کار به روایت کارگران
گفتگو با شریف - محمد غزنویان
•
مجموعهی حاضر شامل گفتگوهایی است با تعدادی از کارگران دربارهی تاریخچهی شرایط کاری و تجربیات زیستی آنان در حوزهی کار و معیشت و مقاومت، از کودکی تا امروز. در این گفتگوها، مخاطبْ روایتهای مستقیم کارگران دربارهی فراز و فرودِ تجربیات زیستهی آنها از شرایط فروش نیروی کار و شرایط کارِ مزدی را میشنود
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
يکشنبه
۱٨ خرداد ۱٣۹٣ -
٨ ژوئن ۲۰۱۴
مقدمه ی پراکسیس: مجموعهی حاضر شامل گفتگوهایی است با تعدادی از کارگران دربارهی تاریخچهی شرایط کاری و تجربیات زیستی آنان در حوزهی کار و معیشت و مقاومت، از کودکی تا امروز. در این گفتگوها، مخاطبْ روایتهای مستقیم کارگران دربارهی فراز و فرودِ تجربیات زیستهی آنها از شرایط فروش نیروی کار و شرایط کارِ مزدی را میشنود. با در نظر گرفتن تنوع مصاحبهشوندگان، این گفتگوها میتواند کمکی باشد تا مخاطب به درک ملموستری از زندگی انضمامی و دغدغههای درونی کارگران، و نیز شرایط حاکم بر محیطهای کار در ایرانِ امروز برسد، جایی که -اگر ژرفتر بنگرد- بیگمان سویههایی از زندگی اجتماعیِ خود را نیز باز مییابد. به بیان دیگر، این مجموعه بر آن است به سهم خود، با مستندسازیِ گوشههایی پراکنده از تجربیات روزمرهی کارگران، سویههای عام زیستِ اجتماعی و اقتصادیِ طبقهی کارگر و زحمتکشان را برجسته سازد. چرا که این سویههای عام با وجود اینکه هستیِ اجتماعی و درونمایهی زندگی میلیونها نفر را برمیسازند، اما عموما بدیهی انگاشته میشوند، یا درخورِ بحثها و تاملات روشنفکرانه شناخته نمیشوند، و در نهایت در پسزمینهی فضای بحثها و کُنشهای عمومی پنهان میمانند.
بنابراین ایدهی اصلی انتشار این مجموعه (که قطعا انگیزهی اصلیِ مصاحبهگر هم بوده) آن است که -به سهم خود- زندگی عینیِ کارگران را به موضوعی جدی برای تاملِ عمومی تبدیل کند، تا آن پهنهی عظیمی که به واسطهی سازوکارهای سلطه به طور نظاممند به حاشیه رانده میشود، به متن بیاید و در ساحت ذهنی جامعه، جایگاهی هموزنِ واقعیتِ خود بیابد؛ امری که پیش از هر چیز نیازمند بازنماییِ مستمر زندگی ملموس، مشکلات، دغدغهها، نگرشها و مبارزات کارگران و فرودستان در فضای عمومی جامعه است.
با این همه، ما آنقدر خوشبین و ایدهالیست نیستیم که گسترهی مخاطبان چنین متنها و فراخوانهایی را فراتر از دایره خویشاوندیهای مادّی آنان با شرایطِ (زندگیِ) کارگران و فرودستان بدانیم. اما بر این باوریم که این خویشاوندیها و همپیوندیها به سادگی به چشم نمیآیند، و یا متأثر از شرایطِ زمانه تحریف و انکار میشوند. از این رو باید با همهی امکانات کوشید تا بر ساختارهایی روشنی افکند که فراتر از رازوَرزیهای سرمایه و دایرهی تفاوتها و تنوعات ظاهری، بنیادهای موقعیتِ مشترک ما را میسازند، و به سرنوشت مشترک ما اشاره دارند. شاید یک شیوهی موثر در این راستا، دعوت به روایتگری و سپس درک ژرفکاوانهی پهنهی واقعیت از خلالِ خوانش نقادانهی این روایتها باشد. روایتهایی که بیش و کم گوینده و شنوندهی آنها خود «ما» هستیم، و لاجرم دامنهی تکثیر و تأثیرات آنها نیز وابسته به عمل خود ماست. در همین راستا تلاش و ابتکار رفیق گرامیمان محمد غزنویان را ارج میگذاریم، و از بازتاب تلاشها و ابتکارهایی در این جهت استقبال میکنیم. با این مقدمه، شما را به خواندن نخستین گفتگو از این مجموعه دعوت میکنیم.
* * *
گفتگو با شریف
مصاحبهگر: محمد غزنویان
• اجازه بده خیلی مستقیم تاریخ زندگی تو را با تاریخ کار کردن ات آغاز کنیم. بنابراین بهم بگو چند ساله کار میکنی ؟
از وقتی یادم میاد و دست و چپ و راستم را شناختم کار می کنم. از پنج- شش سالگی. در آن سنین برای پدر و پدر بزرگ کار میکردم. البته بیشتر کارمان در فصلهای گرم سال بود. چون شالیکاری داشتیم و کار زیاد بود. کار سنگینی است کار برنج. ما دسته های خیلی بزرگ علوفه را بار قاطر میکردیم و گاهی پیش میآمد بچه ها زیر بار میخوابیدند زمین؛ از بس سنگین بود. از طلوع آفتاب میرفتیم صحرا تا غروب. تازه شبها هم باید نوبتی کنار جوانترها شیفت میدادیم تا گرازها زمین را خراب نکنند. خوشگذارنی هم بود. به خصوص همین شبها که بیدار میماندیم و ذوق داشتیم که گراز بیاید و بزرگترها تیراندازی کنند.
• احتمالا بابت این کارها که مزدی دریافت نمیکردی؟
نه اصلا. کارِ خودمان بود. سنّت بود دیگه. همهمان کار میکردیم.
• هنوز هم تابستانها برای کمک میروی؟ اصلا بگو ببینم خودت صاحب تکّه زمینی چیزی هستی؟
نه. زمینها مدام از پدر به پسر ارث رسیده، حالا دیگر چیز زیادی برای تقسیم کردن نمانده. پدرمان هم زنده هست. پس هنوز وقت گرما تا جایی که بتوانیم و فرصت پیدا کنیم میرویم سر همان زمین کمک میکنیم.
• محصول سهم می بری؟
تنها مزیتاش همین است. لااقل بیشتر سال را به برنج پول نمیدهیم [با خنده]. به خاطر همین سهم برنج از خیلی از هم سن و سالهای خودم توی این موقعیت جلوترم!
• خب از اینها که بگذریم از چه زمانی خودت مستقلا به کار مشغول شدی؟
ببین کار که زیاد کردم. بزرگتر که شدم تو همین تابستانها که قزوین بودم باز هم کار میکردم. میرفتم نانوایی یا سر ساختمان کار میکردم. اما از وقتی رفتم هنرستان و فنی خواندم دیگر رسما وارد کار شدم. میرفتم چند ماه اینجا و چند ماه اونجا در ازای پول خیلی کمی تراشکاری میکردم. هم خرج خودم در میآمد هم فکر میکردم کار بلد میشوم. خیلی هم زود کار را یاد گرفتم. آنقدر حرفهای شده بودم که اصلا قید درس و دانشگاه را زدم و توی یک کارگاه تراشکاری معروف و بزرگ مشغول کار شدم.
• یعنی استخدامت کرد؟
نه! ولی گقته بود تا هر وقت بخوای میتوانی اینجا کار کنی.
• کسی به تو نمی گفت باید بیمه بشی؟
چرا میگفتند، اما فقط دو سه تا از کارگرهای خیلی قدیمی کارگاه بیمه بودند. من میترسیدم حرف بیمه بزنم و بیرونم کنند.
• حتما آخرش هم اخراج شدی!
بله دیگه. من مدام توی کارها و طرحهای کارگاه و سفارشها سرک میکشیدم و وقتهای بیکاری برای خودم قالب میزدم یا طرح میکشیدم. حسابی تمرین میکردم. فکر میکردم اگر صاحب کار متوجه بشه خیلی خوشحال میشه که من همه فکر و ذکرم کاره. ولی یکی دو بار که منو در حال طرح زدن دید با حالت خیلی بدی ازم خواست ول کنم و برم پی کار خودم.
• یعنی فکر می کنی حسادت بود یا اینکه نمیخواست رو دستش بلند بشی؟
نمیخواست رو دستش بلند بشم. یک دفعه سفارش اومد که همهی بچههای کارگاه مشغول انجام شدیم. یک جای کار بود که باعث شد کار چند ساعت بخوابد. صاحب کار مُدام داشت بالا و پایین میکرد تا گیر کار را پیدا کند. من رفتم گفتم بذار من نگاهی بیاندازم. خیلی توهین کرد و گفت باید حالا حالا برای من جارو بزنی تا این کارها را یاد بگیری. بعد گفت بیا اینجا ولی اگر وقتم را بگیری اخراجت میکنم. من ظرف یک ربع نقشه طرح را خواندم و اومدم گیر کار را گفتم. قشنگ احساس کردم دارد از خجالت آب میشود. یک کلمه هم حرف نزد و رفتیم باقی کار را انجام بدهیم. فردای همان روز صدایم کرد دفترش و دیدم یک دسته پول بهم داد و گفت اینجا را امضا کن و برو. تا پرسیدم چرا؟ داد زد و گفت بچهها دیدن که هر روز با ابزار کارگاه برای خودت لاس میزنی و مهندس-بازی در میآوردی. برو خدا را شکر کن که خسارت ابزار را نمیگیرم. اما تو بهدرد این کارها نمیخوری. باید از روز اول دم دستگاه نمیگذاشمت.
• به همین راحتی؟ شکایتی تهدیدی؟
نه دیگه. اگر تهدید میکردمش به همهی همکارهاش سفارش میکرد بهم کار ندن.
• یعنی تو فکر میکنی اون این کار را می کرد؟
صد در صد. تو محیطی که ما بودیم کلا کسی اعتراض نمیکرد. بودند بچههایی که قالتاق بودند یا زیر بار حرف زور نمیرفتند. اما یا حقوقشان را میخوردند یا حتی پیش آمده بود که کارفرما یک شکایت دروغی درست میکرد و بچهها را روانهی دادگاه و پاسگاه میکرد.
• این داستانهایی که تعریف میکنی مربوط به چند سال قبل است؟
حدود ۷۶ یا ۷۷.
• خب تا چند سال همونجا ماندی؟
در اون مجتمع یک سال دیگر هم کار کردم. اما دیگر بُریدم. برخوردها خیلی توهین آمیز بود. پول درست و حسابی هم نمیدادند. از هر کارگاهی اخراج میشدی، کارگاه بعدی مثل کارگر صفر کیلومتر برخورد میکرد و جارو و آفتابه دست آدم میداد. بعدش دیگر رفتم کارخانه.
• چطور جور شد؟
آگهی داده بودند که کارگر فنّی میخواهند. من رفتم فُرم پر کردم و جزو نفرات اول استخدام شدم.
• پارتی بازی نبود؟
خیلیها با پارتی آمدند. ولی من مدرکم خوب بود. دیپلم من مال مهمترین هنرستان اُستان بود و نمرههای دیپلم هم خوب بود. سابقه کار هم داشتم.
• قرارداد را برای چه مدت بستند؟
آن وقت ۶ ماهه بود. بعد نَم نم شد سه ماهه.
• در کارخانه پیشرفت کردی؟
تقریبا. در همان یکسال اول به یکی از مهمترین فنی-کارهای خط تولید تبدیل شدم. اما قدیمیها، بهخصوص استخدامیها نمیگذاشتند پیشرفت کنی. مدام زیر آب میزدند. خودشان کمتر کار میکردند و از ما کار میکشیدند و اجازهی اعتراض هم نمیدادند.
• یعنی مدیران کارخانه مانع پیشرفت شما نمیشدند ولی کارگرهای استخدامی می شدند؟
نه. مدیرهای کارخانه که اصلا ما برایشان اهمیت نداشتیم. چند سال کار میکردی اسمت را یاد نمیگرفتند. اما توی خود کارْ خیلی مشکل بود. قبل از اینکه بخواهیم به مدیریت اعتراض کنیم، همین قدیمیها مانع میشدند. استخدامیها اصلا مایل نیستند اعتراض بشود. چون کسی نمیتواند آنها را اخراج کند، برای خودشان زور میگویند و تلافی سختیِ کار و گرانی را سر بچههای جوان درمیآورند.
• این را باید برای من بیشتر باز کنی. ببین خب وقتی کارگر استخدام است و ترس از اخراج ندارد، چرا اعتراض نمی کند؟
میخواهند سالهای آخر را بی دردسر تمام کنند. اکثر اینها دیدهاند که همکارهاشان در کارخانههای دیگر بعد از تعطیلی کارخانه چند سال حقوق نگرفتهاند. اینها هدفشان بسته نشدنِ کارخانه است. به چیز دیگری کار ندارند. میگویند همین که روز بیایم و شب بروم، مطمئنم آخرِ برج حقوق دارم.
• اصلا به نظرت باید به چی اعتراض کنند؟
کارخانه یک مهندس خارجی میآوَرْد برای تعمیر دستگاه، مدیریت برایش هتل می گرفت و قسم میخورم حتی برایش عرق و خانم هم جور میکردند تا راضی باشد . ولی ما نمیتوانستیم به مسئول قسمت بگوئیم چرا حقوق قراردادیها را نمیدهید؟ خود این قدیمیها پیش میآمد چند ماه حقوق نگیرند، ولی فقط غُرغر میکردند.
• تو اعتراض میکردی؟
من مدام با کارگرها حرف میزدم که این حق ما نیست. خیلی از بچهها به من اطمینان داشتند و حرفم را میخواندند. تو ناهارخوری دائم برایشان حرف میزدم.
• یک لحظه صبر کن. چه میگفتی؟ وقتی با کارگرها حرف میزدی چه میگفتی به آنها؟
میگفتم این درست نیست اینهمه تبعیض بین ما باشد؟ من میدیدم مدیران کارخانه با چه ماشینهایی سر کار میآمدند. میدیدم غذایی که ما میخوریم را نمیخورند. ما یک ماه، روزی ده تا دوازده ساعت کار میکردیم . تازه من مجرّد بودم. فکر میکردم بچههایی که ازدواج کردند چطور زندگی میکنند.
• اینها را فقط از طریق تجربیات روزانه ات در محیط های کارگری درک کرده بودی، یا پیش زمینهی مطالعاتی هم داشتی؟ یعنی اینطور که یک اندیشمند یا یک جریان فکری رویت تاثیر گذاشته باشد؟
اصل همین تجربه بود، اما من کتاب هم میخواندم و هنوز هم با وجود همهی گرفتاریهایم سعی میکنم هفتهای چند ساعت مطالعه کنم. اوایل کتابهای شریعتی را میخواندم، و بعد از کامو و سارتر خواندم. در مورد سیاست خواندم. ولی بیشتر به کتابهای تاریخ علاقه داشتم.
• موردی بود که این اعتراضهای تو، یا همراهی باقی کارگرها با تو تبدیل یک اعتراض علنی در کارخانه بشود؟
بله. یکبار که زمزمه شده بود قرار است قراردادهای ما را تمدید نکنند، من چندین روز با بچهها حرف زدم و گفتم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. ما اگر قرار است اخراج بشویم، خب بگذار لااقل دست و پا بسته اخراج نشویم. اولش میترسیدند، ولی بعد تعدادی همراهم شدند و رفتیم دم ساختمان مدیریت. در ساعت ناهار هم اینکار را کردیم که بهانه نشود کار را تعطیل کردهایم. حراست اصلا باورش نمیشد ما رفتیم برای اعتراض، و واقعا فکر میکردند رفتیم برای التماس و خواهش، یا دریافت پول و این چیزها. وقتی گفتیم ما برای اعتراض به لغو قرارداد آمدیم جا خوردند. بعد یکی از نیروهای کارگزینی آمد و گفت اینها شایعه است، قول میدهیم قراردادها تمدید میشود. بچهها خیالشان راحت شد و ترسشان هم ریخت. اما چهار-پنج روز بعد دیدیم یک لیستی دم درب ورودی زدهاند که این افراد از پایان ماه دیگر کارخانه نیایند. اغلبْ کارگرهای ساده بودند و دو-سه تا هم از بچههای فنّی. رفتم به فنّیها گفتم باید دوباره اعتراض کنیم. اولش گفتند به ما ربطی ندارد، وقتی اسم ما توی لیست نیست با اعتراض کردن، بدتر کار خودمان هم خراب میشود. اما من قانعشان کردم که وقتی این ماه، دو-سه تا فنّی بیرون میکنند و ما را نگه می دارند، یعنی دو سه تا نیروی جدید میآورند که کار را از ما یاد بگیرند، بعد خود ما میرویم توی نوبت بعدی.
اینطوری قبول کردند. البته بازهم دو-سه روز بحث کردیم تا قبول کردند. یک روز، ساعت ناهار رفتیم دم کارگزینی و گفتیم بعد از ساعت ناهار ما سر کار نمیرویم. اگر ما نمیرفتیم کلا قسمت میخوابید. آنها اهمیت ندادند و گفتند بروید به شما ربطی ندارد، شما اسمتان توی لیست نیست. اما نرفتیم سر خط. کار واقعا خوابید. سه ساعت نرفتیم سر کار و رفتیم توی نمازخانه نشستیم. همه بحث میکردند و اعتراضْ خیلی داشت جدی میشد. زنگ زدند مدیر آمد. باورش نمیشد کارگرهایش اعتصاب کردهاند. من نماینده شدم و گفتم باید فنّیها برگردند سر کار، و گرنه ما از فردا میآییم ولی کار نمیکنیم.
حداقل یک سال نیاز بود تا به تعداد ما نیرو تربیت کنند. نمیتوانست همه را اخراج کند. پرسید اسم آن سه نفر چیست. صدایشان کردیم و مشکلات و گرفتاریشان را گفتند. گفت فعلا سه ماه دیگر تمدید میکنیم. تا گفت، همه خوشحال شدند و رفتند. خیلی بد شد! من را صدا کردند حراست و گفتند دفعهی بعد نیرو را اینجا بیاوری، زنگ میزنیم نیروی انتظامی ببردت.
فردا صبح در قسمت ما به هر نفر چند کیلو گوشت و مرغ دادند. ساکت کردند همه را. من گفتم ببینید اینها توی انبارهایشان همه چیز دارند. اما می گذارند تا سالی یکی دو بار صدقه بدهند به ما. ما اگر بخواهیم میتوانیم بگیریم. چند تا از کارگرها که خیلی وابسته بودند و ترسو، همه بچه ها را ترسانده بودند. سرپرست قسمتها چیزهایی در مورد اطلاعات و زندان به اینها گفته بودند، اینها هم به بچهها گفتند. من از این به بعد دیگر دخالت نکردم. دلم نمیگرفت کار کنم، ولی مجبور هم بودم.
• بعد تو هم سر به زیر شدی و به کارت ادامه دادی؟
من که بالاخره اخراج شدم. اما درگیری بعدی من به خاطر حادثهای بود که سر کار برایم افتاد و کارخانه با مدرکسازی من را مقصر را جلوه داد.
• ماجرا چی بود؟
کورهی جدید وارد خط کردند و من رفتم بالای داربست برای نصب اتّصالات. لباس ایمنی که نداشتم هیچ، دور و بر کوره هم کاملا باز بود. پیچهای سفتِ کوره نیاز به تکیهگاه دارند. داشتم میبستم که ابزار در رفت و من با کمر پرت شدم روی زمین و برای چند دقیقه بیهوش بودم. بُردنَم بیمارستان و معاینه کردند و گفتند کمرت آسیب دیده باید بروی عکسبرداری تهران. یک ماه مرخصی برایم رد شد از طرف بیمه؛ ولی بعد از آن، وقتی برگشتم کارخانه که تکلیف ادامهی درمان را بپرسم اصلا راهم نداند داخل. همان دم در گفتند تو دیگر نیروی اینجا نیستی و حرفی داری باید با ادارهی کار و بیمه بزنی.
• مشکل کمرت جدّی بود؟
الان بعد از شش-هفت سال هنوز در فصل سرما نمیتوانم مدت زیاد بیرون بمانم. یا نمیتوانم زیاد خم و راست بشوم. راستش حتا دیگر انگیزه و پول برای ادامهی درمان هم نداشتم. ولش کردم به حال خودش. بهش عادت کردم دیگر؛ ولی انصافا کارخانه یک قران خسارت نداد. حتا وقتی نمایندهی اداره کار و بهداشت رفته بودند کارخانه دو-سه نفر کارگر آورده بودند و گفته بودند اینجا تجهیزات هست، ولی او خودش استفاده نکرده است. نزدیک بود جریمه هم بشوم.
• پس بیکار شدی و بی پول؛ تازه کمرت هم آسیب دید؟
البته دوندگی کردم چندین ماه بیمه بیکاریام را گرفتم. در آن چند ماه زیاد کار نکردم تا کمرم داغان نشود. ولی خب آخرش که باید کار گیر میآوردم. چند ماه بعد، باز به یک کارخانهی دیگر رفتم و آنجا هم بعد از شش ماه قرارداد را تمدید نکرد. تصمیم گرفتم دیگر کارخانه نروم. اصلا به روحیهام نمیخورد. نه اینکه بگویم نتوانم. نمیشد هم کار کنم و هم توهین، و هم اینکه هیچ حرفی نزنم. این اعتراض نکردنْ اصلا توی روحیهی من نبود.
• خب بعد چه کردی؟
رفتم سر ماشین و رانندهی تاکسی شدم. البته سفرهای راه دور میرفتم .
• از این کار راضی بودی؟
خوب بود. به خصوص چون کسی بالای سرم نبود، احساس آزادی بیشتری میکردم و مدت زیادی کار میکردم و بیشتر درمیآوردم. اما وقتی ازدواج کردم، اوضاع سختتر شد.
• یعنی تا اینجا متاهل نبودی؟ وقتی راننده شدی متاهل هم شدی. خانه داشتی؟
نه خانه نداشتم. یک زیرزمین اجاره کردم و شروع کردیم به زندگی.
• دخل و خرج جور در میآمد؟
بد نبود. اما این را بگویم که قبل از ازدواج یک مغازهی کوچک دست دوم فروشی راه انداختم، که نهایتش به ضرر و زیان رسید و از آنجا کلی هم قرض و بدهکاری روی دستم مانده بود. یعنی علاوه بر هزینههای زندگی، باید قرضهایم را هم پرداخت میکردم.
• عجب! خب پس حسابی زیر قرض بودی. به من گفته بودی یک فرزند هم داری که کمی بیمار است.وضعیت او مزید بر علت نمیشد؟
خیلی. مدام باید میبُردیماش پیش دکتر و بیمارستان. همهاش هم خصوصی بود. فقط گفته بودند اگر بخواهیم عمل کنیم، بخشی از پولِ عمل را بیمه میدهد.
• بالاخره عمل شد؟
بله. کمی را بیمه داد و بخش اصلی را آشنایی داشتیم که درست کرد، یک صندوق خیریه پرداخت کرد.
• هنوز روی ماشین کار میکنی؟
تازه یکی-دو ماه هست قید رانندگی را زدم. وضعیت مالی ما خیلی خراب شد. برای خرج خانه و به خصوص هزینههای فرزندم چند ساعت رانندگی میکردم و چند ساعت میرفتم سر ساختمانْ جوشکاریِ اسکلت انجام میدادم. چند ماه رفتم در یک مزرعه روزی هفت ساعت کار کردم، ولی صاحبکارْ خیلی بیانصاف بود و بابت هر ماه دویست و پنجاه تومن میداد. اما من نیاز داشتم. ناچار بودم و میرفتم. بعد از آنجا رفتم جوشکاری. فشار کارم اینقدر زیاد شد که یکبار موقع برگشت به خانه تصادف کردم. نه من و نه مسافرها آسیب ندیدیم، ولی خیلی هزینهی ماشین شد. یکبار هم نزدیک بود خوابم ببرد و چپ کنم که باز شانس آوردم. سرانجام تصمیم گرفتم ماشین را رها کنم.
• الان جوشکاری می کنی؟
نه! جوشکاری تهران بود و بدون ماشین نمیشد رفت و آمد کنم. پول اجاره خانهی تهران را هم نداشتم. الان یک دامداری هست بیرون شهر. آنجا دوازده ساعت نگهبانی میدهم.
• بیمه شدی؟
بیمه نکرده. از هفت عصر میروم تا هفت صبح. فقط هم جمعهها تعطیل هستم.
• اضافه کاری میگیری بابت اینهمه کار؟
نه!
• چطور؟ روزی دوازده ساعت بدون تعطیلی، حقوق پایه میگیری؟
آره. البته جمعهها را بهم اضافه حقوق میده. یعنی چهار تا جمعه در ماه و هر کدام دوازده ساعت اضافه حقوق. ولی روزی چهار ساعت اضافه کارم را حساب نمیکند. یکبار گفتم چیزی بابت اینها نمیدهید؟ گفتند نه! اصلا اعتراضی نکرده بودم که گفتند: نیرو زیاده و ماهم به خاطر مشکلاتت نگهت داشتیم. ما فقط این مقدار پول می دهیم. آزادی بمانی یا بروی!
• خب. باز هم میخواهی بروی جای دیگر؟
[با خنده] فعلا نه! خسته شدم اینقدر اینوَر و آنوَر زدم. تازه وضع بیماری بچه بهتر شده و خودم هم شبها اینجا نگهبانی میدهم و یه مقداری آرامش دارم.
• الان هیچ پولی پشت سر نگذاشتی؟ برای مسکن مهر ثبت نام نکردی؟
نه، پولی ندارم. تازه خوشحالم بدهیهام خیلی سبک شده و چیز زیادی نمانده. مسکن مهر می خواستم بنویسم، ولی هر بار میشنیدم که پول نقد میخواهند برای واریز. من که نداشتم. از کسی هم نمیشد قرض بگیرم. وام که نمیشد. الان یک زیرزمین دیگر گرفتیم و فعلا میگذارنیم.
• امیدوار هستی؟
بله. همین بچه برایم خیلی امید است. سال بعد میرود مدرسه. خیلی خوشحال میشوم. برایش داستان میخوانم. برایش کتاب میخرم. فکر میکنم این رنجی که کشیدم شاید در او جبران بشود.
• هنوز هم اعتراض میکنی؟
دارم سعی می کنم به اعتراضِ درون خودم جهت بدهم! گفتم که مدتهاست من تنها کار میکنم. با کی اعتراض کنم؟ آنوقتی که صد تا کارگر کنارم بود، کسی روحیهی اعتراض نداشت، الان که خودم هستم و خودم.
• یعنی چی اعتراض را درون خودت جهت بدهی؟
اولا که فرزندم بداند در چه جامعهای زندگی میکند که هر چه بیشتر زحمت بکشد، باز آنها که سرمایهدار هستند و پول دارند و پدرشان کسی است، به جایی میرسند. بعد هم اینکه فکر میکنم یک زمانی شاید برسد که آدمهایی که مثل من فکر می کنند بیشتر بشوند و حقشان را بخواهند.
• فکر میکنی آدمها خودشان تنها باید به این نتیجه برسند؟ یعنی اگر کسانی با تجربهی تو یا دانش اعتراض و روشهای آن آشنا بودند، باعث آگاهی آنها میشد؟
حتما بهتر میشود. یک عدهای باید باشند آگاهی بدهند. ولی خیلی کارِ سختی است. اینطور که من فهمیدم باید از همه چیز گذشت. از زن و فرزند و اینها. ولی دلم میسوزد که پولدارها با هم در رابطه هستند، ولی ما کارگرها نه.
• ببین الان باز انتخابات جدید انجام شده و دولتی رفته و دولتی آمده. فکر میکنی دولتها میتوانند کاری برای کارگرها بکنند؟
میتوانند ولی نمیکنند. غیرممکن است. دولتیها هیچکدام نه کارگر هستند و نه هیچوقت حرفهای کارگر را شنیدهاند. موقع رایگیریْ رایِ ما را جمع میکنند، ولی بعدش باز به ضرر ما هستند. من سی و چهار سال دارم. کدام دولت برای من کاری کرده است؟ هیچکدام! درد ما کارگرها باید به دست خودمان دوا بشود.
منبع: پراکسیس
|