در ستایشِ لختی
علی عبدالرضایی
•
حقیقت شخصیت دارد، حقیقت بدن دارد، حقیقت حجاب ندارد، حقیقت لخت است! فلسفه کارش پوشاندن حقیقت است، کار فیلسوفِ تازه جز تعویض لباس حقیقت نیست! اگر ماه را با انگشت نشانش بدهی، آن را نمی بیند، مدام از سفیدی، از کوتاهی و بلندیِ انگشت می گوید، ماه را نمی بیند چون لخت است!
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
شنبه
۲۴ خرداد ۱٣۹٣ -
۱۴ ژوئن ۲۰۱۴
حقیقت شخصیت دارد، حقیقت بدن دارد، حقیقت حجاب ندارد، حقیقت لخت است! فلسفه کارش پوشاندن حقیقت است، کار فیلسوفِ تازه جز تعویض لباس حقیقت نیست! اگر ماه را با انگشت نشانش بدهی، آن را نمی بیند، مدام از سفیدی، از کوتاهی و بلندیِ انگشت می گوید، ماه را نمی بیند چون لخت است! تفسیر و تأویل، حقیقتِ لخت، حقیقتِ ساده را پیچیده کرده ست. این بازی را پیامبران این فیلسوفانِ بدوی آغاز کرده اند، آنها حتی صورت شان را با یک من ریش می پوشاندند، آنها خلاف حقیقت، خلاف طبیعت عمل کردند، طبیعت لخت است، اگر لازم بود خودش لباس تنِ آدمی می کرد، نوزاد لخت می آید که زیبایی را دو چندان کند، ما ولی این زیبایی را یک کاره می کُشیم، با لباس خرابش می کنیم، لباس زشت است، بدن ها را که شخصیت دارند به هم شبیه می کند، ما همه معتادِ شباهت ایم، از فرق از تفاوت هراس داریم، باید کمی فکر کنیم، دوباره باید به حقیقتِ اسری برگشت! حجاب را پیامبران تاسیس کرده اند، تمام فیلسوف ها طراحِ مُد بودند، اینها همه شکنجه گرند، بدن را با لباس زجر می دهند.هیچ دو چشمی مثل هم نیست، هیچکدام از اعضای اندامِ یکی شبیهِ آن دیگری نیست، اگر بین چند میلیارد آدمِ موجود بگردیم نمی توانیم حتی دو دست پیدا کنیم که عینِ هم باشد، ما همه این را بی آنکه بدانیم می دانیم وگرنه اثرِ انگشت نمایه ی تفکیک آدمها از هم یا مدرکِ شناسایی شان نمی شد.
از ایران که زدم بیرون، اول دوسه سالی پاریس زندگی کردم، گاهی که حالم غیب می شد، دختری اسپانیش به خانه ام می آمد که گفته بود خواهری دارد دوقلو اما هرگز ندیده بودمش. یک روز طیِ یکی از خلوت های خانه که با او قرار داشتم، بی آنکه بگوید پالتویی را که اغلب می پوشید، تنِ خواهرش کرد و جای خود او را فرستاد، جل الخالق! صداشان با هم مو نمی زد، لهجه ی انگلیسی ش، چشمها و گونه هاش، همه و همه عینهو خودش! اما همین که لخت شد فرق ها آمدند، نه اینکه از خواهرش چاق تر یا اندکی لاغرتر بوده باشد نه! شک ندارم که هم وزن بودند، بااینهمه ریتم تن اش شخصیت دیگری داشت. انحنای باسن و پستان هاش، بوی بدن اش، حسّ و لمس انگشت هاش دیگر بود، برای همین بعدها در ضدِّ رُمانِ هرمافرودیت نوشتم معماریِ هیچ پستانی شبیه یکی دیگرنیست، هر پستانی شخصیتی خودویژه دارد. ما با لباس شخصیت را از اینها گرفته ایم، ما از فرق گریزانیم و نمی دانیم که هر بدنی ریتمِ خودش را دارد، حتی نمی گذاریم هر کس هر طور که دلش خواست برقصد. در پارتی ها برای رقص های خودویژه می خندیم، مسخره شان می کنیم. می گوییم بلد نیست! کلاسهای رقص ریتم های مادرزاد را از اندام می گیرند، محال است کلاس دیده ای برقصد و از روی آن پی به کاراکترش ببری، کلاسهای رقص اول فرق بعد هویت را از اندام می گیرد، کلاسهای رقص کارخانه ی شبیه سازی ست؛ شبیه سازی سرطانی ست که حالا دیگر اپیدمی شده، شبیه سازی فنّی کاپیتالیستی ست که هر لحظه به هیئتِ «برند»ی تازه درمی آید، « برند»ها تنوّع و سلیقه را نابود و با لباس آدمی را بی چهره کرده اند! تن پوش طبیعی نیست پس شدیدن غیراخلاقی ست، بدن زیباست اما لباس آن را زشت کرده و برای این زشتی چقدر احمقانه ست که پول هم می دهیم، بی شک برهنه گی اگر آزاد شود، پول، سرمایه و در نهایت کاپیتالیسم تحقیر خواهد شد، شکی ندارم روزی لباس پوشیدن از مُد افتاده خیابان ها همه زیبا خواهند شد.
لباس زندانِ بدن است، تن پوش طنابِ دارِ تن است، بدونِ آن اندام آزاد خواهند شد.
من همیشه از لباس بدم می آمد، هنوز هم در خانه لخت می گردم، پیراهن خفه ام می کند، راه رفتن با شلوار شکنجه ست! برای همین اغلب در خانه ام، نمی زنم بیرون! چون ظلمِ لباس را برنمی تابم!
عجیب است! ملاها ریش هاشان را نمی زنند، می گویند اگر ریش بیهوده بود خدا آن را نصیب نمی کرد اما نمی گویند چرا عمامه و عبا تن شان کرده اند، اگر لازم بود خداشان بی شک لخت شان به دنیا نمی آورد!
چند روز پیش آرتیستی ایرانی اندامش را آزاد کرد، شاهین از قفس به تنگ آمده بود، می خواست اندامش فریاد بزنند، دوست داشت صحنه زیبا شود، شد! اما کسی ندید، این صدای پر از شعف را کسی نشنید، هیچکس زبانِ بدن را نمی داند، کسی چه می داند که بدن هم حرف می زند. چرا اینها که اینهمه ادعا دارند قادر نیستند صدای بدن را تأویل کنند؟ چرا نمی فهمند که باید مدام لخت شد تا نقاب ها برداشته شوند، جز این محال است حجاب دست از سرِ این مردمِ بی چاره بردارد! مردمی که گاهی گرسنگی شان فریاد می زند اما با وعده و وعید سیر می شوند!
طیِ چند روزِ اخیر خیلی ها پیام فرستادند و زنگ زدند، یکی شان از این سبزهای یشمی بود که توپِ پُری داشت، یک فمنیست اما به طرز فجیعی مسلمان! عاشق سیّد بود، می گفت مهاتمای ما ایرانی هاست،انگار نمی دانست که من هم ایرانی ام! یک وقت هایی زیادی گوشم، دیگر یاد گرفته ام که سخن نقره اما شنیدن طلاست، پس این خانم هر چه نمی دانست در نکوهشِ لختی که نمی دانست نیکوست گفت، من هم که سیّد تازه شان را خوب نمی شناختم از مهاتما گاندی سخن کردم که این فمنیست مثل سیّد او را هم نمی شناخت. گفتم اگر سیّدِ سبزها مثل مهاتما باشد پس وای به حال شما فمنیست ها! البته او نبود چون مسلمان بود و مسلمان یعنی به طرز فجیعی ضدِّ زن! مهاتما هم پیش از پیروزی قیام هند قول داده بود که نخستین رییس جمهور زن باشد، اما نشد! حتی قول داده بود این زن از طبقه «شودرا» باشد که یکی از پایین ترین طبقاتِ « لختی ها» یا همان « نجس »هاست اما باز هم نشد! درعوض « پاندیت جواهر لعل نهرو» که براهمین بود و زن نبود و اتفاقن از بالاترین طبقه ی جامعه ی شدیدن طبقاتی هند می آمد، آمد و چهل سال تمام یک خانواده براهمین هند را زیر سیطره ی خود داشت. دریغا که همه هر جا سرِ حقیقت چادر کرده اند!
آی حقیقت! حقیقتِ ساده! حقیقتِ از اسر آماده، آدمها بیچاره ات کرده اند! تو آسان بودی، لخت بودی، لباس تن ات کردند، تو را پیچاندند، پیچیده ات کردند که گورت حتی گم بشود.
حقیقت شخصیت دارد، حقیقت حجاب ندارد، حقیقت لخت است!
...
علی عبدالرضایی
۱۲ جون ۲۰۱۴
|