و به سویش دراز کردم. چیزی نگفت و کاری نکرد جز اینکه توپ را به آرامی پس گرفت و برگشت سر جایش. پسر به زمین خاکی حصار کشیده شده ی بعد از کوچه، سر خیابان نمی رود. همانجا که بعدازظهرها از آن صدای ضربه ی توپ و بیشتر از آن صدای فریاد پسرها بلند می شود. تنها خودش هست و همبازیش دیوار. با خودم فکر می کنم؛ با خودش فکر نمی کند، پیکان کرم رنگ پدرش که کنار در خانه شان پارک می شد حالا کجاست؟ با آن ابزار و خرت و پرت هایی که داخلش بود. به او چه گفته اند راجع به رفتن و نبودن مادرش؟
پیرزنی چشم زاغی هست که این چند هفته پیش بچه ها مانده. مادربزرگ مادریشان است. این را چند روز قبل فهمیدم وقتی موتورسواری به داخل کوچه آمد و چشم بچه ها که به او افتاد داخل خانه رفتند و در را بستند. موتورسوار ایستاد، پیراهن سیاه رنگ به تن داشت و روی آن گرمکنی مشکی رنگ با طرح چندضلعی های سبز و سفید. صورتش لاغر بود با سبیلها ی کم پشت آویزان و ته ریش تنک. با کلید مسلسل وار به در زد. پیرزن در را باز کرد. همان لحظه مشاجره آغاز شد و بی وقفه ادامه یافت. جوان می خواست برای بردن چیزی وارد خانه شود، چه چیزی ، نفهمیدم! پیرزن بدن و دستانش را مانع کرد. جوان گفت:" باید برش دارم، باید شکم همه ی فک و فامیلهاش رو سفره کنم." به ماندن زن پیش به قول او "تخم سگهای ستاری" اعتراض کرد. پیرزن او را به خاک خواهرش قسم داد. جوان می خواست پیرزن را هل دهد اما او چهارچوب در را محکم گرفته بود و هنگامیکه آنرا رها کرد دستان پسرش را گرفت تا ببوسد. چادر نازکش از سرش کنار رفته بود و پوست چروکیده ی دستان تا نیمه ی بازوی برهنه اش می لرزید. التماس می کرد که نکند، که بچه ها گناه دارند، که حرمت و آبروی یتیمیشان را نگه دارد. جوان دسته کلیدش را، و بعد گرمکن مشکی اش را، و بعد با لگدی موتور را به زمین کوباند. فریاد زد:" کدام آبرو؟ توله های ناصر ستاری و حرمت و آبرو؟! "
پیرزن مشت تخت سینه اش زد، به گریه افتاد. ندیدم در این مدت سیاه بپوشد. دیگر آخرین آثار حنا از انتهای گیسوان سپیدش دارد به باد می رود. هر هفته چند سال پیرتر می شود.
هیچکس بر در خانه ها نیامد، هیچ پنجره ای گشوده نشد اما لااقل من از تجربه ی زندگی در این محله می دانستم اهالی خانه های کوچه در سکوت می بینند. کبوتران خانه ی کنار مدرسه پرواز عصرگاهیشان را آغاز کرده بودند. جوان، دایی بچه ها، درحالیکه لب پایینش را می جوید رفت. دسته های موتورش را گرفته بود و گاز می داد. رفت بی آنکه حتی لحظه ای به من نگاه کند. دور شدن موتور را که می دیدم، ناگهان آمدن موتور و موتورسوار دیگری بر در خانه ی قبلی ام، در چندین سال پیش در نظرم آمد. خانه ی پدریم. خود را در آن شب دیدم؛ جعفر، همکارم، می آید. در آن شب راه رفتنم روی بند اضطراب که مطلع شده ام از فردا هیچ تخته سیاهی در هیچ کلاسی مرا روبرویش نخواهد دید. مطمئن اما نیستم. بعدازظهرش با زنگ تلفن از خواب پریده ام. همایونی، دیگر همکارم با منّ و من، با شکستگی و احتیاط، با لحنی ناشی از عذاب وجدان رساندن خبر یک سقوط، یک انحلال، خبرش را می دهد. حکم را در اداره دیده است. جعفر می آید، تعارف نمی کنم بیاید داخل. زیر نور چراغ حبابی در خانه، تکیه داده به موتورش، شمرده حرف می زند. صدای کلماتش مثل هرصدای دیگری در آن شب به مغزم کوبیده می شود. می گوید: "شاید همایونی اشتباه کرده، اصلا یکهو دیدی تقّی به توقّی خورد و حکم امضا نشد و دوباره خود همایونی خبرش را بهت داد."
تقّی به توقّی نمی خورد، دیگر همایونی هیچ خبری نمی دهد، تقی به توقی نمی خورد، حکم امضا می شود، تقی به توقی نمی خورد و من تبعیدی این سکوی خانگی می شوم پس از آنکه گذران روزهای عمر وادارم می کند به فروش خانه ی پدری. نمی فهمم چرا می گویند دنیا دو روز است! دنیا خیلی بیشتر از دو روز است و من دیگر تحمل این همه روزها را ندارم. از خود می پرسم آیا این مردمی که از اینجا رد می شوند، بچه های دوچرخه سواری که می آیند در کوچه دور می زنند و می روند از خود می پرسند این مرد مسن چه کاره است؟ چه کاره بوده است؟ حتما می پرسند مگر کاری ندارد که هرروز عصر خراب سکوی خانه اش می شود و برّوبر همه جا را می پاید؟ چرا جز این زیرپیراهنی نفتی رنگ چیزی نمی پوشد؟ شاید حدس می زنند خمار مثقالی افیون است اما حدس نخواهند زد چقدر می گذرد از روزی که یک وعده غذای خوب خورده است یا در جمعی دوستانه از ته دل که نه، سردستی لبخندی زده است. همانگونه که همچون من نمی توانند حدس بزنند دختر ستاری این روزها وقتی به این و آن زل می زند به چه می اندیشد.اما در پچ پچ هایشان شاید از حال و روز و آینده ی او بگویند و حتی مدتی بعد اگر یکی از زنهای محل لای کتاب و دفتر پسر شرور و چشم چرانش نامه ای خطاب به معشوقه ای هم سن وسال یا با دست خط دختری خام پیدا کند، مظنون شود که این دختر رها از قید و بند خانواده چطور می تواند شر و فساد به پا کند. توی سینه ام می سوزد و سر دلم سنگینی می کند. خود را به داخل خانه می کشم.
امروز از پنجره ی مشرف به کوچه ی خانه ی ستاری ها صدای ظرف و ظروف و جلزّو ولزّ روغن می آید. دختر روی پله نشسته بشقاب کوچکی کنارش قرار دارد که درونش پرتقال پر کرده است. پسر یک موشک کاغذی در دست دارد. آنرا پرتاب می کند، موشک دو متری می رود و سقوط می کند. موشک را برمی دارد، سرش را پایین می اندازد و به سمت خواهرش می رود:" تارا، این که فایده نداره، هیچی نرفت"
تارا، که حالا نامش را می دانم، موشک را می گیرد و برانداز می کند:
" نمی دونم دیگه، بهتر از این بلد نیستم"
" اینطوری فردا تو کلاس آخر می شم"
تارا برادرش را می نشاند کنار خودش و از بشقاب که حالا باید بینشان قرار گرفته باشد یک پر پرتقال به دستش می دهد و کاغذ موشک را روی زانوان خود باز می کند. نمی دانم چه می شود که یک پایم را پیش می گذارم و به زمین می کوبم و خیز می گیرم به سمت تارا و برادرش، اما انگار صدای این پا فرا گذاشتن از محدوده ام آنقدر ناگهانی ست که آنها نگاهشان را به سرعت به سویم می گردانند. آفتاب دارد می تابد ولی چشمهایشان مثل چشم گربه در شب می درخشد. یک لحظه می مانم. می خواهم از برخاستن دست بکشم. لابد در این مدت همه کس و همه چیز دنیا برای این بچه ها بیگانه شده و حالا دلیلی نمی بینند که یکی از این بیشمار بیگانگان طرفشان برود هرچند مدتها باشد او را همچون یک تکه از آجر دیوارها، قطعه ای از بدنه ی کوچه به حساب آورده باشند. اما من برمی خیزم. نه با قاطعیت و نه استوار، اما می روم.
" سلام دخترخانم، تارا اگه درست شنیده باشم، سلام آقا پسر، اسم شما چیه؟"
فکر می کنم بد شروع کرده ام:
"موشک کاغذی درست کرده این، هان؟"
فقط نگاهم می کنند، پسر دستهایش را بین رانهای بهم چسبیده اش چفت کرده و دختر شانه هایش را به داخل جمع.
"اگه یه برگه تو این اندازه بیاری شاید بتونیم باهم یکیشو درست کنیم" با حرکت دستانم ابعاد کاغذی را در هوا ترسیم می کنم.
پسر به تارا نگاه می کند، هیچ علامتی بهم نمیدهند، پسر جست می زند و می رود داخل خانه.
" اسم برادرت چیه؟"
" از خودش یپرسین"
اینکه فعل امرش را جمع بسته و اینکه صورتش آرام است ناخودآگاه باعث می شود دلگیر نشوم که از پاسخ سوالم سرباز زده. ادامه می دهم:
" من خیلی قبل تر از شما به این محل آمدم..."
پسر از خانه بیرون می آید و برگه ای را که در دست دارد به خواهرش نشان می دهد و او با حرکت سرش به راست و زدن پلکها برهم گویا اجازه می دهد. در همان اندازه ایست که خواسته بودم. یک برگه ی امتحانی که با همان نگاه سرسری اول به سوالاتش می فهمم مربوط به درس تاریخ است. دنبال جایی برای نشستن می گردم. به سمت سکوی خانه ی خودم می روم و می نشینم. دارم کاغذ را صاف می کنم که پسر می آید جلویم می ایستد. تنها به دستانم خیره است.
" اسمت چیه؟"
بی معطلی پاسخ می دهد:" داوود"
"موشک را برای مسابقه ای چیزی می خواهی؟"
" اوهوم"
لبه های کاغذ را تا می زنم و شروع می کنم. با انگشت، خطوط تاشده را منظم می کنم. ابتدا فکر کردم این کار از یادم رفته، و نگاه منتظر داوود برایم گران تمام می شود. اما بهتر از آنچه تصور می کردم پیش می رود، لااقل در کار شکل دادن به کاغذ تا موشک شدندش.
" چرا واسه فوتبال، زمین بازی نمی ری؟ از بازی با دیوار حوصلت سر نمی ره؟"
" نه!، اینطور حالش بیشتره، ببینین،اونجا دروازست" یکی از سنگهای حاشیه ی پایین نمای دیوار خانه شان را نشان میدهد:" پا چپم یه تیمه، پا راستم یه تیم، از هرجا توپ برمیگرده باید یه ضرب شوت کنن، هرکی گلاش برسه به ده برندست"
نگاهش می کنم، ادامه می دهد:" خطهای کنار سنگم دروازند"
تای آخر را می زنم و لبه ها را برمی گردانم. داوود موشک را با احتیاط می گیرد و می دود میان کوچه. با بالاتنه اش خیز می گیرد و موشک را پرتاب می کند. موشک بیشتر با ضرب دست داوود حرکت می کند تا با بالهای خودش، سه متری زورکی می پرد و می افتد. داوود بی توجه به این پرواز ناشیانه می دود به سمت نقطه ی سقوط، موشک را برمیدارد و آماده ی پرتاب دوباره می شود که صدایش می زنم:" دست نگه دار"
می روم کنارش موشک را از دستش می گیرم، زانوی چپم را به زمین تکیه گاه قرار می دهم و می نشینم کاغذ را باز می کنم و این بار طوری تا می زنم که بالها کمی پهن تر شود. رو به انتهای باز کوچه می ایستم، آفتاب توی چشمم می زند، می چرخم، چشمم می افتد به تارا که من و داوود را می پاید و دستهایش را در خم میان شکم و پاهای خم شده اش درهم فرو کرده. دستم را بالا می آورم و آرام پرتاب می کنم، موشک می رود بالا، در هوا یک پله می زند و باز کمی بالاتر می رود، از جلوی خط دید تارا رد می شود، از زیر سایه ی کبوتران هوا رد می شود، از دو خانه رد می شود و منحنی وار و با طمأنینه پای دیوار مدرسه فرود می آید. داوود ذوق می کند، دست می زند و می دود و موشک را برمی دارد و از همانجا به سمت تارا پرتاب می کند و موشک آنسوتر از تارا فرود می آید. تارا بشقاب را که حالا دیگر خالی ست، برمی دارد و به داخل خانه می رود. من به سایه ی دیوارها در حاشیه ی کوچه پناه می برم تا از آنجا نظاره گر داوود و موشکش باشم.
تارا می آید، دو بشقاب در دست دارد. یکی را می گذارد روی پله، دیگری را می آورد به من تعارف می کند. یک سمت بشقاب چند دانه فلافل و سمت دیگرش ریحان و دوتا تربچه ی قاچ خورده قرار دارد. لبخند می زنم، تعارفش را می پذیرم و تشکر می کنم. به پنجره نگاه می کنم که دیگر صدایی از آن به گوش نمی رسد. تارا سرش را بالا می گیرد و چشمان سبزرنگش را به چشمانم می دوزد و بدون اینکه لبخند بزند، بابت درست کردن موشک تشکر می کند. می خواهد برگردد که بی مقدمه می پرسم:" از پرواز کبوترا خوشت می یاد؟"
حرکت چشمانم را دنبال می کند، سر برمی گرداند و لبه ی بام مدرسه و کبوتری که آنجا نشسته را می بیند.
" چون دیده ام که به اونا خیره میشی می پرسم..."
لبخند کودکانه ای می زند، از لبخند داوود به هنگام اوج گرفتن موشک ساده تر و کودکانه تر:" وقتی باهم پرواز می کنن قشنگن"
تارا خداحافظی می کند و می رود روی پله می نشیند. من هم روی سکوی خانه ام می نشینم. یکی از فلافلها را برمی دارم. داغ بودنش سبب می شود آنرا بیندازم کف دستم و این سو و آن سویش کنم. با یک گاز تکه ای از آنرا به دهان می گذارم، ترد است و تند و گرم.
بچه ها پیش چشمانم هستند. نمی دانم در این مدت به چه اندیشیده اند. چقدر گریسته اند، چقدر بهانه ی مادر را گرفته اند که هیچ اعلامیه ای برای مرگش نزدند، حتی سردر مدرسه تکه پارچه ی سیاهی آویزان نکردند. بی شک روزگار سختی در پیش دارند. آنها مرغ هوا نیستند، لااقل من نشنیده ام پرندگانی باشند که پدرشان به هنگام احتیاج از کوره دربرود و بپرد ابزاری بردارد تا انگشتان همسرش را بشکند و ببرد، و یتیم شوند چون مادرشان، پدر را به قتل رسانده و چند ماه بعد به حرف جزم قانون، طناب دار گردنبند گردنش شده باشد و یتیمانش هرروز چندین بار چشمشان به دبستانی بیفتد که مادر در آن درس می داده بی آنکه نشانی از او داشته باشند، مدرسه ای که به فاصله ی دو خانه آنسوتر از خانه شان است. مرغ هوا آبرو ندارد که هرگز بخواهد در زندگی اش به بی آبرویی متهم شود. یتیمان ستاری شبیه کبوترها نیستند. اگر می شد بال بگشایند پروازشان صدها بار زیباتر از پرواز کبوتران بود. اصلا همین حالا که دارند در برابر هم می خندند، در چشمان نه چندان دنیا دیده ی من محشر به پا کرده اند. یک پر ریحان به دهان می گذارم، موشک داوود باز از دستش رها شده و دارد فضای روبرویش را می شکافد.
هیچکس بر در خانه ها نمی آید، هیچ پنجره ای گشوده نمی شود، اما من می دانم اهالی خانه های این کوچه دارند ما را می بینند؛ در سکوت.