شوق دیدار


محمود صفریان


• داشتم چای صبحانه ام را می خوردم که آمد. هوا خیلی گرم بود ، شرجی بیداد می کرد وگرما را در آستانه ۴۱ درجه قرار داده بود. رطوبت هوا نفس بیمارم را به تنگنای بیشتر کشانده بود. تهویه مطبوع خانه که در آواخر تابستان پیش از کار افتاده بود، هنوز از کار افتاده باقی مانده بود. ...

اخبار روز: www.iran-chabar.de
يکشنبه  ۱۵ تير ۱٣۹٣ -  ۶ ژوئيه ۲۰۱۴


  داشتم چای صبحانه ام را می خوردم که آمد. هوا خیلی گرم بود ، شرجی بیداد می کرد وگرما را در آستانه ٤١ درجه قرار داده بود. رطوبت هوا نفس بیمارم را به تنگنای بیشتر کشانده بود. تهویه مطبوع خانه که در آواخر تابستان پیش از کار افتاده بود، هنوز از کار افتاده باقی مانده بود. طبیعت در سکون کامل بود، بی حتا کمترین جنبش برگی. .
فکر کردم صبحانه مختصرم را در فضای باز باغچه پشتی خانه که بتازگی و با کار زیاد استخری هم درآن سوار کرده بودند بخورم با این امید که کشاید نرمه بادی مدد کند، که نکرد.

روی پر چینی که سهم ما را از همسایه جدا کرده بود نشست. با دهان باز. نمی دانم از تشنگی بود یا بر حسب عادت. جثه اش از گنجشک بزرگتر و از کبک کمی کوچکتر بود. معمولن با اولین تکان پر می کشند، و می روند. اما این یکی نه تنها تکان نخورد بلکه چون رهروی خسته درجایش نشست. مثل اینکه نه مرا می دید ونه به سرو صدای کارد و چنگال و برخورد استکان به زیرش توجه داشت.
فقط یکبار که صدای پرنده دیگری را شنید از جایش بلند شد " جیک " نا رسائی بیرون داد و دوباره نشست و به آب استخر خیره شد.
آهسته برخاستم و استکانم را از شیر باغچه پر از آب کردم و به همان آرامی کمی نزدیک به او گذاشتم، اما نه اعتنا کرد نه چشم از آب استخر برداشت و نه حتا از ترس من پرکشید. خوب می دانم که از انسان گریزانند و همیشه از ناحیه آن ها احساس خطر می کنند، و با اولین واکنشی که می بینند در می روند، اما این یکی اعتنائی نکرد.
فکر کردم شاید چشمانش نمی بیند، اما کر که دیگر نبود. ولی نه این بود و نه آن، هم می دید وهم می شنید، فقط جور غریبی در خودش بود.
چند بار دیگر صدای چند جیک جیک آمد، اما این بارهیچ توجهی نکرد. گویا می دانست که صدا های آشنائی نیستند .
گاهی فقط سرش را می چرخاند، ولی همه ی توجهش به استخر بود و احتمالن به موج های ریزی که داشت. با آبی که برایش روبراه کرده بودم گمان نمی کردم نگاهش بخاطر تشنگی و حسرتِ آب باشد.
دیدم بد جوری رفته ام توی کوک این پرنده کوچک. داشت وقتم را می گرفت. دلم نمی آمد مزاحمش بشوم، نمی خواستم پرش بدهم، چکارش داشتم. به حال خودش رهایش کردم و بساط صبحانه را جمع و جور کردم و رفتم روی مبل اتاق نشیمن نشستم. از پشت پنجره می دیدمش تکان نمی خورد. انتظار می کشید؟    چه انتظاری می توانست چنین او را بر روی تکه ای چوب میخ کوب کند و فضائی را که به قدرت بالهایش می توانست داشته باشد از او گرفته باشد. یکجورائی کنجکاو شده بودم.
خودم را به یکی از مجلات روی میز مشغول کردم. " چیستانی " توجهم را جلب کرد. این چیستان ها گاه تعجب بر انگیزند.
" ...آن چیست که نه دست دارد و نه پا، بال هم نمی زند، اما به سرعت بهر جا که می خواهد می رود "
رها کردم. سرم را از مجله بر گرفتم. ده دقیقه ای می شد. به پرنده که هنوز در آنجا نشسته بود نگاه کردم دیدم   چیستان واقعی ادامه ماندگاری این پرنده است.
ماجرا را برای اهل خانه تعریف کردم، و ازشان خواستم که دیدی بیاندازند.
" اِ، بابا این دوباره آمده؟ "
با تعجب پرسیدم:
" مگر قبلن هم آمده؟ ...چرا می آید روی پرچین چوبی باغچه که مشرف به استخر است می نشیند، نه سرو صدائی دارد و نه آب و دانه ای می خورد؟ ...چند بار آن را دیده ای؟ "
" این بار سوم است که آمده، چه پرنده با وفائی است. کاش آدم ها هم چنین صفتی داشتند "
" چه می گوئی؟ از چه وفا و کدام مهری صحبت می کنی؟ چرا داری موضوع را رمانتیک می کنی؟ "
همسرم گفت :
" فکر می کنی به آن ماجرا مربوط است؟ "
" گمان می کنم، دلیل دیگری نمی تواند داشته باشد "
داشتند مکالمه را از دست من خارج می کردند ، و با هم از موضوعی حرف می زدند که من نمی دانستم.
" مگر بابا خبر ندارد؟ "
" نه به او نگفته ام. با این همه فکر و در گیری لزومی ندیدم که به او بگویم. ضمنن موضوع مهمی نبوده که لازم به بیان باشد. "
گیج داشتم به مکالماتشان گوش می دادم. نمی دانستم جریان چیست، و چگونه به این پرنده مربوط می شود. و چرا در مورد آن حرفی به من نگفته اند.
" ببینم، نشستن یک پرنده بر حصار باغچه، می تواند ماجرائی داشته باشد که بیانش بر بار فکر خسته من سنگینی خواهد کرد ؟ "
کسی چیزی گفت من هم پی نگرفتم، نمی خواستم بیش از این روی این رخداد که واقعه ای هم نبود تمرکز بگذارم.

نزدیکی های غروب فرصت کردم نگاه مجددی به حصار باغچه داشته باشم، به جائی که از صبح، پرنده ای که نمی دانم از چه تیره ای بود با نگرانی انتظار می کشید. نبودش. نفهمیدم کی رفته بود. چقدر دلم می خواست دلیل این همه مدت یکجا نشینی را که بخصوص در مورد پرندگان بی سابقه است بدانم.
پائین سینه اش پر های زرد کمرنگی دیده می شد. نه به آن اندازه که نوعی دیگر را بخاطر فراوانی پرهای قرمز سینه سرخ نام داده اند. گمان می کنم اگر صدائی داشت دردش را در آوازش می ریخت ولی حتمن نداشت، و این نه تنها یک کمبود آشکار که یک بد شانسی نیز بود.. وقتی درها بسته می شوند چنین نیست که بخاطر حکمت آن، رحمت دیگری آغوش باز کند. این می شد تقسیم عادلانه، که هرگز چنین نبوده است.

.گمان می کنم خیالاتی شده بودم، و داشتم بر بال رویا سیر می کردم.
پرنده ای از زور گرما آمده جائی نشسته و از خستگی مدتی استراحت کرده و بعد هم رفته. همین و نه بیشتر.
اینکه چرا آمده، چرا اینهمه نشسته، و چرا بیشتر نگاهش به استخر بوده بی آنکه تشنه باشد...و تصورات دیگر گویا همه زائیده ذهن خیال پرداز من بوده است.
اما تاثیری که گذاشته بود رهایم نمی کرد. باغچه علاوه بر استخر چندین درخت چنار و سرو و گلابی و آلو سیاه نیز داشت...و بسیاری گلهای چشم نواز، بخصوص " پتونیا " های رنگارنگ ...اما پرنده اعتنائی نمی کرد، و به حصار چوبی و خشکی که پرچین باغچه بود ولی مشرف به استخر، دل بسته بود. همین بی اعتنائی بیشتر توجهم را جلب کرده بود و خیالم را به سو های دیگر می کشاند.
اما با همه ی این ها دیگر نبود، رفته بود. و برای من هم بعنوان یک رخداد معمولی این نشست و انتظار پایان یافته بود.
می توانست موضوع جالب توجهی نباشد، که در واقع هم نبود، پرنده هم رفته بود. اما شب که در تختخوابم دراز کشیدم و طبق معمول به مرور پرونده هائی که در رف های دم دست مغزم قرار داشت مشغول شدم، پرنده و نشست طولانیش بر دیواره باغ و نگاه یک سویه و بی توجهش به اطراف، آمد سراغم. چه زحمتی کشیدم تا توانستم محوش کنم و بالا خره خوابم ببرد.
صبح اول وقت جائی کار داشتم، دیرم شده بود، صبحانه نخورده رفتم. وقتی برگشتم دلم از گرسنگی ضعف می رفت. به کمک داشته های در یخچال ساندویچی رو براه کردم و خودم را انداختم روی مبل اتاق نشیمن.
همسرم خستگیم را که دید، زیر لب برای خودش چیز هائی گفت که کمی از آن را شنیدم:
" حتمن کارش جور نشده که اینطور وا رفته..."
راست می گفت، اگر هر کاری بی درد سر و با همان مراجعه اول روبراه بشود زندگی بی مشکل و دست انداز    بی چاشنی و یکنواخت می شود.
" می خواهی برایت چای بیاورم؟ عادت داری، می ترسم سر درد بگیری "
جواب مثبت که دادم:
" بیرون بنشین تا هم هوائی بخوری هم ملاقاتی با دوستت داشت باشی، که امروز از کله ی سحر آمده و در جای دیروز نشسته و زل زده "
متوجه شدم که باز آمده تا آنچه را که از بیم معما شدنش یک جورائی ازش در می رفتم، آوار ذهنم شود.
داشت سوال برانگیز می شد. نمی خواستم مثل دیروز خودم فکر کنم و ببرم و به دوزم. اما چکار می توانستم بکنم. چوب بردارم و با گفتن " کیش " آن را تکان تکان بدهم و پرش بدهم تا برود سراغ زندگیش، و تمامش کنم.
در اینصورت این آمدن و تکرار آن و فقط به آب استخر نگاه کردن برایم معما باقی می ماند.
" نه، خسته ام همینجا می نشینم . حال بیرون رفتن ندارم. "
" یعنی نمی خواهی سری به دوستت بزنی؟ "
" دوستم!؟ "
" چرا از پشت شیشه دیدمش. راستی اینکار یعنی چه؟ بنظرت غریب نیست؟ "
" نه، چرا غریب باشه، روزی ده ها پرنده می آیند و روی همین تکه چوب می نشینند و می روند..."
" پس چرا این یکی تا تنگ غروب می نشیند و تکان نمی خورد؟ "
" چرا تکان که می خورد، یکی دوبار دیده ام که می رود روی لبه استخر می نشیند "
با خوشحالی و کمی دستپاچه پرسیم:
" راستی؟ چکار می کند؟ آب میخورد؟ تشنه است؟ ...من که برایش آب گذاشته بودم ولی توجهی نکرد "
" اسی! تو هم یه چیزیت میشه ها. چرا هیجان زده شده ای ؟ از دیروز آمدن پرنده ها و نشستن و رفتنشان برایت شده یک ماجرا. "
" نه، آمدن و نرفتن این یکی برایم شده ماجرا، اگر مثل بقیه کمی می نشست و می رفت برایم موضوعی نبود. "
" اسی بنظرم کمی خُل شده ای، تو از کجا می دانی که این همان دیروزی است؟ مگر مشخصه ای دارد؟ ...چایت سرد شد، بخور برو سر کار و زندگیت. آخر عمری داری برای خودت فکر زیادی درست می کنی. "
ادامه ندادم. شاید راست می گفت. اگر می شد نشانش کنم بد نبود.
و در هین گفتگو بودم که بر خلاف انتظارم از جایش بلند شد کمی سر پا ایستاد، سری به اطراف چرخاند، و با پروازی بسیار کوتاه رفت لبه ی استخر نشست خیره شد به آب و امواج ریزی که باد ملایم بر آن تحمیل کرده بود.
فکر کردم اگر بخواهد ساعت ها بر این لبه نیز بنشیند و من بخواهم همپائی کنم، از کار و زندگی می افتم. بر خاستم و گذاشتم به تماشایش ادامه بدهد. رفتم و به کار های خانگی که بیشتر ور رفتن با کمپیوتر و ئی میل های رسیده و خواندن کمی اخباراست مشغول شدم. و کمی با دیدن آنها اعصابم را کوبیدم و در این فکر بودم که چرا رها نمی کنم این خواندن های عذاب دهنده را و این کار دادن دست افکارم را.
اما مگر زندکی جز مجموعه این هاست؟
دوشی گرفتم تا اگر بشود دوستی بیابم و به گپ و گفتی بنشینیم. چیزی که این روزها نادر است. همه یا گرفتاری های شخصی دارند یا به نوعی درگیر مشکلات عوارض سن هستند، کمتر می توان خُلق مناسبی یافت. ولی خب بی تلاش هم نمی توان بود. هنوز کفش هایم دستم بود و به دنبال نشیمنگاهی می گشتم تا آن ها را راحت به پا کنم که دخترم از طبقه ی بالا آمد پائین و سراغ مادرش را که تازه رفته بود بیرون گرفت.:
" دخترم چرا پریشانی، چیزی شده ؟ "
" بله بابا، نمیدانم بالا خره ماما گفت که هفته پیش وقتی داشتم با توری مخصوص ریخته پاش های سطح استخر را جمع می کردم، به لاشه پرنده ای برخورد کردم که روی آب شناور بود، پرنده ای شبیه همینی که چندین بار آمده بود و رو به استخر می نشست. "
دویدم در حرفش:
" امروز هم آمده است، و دیدم که رفته روی لبه استخر نشسته. "
" گمان من بر این است که به دنبال جفتش آمده بود."
" بود ؟ مگر رفت ؟ هر روز تا دیر وقت اینجا بود. بخصوص اگر به گمان تو که بنظرم صحیح می آید به دنبال جفتش آمده و به نوعی شوق دیدار او را کشانده است. "
" بابا این همه در این مورد رمانتیک فکر نکن. پرنده ای آمده آب بخورد، بهر دلیل یا باد زیاد، یا کلر آب، و یا هر علت دیگر در استخر غرق شده است. "
" و این غرق شدن باعث آزردگی شدید جفتش شده که روز های متوالی او را با حالی نزار به اینجا کشانده، هنوز هم در لبه استخر جائی که می داند جفتش را به کام کشیده در حال انتظار نشسته است. می توانی ببینی "
سکوتش نگرانم کرد. بخصوص که بی توجه به من مجددن سراغ مادرش را گرفت.
" گفتم رفته بیرون "
" بابا حالا که مادر نیست خودم می گویم. پرنده مورد نظر تو نیز بهر دلیل در استخر غرق شده و من جسم بی جانش را از آب گرفته ام. خواهش می کنم خودت را با غرق در افکار ناجور عذاب نده . گیریم که پرنده دوم با فدا کردن جان خود؛ عشقش را نشان داده است. آن را بصورت " شیرین و فرهاد " در نیا ور."
بی اختیار در فکرم گذشت:
" از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که دراین گنبد دوار بماند
و متوجه شدم که، گویا عشق به از خود شدنش نیز می ارزد.