چرا«همه حواس»، در فرهنگ ایران «بـوی»، نامیده میشدند؟
منوچهر جمالی
•
جـُغـد، مرغی شـوم و منحوس شد چون نـمـاد اندیشیدن، بر پایه جستجوی حواس، در بُن، یا فطرت ِهرانسانی شمرده میشد.
...
اخبار روز:
www.iran-chabar.de
دوشنبه
۱۷ مهر ۱٣٨۵ -
۹ اکتبر ۲۰۰۶
بوی = حِـس.«بــویــه» ، نام «هُـدهـُد» ، ناظم الاطباء بــوم = بـوه = جـُغــد = اصل خرد (بهمن) بوم = بـومایـه = مـادربو= مرغ بهمن (اصل خرد در هر انسانِی، «بـوم و بـویه =هُدهُد » هست
فرهنگ ایران ، به همه « حواس » انسان ، « بوی» میگفت . همه حواس ، ویژگی « بوئیدن » را داشتند . بوئیدن ، به معنای « جستجو کردن در تاریکی » است . بوئیدن ، به معنای « همآغوشی و آمیزش با آنچه بوئیده ( حس کرده ) میشود ، هست . به عبارت دیگر، همه حواس انسانی ، هم گوهر جویندگی وآزمودن دارند، و می بویند، وهم گوهرعشقبازی با محسوسات خود دارند . « بوکردن » نیز مانند « مار» و « هه ستکار درکردی ، که اندام حسی باشد » دراصل، معنای « جستجو، برای عشق ورزیدن و شادی و آفریدن » بوده است .دردشتستان ولار، بو، به «نرینه » و « نرینه درخت نخل» گفته میشود. « بودادن » ، عمل گردافشانی وزدن نرینه به خوشه درخت ماده» است ( لاری: بوداده bu-daada ). چنانکه درکردی « بون پیوه کردن » دارای معانی ۱- استشمام و ۲- تلاش گشن ، درجذب ماده به جفتگیری است . « بون » درکردی ، به معنای عطر است. درفارسی « بون » که همان واژه است ، به معنای « زهدان و بچه دان ، بُن ونهایت و پایان وانتهای هرچیزی» میباشد( برهان قاطع ). ودرواقع « بون » نیز همان واژه « بو » هست . پس همآغوشی و آمیزش، خوشبویست. با بُن هرچیزی آمیختن، بوی خوش میدهد ( به شناخت حقیقت میرسد).« پیوه کردن » که درکردی به معنای « انگولک » و «به رشته کشیدن » است ، درواقع به معنای « پیوند دادن در تلنگرزدن » است .« پیوه گرتن » درکردی ، پوشانیدن چیزی با چیز دیگر است . « پیوه لکان » به معنای « چسبیدن» است . دربرهان قاطع ، بویچه ، به معنای پیچه یا عشقه است که نماد« عشق » است . همچنین « بو » ، درلغت ، معنای « محبت » هم را دارد
صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر، که دردل بکارمت - حافظ
« بـوی » ، فروزهِ « رام ، نخستین پیدایش سیمرغ یا خدا » است ، که « روان انسان » میباشد . به عبارتی دیگر، حواس جوینده انسان ، نخستین پیدایش ذات خدا وبهمن ، یا نخستین تابش ِ بن آفریننده هستی - هستند . پس« بوی» یا « بون » ، گوهر « بودن » است . درهرحسی (= بوی) ، این بُن آفریننده هستی ( بهمن وهما )، موجود هست، که مستقیما خودش می بوید ، وخودش ، می میکشد ، بو میبرد ، بو میکند . بودی که بوی خودش را میدهد ، همانسان، همه چیزهارا مستقیما می بوید . انسان در حس کردن ، پیوند با بُن آفریننده هستی درهرچیزی می یابد، و یا با بُن آفریننده هستی درهرچیزی میآمیزد و مهر میورزد . چنین سراندیشه ای ، برای هرگونه قدرتی ، چه سیاسی چه دینی ، بسیارخطرناکست، چون حقانیت را ازهرقدتی میگیرد و متزلزل میسازد . « رام » ، خدای موسیقی و رقص وشعرو« شناخت از راه جستجو » است . واژه های « رام = رم = ریم » یک واژه اند، ومعرّبشان ، « رمح » است، وهمه به معنای « نی = نیچه = نیزه » هستند . « خـُـرّم » ، که « خور+ رم » باشد ، به معنای « شیرابه و افشره نی » است ، وچون نی را برای تقطیر شراب بکار میبردند ، افشره نی (هنوز دریزد وکرمان به شراب مقطر، دُمـند = دم نای میگویند = واژه نامه بهدینان ) ، خرّم با نوشابه های مستی آور کار داشت . رام = رم = ریم ، اینهمانی با « بوی » دارد ( بندهش، بخش چهارم ) . پس موسیقی ( شنیدن بو ) و رقص و شعر و شناخت بطورکلی ، اینهمانی با « بوی » داشت. ازاین رو هست که ، پدیده « بوی ، که انسان را بدون هیچ واسطه ای ، به سیمرغ( نای به ، سئنا ) وحقیقت وعشق راهبری میکند و میکشد » ، نفوذ بسیارژرفی ، در عرفان وادبیات ایران داشته است . این رام یا خداهست که درما ، « روان » شده است، و خودش ، بوی ( بون ) هست ، و اوست که می بوید ، و درهر حسی از ما، این روان ( رام ) است که حس میکند . « روان » ما ، بوی است . روان ما ، هم « بومیدهد » ، و هم درحواس ما ، بُن جانها و انسانها را میبوید و حس میکند . گل خیری ، گل رام هست و یکی ازنامهای خیری ، گل شب بوی است .
« بـوی » یا « بـون » ، دراصل ، « بــود » ، یا « اصل آفریننده هستی وجهان » ، یا « فطرت و طبیعت» هرجانی و انسانی و چیزی هـسـت .« بـود » ، به معنای « اصل وسرچشمه آفریدن و زائیدن » هست ، و معنای تنگ وخشک و انتزاعی کنونی را نداشته است . بــاد ، یا « وای به » که میوزد ( وز، واز= وای ، همان واژه وز+ واز است که وسواس و وسوسه هم شده است )، تلنگر به هرچیزی میزند ، و گوهر و طبیعت هرچیزی را ، که « بوی آن چیز» ، و « بود آن چیز، و فطرت و طبیعت آن چیزهست » آشکارو پدیدارمیسازد .
بـاد، یا وای (= واز= باز )، درآشکارساختن ِفطرت ومعنا و عشق نهفته دردرون هرجانی ، آنـرا بـیـدارمیسازد . بیدارشدن ، و زائیده شدن ، و روئیده شدن ، و ازنو زنده شدن ، باهم اینهمانی داشته اند . باد ، در وزیدن ، تلنگری نازک و لطیف ، به جانها میزند ، وآنها را میانگیزد ، و آبستن میکند و میزایاند ، و بیدارشدن ، و نوشودن ، و ازنو زنده شدن ، که پیدایش فطرت (= بوی آنها باشد ) ، با تلنگر و وزش باد ( وای به = نای به ) امکان پذیر است . و ازاین تصویراست که نام « بـودا Buddha » درهند بوجود آمده است. درسانسکریت ، بــودا ، به معنای بیدارشده ، بیدار، آگاه و فرزانه است .
درسانسکریت « بود budh » دارای معانی ۱- بیدارشدن ، بیدارشده ۲- مشاهده کردن ٣- آموختن ۴- آشنا شدن ۵- انگیختن و به زندگی و آگاهی برگردانیدن .... است . و « بو bhu » دارای معانی ۱- شونده ۲- موجود ٣- بوجود آینده ۴- پیداشونده ۵- مکان وجود ۶- زمین ( که همان بوم باشد ) ۷ – کف اطاق ٨- کیهان وجهان ۹ – ماده و شیئی ...... .
در یوستی « بود = bud » دارای معانی ۱- بوئیدن و بوی خوش دادن ۲- گمان وحدس زدن ، بدید آمدن ٣- انگیختن و بیدارکردن است . و « بو bu » هم، به معنای « بودن » وهم به معنای «شدن » است . این پیوند « تنگاتنگ وجدا ناپذیرِ- بـوئـیـدن – و - بـودن - ازکجا میآید ؟ این پیوند تنگاتنگ ، پی آیند آزمون بنیادیست که انسانها در هزاره ها کرده اند ، که تلاش برای آشنائی با آن ، برای شناخت فرهنگ ایران، و جنبش اندیشه ها در عرفان ایران ، ضروریست .
ای باد خوش ، که ازچمن عشق می رسی
برمن گذر ، که « بوی گلستانم » آرزوست
مرا گفت « بـوکـن » ، بـه بـو ، خود ، شناسی
با بوکردن ، خودت، بی هیچ واسطه ای ، به شناخت میرسی
چو مجنون عشقی وصاحب صفائی
وادی ، زبوی دوست ، مرا رهبری شده
کان بو ، نه مشک دارد و نی زلف عنبری
گوهر ِ دوست و خدا و بُن هستی ، با بـویشان ، مرا مستقیما به خود میکشند ورهبری میکنند ، و حواس من ، این بو را ازمیان هزاران بوی دیگر، باز میشناسد . با « بو کردن » ، میتوان تمایز میان همه « بودها» را شناخت ، چون حس بوئیدن ، حساسیت فوق العاده دارد ، و ازاینگذشته ، هربودی ، بوی ویژه خودش را دارد . دربوکردن بوی ویژه ِ هرچیز، و شناختن آن چیز ازچیز دیگر ، نیاز به « بریدن ان دو چیز، ازهمدیگر » نیست ، که ویژگی اصلی « شناخت بهمنی » است ، و به کلی با شناختِ « اهورامزدای زرتشتی » فرق دارد ، که دانشش استوار بر بریدن چیزها ازهمدیگر در شناختن وبرگزیدن هست . چنانچه با « بریدن همزاد دربُن » درگاتا ، شناخت میان نیک وبد وبرگزیدن را آغاز میکند .
« بـود ِ هرچیزی ، بـوی همان چیز میباشد » ، که « اصل آفریننده و رستاخیزنده ونوشونده در ژرفای » آن چیزهست ، وهرچیزی ،« بودی » دارد ، چون « بوی کاملا ویژه خودش » را دارد . چرا ؟ « بوی » و « بون » ، یک واژه هستند. چنانچه دربالا دیده شد که درکردی « بون » ، به معنای « بوی » ، بکار برده شده است . دربرهان قاطع دیده میشود که « بون » دارای معانی ۱- زهدان و بچه دان و ۲- بُن ونهایت و پایان و انتهای هرچیزی است . درکردی « پـون » ، به معنای حیض و قاعده شدن زن هست . پونی ، زن درقاعدگی میباشد . « بون » درکردی ، به معنای عطر، و« بون خوش » ، به معنای خوشبو است . اینهمانی دادن زهدان ، با خون قاعدگی ( بیناو = وین + آو= آب نی ) ، متداول بوده است . نخستین پیدایش هرچیزی ، گوهر همان چیز شمرده میشد . و « خون » ، که دراصل ، دراوستا ، «وهو نی vohu+ni » است ، به معنای « نای به = سیمرغ = وای به = باد نیک = صبا ، نسیم » است ، و درسانسکریت به خون، « جیو= ژیو » گفته میشود که « زندگی » است . ازسوی دیگر، « رگ » که همان « ره هـ = راهو= راتو » باشد ، نام « ارتا » هست . هر زنده ای ، بوی یا بودِ خودش، یعنی اصل زاینده خودش را در بُن خودش دارد .
بهمن وارتا ( هما یا سیمرغ ) ، که اصل آفریننده درهرجانی و انسانی هستند ، اینهمانی با « بوی » داشته اند . هرچند ، این اندیشه هارا به علت خطرناکیش ، ازبین برده اند ، ولی از رد پا ها ، میتوان این اندیشه های گمشده را باز یافت .
جهان ازدید آنها ، از « اقتران هلال ماه با خوشه پروین » که قـوناس ( قـونـاخ = قـنـق ) خوانده میشد ، بوجود میآمد. و ازآنجا که نامهای گوناگونی از این «اقتران هلال ماه با خوشه پروین » ، به گیاهان داده شده است ، امکان بازسازی اندیشه های فراموش ساخته ، موجود است. ازجمله به گیاه ماه پروین ، « بـوحا » گفته میشود ( برهان قاطع ) که همان « بــوه » است . پروین ، خوشه ایست مرکب ازهفت ستاره ، که یکی را نمیتوان دید (= بهمن ) است، و شش تا را که میتوان دید ، ارتـا هست . بهمن ، با جـغـد ، اینهمانی دارد .
و جـغـد، نیز نامهای گوناگون دارد . ازجمله یکی ازنامهایش ،« بـوم » است ، که هم میتواند ، همان خود « بـو » باشد، و هم میتواند « بو+ مایه » بوده باشد، وهردو ، یک معنا میدهند. پس « بهمن ، که خرد بنیادی درون هرجانیست » خودش ، « بو» هست . ازجمله به جغد ، « کوربـو » و درکردی « بوه کویره » گفته میشود . این واژه مانند « کورمال » ، به معنای « درتاریکی، حس کردن وجستن و دیدن چیزی ریزوبسیارخُرد » میباشد ، چون « دین » ، که بینش بهمن است ( بینش زایشی ) در این فرهنگ ، به معنای « توانائی جستن و پژوهیدن و کورمالی کردن درتاریکی » است .
« کـور» ، امروزه به شخص نابینا ومحروم ازبینائی ، گفته میشود ، ولی دراصل ، معنائی دیگر داشته است . البته رد پایش بخوبی دراصطلاحات باقی مانده است. در تبری « کورکورسو » ، روشنائی اندک است . کوره راه ، راه تنگ وباریک و تاریک است . کوره سواد ، سوا د اندک است . ودر تبری به انگشت کوچک ، « کور انگشتی » گفته میشود . ازهمین واژه « اندک » ، میتوان راه به اصل برد . « اند = هند » ، تخم است . تخم و دانه ، بسیار ریزوخـُردند و بسختی میتوان آنرا دید ، بویژه ازراه دور. اینست که در سغدی به کور، « اند» و دراوستا به کور، « انده » گفته میشود ، که ریشه همان « اندک » باشد . درجهان بینی سیمرغی ، دین ، یا بینش حقیقی را چشمی داشت که بتواند از دور( چه مکانی وچه زمانی ) ، یک مویا یک موج ناچیز آب .. را ببیند . بهترین نمونه اش آنست که کیخسرو ، بیژن را که در چاه تاریک در توران زندانیست، درجامش می بیند . برپایه این شیوه بینش است که جغد که اینهمانی با همان جام جم یا خرد بهمنی دارد ، « کوربو » نامیده شده است ، چون « با چنین چشمی ، میتوان یک چیز بسیار خرد را از فاصله بسیار زیاد دید » . بوئیدن ، دیدن هم هست. درمنتهی الارب میتوان دید که « بـوه » نام جغد بزرگ، یا جغد نراست . همچنین « بوهـه » به معنای جغد است . معنای دیگر« بـوه » ، مجامعت کردن بازن ( منتهی الارب + ناظم الاطباء ) است که گواهی بر تصویر« اقتران ماه وپروین » میدهد که « قوناس هم نامیده میشود . افزوده برآن، « بوه »، به معنای « آگاه شدن برچیزی » است . اینها نشان میدهد که همآغوشی وعشق ورزی هلال ماه با خوشه پروین ، که بُن زایش و پیدایش و نوشدن جهان انگاشته میشد ،« بـوه = بوحا » نامیده میشده است . چنانچه درپیش آمد ، حس کردن دراین فرهنگ ، ازدواج کردن اندام حسی با محسوس است . بینی که بو میکشد ، با بوی هرچیزی ، به هم میآمیزد .
بهمن ، اصل خرد بنیادی در بُن هرانسانی وجانی واصل آفریننده هرچیزی دربُنش ( فطرت ومنش هرجانی ) ، با « جغد » اینهمانی داشته است. جغد، در بندهش « اشوزوشت » خوانده میشود که به معنای « دوست وجفت اشه » هست . درتبری به جغد ۱- کوربئو ، کوربو و ۲- ال و ٣- پـیــتـکـله گفته میشود . درهمان تبری ، ال ، به برق آسمان ، و به « جن نوزاد کش که سیمرغ بوده باشد، و اله ، به شاهین ( شئنا = سئنا ) نیز گفته میشود . « پیتیکله » دراصل « پـیـتـک + الـه » بوده است . پیتک ، درتبری به پنجه دزدیده( بهیزک ) گفته میشود، که « تخمی است که گیتی و زمان و خدا » ، ازآن میروید ( ومعنای آن درپیش، بررسی شد ) . همانسان که جغد، اینهمانی با بهمن داشت ، هدهد، اینهمانی با ارتا یا سیمرغ یا هما داشت . و بُن هرانسانی ، بهمن وهما یا ارتافرورد است . پس در بُن هرانسانی ، این دومرغ ، که بوم و بویه = هدهد باشند ، هستند . به همین علت ، شیخ عطار، هدهد را برای رهبری بسوی سیمرغ برمیگزیند ، چون هد هد ، مرغیست که درتاریکی ، سرچشمه آب را می بیند و « بو میبرد » و با بوبردن ، راه به سوی سیمرغ را می یابد . در زمان عطار، جغد یا بوم ، منحوس وشوم ساخته شده ، و به کنج ویرانه ها تبعید شده بود. واژه « هـُدهـُد » در اصل « هو توتک = نای به = سیمرغ » بوده است که درگویش افتری و درتبری ، رد پایش باقی مانده است وهدهد ، سبک شده این نام است .« هو» همان « وهو= به » است و « توتک » نائیست که شبانان مینوازند ( برهان قاطع ) . نام دیگر هـد هـد ، « بــویــه » میباشـد ( ناظم الاطباء ). آل بـویـه ، به معنای « ازتبار وخانواده سیمرغ » بوده است . یا همچنین ، « عین الهدهد » ، که همان مرزنگوش ، و گیاه « اردیبهشت، یا ارتا خوشت » است ( بندهش ، بخش نهم + تحفه حکیم موءمن ) ، اینهمانی با « ارتا » یا هما وسیمرغ دارد . واین هدهد که « بویه » میباشد با چشمانش میتواند ، در تاریکیهای زمین ، سرچشمه آب را ببیند و بجوید و بیابد . درواقع همان « خضر» است که « ارتا » بوده است و درظلمات ، آب را با « گوهرشب چراغ= گوهری که وقتی آب می بـیـنـد ، روشن میشود » میجوید . این « بو» هست که انسان را بدون هیچ واسطه ای ، به سیمرغ ، به خدا راهبری میکند .
نمیدانـم که سـیمـرغم ، که گرد قاف می پـرّم
نمیدانم که بـو بردم ، که بر گلزار میگردم
گفتا که بود همره ؟ گفتم « خیالت » ای شه
گفتم که خواندت اینجا ؟ گفتم که « بـوی جـانــت »
خیال که « صورت ونقش » است ، نزد مولوی ، همان گوهر « بـوی » را دارد، که میانگیرد ، و بسوی حقیقت و عشق ، و یا بُن آفریننده هستی میکشد.
پیرهن یوسف وبومیرسد درپی این هردو، خوداو میرسد
بوی می لعل ، بشارت دهد کزپی من ، جام وکدو میرسد
بگیر این بوی ومیرو تا خرابات که همچون بو، سبکرفتارگشتی
این تصویر« بــو » و « حس کردن مستقیم بُن و خدا یا هما و بهمن وفطرت » ، نفی وطرد اندیشه رسول و نبی و مظهرو پیغمبرو یا هرگونه واسطه دیگراست . حواس انسان ، میتوانند مستقیما به بُن آفریننده هستی وزندگی ، راه یابند . حواس انسان ، میتوانند ، گوهر وفطرت هرجانی و انسانی را از یکدیگر بازشناسند ، بدون آنکه آنها را ازهم ببرند ، چون هر« بودی » ، بوئی ویژه خودش را دارد ، و حواس ، توانایند که گوهر هرچیزی وهر انسانی را با بویش بشناسند ، بی آنکه با « تیغ یا خنجرنور» ، دنیا را ازهم پاره پاره کنند .
بوی خوش او ، رهبر ما شد تا گل و ریحان تا گل و ریحان
ای روی تو چون آتش ، وی بوی تو، چون گل خوش
یارب که چه رو داری ، یارب که چه بو داری
سیمرغ ، نخستین تابش بهمن ، گـُلچهره است. گلچهره ، به معنای آنست که « ذاتش وفطرتش ، گل است» و این ذات وگوهر، دررویش وپیدایشش ، آشکار و فاش میشود . و بوی این گل ، هرانسانی را ، مستقیما بسوی خود ، راهبری میکند . این خدا ، نیاز به واسطه و پیامبر و رسول و مظهر و ... ندارد .
نام « گل سرخ »، که « گل ارتا فرورد یا سیمرغ » است ، « بوی رنگ » است . « سیبویه = سه بوی » نام سیمرغست . « سیرنگ » که « سه رنگ » باشد، نام سیمرغست .
این بو که اینهمانی با « بود هرچیزی » دارد ، ویژگی تلنگری دارد . بو ، بر میانگیزد و ناگهان بیدارمیسازد . با سوختن عود ( = داربوی ) و لختی « پرسیمرغ » در سه آتشدان هست که زال ، سیمرغ را بیاری رستم میخواند .
ازایوان ، سه مجمرپر آتس ببرد برفتند با او، سه هشیار گرد
فسونگر چو برتیغ بالا رسید زدیبا ، یکی پرّ ، بیرون کشید
زمجمر، یکی آتشی برفروخت زبالای آن پرّ ، لختی بسوخت
چو یکپاس ازآن تیره شب درگذشت
تو گفتی ، هوا ، چون سیاه ابرگشت
هم آنگه چومرغ ، ازهوا بنگرید درخشیدن آتش تیز دید
نشسته برش ، زال با داغ و درد زپرواز ، مرغ اندر آمد به گرد
بشد تیز ، با عود سوزان ، فراز ستودش فراوان و بردش نماز
به پیش سه مجمر، پر ازبوی کرد
زخون جگر، بررخش ، جوی کرد
با دقت دراین ابیات ، میتوان دید که هم ، سخن از « سوختن لختی ازپرسیمرغ » ، وهم سخن از« سوختن عود = داربــوی = درخت بوی » هست ، واین گواه برآنست که این هردو، با هم اینهمانی دارند . « عـود » هم که معرب همان واژه « ئـود ، نودا ، توت » هست ، به معنای « مادر» است . اساسا « عود» ، بنا برتحفه حکیم موءمن ، اسم جنس چوب وشاخ اشجار است .« بـرگ بــــو » نیز که « غار» یا « ماه بهشتان » و« دهمست » خوانده میشود، اینهانی با « ماراسپند= روز بیست ونهم = سقف زمان » دارد ، که همان سیمرغ است . « دهمست» نیز ، « دهما + َاست » میباشد ( وبا ده مست ، سروکاری ندارد ! ) که به معنای « تخم دهما ، یا زهدان دهما » باشد . « دهما » ، درکتاب لغت ، نام همین روز ۲۹ ماه ، یا بسخنی دیگر، ماراسپند=ماتــرا اسپند میباشد ( ماترا ، همان واژه مطر درعربیست که باران باشد ) .
« پـر» هم، معنای « برگ » دارد .ازاینکه « عود» ، داربوی ( درخت بوی ) و غار، برگ بوی است ، این حدس زده میشود که « بوی » ، تنها معنای عطرو رایحه خشک وخالی را ندارد ، بلکه بیشترازآنست واشاره به وجودیست . درترکی، بنا برسنگلاخ ، به شنبلیله یا حلبه ، « بوی » گفته میشود . « حَـلـبــه » ، همان « ال+ به » است که سیمرغ باشد . دربندهش( بخش نهم ) « شنبلید » ، اینهمانی با خدای « بــاد » دارد که «وای به = نای به » میباشد . باید درنظر داشت که آنها « بــوی » و« بــاد» و « آهـنگ و سـرود » را ، زایش و تراوش ِ« نـای » میدانستند ، و آنهارا باهمان « نای » اینهمانی میدادند . بوی نای ، نی است . سرود نی ، نی است . باد نی ، نی است . افشره نی ، نی است. نخستین زهش وتراوش و پیدایش ِ نای ، ۱- بوی و۲- باد و٣- سرود و۴- شیرابه( مان ) بود ، که همان گوهر نای، بشمار میرفت . ازاین رو مردمان ، روز باد را ، « دوست بین » میخواندند ( برهان قاطع ). « دوست بین » به معنای « دوست وین = دوست نای » است . بین = وین = بینی ، نای بود . دربلوچی ، هنوز به نای ، « وین » گفته میشود .همانسان ، درکردی ، به خون قاعدگی « بیناو= وین آب » گفته میشود، که « آب نای » باشد . همانسان به گناباد ، وین آباد گفته میشده است . گناد آباد از« قنات = فرهنگ » ، آبیاری میشد، و به قنات و کاریز، « بین= وین » یا « نی » گفته میشد . مثلا به « انسان » هم ، « ئوز= ا َز » گفته میشد ، چون گوهر هرانسانی،« نی» است ، و به سخنی دیگر، هرانسانی ، سرچشمه وفرهنگ زایش آب ، شمرده میشد . به سخنی دیگر، « اشه = حقیقت وعشق وبینش » ، ازبُن فرهنگ انسان ، مستقیما میتراود . انسان ، به خودی خودش ، « فرهنگ » است . نای (= وین = بین ) ، مانند « کانا، کانیا ، غنا ، قنا » به زن و دختر هم گفته میشد .
آفرینش درهمه گستره ها بطور کلی ، گونه ای « زایش از زهدان » ، « پـیـدایش ازنــای » ، شمرده میشـد . واژه های « نای » که درفرهنگ ایران ، فوق العاده زیادند ، معنای تنگ ومحدود امروزه را نداشتند . بلکه این واژه های گوناگون نی ، معنای « اصل یا سرچشمه وبُن ِ پیدایش و آفرینش و تکوین » را داشتند . ولی چون این اصطلاحات ، پیدایش و آفرینش را درهمه گستره ها ، زهشی و جهشی و انبثاقی ( immanence ) در گوهر هرچیزی وهرجانی میدانسته اند ، برای جدا گوهر ساختن الاهان خود ، و جهانی دیگر، مانع بزرگی بوده اند . اینست که دین زرتشتی وهمه ادیان نوری ، بشدّت برضد این اصطلاحات ، جنگیده اند ، و تا توانسته اند ، آنهارا یا حذف وطرد ومسخ و تحریف کرده اند ، یا معنائی تنگ به آنها داده اند که یکی از پیآیندهای معنای اصلیشان بوده است . ازجمله نامهای نی ، یکی واژه « ئوز= خوز= هوز= َاز» ، ودیگری ، واژه « سوف = صوف » است ، و همچنین واژه « عـرف= ارپ » است ، که واژه « عرفان و معرفت » ازآن برآمده است . « قصب وقسب عربی، که هم نام نی وهم نام خرماست ، همان « کاس به= کس + به » میباشد که « نای به » باشد . همان واژه « کـَـس» معنای « نی » دارد ( این کس و آن کس ، وکسان ) . این پژوهنده ، این نامهای گوناگون « نای » را ، در کتابی جداگانه ، گرد آوری کرده است ، که بزودی منتشر خواهد گردید . ازجمله این نامها « نای » ، یکی همین واژه « بـوی » است، که دراوسـتا به شکل « baodhi » و « bodh » درآورده شده است . هنوز نیز به نی ، « بــوس = بـوص » گفته میشود ( فرهنگ گیاهی ماهوان ). این همان واژه است که تبدیل به « بـوت = بـوه ، که سپس بـوه خوانده شده است » و « پوت= پیت= پیتک = فیتک » و « بـُت » شده است . در کردی ، پوته گا ، تهیگاه است، و پوت ، به معنای ، میان تهی است . در پهلوی « همبوسی » ، آبستن شدن است . درکردی به ثـمـره نی ، « پــوه ، پوکه » گفته میشود . به فرج زن ، « بوچ » گفته میشود . دربرهان قاطع به رحم یا زهدان ، « بـوه مان » گفته میشود . در منتهی الارب ، به سرین ، بوص گفته میشود . بوصاء ، زن کلان سرین است . « بوح » که معرب همان « بوه » است ، دارای معانی ۱- اصل ۲- فرج ٣- نره ۴- جماع ۵- اختلاط گفته میشود . ازاین روهست که به اقتران ماه با پروین ، « بوحا » گفته میشده است ، چون دراقتران هلال ماه با خوشه پروین ،اصل نرینه ومادینه جهان ، باهم جماع و اختلاط میکنند . به گل بوستان افروز، که اینهمانی با ارتا فرورد ( سیمرغ ) دارد ، بو رنگ + و بـاد روج و + صریرا ( سریره ) ( درتحفه حکیم موءمن) . به نی نهاوندی که « نی بویا، نی خوشبو » هست ، « قصب بوا » و قصب الذریره که همان زریره وسریره باشد ( سر= زر= هر، معنای نای دارند، سریره و زریره و هریره = حریر ، به معنای سه نای ، یا سیمرغ هستند . انبان ابوهره ، نای سیمرغ است که اصل آفرینش همه چیزهاست)، گفته میشود که نای خوشبو هست . قصب وقسب ، همان « کاس + به » است ، که معنای ، نای به میدهد . سراسر جهان از « پیتک = فیتک = نی » یا « بوت = بود = بوس = بوی = بوه » ، پیدایش مییابد ، یا سروده میشود ، یا تراویده میشود ، یا وزیده میشود ، یا زائیده میشود . « بُـت پـرسـتـی » ، پرستش همین تصویر آفرینش کل هستی ، از« نای = بوت = بوس = بوی = بوه » بوده است .در دشتسان، به گلو که « گرو= نی » باشد ، بـُت ، گفته میشود. بُت ، نای و به عبارت دقیقتر، همان «نای به = وای به » بوده است .بابک خرمدین در قلعه « بوذ= بـذ » است که همین « بوت = بوس = بود = بوه » باشد . انسان که « اوز = از » باشد ، مانند خدا که « اوز= هوز= عزّی » است ، اصل آفرینندگیست . بررسی گسترده این تصویر، در کتاب لغت نامه « نی » خواهد شد .هرچند ازراستای اصلی سخن ، بسیار دورافتادیم ، ولی با این نکته ژرف ، آشنائی حاصل شد که « بوی » هرچیزی وهرکسی ، همان « نای » ، یا اصل آفریننده است ، که « بود ِ » هرچیزی و جانیست. « بـود» هرچیزی ،« نای آفریننده اش» هست . « بودن » ، سرچشمه آفرینندگی بودن ، سرچشمه موسیقی و جشن سازی بودن ، سرچشمه جانبخشی و شاد سازی ، سرچشمه بینش بودن است . همان واژه « وین = بین » که نای باشد ، درست ، درفرهنگ ایران ، ریشه واژه « بینش و بینائی » گردیده است .
واژه « vaen » که به معنای « دیدن » هست و مرئی که « vaena » باشد و وینات vinat ، ازهمین ریشه « وین = نی » است . درسانسکریت ven + venati و درپارسی کهن vain و درهزوارش « vin » است .اینست که ما درشگفتیم وقتی مولوی ازآن سخن میگوید که « نای ، ازاسرار آگاه است » . این اندیشه ها را ، همه ، تشبیه و استعاره و کنایه و تمثیل و .... میگیرند و پیوندش را ازفرهنگ ایران ، میبرّ نـد .
ای نای ، بس خوشست کز اسرار آگهی
کاراو کند که دارد ، ازکار ، آگهی
ای نای ، همچو بلبل ، نالان آن گلی
گردن مخار، کز گل بیخار آگهی
گفتم به نای : همدم یاری ، مدزد راز
گفتا ، هلاک تست ، بیکبار آگهی
« دیدن» هم ، یک « بوی = حس » است. شنیدن هم ، یک بوی است . همانگونه که انسان با بینی اش ، می بوید ، و از این بویها ، آبستن میشود ، همانسان از دیدن (= بینش که نوعی ازبوئیدن است ) ، آبستن میشود . به همین علت ، « بینش » درعرفان ، اهمیت فوق العاده داشت ، چون دیـدن ( وین = نی و دیدن ) ، بوئیدن ( آبستن شدن ، انگیخته شدن به آبستنی ) بود . وای به = نای به= سیمرغ ، که میوزد ، گوهر چیز هارا ، با وزش ، با تلنگر، آبستن میسازد و میزایاند .
سیمرغ و بهمن ، با یک تلنگر، با بوئیدن بوی لختی از پر= برگ خود ، با دیدن درخشش یک آتش، با شنیدن یک ناله ... فرود میآیند . گوهرخدایان ایران ، تلنگریست. به همین علت ، در آتشکده ها ، یا درنیایشگاهها ، عود ( داربو ) وصندل وسپندو ... میسوزاندند و میسوزانند . به همین علت، به جن وفرشته ، بوی پرست میگویند ، و برای خواندن واحضار پـری (= پریخوانی ) بوی میسوزاندند ( بوی سوز) . بوی سوز، همان« مجمرو آتشدان » بود .
آن یکی طوطی ، ز دردت بوی برد
زهره اش بدرید و لرزید و بمرد
« بــودا » هم درسر زمین هـنـد ، با دیدن سه واقعه که برای همه ، بسیارعادی و روزانه وپیش پا افتاده است ، نـاگـهان وبایک کـوبه ( کوب = نی ) ، بیدارمیشود .ویژگی تلنگری و انگیزندگی وناتریکی و پیتکی ِ « بو » ، در شاهنامه ، هرچند به شکل منفی ، درداستان کیکاوس باقی مانده است . این گونه « بینش برقی و تلنگری حواس » ، کاملا برضد الهیات زرتشتی، وپذیرش آموزه زرتشت به کردار، تنها راه راست بود . تلنگری و پیتکی وناتریکی بودن حواس ، روند « ازخود، روشن شدن = ازخود بینش یافتن » انسان بود، که با « آموزه زرتشت به کردار، تنها راه راست » تضاد داشت . دراینصورت ، زرتشت باید خود را « دایه = ماما وقابله ، یا انگیزنده = انگره » بنامد . ازاینرو ، موبدان زرتشتی ، برضد این گونه بینش واصالت بینش ازحواس انسان، بسختی پیکار میکردند . این « آگاه شدن وبیدارشدن و انگیخته شدن با تلنگر، یا با برق و آذرخش روشنی » ، انسان را مست و دیوانه میکند . این همان سخنیست که نای به مولوی میدهد :
گفتم به نای : همدم یاری ، مدزد راز
گفتا ، هلاک تست ، بیکبار آگهی
اینکه درکردی ، دین ، هم معنای دیدن و هم معنای آبستن و هم معنای « دیوانه » دارد ، ازهمین تجربه « رسیدن به بینش برقی و آذرخشی و تلنگری » است . دراین فرهنگ ، بهمن که اصل نادیدنی و ناگرفتنی است ، سائقه به صورتگیری ، و همزمان با آن ، گریختن ازهرصورتی است که به خود میگیرد ، میباشد . ازاین رو ، او را در هرصورتی که گرفت ، فقط میتوان در روشنائی که همان آن میزند ( درآذرخش = ال به = ال ) ، شناخت . بهمن یا هومن ، در همه صورتها و نقش ها وعبارت بندیها ، فقط یک لحظه هست و میدرخشد . درواقع ، او زنجیره برقها و آذرخشهای گوناگونست .در غزلیات مولوی ، این « آزمونهای آذرخشی » فراوانند . ازجمله آنها ، یکی همان « خیال تیزبال » هست . خیال ، همان تخم سیمرغست که آنی درضمیرما میدرخشد
ای خیالی که بدل میگذری نه خیالی، نه پری، نه بشری
اثر پای تورا می جویم نه زمین و نه فلک میسپری
گر زتو ، باخبران ، بی خبرند نه تو ازبیخبران ، با خبری ؟ ...
گرصور، جان و ، هیولی ، خرد است
عشق تو دیگرو ، تو خود ، دگری ...
ازهیولاست ، « صور ، ریگ روان »
ریگ را هرزه چرا میشمری ؟
درک حقیقت و عشق و « بن جهان = خدا » ، درتصویر « بوئی که درجهان افکنده میشود » ، تصویریست از« بینش حقیقت » که به کلی با مفهوم « عقل یا حافظه » دراین دستگاههای مذهبی ویا فلسفی فرق دارد .
بوی مشکی در جهان افکنده ای ُمشک را درلامکان افکنده ای
صد هزاران غلغله ، زین بوی مشک
در زمین و آسمان ، افکنده ای
از شعاع نور ونار خویشتن آتشی در عقل وجان افکنده ای..
بانگ نائی ، که بُن هرجانی هست ، اینهمانی با همان بوسه زدن اهریمن برشانه ضحاک دارد . تلنگریست که ازآن آتشفشان برمیخیزد .
ای درآورده جهانی را زپــای
با نگ نای و بانگ نای وبا نگ نای
چیست نی ، آن یار شیرین بوسه را
بوسه جای و بوسه جای و بوسه ، جای
(بوت = بود = بوس = نای )
آن نی بیدست و پا ، بستد زخلق
دست و پای و ، دست و پای و دست و پای
نی ، بهانه است ، این نه برپای نی است
نیست الا « بانگ پـرّ آن همای »
خود خدایست اینهمه رو پوش چیست ؟
میکشد اهل خدا را تا خدای
این خود خدا وهما ، ویا حقیقت ویا بن هستی است، که دریک بانگ نایش، در یک بانگ پرش، حواس ما را میبوسد، و جهانی را درما بپای میخزاند .ازاین روهست که درشاهنامه ابلیس ( اهریمن= انگره مینو = که اصل انگیزندگی است )، دیو دژخیمی را میفرستد تا سرکیکاوس را با یک وسوسه ، با یک تلنگر، از دین خدا بگرداند ، واورا بیراه کند .
یکی دیو دژخیم برپای خاست چین گفت کین نغزکاری مراست
بگردانمش سر زدین خدای کس این راز، جزمن نیارد بجای
غلامی بیاراست ازخویشتن سخن گوی و شایسته انجمن
همی بود تا نامور شهریار که روزی برون شد زبهرشکار
بیامد به پیشش زمین بوسه داد یکی دسته گل ، به کاوس داد
وبا بوئیدن این دسته گلست که کیکاوس ، گمراه میشود، و به فکرمعراج به آسمان وکشف راز آسمان و آمیزش با خدا میافتد . دراین داستان ، با بوئیدن دسته گلست که او، به فکر کشف راز سپهرگردان میافتد ، و کشف راز سپهر، برای الهیات زرتشت ، گرفتن و تصرف کردن و بدام انداختن خدا وُملک خداهست . انسانی که ضمیرش ، مرغ چهاربود ، اکنون ، بالهایش را بریده اند ، و چون خود ، بال وپری ندارد ، با چاره گری وحیله میکوشد ، به آسمان پروازکند ، که خدا ، راه آنرا به او بسته است ( چون اورا بی پروبال ساخته است = بالهایش را قیچی کرده است ) .معراج به آسمان ، برای انسانها ( بجزبرای زرتشت ومحمد و ...) گناه شده است . سیمرغ ، گلچهره است . به سخنی دیگر، ذات وگوهر گل ( همه گلها = دسته گل ) است . گل ، رنگـسـت وبــوی و خـنـده ( شکفتن ) . درخراسان ، به غلغلک ، گل خوجه = گل خواجه = گل سیمرغ گفته میشود . خدا ، انسان را با انگشتش ، غلغلک میدهد تا بخندد . غلغلک ، گل سیمرغست . او با غلغلکش ، گل وجود انسان را میشکوفاند ، میخندااند .
درکردی به غلغلک ، « قـلی » گفته میشود . « قلی»، یک دانه است. قـله قـل ، درخشش افروختگی اخگر است . « قـله » ، افروختگی اخگر است . قلقل ، شاخه شاخه ، دانه دانه است . البته ریشه این واژه ها به « قــه ل » بازمیگردد که « بند نی » باشد ، و بند نی ، بُن نوآفرینی و نوزائی شمرده میشد ( مانند قاف وکاو( کاوه = کاب ) و کعبه ، که همچنین ، به معنای بند نی هستند ) ، و باز همین واژه به ریشه « غرو= قره » دراوستا بازمیگردد ، که معنای « نای » دارد . شاد غر، شهنای است . قره نا ، نای نا ، نای بزرگ است. گئو کرنا ، درمیان دریای ووروکش ، کرنائیست که بُن زندگی( گئو) است . و بهار، « وَن غرو» یا « وی + هره » است که همان « نای به = وای به » میباشد .
درواقع این فروزه « تلنگری بودن بانگ نی » و فوران جهان بزم و جشن وخنده ، ازاین بانگ ناچیزواندک وکوچک ، دریافته میشده است . بوئیدن این دسته گلها ، آمیخته شدن انسان ، با سیمرغ ، یا آبستن شدن به مرغ چهارپراست. بوئیدن یکباره دسته گلی که دیو ( ابلیس = شاه پریان = سیمرغ ) به او میدهد ، همان تلنگر زدن سیمرغ به حـس ، و پیدایش آرزو درانسان ، برای پرواز به بینش آسمان وخدا و حقیقت است . روان که همان رام باشد ، درانسان « بوی = بویه » است که درهمه حواس ، پیکر به خود میگیرد، تا وصال با معشوقه اش بهرام را بجوید ، که درتخم هر پدیده ای هست . با بوئیدن ، انسان بیاد وصال با خدا ، همآغوشی با حقیقت ، رسیدن به بُن میافتد و ازاین پس ، این نطفه بو، اورا میکشاند و میکشد.
|